عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
کس چه داند از چه در دل آه شبگیرم شکست
نامهای بر پر نبستم در کمان تیرم شکست
مرغ تدبیرم به سوی بام وصلش میپرید
از قضا در راه بال مرغ تقدیرم شکست
کردهام در خدمتت تقصیر و از تاثیر آن
پشت امیدم خمید و رنگ تقصیرم شکست
صورت خود میکشیدم بهر پابوسش به راه
انفعال این تمنا رنگ تصویرم شکست
باخبر شد از شکست خود دل آگاه من
آستین دست قضا چون بهر تخمیرم شکست
کی شوم غمگین که چون قدسی مرید بادهام
پشت صد اندوه را یک همت پیرم شکست
نامهای بر پر نبستم در کمان تیرم شکست
مرغ تدبیرم به سوی بام وصلش میپرید
از قضا در راه بال مرغ تقدیرم شکست
کردهام در خدمتت تقصیر و از تاثیر آن
پشت امیدم خمید و رنگ تقصیرم شکست
صورت خود میکشیدم بهر پابوسش به راه
انفعال این تمنا رنگ تصویرم شکست
باخبر شد از شکست خود دل آگاه من
آستین دست قضا چون بهر تخمیرم شکست
کی شوم غمگین که چون قدسی مرید بادهام
پشت صد اندوه را یک همت پیرم شکست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
از شیشه نه می در دل مخمور فرو ریخت
انوار تجلیست که بر طور فرو ریخت
گلچین چمن دامن گل را ز خجالت
چون دید گل روی تو از دور، فرو ریخت
در باغ جهان آبلههای کف دهقان
چون قطره می از دل انگور فرو ریخت
صافش همه در شیشه ما کرد محبت
آن دُرد که در ساغر منصور فرو ریخت
چون لاله بود داغ دل و دامن صحرا
اشکی که ز چشم من محرور فرو ریخت
انوار تجلیست که بر طور فرو ریخت
گلچین چمن دامن گل را ز خجالت
چون دید گل روی تو از دور، فرو ریخت
در باغ جهان آبلههای کف دهقان
چون قطره می از دل انگور فرو ریخت
صافش همه در شیشه ما کرد محبت
آن دُرد که در ساغر منصور فرو ریخت
چون لاله بود داغ دل و دامن صحرا
اشکی که ز چشم من محرور فرو ریخت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
هرگهم در دل خیال آن قد موزون نشست
در جگر صد ناوک غیرت مرا افزون نشست
شب خیال قامتت از دیده تر میگذشت
تا به گردن همچو شاخ ارغوان در خون نشست
ناقه محملنشین یک بار راهی گم نکرد
عمرها مجنون به این امید در هامون نشست
در میان عاشق و معشوق قاصد رسم نیست
کوهکن شد باخبر شیرین چو بر گلگون نشست
آب و آتش را به هم یک جای نتوان داشتن
عشق چون زد خیمه در دل جان ز تن بیرون نشست
یک قفس جای دو بلبل نیست ای لیلیوشان
تا من از دامان صحرا خاستم، مجنون نشست
اینقدر دانم که جان بر دل گرانی میکند
نیستم آگه که پیکان تو در دل چون نشست
پیش دشمن روی جانان سیر نتوانست دید
قدسی امشب العطش گو، بر لب جیحون نشست
در جگر صد ناوک غیرت مرا افزون نشست
شب خیال قامتت از دیده تر میگذشت
تا به گردن همچو شاخ ارغوان در خون نشست
ناقه محملنشین یک بار راهی گم نکرد
عمرها مجنون به این امید در هامون نشست
در میان عاشق و معشوق قاصد رسم نیست
کوهکن شد باخبر شیرین چو بر گلگون نشست
آب و آتش را به هم یک جای نتوان داشتن
عشق چون زد خیمه در دل جان ز تن بیرون نشست
یک قفس جای دو بلبل نیست ای لیلیوشان
تا من از دامان صحرا خاستم، مجنون نشست
