عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۶
چه نزدیک است جان تو به جانم
که هر چیزی که اندیشی بدانم
ضمیر همدگر دانند یاران
نباشم یار صادق گر ندانم
چو آب صاف باشد یار با یار
که بنماید درو عکس بنانم
اگر چه عامه هم آیینه‌هایند
که بنماید درو سود و زیانم
ولیکن آن به هر دم تیره گردد
که او را نیست صیقل‌‌‌های جانم
ولی آیینه عارف نگردد
اگر خاک جهان بر وی فشانم
ازین آیینه روی خود مگردان
که می‌گوید که جانت را امانم
من و گفت من آیینه‌‌‌‌ست جان را
بیابد حال خویش اندر بیانم
خمش کن تا به ابرو و به غمزه
هزاران ماجرا بر وی بخوانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۸
من آن ماهم که اندر لامکانم
مجو بیرون مرا در عین جانم
تو را هر کس به سوی خویش خواند
تو را من جز به سوی تو نخوانم
مرا هم تو به هر رنگی که خوانی
اگر رنگین اگر ننگین ندانم
گهی گویی خلاف و‌‌ بی‌وفایی
بلی تا تو چنینی من چنانم
به پیش کور هیچم من چنانم
به پیش گوش کر من‌‌ بی‌زبانم
گلابه چند ریزی بر سر چشم؟
فروشو چشم از گل من عیانم
لباس و لقمه‌ات گل‌‌‌های رنگین
تو گل خواری نشایی میهمانم
گل است این گل در او لطفی‌‌‌‌ست بنگر
چو لطف عاریت را واستانم
من آب آب و باغ باغم ای جان
هزاران ارغوان را ارغوانم
سخن کشتی و معنی همچو دریا
درآ زوتر که تا کشتی برانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۹
بیا کامروز بیرون از جهانم
بیا کامروز من از خود نهانم
گرفتم دشنه‌یی وز خود بریدم
نه آن خود نه آن دیگرانم
غلط کردم نبریدم من از خود
که این تدبیر‌‌ بی‌من کرد جانم
ندانم کاتش دل بر چه سان است
که دیگر شکل می‌سوزد زبانم
به صد صورت بدیدم خویشتن را
به هر صورت‌‌‌ همی‌گفتم من آنم
همی گفتم مرا صد صورت آمد؟
و یا صورت نیم من‌‌ بی‌نشانم؟
که صورت‌‌‌های دل چون میهمانند
که می‌آیند و من چون خانه بانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۱
من از عالم تو را تنها گزینم
روا داری که من غمگین نشینم؟
دل من چون قلم اندر کف توست
ز توست ار شادمان وگر حزینم
به جز آنچه تو خواهی من چه باشم؟
به جز آنچه نمایی من چه بینم؟
گه از من خار رویانی گهی گل
گهی گل بویم و گه خار چینم
مرا تو چون چنان داری چنانم
مرا تو چون چنین خواهی چنینم
دران خمی که دل را رنگ بخشی
چه باشم من؟ چه باشد مهر و کینم؟
تو بودی اول و آخر تو باشی
تو به کن آخرم از اولینم
چو تو پنهان شوی از اهل کفرم
چو تو پیدا شوی از اهل دینم
به جز چیزی که دادی من چه دارم؟
چه می‌جویی ز جیب و آستینم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۲
ورا خواهم دگر یاری نخواهم
چو گل را یافتم خاری نخواهم
تو را گر غیر او یار دگر هست
برو آن جا که من باری نخواهم
به جز دیدار او بختی نجویم
به غیر کار او کاری نخواهم
چو بازان ساعد سلطان گزیدم
چو کرکس بوی مرداری نخواهم
میان اهل دل جز دل نگنجد
جزین دلدار دلداری نخواهم
ز من جزوی ستاند کل ببخشد
ازین به روز بازاری نخواهم
نه آن جزوم که غیر کل بود آن
نخواهم غیر را آری نخواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۴
چو آب آهسته زیر که درآیم
به ناگه خرمن که درربایم
چکم از ناودان من قطره قطره
