عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۷
رفتم به طبیب جان، گفتم که ببین دستم
هم‌ بی‌دل و بیمارم، هم عاشق و سرمستم
صد گونه خلل دارم، ای کاش یکی بودی
با این همه علت­ها، در شنقصه پیوستم
گفتا که نه تو مردی؟ گفتم که بلی، اما
چون بوی توام آمد، از گور برون جستم
آن صورت روحانی، وان مشرق یزدانی
وان یوسف کنعانی، کز وی کف خود خستم
خوش خوش سوی من آمد، دستی به دلم برزد
گفتا ز چه دستی تو؟ گفتم که ازین دستم
چون عربده می‌کردم، درداد می و خوردم
افروخت رخ زردم، وز عربده وارستم
پس جامه برون کردم، مستانه جنون کردم
در حلقهٔ آن مستان، در میمنه، بنشستم
صد جام بنوشیدم، صد گونه بجوشیدم
صد کاسه بریزیدم، صد کوزه دراشکستم
گوسالهٔ زرین را آن قوم پرستیده
گوسالهٔ گرگینم، گر عشق بنپرستم
بازم شه روحانی، می‌خواند پنهانی
برمی کشدم بالا، شاهانه ازین پستم
پابست توام جانا سرمست توام جانا
در دست توام جانا گر تیرم وگر شستم
چست توام ار چستم، مست توام ارمستم
پست توام ارپستم، هست توام ارهستم
درچرخ درآوردی، چون مست خودم کردی
چون تو سر خم بستی، من نیز دهان بستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۸
در مجلس آن رستم، درعربده بنشستم
صد ساغر بشکستم، آهسته که سرمستم
ای منکر هر زنده خنبک زنی و خنده
ای هم خر و خربنده، آهسته که سرمستم
ای عاقل چون لنگر ای روت چو آهنگر
در دلبر ما بنگر، آهسته که سرمستم
تو شخصک چوبینی، گر پیشترک شینی
صد دجلهٔ خون بینی، آهسته که سرمستم
کاهل مشو ای ساقی باقی است ز ما باقی
پر ده می راواقی، آهسته که سرمستم
آن‌ها که ملولانند زین راه، چه گولانند
بس سرد فضولانند، آهسته که سرمستم
شمس الحق آزاده، تبریز و می ساده
تا حشر من افتاده، آهسته که سرمستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۱
گر تو بنمی خسپی، بنشین تو که من خفتم
تو قصهٔ خود می‌گو، من قصهٔ خود گفتم
بس کردم از دستان، زیرا مثل مستان
از خواب به هر سویی، می‌جنبم و می­افتم
من تشنهٔ آن یارم، گر خفته و بیدارم
با نقش خیال او، همراهم و هم جفتم
چون صورت آیینه، من تابع آن رویم
زان رو صفت او را، بنمودم و بنهفتم
آن دم که بخندید او، من نیز بخندیدم
وان دم که برآشفت او، من نیز برآشفتم
باقیش بگو تو هم، زیرا که ز بحر توست
درهای معانی که در رشتهٔ دم سفتم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۲
ساقی چو شه من بد، بیش از دگران خوردم
برگشت سر از مستی، تخلیط و خطا کردم
آن ساقی بایستم چون دید که سرمستم
بگرفت سر دستم، بوسید رخ زردم
گفتم که تو سلطانی، جانی و دو صد جانی
تو خود نمکستانی، شوری دگر آوردم
از جام می خالص، پرعربده شد مجلس
از عربده کی ترسم؟ من عربده پروردم
بی او نکنم عشرت، گر تشنه و مخمورم
جفت نظرش باشم، گر جفتم وگر فردم
من شاخ ترم اما،‌ بی‌باد کجا رقصم؟
من سایهٔ آن سروم،‌ بی‌سرو کجا گردم؟
نور دل ابر آمد آن ماه، اگر ابرم
