عبارات مورد جستجو در ۶۰۰۶ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
فلک این سرکشی چند از غبار آرمیدنها
نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی
که یکگردن نمیارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفاکردم
کنونچشمم چوشمعکشته داغاست ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
کهنبض ناله خاموش است و دلمست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه میکردیم یاربگر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسودهای، ای بیخبرشرمی
بهگردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکمداشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم، شعلهام، رنگم، کدامین طایرم یارب
که میخواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرقکردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی
کههستاینقطرهخونچونغنچهمحروماز چکیدنها
نمیبایست از خاک اینقدر دامن کشیدنها
مخور ای شمع از هستی فریب مجلسآرایی
که یکگردن نمیارزد به چندین سر بریدنها
همان بهترکه عرض ریشه در خاک عدم باشد
به رنگ صبح، برق حاصل است اینجا دمیدنها
شبی از بیخودی نظارهٔ آن بیوفاکردم
کنونچشمم چوشمعکشته داغاست ازندیدنها
به سازمحفل بیرنگ هستی سخت حیرانم
کهنبض ناله خاموش است و دلمست شنیدنها
مقام وصل نایاب است و راه سعی ناپیدا
چه میکردیم یاربگر نبودی نارسیدنها
کف خاک هوا فرسودهای، ای بیخبرشرمی
بهگردون چند چون صبحت برد بیجا دویدنها
سرشکمداشت از شوقت گداز آلوده تحریری
به بال موج بستم نامهٔ در خون تپیدنها
چو اشکم، ناتوانی رخصت جرأت نمیبخشد
مگر از لغزش پابندم احرام دویدنها
شرارم، شعلهام، رنگم، کدامین طایرم یارب
که میخواند شکست بالم افسون پریدنها
ز شرم نرگس مخمور او چندان عرقکردم
که سرتا پای من میخانه شد ازشیشه چیدنها
ز احوال دل غمدیدهٔ بیدل چه میپرسی
کههستاینقطرهخونچونغنچهمحروماز چکیدنها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹
به ذوق داغ کسی درکنار سوختگیها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها
ز خود رمیده شرار دلیست در نظر من
بس است اینقدرم یادگار سوختگیها
به هر قدم جگری زیرپا فشردهام امشب
چوآه میرسم از لالهزار سوختگیها
شرار محمل شوقم گداز منزل ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگیها
هنوز ازکف خاکسترم بهار فروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگیها
ز داغصورت خمیازهبست شمعخموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها
بیاکه هست هنوز از شرار شعلهٔ عمرم
نفس شماری صبح بهار سوختگیها
بهسینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همه جا شعلهکارسوختگیها
رمیدفرصت وننواخت عشقمازگلداغی
گذشت برقو نگشتم دچار سوختگیها
بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برد از ما به کار سوختگیها
مقیم عالم نومیدیم ز عجز رسایی
نشستهام چو نفس بر مزار سوختگیها
به محفلیکه ادبپرور است نالهٔ بیدل
خجسته دود سپند از غبار سوختگیها
چو شمع سوختم از انتظار سوختگیها
ز خود رمیده شرار دلیست در نظر من
بس است اینقدرم یادگار سوختگیها
به هر قدم جگری زیرپا فشردهام امشب
چوآه میرسم از لالهزار سوختگیها
شرار محمل شوقم گداز منزل ذوقم
هزار قافله دارم به بار سوختگیها
هنوز ازکف خاکسترم بهار فروش است
شکوفهٔ چمن انتظار سوختگیها
ز داغصورت خمیازهبست شمعخموشم
فنا نبرد ز خاکم خمار سوختگیها
بیاکه هست هنوز از شرار شعلهٔ عمرم
نفس شماری صبح بهار سوختگیها
بهسینه داغ و به دل ناله و به دیده سرشکم
محبتم همه جا شعلهکارسوختگیها
رمیدفرصت وننواخت عشقمازگلداغی
گذشت برقو نگشتم دچار سوختگیها
بضاعتی نشد آیینهٔ قبول محبت
مگر دلی برد از ما به کار سوختگیها
مقیم عالم نومیدیم ز عجز رسایی
نشستهام چو نفس بر مزار سوختگیها
