عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
در انتظار تو شد عمرها که چشم به راهم
مپیچ سر ز نیازم، متاب رخ ز گناهم
چه لذت است ببین انتظار آمدنت را
که در برابر چشم منی و چشم به راهم
مرا همای خرد گو به فرق سایه میفکن
به سر، سیاهی داغ جنون بس است پناهم
در انتظار تو ای شمع بزم، تا سحر امشب
چو شمع بر سر مژگان نشسته بود نگاهم
به عشق، کار دل و دیده‌ام ز یکدگر آید
بود چو شمع، یکی نور چشم و شعله آهم
ز زلف یار به روز سیاه خویش نشستم
مباد آنکه نشیند کسی به روز سیاهم
چه می‌کنم که همای سعادتم به سر آید؟
زمانه گو به تمسخر، پری مزن به کلاهم
منم که یوسف مصر معانی‌ام به حقیقت
برادران طریقت فکنده‌اند به چاهم
بهار تازه‌ام، ایام را ملول نکردم
به فرق خاک بود گرچه نودمیده گیاهم
نه از وصال تسلی، نه در فراق صبوری
مرا بسوز چو قدسی، که معترف به گناهم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
رخ تو تا شده غایب به صورت از نظرم
کمر به دشمنی خواب بسته چشم ترم
فلک ز رشک جدا کردم از تو، ورنه هنوز
نبود وقت جدایی و موسم سفرم
فراق در گلویم ریخت زهر غم چندان
که گشت معدن الماس، سینه و جگرم
به دیده غنچه کند کار خنجر و پیکان
جدا ز دوست گر افتد به بوستان گذرم
مار به مهر تو پیدا شد آنقدر دشمن
که روز و شب ز گریبان خویش بر حذرم
ز گشت چرخ، سرم گر چو خاک فرساید
هوای وصل تو بیرون نمی‌رود ز سرم
جدا ز صبح وصال تو در شب هجران
انیس گریه و دمساز ناله سحرم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
دردت به دل رسیده و از دل به داغ هم
مجلس بود به روی تو گرم و ایاغ هم
دردی عجب نشسته مرا در کمین دل
ترسم دل مرا نگذارد به داغ هم
معشوق هرکه هست در این انجمن، تویی
پروانه از برای تو سوزد، چراغ هم
بی می، ز بس گرفتگی دل درین بهار
ترسم که غنچه‌ای نگشاید به باغ هم
گر فکر شعر کم کنم، از من عجب مدار
دارم هزار فکر و ندارم دماغ هم
قدسی ز بس که آمده بودم ز دل به جان
نی بینمش به سینه، نه گیرم سراغ هم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۰
دوش بر خاک درت عرض جبین می‌کردم
وز جبین درخور آن، سجده گزین می‌کردم
گر خیال تو به آیینه گمان می‌بردم
در دل آینه، چون عکس، کمین می‌کردم
من چه دانم که مثنا نشود وصل تو، کاش
روز اول، نگه بازپسین می‌کردم
تهمت خرمی از هر دو جهان برمی‌خاست
گر به اندازه غم، ناله حزین می‌کردم
گر نسیم سحری همره خویشم می‌برد
از سر زلف بتان، غارت چین می‌کردم
عشق می‌گویم و رخساره به خون می‌شویم
عمرها خدمت دل بهر همین می‌کردم
نگرفتم ز لب نوش تو بوسی، ای کاش
تازه، کامی ز می عشق چنین می‌کردم
فال حسرت زدم و گشت اجابت شب دوش
کاش امروز دعایی به ازین می‌کردم
تا نگاهی نکند سوی تو پنهان از من
در پی دیده چو دل، دوش کمین می‌کردم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۱
در خون دل از دیده خونبار نشستیم
چون دیده به خون از غم دلدار نشستیم
زان پیش که پرگار کشد دایره عشق
در دایره چون نقطه پرگار نشستیم
یک بار اگر از چمنی بی تو گذشتیم
هرگام چو گل بر سر صد خار نشستیم
در عشق ز ما عکس در آیینه نیفتد
از گرد هوس بس که سبکبار نشستیم
هر چاک ز دل، مطلع خورشید دگر شد
هرجا که به یاد تو شب تار نشستیم
هرگاه که رفتیم به یاد تو به گلزار
پهلوی گل و لاله به صد عار نشستیم
شایسته گلزار نبودیم چو بلبل
بر شعله چو پروانه سزاوار نشستیم
در حلقه اهل حرم و دیر چو قدسی
شایسته‌تر از سبحه و زنار نشستیم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
..............................