شاه همه مردان است آن شاه، اگر مردم
می رفت شه شیرین، گفتم نفسی بنشین
ای مستی هرجزوم، ای داروی هر دردم
خورشید حمل کبود؟ ای گرمی تو‌ بی‌حد
ای محو شده در تو، هم گرمم و هم سردم
در کاس تو افتادم، کز بادهٔ تو شادم
در طاس تو افتادم، چون مهرهٔ آن نردم
ساکن شوم از گفتن، گر اوم نشوراند
زیرا که سوار است او، من در قدمش گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۷
من خفته وشم اما، بس آگه و بیدارم
هر چند که بیهوشم، در کار تو هشیارم
با شیره فشارانت، اندر چرش عشقم
پای از پی آن کوبم، کانگور تو افشارم
تو پای‌ همی‌بینی وانگور‌ نمی‌بینی
بستان قدحی شیره، دریاب که عصارم
اندر چرش جان آ، گر پای‌ همی‌کوبی
تا غوطه خورم یک دم، در شیرهٔ بسیارم
زین باده نگردد سر، زین شیره نشورد دل
هین، چاشنی‌‌‌یی بستان، زین باده که من دارم
زین باده که داری تو، پیوسته خماری تو
دانم که چه داری تو، در روت‌ نمی‌آرم
دامی که درافتادی، بنگر سوی دام افکن
تا ناظر حق باشی، ای مرغ گرفتارم
دام ارتک چه باشد، فردوس کند حقش
ور خار حسک باشد، حق سازد گلزارم
آن دم که به چاه آمد یوسف، خبرش آمد
که کار تو می‌سازم، ای خستهٔ بیمارم
داروی تو می‌کوبم، خرگاه تو می‌روبم
از ضد ضدش انگیزم، من قادر و قهارم
گویم به حجر حی شو، گویم به عدم شی شو
گویم به چمن دی شو، داری عجب اقرارم
شمس الحق تبریزی تو روشنی روزی
وندر پی روز تو، من چون شب سیارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۸
یک لحظه و یک ساعت، دست از تو‌ نمی‌دارم
زیرا که تویی کارم، زیرا که تویی بارم
از قند تو می‌نوشم، با بند تو می‌کوشم
من صید جگرخسته، تو شیر جگرخوارم
جان من و جان تو، گویی که یکی بوده‌‌ست
سوگند بدین یک جان، کز غیر تو بیزارم
از باغ جمال تو، یک بند گیاهم من
وز خلعت وصل تو، یک پاره کله‌وارم
بر گرد تو این عالم، خار سر دیوار است
بر بوی گل وصلت، خاری­‌ست که می‌خوارم
چون خار چنین باشد، گلزار تو چون باشد
ای خورده و ای برده اسرار تو اسرارم
خورشید بود مه را بر چرخ حریف ای جان
دانم که بنگذاری در مجلس اغیارم
رفتم بر درویشی، گفتا که خدا یارت
گویی به دعای او، شد چون تو شهی یارم
دیدم همه عالم را، نقش در گرمابه
ای برده تو دستارم، هم سوی تو دست آرم
هر جنس سوی جنسش، زنجیر‌ همی‌درد
من جنس کی‌‌‌ام کین جا، در دام گرفتارم؟
گرد دل من جانا دزدیده‌ همی‌گردی
دانم که چه می‌جویی، ای دلبر عیارم
در زیر قبا جانا شمعی پنهان داری
خواهی که زنی آتش در خرمن و انبارم
ای گلشن و گلزارم وی صحت بیمارم
ای یوسف دیدارم وی رونق بازارم
تو گرد دلم گردان، من گرد درت گردان
در دست تو در گردش، سرگشته چو پرگارم
در شادی روی تو گر قصهٔ غم گویم
گر غم بخورد خونم، والله که سزاوارم
بر ضرب دف حکمت، این خلق‌ همی‌رقصند
بی‌پردهٔ تو رقصد یک پرده؟ نپندارم
آواز دفت پنهان، وین رقص جهان پیدا
پنهان بود این خارش، هر جای که می‌خارم
خامش کنم از غیرت، زیرا ز نبات تو