چو طوفان من خراب صد سرایم
سرا چبود؟ فلک را برشکافم
ز‌‌ بی‌صبری قیامت را نپایم
بلا را من علف بودم ز اول
ولیک اکنون بلاها را بلایم
ز حبس جا میابا دل رهایی
اگر من واقفم که من کجایم
سر نخلم ندانی کز چه سوی است
درین آب ار نگونت می‌نمایم
نه قلماشی‌‌‌‌ست لیکن ماند آن را
نه هجوی می‌کنم نی می‌ستایم
دم عشق است و عشق از لطف پنهان
ولی من از غلیظی‌های‌هایم
مگو که را اگر آرد صدایی
که ای که نامدی گفتی که آیم
تو او را گو که بانگ که از او بود
زهی گوینده‌‌ بی‌منتهایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
ز قند یار تا شاخی نخایم
نماز شام روزه کی گشایم
نمی‌دانم کجا می‌روید آن قند
کزو خوردم نمی‌دانم کجایم
عجایب آن که نقلش عقل من برد
چو عقلم نیست چونش می‌ستایم؟
که دارد روزه همچون روزه من؟
کزو هر لحظه عیدی می‌ربایم
ز صبح روی او دارم صبوحی
نماز شام را هرگز نپایم
چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآیم
زبانم از شراب او شکسته‌‌‌‌ست
ز دستانش شکسته دست و پایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۶
از آن باده ندانم چون فنایم
از آن‌‌ بی‌جا نمی‌دانم کجایم
زمانی قعر دریایی درافتم
دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی از من آبستن جهانی
زمانی چون جهان خلقی بزایم
چو طوطی جان شکر خاید به ناگه
شوم سرمست و طوطی را بخایم
به جایی درنگنجیدم به عالم
به جز آن یار‌‌ بی‌جا را نشایم
منم آن رند مست سخت شیدا
میان جمله رندان‌‌‌های‌ هایم
مرا گویی چرا با خود نیایی؟
تو بنما خود که تا با خود بیایم
مرا سایه‌ی هما چندان نوازد
که گویی سایه او شد من همایم
بدیدم حسن را سرمست می‌گفت
بلایم من بلایم من بلایم
جوابش آمد از هر سو ز صد جان
تورایم من تورایم من تورایم
تو آن نوری که با موسی‌‌‌ همی‌گفت
خدایم من خدایم من خدایم
بگفتم شمس تبریزی که‌یی؟ گفت
شمایم من شمایم من شمایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
بیا کامروز گرد یار گردیم
به سر گردیم و چون پرگار گردیم
بیا کامروز گرد خود نگردیم
به گرد خانه خمار گردیم
مگو با ما که ما دیوانگانیم
بر آتش‌‌‌های بی‌زنهار گردیم
سبک گردیم چون باد بهاری
حریف سبزه و گلزار گردیم
چرا چون گوش جمله باد گیریم؟
چرا چون موش در انبار گردیم؟
در آن طبله شکر پر کرد عطار
به گرد طبله عطار گردیم
چو سرمه خدمت دیده گزینیم
چو دیده جملگی دیدار گردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۸
به پیش باد تو ما همچو گردیم
بدان سو که تو گردی چون نگردیم؟
ز نور نوبهارت سبز و گرمیم
ز تاثیر خزانت سرد و زردیم
ز عکس حلم تو تسلیم باشیم
ز عکس خشم تو اندر نبردیم
عدم را برگماری جمله هیچیم
کرم را برفزایی جمله مردیم
عدم را و کرم را چون شکستی
جهان را و نهان را درنوردیم
چو دیدیم آنچه از عالم فزون است
دو عالم را شکستیم و بخوردیم
به چشم عاشقان جان و جهانیم
به چشم فاسقان مرگیم و دردیم
زمستان و تموز از ما جدا شد
نه گرمیم ای حریفان و نه سردیم
زمستان و تموز احوال جسم است
نه جسمیم این زمان ما روح فردیم
چو نطع عشق خود ما را نمودی
به مهره‌ی مهر تو کاستاد نردیم
چو گفتی بس بود خاموش کردیم