به محفلیکه ادبپرور است نالهٔ بیدل
خجسته دود سپند از غبار سوختگیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۱
ز درد تشنهلبیها در این محیط سراب
دلی گداختهایم و رسیدهایم به آب
تأملیکه چه دارد تلاش محرمیات
شکست آینه را جلوهکردهاند خطاب
حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمنکند به غیرحباب
فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشککباب
اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب
خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب
به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکدهکن، ما و این دو شیشه شراب
اگر به وادی امکان غبار بیآبیست
هجوم آبلهات ازکجا دماند حباب
نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب
درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب
کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکستهگردن هر موج طوقی ازگرداب
مقیم انجمن نارساییام بیدل
به هرکجا نرسد سعیکس مرا دریاب
دلی گداختهایم و رسیدهایم به آب
تأملیکه چه دارد تلاش محرمیات
شکست آینه را جلوهکردهاند خطاب
حصول ریشهٔ آمال سر به سرپوچ است
تلاش موج چه خرمنکند به غیرحباب
فسانهٔ دل پر خون شنیدنی دارد
به دوش شعله جرس بسته است اشککباب
اگر تبسم گل ابروی ادا دزدد
شکست بال شود بهر بلبلان محراب
خیال نرگس مست تو بیخودی اثر است
وگرنه دیدهٔ بختم نداشت این همه خواب
به فیض دیدهٔ تر هیچ نشئه نتوان یافت
تو ساز میکدهکن، ما و این دو شیشه شراب
اگر به وادی امکان غبار بیآبیست
هجوم آبلهات ازکجا دماند حباب
نفس چه واکشد از پردهٔ توهم ما
که ساز در دل خاک است و بر هوا مضراب
درین محیط چو موج اینقدرتردد چیست
به رفتنی که ندارد درنگ پرمشتاب
کسی ز دام تعلق چسان برون تازد
شکستهگردن هر موج طوقی ازگرداب
مقیم انجمن نارساییام بیدل
به هرکجا نرسد سعیکس مرا دریاب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶
بسکه شد از تشنهکامیهای ما نایاب آب
دست ازنم شسته میآید به روی آب، آب
هیچکس زگردشگردون نم فیضی نبرد
کاش ترگردد ز خشکیهای این دولاب آب
دم مزنگر پاس ناموس حیا منظورتست
موجتاگلکردهم چنگاستو هممضرابآب
انفعال آخر به داد خودسریها میرسد
میکشد از چنگ آتش دامن سیماب آب
چون هواکز آرمیدن جیب شبنم میدرد
میکند مجنون ما را نسبت آداب آب
یکگهر دل درگره بند و محیط ناز باش
اینقدر میخواهد از جمعیت اسباب آب
حقجدا از خلقو خلق از حقبرون، اوهامکیست
تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب
شبنم این باغم ازتمهید آرامم مپرس
میفشارمچشم و میریزم به روی خواب آب
موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود
میکشد خود را اپن دریا به صد قلاب آب
رفتن عمر از خم قامت نمیخواهد مدد
هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب
نیستجایشکوهگر ما را ز ما پرداخت عشق
درکتاب ما غشی بودهست و در مهتاب آب
عمرها شدبیدلاز خود میرویمو چارهنیست
گوهر غلتان ما را داد سر در آب، آب
دست ازنم شسته میآید به روی آب، آب
هیچکس زگردشگردون نم فیضی نبرد
کاش ترگردد ز خشکیهای این دولاب آب
دم مزنگر پاس ناموس حیا منظورتست
موجتاگلکردهم چنگاستو هممضرابآب
انفعال آخر به داد خودسریها میرسد
میکشد از چنگ آتش دامن سیماب آب
چون هواکز آرمیدن جیب شبنم میدرد
میکند مجنون ما را نسبت آداب آب
یکگهر دل درگره بند و محیط ناز باش
اینقدر میخواهد از جمعیت اسباب آب
حقجدا از خلقو خلق از حقبرون، اوهامکیست
تا ابد گرداب در آب است و درگرداب آب
شبنم این باغم ازتمهید آرامم مپرس
میفشارمچشم و میریزم به روی خواب آب
موجها باید زدن تا ساحلی پیدا شود
میکشد خود را اپن دریا به صد قلاب آب
رفتن عمر از خم قامت نمیخواهد مدد
هر قدم سیر پل است آنجا که شد نایاب آب
نیستجایشکوهگر ما را ز ما پرداخت عشق