ابر شکرافشانم، جز قند‌ نمی‌بارم
در آبم و در خاکم، در آتش و در بادم
این چار به گرد من، اما نه ازین چارم
گه ترکم و گه هندو، گه رومی و گه زنگی
از نقش تو است ای جان اقرارم و انکارم
تبریز دل و جانم، با شمس حق است این جا
هر چند به تن اکنون، تصدیع‌ نمی‌آرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
تا عاشق آن یارم،‌ بی‌کارم و بر کارم
سرگشته و پابرجا، مانندهٔ پرگارم
مانندهٔ مریخی، با ماه و فلک خشمم
وز چرخ کله زرین، در ننگم و در عارم
گر خویش منی یارا می‌بین که چه‌ بی‌خویشم
زاسرار چه می‌پرسی، چون شهره و اظهارم؟
جز خون دل عاشق، آن شیر نیاشامد
من زادهٔ آن شیرم، دل جویم و خون خوارم
رنجورم و می‌دانی، هم فاتحه می‌خوانی
ای دوست‌ نمی‌بینی، کز فاتحه بیمارم؟
حلاج اشارت گو، از خلق به دار آمد
وز تندی اسرارم، حلاج زند دارم
اقرار مکن خواجه من با تو‌ نمی‌گویم
من مرده‌ نمی‌شویم، من خاره‌ نمی‌خارم
ای منکر مخدومی شمس الحق تبریزی
زاقرار چو تو کوری، بیزارم و بیزارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۱
پایی به میان درنه، تا عیش ز سر گیرم
تو تلخ مشو با من، تا تنگ شکر گیرم
بی‌رنگ فرورفتم، در عشق تو ای دلبر
برکش تو از این خنبم، تا رنگ دگر گیرم
دلتنگ‌تر از میمم، چون در طمع و بیمم
من قرص به دو نیمم، چون شکل قمر گیرم
ای از رخ شاه جان، صد بیذق را سلطان
بر اسپ نشین ای جان تا غاشیه برگیرم
وز باد لجاج خود، وز غصهٔ نیک و بد
هر چند بدم در خود، والله که بتر گیرم
امنی‌‌‌ست ‌مرا از تو، امنم تویی ای مه رو
یا امن دهم زین سو، یا راه خطر گیرم
چون سرو خمید از من، گلزار چرید از من
ایمان چو رمید از من، ترسم که کفر گیرم
تو غمزهٔ غمازی، از تیر سپر سازی
چون تیر تو اندازی، پس من چه سپر گیرم؟
زیر و زبر عشقم شمس الحق تبریز است
جان را ز پی عشقش، من زیر و زبر گیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۲
صورتگر نقاشم، هر لحظه بتی سازم
وان گه همه بت‌ها ‌را، در پیش تو بگدازم
صد نقش برانگیزم، با روح درآمیزم
چون نقش تو را بینم، در آتشش اندازم
تو ساقی خماری، یا دشمن هشیاری
یا آن که کنی ویران، هر خانه که می‌سازم
جان ریخته شد بر تو، آمیخته شد با تو
چون بوی تو دارد جان، جان را هله بنوازم
هر خون که ز من روید، با خاک تو می‌گوید‌
با مهر تو هم رنگم، با عشق تو هنبازم
در خانهٔ آب و گل،‌‌ بی‌‌توست خراب این دل
یا خانه درآ جانا یا خانه بپردازم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۴
سر برمزن از هستی، تا راه نگردد گم
در بادیهٔ مردان، محو است تو را جمجم
در عالم پرآتش، در محو سر اندرکش
در عالم هستی بین، نیلین سر چون قاقم
زیر فلک ناری، در حلقهٔ بیداری
هر چند که سر داری، نه سر هلدت، نی دم
هر رنج که دیده‌‌‌ست ‌او، در رنج شدید است او
محو است که عید است او، باقی دهل و لم لم
سرگشتگی حالم، تو فهم کن از قالم
کی هیزم از آن آتش برخوان که‌ وان منکم