اینقدر دانم که جان بر دل گرانی میکند
نیستم آگه که پیکان تو در دل چون نشست
پیش دشمن روی جانان سیر نتوانست دید
قدسی امشب العطش گو، بر لب جیحون نشست
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
گرم قتلم آمد آن شوخ و به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
آتش از خس نگذرد هرگز چنین کز ما گذشت
هرچه با زلف تو میماند دل از کف میبرد
روز عمرم در تمنای شب یلدا گذشت
خاک بادا بر سرم گر نام عریانی برم
من که در دیوانگی موی سرم از پا گذشت
از فغانم پرس کامشب با دل گردون چه کرد
تیشه فرهاد میداند چه بر خارا گذشت
لاله بر گرد دمن پژمرده دیدم سوختم
بر سیهبختی که اوقاتش در آن صحرا گذشت
کی کند سر در سر هر قطره طوفان بلا؟
کار سیل چشمم از همچشمی دریا گذشت
سوختم قدسی که مخصوص تغافل هم نیم
دوستم از پیش چون دشمن به استغنا گذشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
از ضعف، نالهام به سراغ اثر نرفت
بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت
اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت
کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت
داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن
کز بس ضعیف بود ز یاد اثر نرفت
هرگز نرفت قاصد اشک من از پیاش
کز رشک، دیده چند قدم پیشتر نرفت
باشد حرام، بی طلب درد، زندگی
آن رگ، بریده به، که پی نیشتر نرفت
ناصح نبست لب ز ملامت به کشتنم
در راه عشق رفت سر و دردسر نرفت
بر وی ز هر طرف نظری باز شد به عیب
آن را که چشم جانب عیب از هنر نرفت
تا مغز استخوان، دم نظّارهام چو شمع
جز وی ز تن نرفت که نور بصر نرفت
بر حال دل چگونه بگریم که در دلم
یک قطره خون نماند که از چشم تر نرفت
از دیده موج اشک به صد خون دل گذشت
طوفان هم از سفینه ما بیخطر نرفت
رسوای خلق کرد مرا اشک پردهدر
نگریستم دمی، که به عالم خبر نرفت
پیغام ما ز هند به ایران که میبرد؟
صد نامهآور آمد و یک نامه بر نرفت
گردون به صد شکست تن از من رضا نشد
بر شیشه هم ز سنگ، جفا اینقدر نرفت
باریک اگر شوی به سخن بهترک بود
هرگز کسی چو رشته به مغز گهر نرفت
مگذار گو میان شهیدان عشق پا
اول قدم کسی که به خون تا کمر نرفت
داغم که وقت رفتن شبگیر، سوی باغ
بلبل چرا به غارت باد سحر نرفت
بیمار ماندم و به مسیحا خبر نرفت
اشکم ز باد دستی مژگان به خاک ریخت
کس را چو من ز رشته ستم بر گهر نرفت
داغم ز ناتوانی فریاد خویشتن
کز بس ضعیف بود ز یاد اثر نرفت
هرگز نرفت قاصد اشک من از پیاش
کز رشک، دیده چند قدم پیشتر نرفت
باشد حرام، بی طلب درد، زندگی
آن رگ، بریده به، که پی نیشتر نرفت
ناصح نبست لب ز ملامت به کشتنم
در راه عشق رفت سر و دردسر نرفت
بر وی ز هر طرف نظری باز شد به عیب
آن را که چشم جانب عیب از هنر نرفت
تا مغز استخوان، دم نظّارهام چو شمع
جز وی ز تن نرفت که نور بصر نرفت
بر حال دل چگونه بگریم که در دلم
یک قطره خون نماند که از چشم تر نرفت
از دیده موج اشک به صد خون دل گذشت
طوفان هم از سفینه ما بیخطر نرفت
