عبارات مورد جستجو در ۱۹۶۶ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - مخترع
ساقی مهوش ار دهد جام شراب ناب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
به که سپهر داردم ساغر آفتاب را
چند شوم به میکده بیخود و همدمان برند
مست کشان کشان سوی خانه من خراب را
ساقی گلعذار من گر ز رخت عرق چکد
عطر می مراست بس بر مفشان گلاب را
زهر فراق می کشم وه چه عذاب باشد این
در ته دوزخ غمت چند کشم عذاب را
پیری و زهد و عافیت هر سه به وقت خود خوشند
دار غنیمت این سه را عشق و می و شباب را
بس که ببایدت کف حیف و ندامتت گزید
فانی اگر ز کف نهی موسم گل شراب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸ - در طور خواجه
از می طلوع کرد چو در ساغر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر
آنجا به دور لمعه ی می احمر آفتاب
باشد دهان خم ز می روشن ای حکیم
در گنج تیره میکده را انور آفتاب
ز نهار کآفتاب قدح را نهفته دار
تا سایرست بر فلک اخضر آفتاب
از شمع می فروغ شبستان بزم ده
پنهان کند چو در تتق شب سر آفتاب
زان سان که ماه تیره بود آفتاب هست
در بزم شاه تیره ز جام زر آفتاب
سلطان حسین خسرو غازی که بندگانش
سایند از علو مکان سر بر آفتاب
فانی ز درد جام میت باد بهره مند
کز نور رأی فیض رساند بر آفتاب
عکس تو آفتاب دگر شد در آفتاب
بین روی ساقی و می روشن که خلق را
سوزند نوع دیگر از اینها هر آفتاب
شب ز آفتاب روی تو و آفتاب می
بزمم چو روز شد چه کنم دیگر آفتاب؟
خوش عالمی است دیر که طاقش بود سپهر
آنجا به دور لمعه ی می احمر آفتاب
باشد دهان خم ز می روشن ای حکیم
در گنج تیره میکده را انور آفتاب
ز نهار کآفتاب قدح را نهفته دار
تا سایرست بر فلک اخضر آفتاب
از شمع می فروغ شبستان بزم ده
پنهان کند چو در تتق شب سر آفتاب
زان سان که ماه تیره بود آفتاب هست
در بزم شاه تیره ز جام زر آفتاب
سلطان حسین خسرو غازی که بندگانش
سایند از علو مکان سر بر آفتاب
فانی ز درد جام میت باد بهره مند
کز نور رأی فیض رساند بر آفتاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱ - مخترع
ساقیا باده چو ریزی به قدح بهر طرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
کی طربناک شوم گر نرسانیش به لب
عجب آن نیست که از لعل تو یابیم حیات
بی لبت اینکه بود زندگی اینست عجب
زر خرید تو بود یوسف مصری در حسن
نسبت بنده به شه نیست بجو ترک ادب
طلب نقطه ی موهوم دهانت کردم
خردم گفت که آنجا که نباشد مطلب!
عرق آن ذقن است آب خضر کز لب او
گشت مایل به ترشح سوی چاه غبغب
عقل کز عشق گریزد چه تعجب باشد؟
پیر عقل است بر عشق چو طفل مکتب
ز قلندروشی است این سر و پا برهنگی
کفش و دستار به می جمله کزو شد امشب
سبب رفعت دونان ز فلک جستم گفت:
سبب این دان که نیارند ز ما جست سبب
زند می خواره که در دیر شرابش قوت است
قربتش جستن فانی است ز قرب مشرب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲ - در طور خواجه
شگفت چون گل رخسار ساقی از می ناب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
بنای زهد من از سیل باده گشت خراب
مرا که نقد دل و دین برفت در سر می
ز نام و ننگ درین کهنه دیر خود چه حساب
بنوش باده و دیوانه باش در عالم
که بهر عالم دیوانگی است بزم شراب
جوانی است و خمار و بهار و آتش عشق
بیار می که جنون را تمام شد اسباب
چو امن خواهی ازین کارگاه پر آشوب
میا ز میکده بیرون و باش مست خراب
اگر خراب بود خانه جهان چه عجب
که دید خانه که آباد ماند بر سر آب!