کی روید از این صحرا، جز لقمهٔ پرصفرا؟
کی تازد بر بالا، این مرکب پشمین سم؟
ور پرد چون کرکس، خاکش بکشد واپس
هر چیز به اصل خود بازآید، می‌دانم
رو آر گر انسانی، در جوهر پنهانی
کو آب حیات آمد در قالب همچون خم
شمس الحق تبریزی ما بیضهٔ مرغ تو
در زیر پرت جوشان تا آید وقت قم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۵
ای کرده تو مهمانم، در پیش درآ جانم
زان روی که حیرانم، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
ای گشته ز تو واله، هم شهر و هم اهل ده
کو خانه؟ نشانم ده، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
زان کس که شدی جانش، زان کس مطلب دانش
پیش آ و مرنجانش، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
وان کز تو بود شورش، می‌دار تو معذورش
وز خانه مکن دورش، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
من عاشق و مشتاقم، من شهرهٔ آفاقم
رحم آر و مکن طاقم، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
ای مطرب صاحب صف می‌زن تو به زخم کف
بر راه دلم این دف، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
شمس الحق تبریزم جز با تو نیامیزم
می افتم و می‌خیزم، من خانه‌‌ نمی‌‌دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۷
این شکل که من دارم ای خواجه که را مانم؟
یک لحظه پری شکلم، یک لحظه پری خوانم
در آتش مشتاقی، هم جمعم و هم شمعم
هم دودم و هم نورم، هم جمع و پریشانم
جز گوش رباب دل، از خشم نمالم من
جز چنگ سعادت را از زخمه نرنجانم
چون شکر و چون شیرم، با خود زنم و گیرم
طبعم چو جنون آرد، زنجیر بجنبانم
ای خواجه چه مرغم من، نی کبکم و نی بازم
نی خوبم و نی زشتم، نی اینم و نی آنم
نی خواجهٔ بازارم، نی بلبل گلزارم
ای خواجه تو نامم نه، تا خویش بدان خوانم
نی بندهٔ نه آزادم، نی موم نه پولادم
نی دل به کسی دادم، نی دلبر ایشانم
گر در شرم و خیرم، از خود نه‌‌‌‌‌ام ‌از غیرم
آن سو که کشد آن کس، ناچار چنان رانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۸
امروز خوشم با تو، جان تو و فردا هم
از تو شکرافشانم، این جا هم و آن جا هم
دل بادهٔ تو خورده، وز خانه سفر کرده
ما‌‌ بی‌‌دل و دل با تو، با ما هم و‌‌ بی‌‌ما هم
ای دل که روانی تو آن سوی که دانی تو
خدمت برسان از ما، آن جا و موصی هم
ما منتظر وقت و دل ناظر تو دایم
در حالت آرامش، در شورش و غوغا هم
از باده و باد تو، چون موج شده این دل
در مستی و پستی خوش، در رفعت و بالا هم
ابر خوش لطف تو، با جان و روان ما
در خاک اثر کرده، در صخره و خارا هم
با تو پس از این عالم،‌‌ بی‌‌نقش بنی آدم
خوش خلوت جان باشد، آمیزش جان‌ها ‌هم
زان غمزهٔ مست تو، زان جادو و جادوخو
خیره شده هر دیده، نادان هم و دانا هم
من ننگ‌‌ نمی‌‌دارم، مجنونم و می‌دانی
هم عرق جنون دارم از مایه و سودا هم
از آتش و آب او، ای جسته نشان بنگر
در آب دو چشم ما، در زردی سیما هم