رسوای خلق کرد مرا اشک پردهدر
نگریستم دمی، که به عالم خبر نرفت
پیغام ما ز هند به ایران که میبرد؟
صد نامهآور آمد و یک نامه بر نرفت
گردون به صد شکست تن از من رضا نشد
بر شیشه هم ز سنگ، جفا اینقدر نرفت
باریک اگر شوی به سخن بهترک بود
هرگز کسی چو رشته به مغز گهر نرفت
مگذار گو میان شهیدان عشق پا
اول قدم کسی که به خون تا کمر نرفت
داغم که وقت رفتن شبگیر، سوی باغ
بلبل چرا به غارت باد سحر نرفت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
صوت بلبل را شنیدم ناله زاری نداشت
آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست
با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت
دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
گلفروش از سادهلوحی گل سوی بازار برد
ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
عقدهای گر بود در زلفش دل من بود و بس
ورنه با زلف پریشانش گره کاری نداشت
کی ز رنج من خبردارست از پهلوی دل؟
آن که شبها تا سحر در خانه بیماری نداشت
آب چشمم خویش را بر قلب دریا میزند
تا بنا شد گریه، چون اشکم جگرداری نداشت
طره دستار قدسی را پریشان کس ندید
هرگز آن ناقص جنون سودای سرشاری نداشت
آسمان در نُه قفس چون من گرفتاری نداشت
بر دل تنگم ندانم عافیت را در که بست
با وجود آنکه این ویرانه دیواری نداشت
از تماشای تو جز حسرت نصیب ما نگشت
دیده حسرت نصیبان بخت بیداری نداشت
گلفروش از سادهلوحی گل سوی بازار برد
ورنه تا گل بود چون بلبل خریداری نداشت
عقدهای گر بود در زلفش دل من بود و بس
ورنه با زلف پریشانش گره کاری نداشت
کی ز رنج من خبردارست از پهلوی دل؟
آن که شبها تا سحر در خانه بیماری نداشت
آب چشمم خویش را بر قلب دریا میزند
تا بنا شد گریه، چون اشکم جگرداری نداشت
طره دستار قدسی را پریشان کس ندید
هرگز آن ناقص جنون سودای سرشاری نداشت
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
رهزدن درخانه کار چشم فتّان بوده است
ناوک در کیش صیدانداز، مژگان بوده است
سرد شد هنگامه دیوانه تا از شهر رفت
آتش سودا همین در سنگ طفلان بوده است
داغهای سینهام دیوانه دارد بیبهار
آنچه میجستم ز گلشن در گریبان بوده است
سر نمیپیچند از فرمان مجنون وحش و طیر
بر سر دیوانه مو چتر سلیمان بودهاست
چشم ما حسرتکش و آیینه محو دیدنش
این سعادت سرنوشت چشم حیران بودهاست
دل چه خونها خورد تا ره یافت بر درگاه عشق
بندگی را خواجه پندارد که آسان بوده است
تا دلم از رفتن پیک خیالش تیره شد
روشنم شد این که شمع خانه مهمان بوده است
از صبا آشفتگی میجستم آخر یافتم
از دل خود آنچه در زلف پریشان بوده است
سربهسر مرغ چمن داند چه میآرد نسیم
زآنکه وقت گلشکفتن در گلستان بوده است
هرکه بیند کز نسیمی غنچه چون در هم شکفت
داند از دلها گرهبردن چه آسان بوده است
بعد مردن نام مجنون زنده جاوید شد
خاک عاشق را مزاج آب حیوان بوده است
ناوک در کیش صیدانداز، مژگان بوده است
سرد شد هنگامه دیوانه تا از شهر رفت
آتش سودا همین در سنگ طفلان بوده است