بباید آخرش اندر سر قدح رفتن
هوای باده به سر هر که را بود ز احباب
اگر فنا شدنت میل هست چون فانی
برویت آنچه رسد از سپهر روی متاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹ - در طور خواجه
ما هم از بزم صبوح آمد برون مست خراب
جلوه گر افتاد و حیران چون ز مشرق آفتاب
رفت اهل انجمن هر سوی چون انجم فرو
چشمشان شد صبحدم چون چشم نرگس مست خواب
او مرا چون دید سرمستانه کرده عربده
کرد با صد قهر لطف آمیز این نوعم خطاب
کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما
بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب
جای آن دارد که بر فرق تو رانم تیغ قتل
تا که از خونت همه روی زمین گردد خضاب
در چنین صبحی که بود احباب با ما باده نوش
تو شده غایب مگر زین بزم بودت اجتناب
من نهاده با هزاران لرزه عارض بر زمین
بر زبانم صد سخن اما که را حد جواب؟
دید چون وقتم دگرگون گشت و حال از دست رفت
خنده زد وانگه ز ساقی جست یک جام شراب
گفت ای فانی بگیر این می ز دست ما بنوش
چونکه نوشیدم سوی ملک عدم کردم شتاب
جلوه گر افتاد و حیران چون ز مشرق آفتاب
رفت اهل انجمن هر سوی چون انجم فرو
چشمشان شد صبحدم چون چشم نرگس مست خواب
او مرا چون دید سرمستانه کرده عربده
کرد با صد قهر لطف آمیز این نوعم خطاب
کای تو از ناقابلی مردود بزم خاص ما
بلکه از بی طالعی افتاده در هجرت عذاب
جای آن دارد که بر فرق تو رانم تیغ قتل
تا که از خونت همه روی زمین گردد خضاب
در چنین صبحی که بود احباب با ما باده نوش
تو شده غایب مگر زین بزم بودت اجتناب
من نهاده با هزاران لرزه عارض بر زمین
بر زبانم صد سخن اما که را حد جواب؟
دید چون وقتم دگرگون گشت و حال از دست رفت
خنده زد وانگه ز ساقی جست یک جام شراب
گفت ای فانی بگیر این می ز دست ما بنوش
چونکه نوشیدم سوی ملک عدم کردم شتاب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷ - تتبع خواجه
جفا و جور توام بر دل است و لطف عنایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
به شکر آن نتوانم ادا چه جای شکایت
پی صبوح شب تیره ره به میکده بردم
مگر که همت پیر مغان نمود هدایت
ربود هوش دلم را به عشوه مستی ساقی
چه می که گفتیش و ناچشیده کرد سرایت
شراب تلخ بسی خورده ام ز ساغر دوران
ولیک جام می هجر مهلک است بغایت
ز حدت غم و دردم ز عشق یار که آگه
که نه بدایت آن ظاهر آمد و نه نهایت
قدح چه پر کنی ای شوخ می فروش به قصدم
مرا که جرعه ای از ساغر تو هست کفایت
هجوم لشکر هستی چو گشت قاتل فانی
بجز شراب فنا همدمی نکرد حمایت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹ - تتبع خواجه
بیا که عرصه میخانه عشرت آبادست
ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست
کتابه در عالیش این رقم کین در
بآنکه از دو جهان رو نتافت نکشادست
ز تاق مرتفعش این صدا رسید به گوش
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست »
به سوی مغبچه رندانش را خطاب که خیز
«بیار باده که بنیاد عمر بر بادست »
سرور نغمه گرش اینکه داد عیش دهید
به نقل و باده که کار زمانه بیدادست
سبو ز غلغل می کرده این ندا که بنوش
قدح که دیر کهن را بسی چو تو یادست
به جلوه ز آئینه جام چهره مقصود
که هست کشته باو چشم هر که افتادست