درکتاب ما غشی بودهست و در مهتاب آب
عمرها شدبیدلاز خود میرویمو چارهنیست
گوهر غلتان ما را داد سر در آب، آب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶
سایه اندازد اگر بخت سیاه من در آب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
فلس ماهی دیدهٔ آهوکند خرمن در آب
هر نگه در دیدهٔ من نالهاست اما چه سود
حلقهٔ زنجیر نومید است از شیون درآب
کی توانم در دل سنگین خوبان جاکنم
منکه نتوانم فروبردن سر سوزن درآب
راه غربت عارفان را در وطن پوشیده نیست
گوهر ازگرداب دارد هر طرف روزن در آب
ظاهر و باطن بهگرد عرض یکدیگرگم است
آب درگلشن نمایان است چونگلشن در آب
پوچ میآیی برون ازلاف هستی دم مزن
نیستبیعرضحباباز قطرهخندیدن در آب
ما ضعیفان شبنم واماندهٔ اینگلشنیم
از نم اشکیست ما را دیده تا دامن در آب
گر چنین جوشد عرق از هرزهتازیهای فکر
نسخهٔ ما را خجالت خواهد افکندن درآب
غرق دنیاییمکو ساز منزه زیستن
جبههٔفطرت تر استاز دامنافشردندر آب
نرمی گفتار ظالم بیفسونکینه نیست
صنعتی دارد حسد از شعله پروردن درآب
هوش میباید قوی با چشم بیناکار نیست
جز به پا ممکن نباشد پیش پا دیدن در آب
یک نگه نادیده رخسار عرقآلودهاش
چون تری عمریست بیدلکردهام مسکن درآب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
گرشود آن نرگس میگون مقابل با شراب
میشود چون آبگوهر خشکدر مینا شراب
جامرا همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موجگر مژگانکند انشا شراب
عشرتیگر هستدلها را بههمجوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصلکار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکردهاند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیکگاهی میزند آبی به روی ما شراب
بسکهگفتوگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمعما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگیست
نیست نقصانگر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی میکنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگگل
میکند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسردهایکز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را میکندگویا شراب
در سواد سرمهکن نظارهٔ چشم بتان
عشرتافروز است بیدل در دل شبها شراب
میشود چون آبگوهر خشکدر مینا شراب
جامرا همچشمی آن نرگس مخمورنیست
از هجوم موجگر مژگانکند انشا شراب
عشرتیگر هستدلها را بههمجوشیدن است
کم شود یک دانهٔ انگور را تنها شراب
غیر تقوا نیست اصلکار رندیهای ما
ازگداز سبحه پیداکردهاند اینجا شراب
عمرها شد بیخود از خواب غرور دانشیم
لیکگاهی میزند آبی به روی ما شراب
بسکهگفتوگوی مستان وقف ذکر باده است
تا لب ساغر ندارد جز خروش یا شراب
تا خیال توست در دل عیشها آماده است
نیست خامش شمعما تا هست درمینا شراب
مشرب ما خاکساران فارغ ازآلودگیست
نیست نقصانگر رسد بر دامن صحرا شراب
ما به زور می پرستی زندگانی میکنیم
چون حباب می بنای ماست سر تا پا شراب
حسن تشریف بهار است آب را در برگگل
میکند در ساغر اندازد اگر پیدا شراب
آه از آن افسردهایکز جوش صهبا نشکفد
همچو مینا خامشی را میکندگویا شراب
در سواد سرمهکن نظارهٔ چشم بتان
عشرتافروز است بیدل در دل شبها شراب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰
هرکه راکردند راحت محرم احسان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
چون سحربرآه محمل بست درهجران شب
تیرهبختان را ز نادانی به چشم کم مبین
صبح با آن روشنیگردیست از دامان شب
آسمان نشناخت موقع ورنه در تحریر فیض
بر بیاض صبح ننوشتی خط ریحان شب
بهر منع شکوه بختم سرمهسایی میکند
لیک ازین غافلکه میبالد بلند افغان شب
گر حضور صبح اقبالی نباشدگو مباش
از سیهبختی به سامان کردهام سامان شب
از فلک تا زله برداری شکم برپشت بند
آفتاب اینجاست داغ آرزوی نان شب