داغهای سینهام دیوانه دارد بیبهار
آنچه میجستم ز گلشن در گریبان بوده است
سر نمیپیچند از فرمان مجنون وحش و طیر
بر سر دیوانه مو چتر سلیمان بودهاست
چشم ما حسرتکش و آیینه محو دیدنش
این سعادت سرنوشت چشم حیران بودهاست
دل چه خونها خورد تا ره یافت بر درگاه عشق
بندگی را خواجه پندارد که آسان بوده است
تا دلم از رفتن پیک خیالش تیره شد
روشنم شد این که شمع خانه مهمان بوده است
از صبا آشفتگی میجستم آخر یافتم
از دل خود آنچه در زلف پریشان بوده است
سربهسر مرغ چمن داند چه میآرد نسیم
زآنکه وقت گلشکفتن در گلستان بوده است
هرکه بیند کز نسیمی غنچه چون در هم شکفت
داند از دلها گرهبردن چه آسان بوده است
بعد مردن نام مجنون زنده جاوید شد
خاک عاشق را مزاج آب حیوان بوده است
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
بی روی تو کارم همه با دیده تر بود
تا دامن خاک از مژهام لخت جگر بود
در گلشن اندیشه به یاد رخ و زلفت
هر سو که شدم سنبل و گل تا به کمر بود
نشکفت گلی از اثر نغمه بلبل
این فیض نصیب نفس باد سحر بود
هر عیب که بود از نظر خلق نهفتم
آن عیب که پوشیده نگردید هنر بود
هرگز ز بد خویش فراموش نکردم
هرجا که شدم، آینهام پیش نظر بود
تا دامن خاک از مژهام لخت جگر بود
در گلشن اندیشه به یاد رخ و زلفت
هر سو که شدم سنبل و گل تا به کمر بود
نشکفت گلی از اثر نغمه بلبل
این فیض نصیب نفس باد سحر بود
هر عیب که بود از نظر خلق نهفتم
آن عیب که پوشیده نگردید هنر بود
هرگز ز بد خویش فراموش نکردم
هرجا که شدم، آینهام پیش نظر بود
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
آنان که مرا جورکش یار نوشتند
بر عاشقی کوهکن انکار نوشتند
چون تخته اطفال ز دل حرف پریشان
هرچند که شستیم دگربار نوشتند
مرغان حرم شکوه آزادگی خویش
گرد قفس مرغ گرفتار نوشتند
ای دیده به حسرت نگران باش که خوبان
بر روز جزا وعده دیدار نوشتند
پنهان چه کنی عشق که راز دل منصور
بر روی زمین با قلم دار نوشتند
شد لوح شفا شسته مگر سوی مسیحا
یک حرف ز حال من بیمار نوشتند؟
در دیر و حرم جز سخن عشق ندیدم
هرجا که خطر بر در و دیوار نوشتند
قدسی مکن از تیرگی بخت شکایت
کآیینه ما قابل زنگار نوشتند
بر عاشقی کوهکن انکار نوشتند
چون تخته اطفال ز دل حرف پریشان
هرچند که شستیم دگربار نوشتند
مرغان حرم شکوه آزادگی خویش
گرد قفس مرغ گرفتار نوشتند
ای دیده به حسرت نگران باش که خوبان
بر روز جزا وعده دیدار نوشتند
پنهان چه کنی عشق که راز دل منصور
بر روی زمین با قلم دار نوشتند
شد لوح شفا شسته مگر سوی مسیحا
یک حرف ز حال من بیمار نوشتند؟
در دیر و حرم جز سخن عشق ندیدم
هرجا که خطر بر در و دیوار نوشتند
قدسی مکن از تیرگی بخت شکایت
کآیینه ما قابل زنگار نوشتند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
هر لحظه نظر بر دگری دوخته دارد
این دیده چه با جان من سوخته دارد؟
زان شیفته داغ بتانم که چو لاله
اجزای مرا داغ به هم دوخته دارد
با این نگه خیره سر راه چه گیرم
آن را که خیال نگه، افروخته دارد
قدر جگر سوختهام را نشناسد