بدار ساقی ازان جام می که شد عمری
کز اشتیاق ویم کار آه و فریادست
که مست گشته کنم ترک خویش چون فانی
هرانکه مست خراب این چنین شد آبادست
ز ساحتش خس اندوه رفته بر بادست
کتابه در عالیش این رقم کین در
بآنکه از دو جهان رو نتافت نکشادست
ز تاق مرتفعش این صدا رسید به گوش
«بیا که قصر امل سخت سست بنیادست »
به سوی مغبچه رندانش را خطاب که خیز
«بیار باده که بنیاد عمر بر بادست »
سرور نغمه گرش اینکه داد عیش دهید
به نقل و باده که کار زمانه بیدادست
سبو ز غلغل می کرده این ندا که بنوش
قدح که دیر کهن را بسی چو تو یادست
به جلوه ز آئینه جام چهره مقصود
که هست کشته باو چشم هر که افتادست
بدار ساقی ازان جام می که شد عمری
کز اشتیاق ویم کار آه و فریادست
که مست گشته کنم ترک خویش چون فانی
هرانکه مست خراب این چنین شد آبادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰ - ایضا له
منم که کنج خرابات خانقاه منست
می صبوح زدن ورد صبحگاه منست
نبسته تیره گی کفر کله بر سر دیر
ز عشق مغچه بر چرخ دود آه منست
ز عشق ماه وشان داغهای تازه به بین
سراسر از اثر اختر سیاه منست
بجرم زندگی از هجر آن گل رعنا
حصار امن و امان من و پناه منست
برون ز میکده نایم که از حوادث چرخ
سرشک سرخ و رخ زرد عذرخواه منست
به دیر پیش بتی سجده آرزو دارم
خیال زهد ندارم خدا گواه منست
روم به میکده گاه خمار چون فانی
که باده دافع این حالت تباه منست
می صبوح زدن ورد صبحگاه منست
نبسته تیره گی کفر کله بر سر دیر
ز عشق مغچه بر چرخ دود آه منست
ز عشق ماه وشان داغهای تازه به بین
سراسر از اثر اختر سیاه منست
بجرم زندگی از هجر آن گل رعنا
حصار امن و امان من و پناه منست
برون ز میکده نایم که از حوادث چرخ
سرشک سرخ و رخ زرد عذرخواه منست
به دیر پیش بتی سجده آرزو دارم
خیال زهد ندارم خدا گواه منست
روم به میکده گاه خمار چون فانی
که باده دافع این حالت تباه منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴ - ایضا له
مانده در کوی مغان تا ابدم عاشق و مست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
که شدم شیفته مغبچگان روز الست
سر نهم پیش قدح همچو صراحی هر دم
در خرابات مغان تا شده ام باده پرست
رفتم از دست ز تشویر خمار ای ساقی
لطف باشد به یکی جرعه گرم گیری دست
آن میان هست در آغوش و کسی گوید نیست
وان دهن نیست به گفتار و تو پنداری هست
دلم ای مغبچه مشکن که درین دیر کهن
هست بد مست هر آن شوخ که او جام شکست
قامتم خم شده از خدمت رندان در دیر
پیر از بس سبوی باده بدوشم که نشست
زاهدا چند ریاضت کشی اینک فانی
خورد یک جام فنا وز خودی خود وادست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵ - ایضا له
در میکده آنرا که به کف جام شراب است
عیبش مکن ار شام و سحر مست و خراب است
برداشتن از می نتواند سر خود را
از باده هوا در سر آن کو چو حباب است
سر رشته کارش کشد آخر به خرابی
هر مست که افتاد درین دیر خراب است
میکشی می کوثر ز کف حور بهشتی
در دوزخ مخموریت ای دل که عذاب است
در دیر فنا جام یقین جوی که مطلوب
از پرده پندار تو بر بسته نقاب است
ای مغبچه چون روی تذروست عذارت
زانروی که چون خون تذروت می ناب است
این دور به یک چشم زدن گشته دگرگون
ای عمر به رفتن ز بر ما چه شتاب است؟