با چنین خوابیکه بختم مایهدار نقد اوست
میتوانکردن ادا از روز من تاوان شب
سطر آهی نارسا افتاد رنگ صبح ریخت
زان همه مشقی که کردم در دبیرستان شب
الفت بخت سیه چون سایه داغمکرده است
ششجهت روز است و مندارم همان دامان شب
بیدل از یادش به ترک خواب سودا کردهایم
ورنه جز محمل قماشی نیست در دکان شب
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵
شب گریهام بهآن همه سامان شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
کزهرسرشک شیشهیتوفان شکست و ریخت
در راه انتظار توام اشک بود و بس
گرد مصیبتی که ز دامان شکست و ریخت
توفان دهر شورش آهم فرو نشاند
این گردباد گرد بیابان شکست و ریخت
از چشمت آنچه بر قدح میفتاده است
کس راکم اوفتاد بدینسان شکست و ریخت
اشکم ز دیده ریخت به حال شکست دل
مشکلغمی که عشق تو آسان شکست و ریخت
آخرچکید موج تبسم ز گوهرت
شور نمک نگر که نمکدان شکست و ریخت
عمری عنان گریه کشیدم ولی چه سود
آخر به دامنم جگرستان شکست و ریخت
باید به نقش پای تو سیر بهارکرد
کاینبرگ ازآن نهال خرامان شکست و ریخت
گرداب خون ز هر دو جهان موج میزند
در چشم انتظارکه مژگان شکست و ریخت
در عالم خیال تو این غنچهوار دل
آیینه خانهٔ بهگرببان شکست وسبخت
ازخبش هرچه بود شکستیم وببختم
غیر از دل شکسته که نتوان شکست و ریخت
بیدل ز فیض عشق به مژگانگذشتهایم
در بیشهایکه ناخن شیران شکست و ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
بسکه برق یأس بنیاد من ناکام سوخت
میتوان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت
خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت
شعلهٔ جواله ننگآلود خاکستر نشد
گرد خودگردیدنمصد جامهٔ احرامسوخت
داغ سودایگرفتاری بهشتی دیگر است
عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت
کاش از اول محرم اسرار مطلب میشدم
در مزاج نالهام سعی اثر بدنام سوخت
چشممحروم از نگاهممجمر یأساست و بس
داغ بیمغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت
هرزهتازیهای جولان هوس از حدگذشت
بعد ازین همچوننفس میبایدمناکام سوخت
وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد
گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت
صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس
آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت
ای شرار سنگ جهدیکن ز افسردن برآ
بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت
کرد نومیدی علاج چشم زخم هستیام
عطسهٔصبحم سپندیدر دماغ شام سوخت
بیدل از مشتشرار ما بهعبرت چشمکیست
یعنی آغازیکه ما داریم بیانجام سوخت
میتوان از آتش سنگ نگینم نام سوخت
الفت فقر از هوسهای غنایم بازداشت
خاک این ویرانه در مغزم هوای بام سوخت
شعلهٔ جواله ننگآلود خاکستر نشد
گرد خودگردیدنمصد جامهٔ احرامسوخت
داغ سودایگرفتاری بهشتی دیگر است
عالمی در بال طاووسم به ذوق دام سوخت
کاش از اول محرم اسرار مطلب میشدم
در مزاج نالهام سعی اثر بدنام سوخت
چشممحروم از نگاهممجمر یأساست و بس
داغ بیمغزی مرا در پردهٔ بادام سوخت
هرزهتازیهای جولان هوس از حدگذشت
بعد ازین همچوننفس میبایدمناکام سوخت
وحشت عمر از نواهای ازل یادم نداد
گرمی رفتار قاصد جوهر پیغام سوخت
صد تمنا داغ شد از عجزپرواز نفس
آتش نومیدی این شعله ما را خام سوخت
ای شرار سنگ جهدیکن ز افسردن برآ
بیش ازین نتوان به داغ منت آرام سوخت
کرد نومیدی علاج چشم زخم هستیام
عطسهٔصبحم سپندیدر دماغ شام سوخت
بیدل از مشتشرار ما بهعبرت چشمکیست
یعنی آغازیکه ما داریم بیانجام سوخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۲
بسکه از طرز خرامت جلوهٔ مستانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینهچاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج میشد ازتپیدنهای دل