جز لاله که او هم جگر سوخته دارد
داغم ز یک اندیشی آن کس که درین باغ
چون لاله همین داغ دل اندوخته دارد
قدسی نه همین فکر تو خام است گه نظم
این سلسله بسیار نوآموخته دارد
این دیده چه با جان من سوخته دارد؟
زان شیفته داغ بتانم که چو لاله
اجزای مرا داغ به هم دوخته دارد
با این نگه خیره سر راه چه گیرم
آن را که خیال نگه، افروخته دارد
قدر جگر سوختهام را نشناسد
جز لاله که او هم جگر سوخته دارد
داغم ز یک اندیشی آن کس که درین باغ
چون لاله همین داغ دل اندوخته دارد
قدسی نه همین فکر تو خام است گه نظم
این سلسله بسیار نوآموخته دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
باز ناخن سر پرسیدن داغم دارد
خون دل، میل ملاقات ایاغم دارد
عشق چون قسمت اسباب معیشت میکرد
لاله داغی ز میان برد، که داغم دارد
شب که دزدیدهام آرد به سر کوی تو پای
از حسد دیده پرخون به چراغم دارد
آن نهالم که ز شادی ننشینم از پای
گر بدانم که خزان روی به باغم دارد
از چه در سلسله زلف تو دارد دستم؟
گر نه سودا سر آشوب دماغم دارد
محرم زلف و رخ او نتوان دید کسی
شانه دل میخلد و آینه داغم دارد
خون دل، میل ملاقات ایاغم دارد
عشق چون قسمت اسباب معیشت میکرد
لاله داغی ز میان برد، که داغم دارد
شب که دزدیدهام آرد به سر کوی تو پای
از حسد دیده پرخون به چراغم دارد
آن نهالم که ز شادی ننشینم از پای
گر بدانم که خزان روی به باغم دارد
از چه در سلسله زلف تو دارد دستم؟
گر نه سودا سر آشوب دماغم دارد
محرم زلف و رخ او نتوان دید کسی
شانه دل میخلد و آینه داغم دارد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۱
قضا ز خانه چو رختم بر آستانه نهاد
بر آستان تو چشمم بنای خانه نهاد
حدیث عشق تو افسانه گشته در همه جا
از آن دلم همه جا گوش بر فسانه نهاد
میانه گل و بلبل که مو نمیگنجد
چگونه شد که صبا پای در میانه نهاد
کمند جذبه صیاد خویش را نازم
که دام زلف نه بر اعتماد دانه نهاد
نگشت جمع دمی زلفش از پریشانی
نسیم خاست ز جا گر ز دست، شانه نهاد
بر آستان تو چشمم بنای خانه نهاد
حدیث عشق تو افسانه گشته در همه جا
از آن دلم همه جا گوش بر فسانه نهاد
میانه گل و بلبل که مو نمیگنجد
چگونه شد که صبا پای در میانه نهاد
کمند جذبه صیاد خویش را نازم
که دام زلف نه بر اعتماد دانه نهاد
نگشت جمع دمی زلفش از پریشانی
نسیم خاست ز جا گر ز دست، شانه نهاد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۲
خلاصیام ز کمند تو در ضمیر مباد
اگر اسیر تو نبود دلم اسیر مباد
نهفته مهر تو در سینه ورنه میگفتم
چو صبح سینه چاکم رفوپذیر مباد
نمیدهی می وصلم که تنگحوصلهای
مباد ساقی مجلس بهانهگیر، مباد
دعا کنید که پرویز را پس از فرهاد
گذار بر طرف قصر و جوی شیر مباد
دلم ز فرقت همدرد خویش، قدسی سوخت
که گفته بود ترا در جهان نظیر مباد
اگر اسیر تو نبود دلم اسیر مباد
نهفته مهر تو در سینه ورنه میگفتم
چو صبح سینه چاکم رفوپذیر مباد
نمیدهی می وصلم که تنگحوصلهای
مباد ساقی مجلس بهانهگیر، مباد
دعا کنید که پرویز را پس از فرهاد