در میکده گر غرق میم توبه شکسته
ای شخ ز ما در گذران عالم آب است
فانی چه شوی شیفته دهر که کونین
در دشت فنا جمله نمودار سراب است
عیبش مکن ار شام و سحر مست و خراب است
برداشتن از می نتواند سر خود را
از باده هوا در سر آن کو چو حباب است
سر رشته کارش کشد آخر به خرابی
هر مست که افتاد درین دیر خراب است
میکشی می کوثر ز کف حور بهشتی
در دوزخ مخموریت ای دل که عذاب است
در دیر فنا جام یقین جوی که مطلوب
از پرده پندار تو بر بسته نقاب است
ای مغبچه چون روی تذروست عذارت
زانروی که چون خون تذروت می ناب است
این دور به یک چشم زدن گشته دگرگون
ای عمر به رفتن ز بر ما چه شتاب است؟
در میکده گر غرق میم توبه شکسته
ای شخ ز ما در گذران عالم آب است
فانی چه شوی شیفته دهر که کونین
در دشت فنا جمله نمودار سراب است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵ - تتبع خواجه
تا کوثر و فردوس ره دور و دراز است
وان عیش غنیمت که در میکده باز است
از ناز مران رخش پی قبل که هر سو
بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
بنگر به حباب می گلرنگ که در دور
چون دیده محمود به دیدار ایاز است
زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق
کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
بر دوش من آن داغ سبوی می رندی
بر دوخته از شقه اقبال طراز است
گر دیده بود پاک نظر بر رخ شاهد
از سالک ره عین حقیقت نه مجاز است
در خانقه از نکته توحید چه گویم
چون رند خرابات مغان محرم راز است
افلاک به یک صدمه که در عشق ازل دید
سرگشته چنین تا به ابد در تک و تاز است
فانی نشده غرقه به می بت چه پرستی
در میکده ناکرده طهارت چه نماز است؟
وان عیش غنیمت که در میکده باز است
از ناز مران رخش پی قبل که هر سو
بر خاک ره افتاده سر اهل نیاز است
بنگر به حباب می گلرنگ که در دور
چون دیده محمود به دیدار ایاز است
زلف تو مگر هست شب هجر و ره عشق
کان تیره و این جمله نشیب است و فراز است
بر دوش من آن داغ سبوی می رندی
بر دوخته از شقه اقبال طراز است
گر دیده بود پاک نظر بر رخ شاهد
از سالک ره عین حقیقت نه مجاز است
در خانقه از نکته توحید چه گویم
چون رند خرابات مغان محرم راز است
افلاک به یک صدمه که در عشق ازل دید
سرگشته چنین تا به ابد در تک و تاز است
فانی نشده غرقه به می بت چه پرستی
در میکده ناکرده طهارت چه نماز است؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸ - تتبع خواجه
زان لعل می آلود شدم مست خرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
ای مغبچه شوخ چه مستست شرابت
ای عشق هوایت چه بهار است که بادا
بر خرمت ما تیره دلان برق سحابت
با عارض نسرین وش اگر باده بنوشی
بر چهره چه گلها شگفاند می نابت
در نور صفا چونکه ز خورشید فزونی
هرگز نشود حایل رخسار نقابت
زان خلعت تو حله گلگون شده ای سرو
کز خون دل و دیده همه داده شد آبت
ای مغبچه بس تو به شکستی و گنه بود
گر توبه مرا شکنی هست ثوابت
فانی چو غریب آمده در بحر معانی
نبود عجب اندر سخنش رنگ غرابت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳ - تتبع خواجه
تا گدایی در میکده آئین منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
رخنه ها از مژه مغبچه در دین منست