چشممستتخوناینبسمل عجبمستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتیگمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بیتمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چونندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموریام
چونکمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عملگل میکند
دیدهٔدام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
رنگ از روی چمن چون باده ازپیمانه ریخت
حسرت وصل تو برد آسایش از بنیاد دل
پرتوشمعت شبیخونی درین ویرانه ریخت
فکر زلفت سینهچاکان را ز بس پیچیده است
میتوان از قالب این قوم خشت شانه ریخت
خاک صحرا موج میشد ازتپیدنهای دل
چشممستتخوناینبسمل عجبمستانه ریخت
گر غبار خاطر شمعی نباشد در نظر
میتوان صد صبح از خاکستر پروانه ریخت
عالمی را سرگذشت رفتگان ازکار برد
رنگ خواب محفل ما بیشتر افسانه ریخت
کرد وحشت زین بیابان مدتیگمگشته بود
گردباد امروز رنگ صورت دیوانه ریخت
ظالم از بیدستگاهی نیست بیتمهید ظلم
در حقیقت اره شمشیر است چونندانه ریخت
سخت پابرجاست دور نشئهٔ مخموریام
چونکمانم باید از خمیازه رنگ خانه ریخت
هرکجا بیدل مکافات عملگل میکند
دیدهٔدام از هجوم اشک خواهد دانه ریخت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹
زندگی سد ره جولان ماست
خاک ما گل کرده ی آب بقاست
با چنین بیدست و پاییهای عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان میکند
چشمما چونطوققمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحتگیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بیمغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بیگوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ولگامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
میفزاید وحشتانداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ام
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گلفروش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفتنصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست
خاک ما گل کرده ی آب بقاست
با چنین بیدست و پاییهای عجز
بسمل ما را تپیدن خونبهاست
هرکجا سرو تو جولان میکند
چشمما چونطوققمری نقش پاست
خاک گشتیم و همان محو توایم
آینه رفت زخود و حیرت بجاست
مفت راحتگیر نرمیهای طبع
سنگ چون گردد ملایم مومیاست
شکوه سامانند، بیمغزان دهر
مایهٔ جام از تهیدستی صداست
این صدفها یک قلم بیگوهرند
عالمی دل دارد اما دل کجاست
از ضعیفی ، صید مایوس مرا
حلقهٔ فتراک محراب دعاست
در شرر آیینهٔ اشیا گم است
ابتدای هرچه بینی انتهاست
بابد ولگامعط از هستی گذشت
جاده دشت محبت اژدهاست
میفزاید وحشتانداز کمند
ناله در نایابی مطلب رساست
یاد روی کیست عیدگریه ام
طفل اشکم صد جمن رنگین قباست
گلفروش نازم از بیحاصلی
پنجهٔ بیکار دایم در حناست
بیدل از آفتنصیبان دلیم
خون شدن معراج طاقتهای ماست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲
شوق تا گرم عنان نیست فسردن برجاست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست
راحتی در قفس وضع کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیبنهٔ ماست
چشمحاصل چه توان داشت که در مزرع عمر
چون شرر دانهفشانی همه بر روی هواست
زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزهدراست
دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت گیرایی از آن پنجه که در بند حناست
همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته ابنحا زره زبر قباست
تا سرکوی تویاربکه شود رهبر من
ناله خار قدمی دارد و اشک آبلهپاست
ساحلیکوکه دهم عرض خودآراییها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست
چارهاندیشیام از فیض الم محرومیست
فکر بیدردی اگر ره نزند درد دواست
همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفتهام وقرعه به نام عنقاست
نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامتزدگان نرم صداست
بیدل از بادهکشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست
گر به راحت نزند ساحل ما هم دریاست
راحتی در قفس وضع کدورت داریم
رنگ مژگان به هم آوردن آیبنهٔ ماست
چشمحاصل چه توان داشت که در مزرع عمر
چون شرر دانهفشانی همه بر روی هواست
زندگی نیست متاعی که به تمکین ارزد
کاروان نفس ما همه جا هرزهدراست
دست گل دامن بویی نتوانست گرفت
رفت گیرایی از آن پنجه که در بند حناست
همه واماندهٔ عجزیم اگر کار افتد
نفس سوخته ابنحا زره زبر قباست
تا سرکوی تویاربکه شود رهبر من
ناله خار قدمی دارد و اشک آبلهپاست
ساحلیکوکه دهم عرض خودآراییها
هر کجا گوهر من جلوه فروشد دریاست
چارهاندیشیام از فیض الم محرومیست
فکر بیدردی اگر ره نزند درد دواست
همه جا گمشدگان آینهٔ راز همند
من ز خود رفتهام وقرعه به نام عنقاست
نغمهٔ انجمن یأس به شوخی نزند
سودن دست ندامتزدگان نرم صداست
بیدل از بادهکشان وحشی عشرت نرمد
دام مرغان طرب رشتهٔ موج صهباست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱
بیشکست از پردهٔ سازم نوایی برنخاست
ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست
سخت بیرنگ است نقش وحدت عنقاییام
جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست
اشک مجنونمکه تا یأسم ره دامانگرفت
جز همان چاکگریبان رهنمایی برنخاست
هرکهازخودمیرودمحمل بهدوشحسرتاست
گرد ما واماندگان هم بیهوایی برنخاست
جزنفس در ماتم دل هیچکس دستی نسود
از چراغکشته غیر از دودههایی برنخاست
قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود
آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست
عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند
برکرم ظلم است اگر دستگدایی برنخاست
دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم
صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست
ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود
عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست
خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما
شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست
جلوه درکار است اما جرأت نظارهکو
از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست
در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم
لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
ناامیدی داشتم دست دعایی برنخاست
سخت بیرنگ است نقش وحدت عنقاییام
جستجوها خاک شد گردی ز جایی برنخاست
اشک مجنونمکه تا یأسم ره دامانگرفت
جز همان چاکگریبان رهنمایی برنخاست
هرکهازخودمیرودمحمل بهدوشحسرتاست
گرد ما واماندگان هم بیهوایی برنخاست
جزنفس در ماتم دل هیچکس دستی نسود
از چراغکشته غیر از دودههایی برنخاست
قطع اوهام تعلق آنقدر مشکل نبود
آه از دل نالهٔ تیغ آزمایی برنخاست
عجز و طاقت جوهرکیفیت یکدیگرند
برکرم ظلم است اگر دستگدایی برنخاست
دیگر از یاران این محفل چه باید داشت چشم
صد جفا بردیم و زینها مرحبایی برنخاست
ساز ما عاجزنوایان دست برهم سوده بود
عمر در شغل تأسف رفت و وایی برنخاست
خاک شد امید پیش از نقش بستنهای ما
شعله تا ننشست داغ از هیچ جایی برنخاست
جلوه درکار است اما جرأت نظارهکو
از بساط عجز ما مژگان عصایی برنخاست
در زمین آرزو بیدل املها کاشتیم
لیک غیر از حسرت نشو و نمایی برنخاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
هرچه از مدت هست و بود است
دیرها پیش خرام زود است
نفیت اثبات حقیقت دارد
خاک گشتن همه جا موجود است
اگر از بندگی اگاه شوی
هر طرف سجده کنی معبود است
چشم شبنم همه اشک است اینجا
بوی این گلشن عبرت دود است
رنگ این باغ شکستی دارد
برگ گل دامن چینآلود است
خود فروشی اگرت مطلب نیست