گذار بر طرف قصر و جوی شیر مباد
دلم ز فرقت همدرد خویش، قدسی سوخت
که گفته بود ترا در جهان نظیر مباد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
نگاهم از فروغ عارضت در چشم تر سوزد
ز بیم گرمی خوی تو آهم در جگر سوزد
ز کمظرفی بود هر دم کشیدن از جگر آهی
چراغی کو تهی باشد ز روغن بیشتر سوزد
به جانم از ملامت اینقدر ناخن نزن ناصح
که آتش را کسی چندان که کارد بیشتر سوزد
چراغ آسمان نوری ندارد برق آهی کو
بود کاین نُه کهن فانوس را در یکدگر سوزد
به پیغامی ز وصل یار خوش بودم چه دانستم
که از بخت سیاهم بر لب قاصد خبر سوزد
ز خون دل نوشتم نامه سوی یار و میترسم
که خون دل ز گرمی، بالِ مرغِ نامهبر سوزد
چو آه خود سراپا شعلهام قدسی و میترسم
که پیکانش مباد از گرمی خون در جگر سوزد
ز بیم گرمی خوی تو آهم در جگر سوزد
ز کمظرفی بود هر دم کشیدن از جگر آهی
چراغی کو تهی باشد ز روغن بیشتر سوزد
به جانم از ملامت اینقدر ناخن نزن ناصح
که آتش را کسی چندان که کارد بیشتر سوزد
چراغ آسمان نوری ندارد برق آهی کو
بود کاین نُه کهن فانوس را در یکدگر سوزد
به پیغامی ز وصل یار خوش بودم چه دانستم
که از بخت سیاهم بر لب قاصد خبر سوزد
ز خون دل نوشتم نامه سوی یار و میترسم
که خون دل ز گرمی، بالِ مرغِ نامهبر سوزد
چو آه خود سراپا شعلهام قدسی و میترسم
که پیکانش مباد از گرمی خون در جگر سوزد
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۷
به هیچ، ناخن ما را کی اعتبار کند؟
مگر به زلف تو دندان شانه کار کند
مرا چو شیشه خالی، کدام رنگ و چه بوی
بیار می که خزان مرا بهار کند
ز دست رفت دلم، تا به کی توان دیدن
که شانه دستدرازی به زلف یار کند
هزار غنچه پیکان به سینه هست و همان
دلم برای گل داغ، خارخار کند
اگر نتیجه چشم حسود جام تهیست
به روز ما، شب آدینه تا چه کار کند
هزار حیف که در شان چشم نرگس نیست
کرشمهای که تواند دلی شکار کند
ز حلقه حلقه زلفت به رخ، قیامت حسن
صد آفتاب ز یک مغرب آشکار کند
حدیث رشک همین بس که در کف فرهاد
به سنگ، تا دل پرویز، تیشه کار کند
اگر به باغ بری بلبل گرفتاری
نسیم بر قفسش برگ گل نثار کند
برای زلف کند شانه ز استخوان، ورنه
هزار تیغ که در کار یک شکار کند؟
مگر به زلف تو دندان شانه کار کند
مرا چو شیشه خالی، کدام رنگ و چه بوی
بیار می که خزان مرا بهار کند
ز دست رفت دلم، تا به کی توان دیدن
که شانه دستدرازی به زلف یار کند
هزار غنچه پیکان به سینه هست و همان
دلم برای گل داغ، خارخار کند
اگر نتیجه چشم حسود جام تهیست
به روز ما، شب آدینه تا چه کار کند
هزار حیف که در شان چشم نرگس نیست
کرشمهای که تواند دلی شکار کند
ز حلقه حلقه زلفت به رخ، قیامت حسن
صد آفتاب ز یک مغرب آشکار کند
حدیث رشک همین بس که در کف فرهاد
به سنگ، تا دل پرویز، تیشه کار کند
اگر به باغ بری بلبل گرفتاری
نسیم بر قفسش برگ گل نثار کند
برای زلف کند شانه ز استخوان، ورنه
هزار تیغ که در کار یک شکار کند؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
از کینه هیچکس گر هم بر جبین ندید