زان دم از یاری می میزنم ای شیخ که او
همدم فیض رسان دل غمگین منست
تا که در دیر شدم جرعه کش پیر مغان
در حرم طنطنه حشمت و تمکین منست
آندهم بی تو چنانست که سودی نکند
گر همه جنت و حور از پی تسکین منست
یک دم خوش به وصال تو زدم گردش چرخ
وه که صد تیغ بلا آخته در کین منست
تا که در میکده وصف لب لعلت کردم
ورد رندان جهان نکته شیرین منست
زان وزین بگذر و در راه قدم زن فانی
نیست آئین فنا آن منست این منست
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴ - تتبع مخدوم در طور خواجه
بیا که پیر مغان در سبو شراب انداخت
هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام
پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح
ولی چو دید مرا خویشرا به خواب انداخت
ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن
که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
گهی فغان که کند ابر لرزه دان به یقین
که آه سرد من آن لرزه در سحاب انداخت
اگر نه رند ز جلاد غم گریخته بود
چرا به میکده خود را بصد شتاب انداخت
چه غم ز خاک مذلت چو خویش را فانی
به خاک درگه شاه فلک جناب انداخت
هوای مغبچه دلها در اضطراب انداخت
نه ساقی از خوی رخسار خود چکاند به جام
پی نشاط دل من به می گلاب انداخت
بجست اهل طرب را پی نشاط صبوح
ولی چو دید مرا خویشرا به خواب انداخت
ز چرخ کار به جز تاب و پیچ نیست خوش آن
که پیکرش را به گرداب می به تاب انداخت
گهی فغان که کند ابر لرزه دان به یقین
که آه سرد من آن لرزه در سحاب انداخت
اگر نه رند ز جلاد غم گریخته بود
چرا به میکده خود را بصد شتاب انداخت
چه غم ز خاک مذلت چو خویش را فانی
به خاک درگه شاه فلک جناب انداخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶ - در طور خواجه
بیا که پیر مغان جام پر ز صهبا ساخت
ز بهر دردکشان بزم می مهیا ساخت
مرا به مجمع رندان رسید صف نعال
ازانکه مغبچه در رو بروی من جا ساخت
سبوکشان دهم صاف باده قسمت کرد
نه بهر صدرنشینان قدح مصفا ساخت
سبو مکرر و در پیش چند جام و تغار
همه پر از می و عاری ز باده پالا ساخت
ز خیل مغبچگان نیز چند ساقی را
ز بهر خاطر رندان باده پیما ساخت
مغنیان خوش الحان به وقت رقص و سرود
به نقد دین حریفان ز بهر یغما ساخت
چو گشت مغبچه ساقی و دور گردان شد
مرا هنوز قدح نارسیده رسوا ساخت
به بردن دل و دین مجمعی بدین آئین
نیافتم ز کجا پیر دیر پیدا ساخت
ازین شراب کسی کام یافت ای فانی
که رسم خویش فنا ساخت بلکه افنا ساخت
ز بهر دردکشان بزم می مهیا ساخت
مرا به مجمع رندان رسید صف نعال
ازانکه مغبچه در رو بروی من جا ساخت
سبوکشان دهم صاف باده قسمت کرد
نه بهر صدرنشینان قدح مصفا ساخت
سبو مکرر و در پیش چند جام و تغار
همه پر از می و عاری ز باده پالا ساخت
ز خیل مغبچگان نیز چند ساقی را
ز بهر خاطر رندان باده پیما ساخت
مغنیان خوش الحان به وقت رقص و سرود
به نقد دین حریفان ز بهر یغما ساخت
چو گشت مغبچه ساقی و دور گردان شد
مرا هنوز قدح نارسیده رسوا ساخت
به بردن دل و دین مجمعی بدین آئین
نیافتم ز کجا پیر دیر پیدا ساخت
ازین شراب کسی کام یافت ای فانی
که رسم خویش فنا ساخت بلکه افنا ساخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷ - در طور خواجه