به شکست آینه دادن جود است
بیتکلف به هوس باید سوخت
چوب تعلیم محبت، عود است
سر خط حسنکه دازد امروز
لوح آیینه بهاراندود است
آنکه آن سوی جهاتش خوانی
تا تو محو جهتی محدود است
بیدل از ظاهر و مظهر بگذر
جلوه، تا آینه، نامشهود است
دیرها پیش خرام زود است
نفیت اثبات حقیقت دارد
خاک گشتن همه جا موجود است
اگر از بندگی اگاه شوی
هر طرف سجده کنی معبود است
چشم شبنم همه اشک است اینجا
بوی این گلشن عبرت دود است
رنگ این باغ شکستی دارد
برگ گل دامن چینآلود است
خود فروشی اگرت مطلب نیست
به شکست آینه دادن جود است
بیتکلف به هوس باید سوخت
چوب تعلیم محبت، عود است
سر خط حسنکه دازد امروز
لوح آیینه بهاراندود است
آنکه آن سوی جهاتش خوانی
تا تو محو جهتی محدود است
بیدل از ظاهر و مظهر بگذر
جلوه، تا آینه، نامشهود است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۲
بیدماغی مژدهٔ پیغاممحبوبم بس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
قاصد آواز دریدنهای مکتوبم بس است
ربط این محفل ندارد آنقدر برهم زدن
گر قیامت نیست آه عالم آشوبم بس است
تا بهکیگیرم عیار صحبت اهل نفاق
اتفاق دوستان چون سبحه دلکوبم بس است
سخت دشوار است منظور خلایق نبشتن
با همه زشتی اگر در پیشخود خوبم بس است
عمرها شد پینهدوز خرقهٔ رسواییم
زحمتچندین هنر، یکچشم معیوبم بس است
گاه غفلت میفروشم،گاه دانش میخرم
گربدانم اینکهدر هرامر مغلوبمبس است
حلقهٔ قد دوتا ننگ امید زندگیست
گرفزاید برعدم این صفرمحسوبم بس است
ناکجا زین بام و در خاشاک برچیندکسی
همچو صحرا خانهٔ بیرنج جاروبم بس است
حیف همتکزتلاش بیاثر سوزد دماغ
خجلت نایابی مطلوب مطلوبم بس است
بوی یوسف نیست پنهان از غبار انتظار
پیرهن بیدل بیاض چشمیعقوبمبس است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
چشمیکه ندارد نظری حلقهٔ دام است
هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است
ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است
نومیدیام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام است
کی صبح نقاب افکند از چهرهکه امشب
آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است
نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها
ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است
مستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقهٔگیسوی تو ذکر خط جام است
بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام است
گویند بهشت است همان راحت جاوید
جاییکه به داغی نتپد دل چه مقام است
چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانهکدام است
بیدل بهگمان محو یقینم چه توانکرد
کم فرصتی از وصلپرستان چه پیام است
هرلبکه سخن سنج نباشد لب بام است
بیجوهری از هرزه دراییست زبان را
تیغیکه به زنگار فرورفت نیام است
مغرورکمالی ز فلک شکوه چه لازم
کار تو هم از پختگی طبع تو خام است
ای شعلهٔ امید نفس سوخته تا چند
فرداست که پرواز تو فرسودهٔ دام است
نومیدیام از قید جهان شکوه ندارد
با دام و قفس طایر پرریخته رام است
کی صبح نقاب افکند از چهرهکه امشب
آیینهٔ بخت سیهم درکف شام است
نی صبربه دل ماند ونه حیرت به نظرها
ای سیل دل وبرق نظراین چه خرام است
مستند اسیران خم وپیچ محبت
در حلقهٔگیسوی تو ذکر خط جام است
بگذر ز غنا تا نشوی دشمن احباب
اول سبق حاصل زرترک سلام است
گویند بهشت است همان راحت جاوید
جاییکه به داغی نتپد دل چه مقام است
چشم تو نبسته است مگرگفت و شنودت
محو خودی ای بیخبر افسانهکدام است
بیدل بهگمان محو یقینم چه توانکرد
کم فرصتی از وصلپرستان چه پیام است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۶
طبعیکه امیدش اثر آمادهٔ بیم است
گر خود همه فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بیرنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نهتنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون سکه گرت چشم هوس بر زر و سیم است
بیسعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهایکریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنجکه همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمریستکهگفتیم نظیر تو عدیم است
گر خود همه فردوس بود ننگ جحیم است
بر طینت آزاد شکستی نتوان بست
بیرنگی این شیشه ز آفات سلیم است
در دهر نهتنها من و تو بسمل یأسیم
گر بازشکافی دل هر ذره دو نیم است
صد زخم دل ایجادکن ازکاوش حسرت
چون سکه گرت چشم هوس بر زر و سیم است
بیسعی تأمل نتوان یافت صدایم
هشدارکه تار نفسم نبض سقیم است
آنجاکه بود لعل توجانبخش تکلم
گوهر گره کیسهٔ امید لئیم است
از نالهٔ ما غیر ثبایت نتوان یافت
سایل نفسش صرف دعاهایکریم است
سیلاب به دریا چقدر گرد فروشد
ما تازه گناهیم و دعای تو قدیم است
آه از دل ما زحمت خاشاک هوس بر
روشنگری بحر، به تحریک نسیم است
تا بیخبرت مات نسازند برون تا
زبن خانهٔ شطرنجکه همسایه غنیم است
ما را نفس سرد سحر خیز جنون کرد
جز یأس چه زاید شب عشاق عقیم است
بیدل به اشارات فنا راه نبردی
عمریستکهگفتیم نظیر تو عدیم است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
زندگانی در جگرخار است و در پا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
تا نفس باقیست در پیراهن ما سوزن است
سر بهصد کسوت فروبردیم و عریانی بجاست
وضع رسوایی که ما داریم گویا سوزن است
ماجرای اشک و مژگان تا کجا گیرد قرار
ما سراسر آبله، عالم سراپا سوزن است
میکشد سررشتهٔ کار غرور آخر به عجز
گر همه امروز شمشیر است، فردا سوزن است
زحمت تدبیر بیش از کلفت واماندگیست
زخم خار این بیابان را مداوا سوزن است
جامهٔ ازادی اسان نیست بر خود دوختن
سرو را زین آرزو در جمله اعضا سوزن است
ناتوانان ناگزیر الفت یکدیگرند
بیتکلف رشته را گر هست همتا سوزن است
طبع سرکش از ضعیفی ساتر احوال ماست
خنجر قاتل همان در لاغریها سوزن است
خلقی از وضع جنون ما به عبرت دوخت چشم
هر کجا گل میکند عریانی ما سوزن است
ترک هستی گیر و بیرون آ، ز تشویش امل
ورنه یکسر رشته باید تافتن تا سوزن است
لاف آزادیست بیدل تهمت وارستگان
شوخی نام تجرد بر مسیحا سوزن است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۴
زلف آشفتهٔ سری موجهٔ دربای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعیست که درخرمن من میسوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خوندر جگر رنگتپشهایمن است
عجز هم بیطلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتشزدهام، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسردهام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من میخندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زدهام
چینکلفت خطیز صفحهٔ سیمایمن است
درهام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بیسر و پایی به سر و پای من است
تار قانون جنون جاده ی صحرای من است
برق شمعیست که درخرمن من میسوزد
سنگ گردیست که در دامن مینای من است
لالهٔ دشت جنونم ز جگرسوختگی
داغ برگی ز گلستان سویدای من است
بسمل شوقم و از شرم نگاه قاتل
همچو خوندر جگر رنگتپشهایمن است
عجز هم بیطلبی نیست که چون ریگ روان
صد جرس درگره آبلهٔ پای من است
چرخ اگر داد غبارم به هوا خرسندم
که جهان عرصهٔ بالیدن اجزای من است
سیر بال و پر طاووس مکرر گردید
صفحه آتشزدهام، فصل تماشای من است
فیض دلگرمی آهیست گل رندگیم
شمع افسردهام و شعله مسیحای من است
عنچهٔ باغ جنون از دل من میخندد
داغ چون شبنم گل پنبهٔ مینای من است
تردماغ چمن حسرت شمشیر توام
زخم بالیده چو گل ساغر صهبای من است
عمرها شد به در مشق کدورت زدهام
چینکلفت خطیز صفحهٔ سیمایمن است
درهام لیک به جولان هوایش بیدل
قسم بیسر و پایی به سر و پای من است