اگر چه بلبل گلزار و وردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۹
شب دوشینه ما بیدار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
ندیم طره طرار بودیم
به گرد نقطه خوبی و مستی
به سر گردنده چون پرگار بودیم
تو چون دی زاده‌یی با تو چه گویم
که با یار قدیمی یار بودیم؟
مثال کاسه‌‌‌های لب شکسته
به دکان شه جبار بودیم
چرا چون جام شه زرین نباشیم؟
چو اندر مخزن اسرار بودیم
چرا خود کف ما دریا نباشد
چو اندر قعر دریابار بودیم
خمش باش و دو عالم را بگفت آر
کز اول گفت‌‌ بی‌گفتار بودیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱
بیا کامروز شه را ما شکاریم
سر خویش و سر عالم نداریم
بیا کامروز چون موسی عمران
به مردی گرد از دریا برآریم
همه شب چون عصا افتاده بودیم
چو روز آمد چو ثعبان‌‌ بی‌قراریم
چو گرد سینه خود طوف کردیم
ید بیضا ز جیب جان برآریم
بدان قدرت که ماری شد عصایی
به هر شب چون عصا و روز ماریم
پی فرعون سرکش اژدهاییم
پی موسی عصا و بردباریم
به همت خون نمرودان بریزیم
تو این منگر که چون پشه نزاریم
برافزاییم بر شیران و پیلان
اگر چه در کف آن شیر زاریم
اگر چه همچو اشتر کژ نهادیم
چو اشتر سوی کعبه راهواریم
به اقبال دوروزه دل نبندیم
که در اقبال باقی کامکاریم
چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم
چو عشق و دل نهان و آشکاریم
برای عشق خون آشام خون خوار
سگانش را چو خون اندر تغاریم
چو ماهی وقت خاموشی خموشیم
به وقت گفت ماه‌‌ بی‌غباریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۳
بیا امروز ما مهمان میریم
بیا تا پیش میر خود بمیریم
ز مرگ ما جهانی زنده گردد
ازیرا ما نه قربان حقیریم
به مرغی جبرئیلی را ببندیم
به جانی ما جهانی را بگیریم
سبو بدهیم و دریایی ستانیم
چرا ما از چنین سودی نفیریم؟
غلام ماست ازرق پوش گردون
غلام خویشتن را چون اسیریم؟
چو ما شیریم و شیر شیر خوردیم
چرا چون یوز مفتون پنیریم؟
خمش کن نیست حاجت وانمودن
به پیش تیر باشی گر چه تیریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۴
بیا ما چند کس با هم بسازیم
چو شادی کم شود با غم بسازیم
بیا تا با خدا خلوت گزینیم
چو عیسی با چنین مریم بسازیم
گر از فرزند آدم کس نماند
چه غم داریم؟ با آدم بسازیم
ور آدم نیز از ما گوشه گیرد
به جان تو که‌‌ بی‌او هم بسازیم
یکی جانی‌‌‌‌ست ما را شادی انگیز
که گر ویران شود عالم بسازیم
اگر دریا شود آتش بنوشیم
وگر زخمی رسد مرهم بسازیم
به پیش کعبه رویش بمیریم
بدان چاه و بدان زمزم بسازیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۵
بیا تا قدر همدیگر بدانیم
که تا ناگه ز یکدیگر نمانیم
چو مومن آینه‌ی مومن یقین شد
چرا با آینه ما روگرانیم؟
کریمان جان فدای دوست کردند
سگی بگذار ما هم مردمانیم
فسون قل اعوذ و قل هو الله
چرا در عشق همدیگر نخوانیم؟
غرض‌‌ها تیره دارد دوستی را
غرض‌‌ها را چرا از دل نرانیم؟
گهی خوش دل شوی از من که میرم
چرا مرده پرست و خصم جانیم؟
چو بعد مرگ خواهی آشتی کرد
همه عمر از غمت در امتحانیم
کنون پندار مردم آشتی کن
که در تسلیم ما چون مردگانیم
چو بر گورم بخواهی بوسه دادن
رخم را بوسه ده کاکنون همانیم