در عالم آب و گل، در پردهٔ جان و دل
هم ایمنی از عشقت، وین فتنه و غوغا هم
زان طرهٔ روحانی، زان سلسلهٔ جانی
زنار تو بربسته، هم مومن و ترسا هم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶۹
بی‌خود شده‌‌‌‌‌ام ‌لیکن‌‌ بی‌‌خودتر از این خواهم
با چشم تو می‌گویم، من مست چنین خواهم
من تاج‌‌ نمی‌‌خواهم، من تخت‌‌ نمی‌‌خواهم
در خدمتت افتاده، بر روی زمین خواهم
آن یار نکوی من، بگرفت گلوی من
گفتا که‌ چه می‌خواهی؟ گفتم که‌ همین خواهم
با باد صبا خواهم، تا دم بزنم لیکن
چون من دم خود دارم، همراز مهین خواهم
در حلقهٔ میقاتم، ایمن شده ز آفاتم
مومم ز پی ختمت، زان نقش نگین خواهم
ماهی دگر است ای جان اندر دل مه پنهان
زین علم یقینستم، آن عین یقین خواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۲
دگربار، دگربار، ز زنجیر بجستم
از این بند و از این دام زبون گیر بجستم
فلک پیر دوتایی، پر از سحر و دغایی
به اقبال جوان تو از این پیر بجستم
شب و روز دویدم، ز شب و روز بریدم
وزین چرخ بپرسید، که چون تیر بجستم
من از غصه چه ترسم؟ چو با مرگ حریفم
ز سرهنگ چه ترسم؟ چو از میر بجستم
به اندیشه فروبرد مرا عقل چهل سال
به شصت و دو شدم صید و ز تدبیر بجستم
ز تقدیر همه خلق، کر و کور شدستند
زکر و فر تقدیر و ز تقدیر بجستم
برون پوست درون دانه، بود میوه گرفتار
ازان پوست وزان دانه چو انجیر بجستم
ز تاخیر بود آفت و تعجیل ز شیطان
ز تعجیل دلم رست و ز تاخیر بجستم
ز خون بود غذا اول و آخر شد خون شیر
چو دندان خرد رست، از آن شیر بجستم
پی نان بدویدم یکی چند به تزویر
خدا داد غذایی که ز تزویر بجستم
خمش باش، خمش باش، به تفصیل مگو بیش
ز تفسیر بگویم ز تف سیر بجستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۵
بجوشید، بجوشید، که ما بحر شعاریم
به جز عشق، به جز عشق، دگر کار نداریم
درین خاک، درین خاک، درین مزرعهٔ پاک
به جز مهر، به جز عشق، دگر تخم نکاریم
چه مستیم، چه مستیم از آن شاه که هستیم
بیایید، بیایید، که تا دست برآریم
چه دانیم، چه دانیم که ما دوش چه خوردیم؟
که امروز، همه روز، خمیریم و خماریم
مپرسید، مپرسید ز احوال حقیقت
که ما باده پرستیم، نه پیمانه شماریم
شما مست نگشتید، وزان باده نخوردید
چه دانید، چه دانید که ما در چه شکاریم؟
نیفتیم برین خاک، ستان، ما نه حصیریم
برآییم برین چرخ، که ما مرد حصاریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۶
طبیبیم، حکیمیم، طبیبان قدیمیم
شرابیم و کبابیم، و سهیلیم و ادیمیم
چو رنجور تن آید، چو معجون نجاحیم
چو بیمار دل آید، نگاریم و ندیمیم
طبیبان بگریزند، چو رنجور بمیرد
ولی ما نگریزیم، که ما یار کریمیم
شتابید، شتابید، که ما بر سر راهیم
جهان درخور ما نیست، که ما ناز و نعیمیم
غلط رفت، غلط رفت، که این نقش نه ماییم
که تن شاخ درختی‌‌‌ست ‌و ما باد نسیمیم
ولی جنبش این شاخ، هم از فعل نسیم است