کس بر جبین آینه از خشم چین ندید
از بس به سر زدم ز فراقت جدا جدا
از دست، سر چه دید که از آستین ندید
زین خاکدان هزار سلیمان شد و ز پی
کس نقش پای مورچهای بر زمین ندید
این راه پرخطر به چه امید میرود
روی تو هرکه در نفس واپسین ندید
کی کم شود ز سیلی کس، تازه روییام؟
صد خشم کرد خصم و مرا خشمگین ندید
قدسی ز هر دو، ملت عشق اختیار کرد
بیچاره هیچ ذوق چو در کفر و دین ندید
کس بر جبین آینه از خشم چین ندید
از بس به سر زدم ز فراقت جدا جدا
از دست، سر چه دید که از آستین ندید
زین خاکدان هزار سلیمان شد و ز پی
کس نقش پای مورچهای بر زمین ندید
این راه پرخطر به چه امید میرود
روی تو هرکه در نفس واپسین ندید
کی کم شود ز سیلی کس، تازه روییام؟
صد خشم کرد خصم و مرا خشمگین ندید
قدسی ز هر دو، ملت عشق اختیار کرد
بیچاره هیچ ذوق چو در کفر و دین ندید
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
فلک ز کین به مه فتنهجوی من ماند
ز مهر، طبع محبت به خوی من ماند
لب تو آب حیات است، در دلم منشین
که خون شود می اگر در سبوی من ماند
دمی ز جاذبه شوق من خبر یابی
که بگذری تو و چشمت به سوی من ماند
هلاک سرکشی شمع محفلم کاین طرز
به آشنایی بیگانه خوی من ماند
به رهگذار تو زان روی خاک راه شدم
که نقش پای تو شاید به روی من ماند
به گوش گل نکند جا، فغانت ای بلبل
حدیث شوق تو با گفتگوی من ماند
نشان خویش دگر گم نمیکنم قدسی
مباد پیک غم از جستجوی من ماند
ز مهر، طبع محبت به خوی من ماند
لب تو آب حیات است، در دلم منشین
که خون شود می اگر در سبوی من ماند
دمی ز جاذبه شوق من خبر یابی
که بگذری تو و چشمت به سوی من ماند
هلاک سرکشی شمع محفلم کاین طرز
به آشنایی بیگانه خوی من ماند
به رهگذار تو زان روی خاک راه شدم
که نقش پای تو شاید به روی من ماند
به گوش گل نکند جا، فغانت ای بلبل
حدیث شوق تو با گفتگوی من ماند
نشان خویش دگر گم نمیکنم قدسی
مباد پیک غم از جستجوی من ماند
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
کنعانی ما را غم یعقوب نباشد
تا چند کند صبر، دل ایوب نباشد
نرگس که سر افکنده به پیش، آفت دلهاست
کی دل برد آن دیده که محجوب نباشد
در دیده خلد رنگ گلم چون خس و خاشاک
در گلشن اگر جلوه محبوب نباشد
هرجا که بود یار، رسد سیل سرشکم
پیغام مرا واسطه مکتوب نباشد
دل را به خیال غمش ای غیر چه داری؟
با صورت زشت آینه مطلوب نباشد
رو دامن غم گیر که سیلیخور شرم است
هر دل که به این سلسله منسوب نباشد
قدسی به طواف دلم آمد غم مجنون
این لطف، سزای من مجذوب نباشد
تا چند کند صبر، دل ایوب نباشد
نرگس که سر افکنده به پیش، آفت دلهاست
کی دل برد آن دیده که محجوب نباشد
در دیده خلد رنگ گلم چون خس و خاشاک
در گلشن اگر جلوه محبوب نباشد
هرجا که بود یار، رسد سیل سرشکم
پیغام مرا واسطه مکتوب نباشد
دل را به خیال غمش ای غیر چه داری؟
با صورت زشت آینه مطلوب نباشد
رو دامن غم گیر که سیلیخور شرم است
هر دل که به این سلسله منسوب نباشد
قدسی به طواف دلم آمد غم مجنون
این لطف، سزای من مجذوب نباشد