صبح ساقی بهر رندان ساغر گلفام ریخت
چون که در گل شبنم می را به گلگون جام ریخت
یافت آرامی دلم کاخر دلارامی چنین
می به بی آرامش دلهای بی آرام ریخت
صبح دولت شد عیان از مطلع اقبال او
کافتاب می چو صبح صادق اندر کام ریخت
صاف می در جام جم شه را که در دیرم بس است
در سفال کهنه آنچش رند درد آشام ریخت
شام و صبحش فرخ و فرخنده باشد هر که او
باده عشرت ز صبح اندر قدح تا شام ریخت
مردم و کام دلم برنامد از تیغ جفاش
خون مردم را چنین کان قاتل خودکام ریخت
پیش رندان سرخ رو شد فانی از یک جام می
گر چه در میخانه آب روی ننگ و نام ریخت
چون که در گل شبنم می را به گلگون جام ریخت
یافت آرامی دلم کاخر دلارامی چنین
می به بی آرامش دلهای بی آرام ریخت
صبح دولت شد عیان از مطلع اقبال او
کافتاب می چو صبح صادق اندر کام ریخت
صاف می در جام جم شه را که در دیرم بس است
در سفال کهنه آنچش رند درد آشام ریخت
شام و صبحش فرخ و فرخنده باشد هر که او
باده عشرت ز صبح اندر قدح تا شام ریخت
مردم و کام دلم برنامد از تیغ جفاش
خون مردم را چنین کان قاتل خودکام ریخت
پیش رندان سرخ رو شد فانی از یک جام می
گر چه در میخانه آب روی ننگ و نام ریخت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹ - تتبع خواجه
کسی که ملک دلش کرد خیل غم تاراج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
پی عمارت آن غیر باده نیست علاج
جنون و عشق بتان باعثم به رسوائیست
کجاست می که مهیا شدست مایحتاج
به کوی عشق میان گدا و شه فرق است
که پیش یار خود آن یک سرافکند این تاج
عوض به جام می لعل چیست ملک دلم
چه جوهر است که هستش بها به ملک خراج
بیا به میکده زاهد که می معالج شد
ترا به خبط دماغ و مرا به ضعف مزاج
چو فانی آمده محتاج و تو به حسن غنی
زکات را به سپارش نباشدش محتاج
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
چیست دانی ناله مرغ سحر هنگام صبح
با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح
یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن
لاله از یاقوت و نرگس نیز از زر جام صبح
باده گلرنگ را در جام چون خورشید نوش
شسته شد از چشمه خور خون رخ گلفام صبح
چون بخندد همچو غنچه صبح کاینک دم بدم
غنچه آسا زعفران آید برون از کام صبح
صبح هم جام صبوحی زد که جیبش گشت چاک
ورنه چون چاک گریبان از چه شد اندام صبح
از چمن اکنون سوی میخانه باید زد علم
گشت چون ظاهر ز روی کوهسار اعلام صبح
یک سحر آن گل صبوحی کرد با من زان نفس
پیرهن چون گل درم هر کس که گیرد نام صبح
با حریفان یک سحر تا شام شومست خراب
چون بشامت عاقبت خواهد کشید انجام صبح
صبح چون فانی صفای وقت از طاعت بیافت
باری اولی آنکه می ندهد ز کف هنگام صبح
با حریفان صبوحی میدهد پیغام صبح
یعنی اول می چو بگرفتند شوخان چمن
لاله از یاقوت و نرگس نیز از زر جام صبح
باده گلرنگ را در جام چون خورشید نوش
شسته شد از چشمه خور خون رخ گلفام صبح
چون بخندد همچو غنچه صبح کاینک دم بدم
غنچه آسا زعفران آید برون از کام صبح
صبح هم جام صبوحی زد که جیبش گشت چاک
ورنه چون چاک گریبان از چه شد اندام صبح
از چمن اکنون سوی میخانه باید زد علم
گشت چون ظاهر ز روی کوهسار اعلام صبح
یک سحر آن گل صبوحی کرد با من زان نفس