خمش کن مرده وار ای دل ازیرا
به هستی متهم ما زین زبانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۶
میان ما درآ ما عاشقانیم
که تا در باغ عشقت درکشانیم
مقیم خانۀ ما شو چو سایه
که ما خورشید را همسایگانیم
چو جان اندر جهان گر ناپدیدیم
چو عشق عاشقان گر‌‌ بی‌نشانیم
ولیک آثار ما پیوستۀ توست
که ما چون جان نهانیم و عیانیم
هر آن چیزی که تو گویی که آنید
به بالاتر نگر بالای آنیم
تو آبی لیک گردابی و محبوس
درآ در ما که ما سیل روانیم
چو ما در فقر مطلق پاک بازیم
به جز تصنیف نادانی ندانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۷
چرا شاید چو ما شه زادگانیم
که جز صورت ز یکدیگر ندانیم؟
چو مرغ خانه تا کی دانه چینیم؟
چه شد دریا چو ما مرغابیانیم؟
برو ای مرغ خانه تو چه دانی؟
که ما مرغان دران دریا چه سانیم
مزن بر عاشقان عشق تشنیع
تو را چه کاین چنینیم و چنانیم
چنینیم و چنان و هر چه هستیم
اسیر دام عشق‌‌ بی‌امانیم
چرا از جهل بر ما می‌دوانی؟
نه گردون را چنین ما می‌دوانیم؟
عجب نبود اگر ما را بخایند
که آتش دیده و پخته چو نانیم
وگر چون گرگ ما را می‌درانند
چه چاره؟ چون به حکم آن شبانیم
چو چرخ اندر زبان‌‌ها اوفتادیم
چو چرخ‌‌ بی‌گناه و‌‌ بی‌زبانیم
حریف کهرباییم ار چو کاهیم
نه در زندان چو کاه کاهدانیم
نتاند باد کاه ما ربودن
که ما زان کهربا اندر امانیم
تو را باد و دم شهوت رباید
نه ما که کهربای عقل و جانیم
خمش کن کاه و کوه و کهربا چیست؟
که آنچ از فهم بیرون است آنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۰
بیا با هم سخن از جان بگوییم
ز گوش و چشم‌‌ها پنهان بگوییم
چو گلشن‌‌ بی‌لب و دندان بخندیم
چو فکرت‌‌ بی‌لب و دندان بگوییم
بسان عقل اول سر عالم
دهان بربسته تا پایان بگوییم
سخن دانان چو مشرف بر دهانند
برون از خرگه ایشان بگوییم
کسی با خود سخن پیدا نگوید
اگر جمله یکیم آن سان بگوییم
تو با دست تو چون گویی که برگیر؟
چو هم دستیم از آن دستان بگوییم
بداند دست و پا از جنبش دل
دهان ساکن دل جنبان بگوییم
بداند ذره ذره امر تقدیر
اگر خواهی مثال آن بگوییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۲
چنان مستم چنان مستم من این دم
که حوا را بنشناسم ز آدم
ز شور من بشوریده‌‌‌‌ست دریا
ز سرمستی من مست است عالم
زهی سر ده که سر ببریده جلاد
که تا دنیا نبیند هیچ ماتم
حلال اندر حلال اندر حلال است
می خنب خدا نبود محرم
ازین باده‌ی جوان گر خورده بودی
نبودی پشت پیر چرخ را خم
زمین ار خورده بودی فارغستی
از آن که ابر تر بارد برونم
دل‌‌ بی‌عقل شرح این بگفتی
اگر بودی به عالم نیم محرم
ز آب و گل برون بردی شما را
اگر بودی شما را پای محکم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۳
کجایی ساقیا؟ درده مدامم
که من از جان غلامت را غلامم
می اندرده تهی دستم چه داری؟
که از خون جگر پر گشت جامم
ز ننگ من نگوید نام من کس
چو من مردی چه جای ننگ و نامم؟
چو بر جانم زدی شمشیر عشقت
تمامم کن که زنده‌ی ناتمامم
گهم زاهد‌‌‌ همی‌خوانند و گه رند
من مسکین ندانم تا کدامم
ز من چون شمع تا یک ذره باقی‌‌‌‌ست
نخواهد بود جز آتش مقامم
مرا جز سوختن راه دگر نیست
بیا تا خوش بسوزم زان که خامم