خمش باش، خمش باش، هم آنیم و هم اینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۷
از اول امروز چو آشفته و مستیم
آشفته بگوییم، که آشفته شدستیم
آن ساقی بدمست که امروز درآمد
صد عذر بگفتیم، وزان مست نرستیم
آن باده که دادی تو و این عقل که ما راست
معذور‌‌ همی‌‌دار، اگر جام شکستیم
امروز سر زلف تو مستانه گرفتیم
صد بار گشادیمش و صد بار ببستیم
رندان خرابات بخوردند و برفتند
ماییم که جاوید بخوردیم و نشستیم
وقت است که خوبان همه در رقص درآیند
انگشت زنان گشته که از پرده بجستیم
یک لحظه بلانوش ره عشق قدیمیم
یک لحظه بلی گوی مناجات الستیم
از گفت بلی صبر نداریم، ازیرا
بسرشته و بررستهٔ سغراق الستیم
بالا همه باغ آمد و پستی همگی گنج
ما بوالعجبانیم، نه بالا و نه پستیم
خاموش! که تا هستی او کرد تجلی
هستیم بدان سان که ندانیم که هستیم
تو دست بنه بر رگ ما خواجه حکیما
کز دست شدستیم، ببین تا ز چه دستیم
هر چند پرستیدن بت مایهٔ کفر است
ما کافر عشقیم گرین بت نپرستیم
جز قصهٔ شمس الحق تبریز مگویید
از ماه مگویید، که خورشید پرستیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۸
المنه لله که ز پیکار رهیدیم
زین وادی خم در خم پرخار رهیدیم
زین جان پر از وهم کژاندیشه گذشتیم
زین چرخ پر از مکر جگرخوار رهیدیم
دکان حریصان به دغل رخت همه برد
دکان بشکستیم و از آن کار رهیدیم
در سایهٔ آن گلشن اقبال بخفتیم
وز غرقهٔ آن قلزم زخار رهیدیم
بی اسب همه فارس و‌‌ بی‌‌می همه مستیم
از ساغر و از منت خمار رهیدیم
ما توبه شکستیم و ببستیم دو صد بار
دیدیم مه توبه، به یک بار رهیدیم
زان عیسی عشاق و ز افسون مسیحش
از علت و قاروره و بیمار رهیدیم
چون شاهد مشهور بیاراست جهان را
از شاهد و از بردهٔ بلغار رهیدیم
ای سال چه سالی تو، که از طالع خوبت
زافسانهٔ پار و غم پیرار رهیدیم
در عشق ز سه روزه و از چله گذشتیم
مذکور چو پیش آمد، از اذکار رهیدیم
خاموش کزین عشق و ازین علم لدنیش
از مدرسه و کاغذ و تکرار رهیدیم
خاموش کزین کان و از این گنج الهی
از مکسبه و کیسه و بازار رهیدیم
هین، ختم برین کن، که چو خورشید برآمد
ازحارس و از دزد و شب تار رهیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷۹
آن خانه که صد بار درو مایده خوردیم
بر گرد حوالی گه آن خانه بگردیم
ماییم و حوالی گه آن خانهٔ دولت
ما نعمت آن خانه فراموش نکردیم
آن خانهٔ مردی است و درو شیردلانند
از خانهٔ مردی بگریزیم چه مردیم؟
آن جا همه مستی‌‌‌ست ‌و برون جمله خمار است
آن جا همه لطفیم و دگر جا همه دردیم
آن جا طرب انگیزتر از بادهٔ لعلیم
وین جا بد و رخ زردتر از شیشهٔ زردیم
آن جای به گرمی همه خورشید تموزیم
وین جای به سردی همه چون بهمن سردیم
آن جا همه آمیخته چون شکر و شیریم
وین جا همه آویخته در جنگ و نبردیم
آن جا شه شطرنج بساط دو جهانیم
وین جا همه سرگشته‌تر از مهرهٔ نردیم
چرخی‌‌‌ست ‌کزان چرخ چو یک برق بتابد
بر چرخ برآییم و زمین را بنوردیم