پیرهن چون گل درم هر کس که گیرد نام صبح
با حریفان یک سحر تا شام شومست خراب
چون بشامت عاقبت خواهد کشید انجام صبح
صبح چون فانی صفای وقت از طاعت بیافت
باری اولی آنکه می ندهد ز کف هنگام صبح
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵ - در طور خواجه
صبح چون رایت بفرق خسرو خاور کشید
باده خوش باشد ز جام خسروانی در کشید
کو کله کج نه به مستی هر که در وقت صبوح
لاله سان در جام یاقونی می احمر کشید
زیبدش در باغ رعنایی نمودن هر گه او
چون گل رعنا می گلگون ز جام زر کشید
تا بهار دیگرش بس هر که یک صبح بهار
جام گلرنگ از کف ساقی نسرین بر کشید
در شبستان فلک افتاده همچون سایه باش
زانکه ترک سر کند چون شمع آنکاو سر کشید
سر فرو نارد که نوشد آب خضر از جام جم
درد نوشی کز سفال میکده ساغر کشید
سر بزیر سنگ خست آن کاو مرصع کرد تاج
یا ز بهر سرفرازی منت افسر کشید
دست در دامان پیر دیر نتوانم رساند
زانکه ذیل رفعت از نه چرخ بالاتر کشید
شد سوی دیر مغان فانی ز کنج خانقه
رخت ازین عالم بسوی عالم دیگر کشید
باده خوش باشد ز جام خسروانی در کشید
کو کله کج نه به مستی هر که در وقت صبوح
لاله سان در جام یاقونی می احمر کشید
زیبدش در باغ رعنایی نمودن هر گه او
چون گل رعنا می گلگون ز جام زر کشید
تا بهار دیگرش بس هر که یک صبح بهار
جام گلرنگ از کف ساقی نسرین بر کشید
در شبستان فلک افتاده همچون سایه باش
زانکه ترک سر کند چون شمع آنکاو سر کشید
سر فرو نارد که نوشد آب خضر از جام جم
درد نوشی کز سفال میکده ساغر کشید
سر بزیر سنگ خست آن کاو مرصع کرد تاج
یا ز بهر سرفرازی منت افسر کشید
دست در دامان پیر دیر نتوانم رساند
زانکه ذیل رفعت از نه چرخ بالاتر کشید
شد سوی دیر مغان فانی ز کنج خانقه
رخت ازین عالم بسوی عالم دیگر کشید
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱ - تتبع خواجه
بیا که لشکر دی خیل سبزه غارت کرد
بسوی باده ز یخ شوشه ها اشارت کرد
ز باده جوی حرارت که رفت آن کآتش
بگرم رویی خود دعوی حرارت کرد
بریم دفتر و سجاده بهر می سوی دیر
«که سود کرد هرانکس که این تجارت کرد»
خوش آن کسیکه درین فصل توبه چون بشکست
گناه خود بشکست خودی کفارت کرد
شراب گشت به ما باعث خرابی ها
خداش خیر دهاد ار چه پر شرارت کرد
هوای میکده عشرت فزاست باده فروش
مگر بآب می این خانه را عمارت کرد
ز لوث زهد ریای معاشری شد پاک
که بهر سجده به ابریق می طهارت کرد
چو سر بکوه و بیابان نهی دلی دریاب
که یافت حج قبول آنکه این زیارت کرد
ز لفظ بگذر و معنی طلب کن ای فانی
که اهل معنی ابا ز آفت عبارت کرد
بسوی باده ز یخ شوشه ها اشارت کرد
ز باده جوی حرارت که رفت آن کآتش
بگرم رویی خود دعوی حرارت کرد
بریم دفتر و سجاده بهر می سوی دیر
«که سود کرد هرانکس که این تجارت کرد»
خوش آن کسیکه درین فصل توبه چون بشکست
گناه خود بشکست خودی کفارت کرد
شراب گشت به ما باعث خرابی ها
خداش خیر دهاد ار چه پر شرارت کرد
هوای میکده عشرت فزاست باده فروش
مگر بآب می این خانه را عمارت کرد
ز لوث زهد ریای معاشری شد پاک
که بهر سجده به ابریق می طهارت کرد
چو سر بکوه و بیابان نهی دلی دریاب
که یافت حج قبول آنکه این زیارت کرد
ز لفظ بگذر و معنی طلب کن ای فانی
که اهل معنی ابا ز آفت عبارت کرد