..............................ا می‌کشم
او فراهم می‌کشد چو غنچه جیب از روی ناز
من به صد امید، دامان تمنا می‌کشم
وصل را زان دوست می‌دارم که هجران در پی است
از برای دیده آن خاری که از پا می‌کشم
در چمن چون غنچه تا کی می‌توان دلتنگ زیست؟
خویش را چون لاله بر دامان صحرا می‌کشم
عشقت از غیرت ز خود می‌داشتم پنهان، کنون
اندک اندک از زبان خویشتن وا می‌کشم
قدسی از آسیب سوز سینه و سیلاب اشک
رخت خود را گه به آتش، گه به دریا می‌کشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
در میان بیخودی، آرامش دل یافتم
من ز گرداب محبت، ذوق ساحل یافتم
خضر و سرگردانی سرچشمه حیوان، که من
لذت عمر ابد از تیغ قاتل یافتم
اضطراب ناز از بهر نیازست اینقدر
کعبه را هم تیره‌روز از هجر محمل یافتم
ذوق سرگردانی‌ام آواره دارد هر طرف
ورنه من در گام اول، ره به منزل یافتم
چون نهم سر در پی دل، وز که جویم زو سراغ؟
در بیابانی که صد چون خضر، بسمل یافتم
گرد شمع دل به گردم همچو فانوس خیال
تا چو قدسی جای او در خلوت دل یافتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۶
از وصل هر گل در چمن، چون غنچه دامان چیده‌ام
جمعیت دل را در آن زلف پریشان چیده‌ام
ریزد به دامن دیده خون، من ریزم از دامن برون
او بهر دامان چیده گل، من گل ز دامان چیده‌ام
تا برده ترک غمزه‌ات، دستی به قربان کمان
چون ترکشت پهلوی هم، در سینه پیکان چیده‌ام
چون دیده آیینه‌ام مژگان نمی‌آید به هم
از بس که شوق دیدنت در چشم حیران چیده‌ام
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
..............................
..............................انه‌ای دارم
مخندید ای حریفان گر شمردم از شما خود را
نیم گر مست، باری گریه مستانه‌ای دارم
ز چنگ من صبا زلفش نگیرد چون به آسانی؟
که من بسیار کم طالع‌تر از خود، شانه‌ای دارم
سراغ عافیت می‌گیرم از هرکس که می‌بینم
تلاش آشنایی باز با بیگانه‌ای دارم
به بزم دیگران تا کی چراغ انجمن باشی؟
شبی از در درآ ای شمع، من هم خانه‌ای دارم
حریفان مست و مینا سرکش و ساقی‌ست بی‌پروا
درین مجلس ز خونگرمان، همین پروانه‌ای دارم
چرا افکنده‌اید از چشمم ای طفلان نمی‌دانم
به سنگم پرسشی، من هم دل دیوانه‌ای دارم
به فرقم چون نگیرد طایر غم، آشیان قدسی؟
که در دامان خود از اشک، مشت دانه‌ای دارم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
مباش غره به عهد قدیم و یار کهن
که هفته‌ای چو شود، خاربن شود گلبن
به جذب حادثه شد پیکرم چنان مشتاق
که پا نخورده به سنگم، کبود شد ناخن
میان عاشق و معشوق، راز دل گفتن
همین بس است که آزار لب نداد سخن
نهفته حیف نباشد چنان گل رویی؟
خدای را که رخ آلوده نقاب مکن
ز کار خود نگشوده‌ام گره، چرا قدسی
زمانه نی شکند ناخن مرا در بن؟
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۳
توان غم تو ز جان خراب دزدیدن
اگر ز شعله توان اضطراب دزدیدن
حباب‌وار برآور ز آب دیده سری
چو دیده چند توان سر در آب دزدیدن؟
خیال هندوی چشم تو در نمی‌آید
به چشم خلق، مگر بهر خواب دیدن
ز موج گریه‌ام افتد به گردن خورشید
ز روی آب، شکم چون حباب دزدیدن
دلی که وصل تو جوید به حیله، آن یابد
که طفل مکتبی از آفتاب دزدیدن
چو گل ز پرده برون‌آ، که بشکفد گلشن
چو غنچه، روی چرا در نقاب دزدیدن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
سینه پیش غم جانانه چه خواهد بودن
پیش سیلاب فنا، خانه چه خواهد بودن
شمع در محفل و گل بر سر بازار نشست
غیرت بلبل و پروانه چه خواهد بودن
از دل ماست پریشانی زلفش، ورنه
سعی باد سحر و شانه چه خواهد بودن
بی‌حجابانه نهد بر لب هرکس لب خویش
مجلس‌آرایی پیمانه چه خواهد بودن
اشک گرمم چه عجب گر به نظرها خوارست؟
کشت آتش‌زده را دانه چه خواهد بودن
گر که با خلق نیامیخته‌ام، معذورم
آشنا با دو سه بیگانه چه خواهد بودن
هیچ در هیچ بود سلطنت روی زمین
اعتبار دو سه ویرانه چه خواهد بودن
کس ندارد خبر یار چو دیوانه عشق
سخن مردم فرزانه چه خواهد بودن
گو کسی گوش مکن بر سخن من قدسی
گفتگوی من دیوانه چه خواهد بودن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
تا به کی چون ماه در مشکین نقاب افروختن
زلف یک سو کن که بیند آفتاب، افروختن
بس که اشک گرم از دامان مژگان ریختم
عرف شد در عهد ما آتش ز آب افروختن
هرکه از عشق منش پرسد، کند انکار، لیک
می‌کند خاطرنشانش در نقاب افروختن
ما چو خم از باده لبریز و همان بر حال خویش
تنگ ظرفان و به یک جام شراب افروختن
بی مه روی تو باشد کار ما شب تا به روز
از هجوم اشک، مژگان چون شهاب افروختن
بی مه روی تو باشد کار ما شب تا به روز
از هجوم اشک، مژگان چون شهاب افروختن
یافتی در بزم وصلش راه، قدسی زیبدت
آتش غیرت به جان شیخ و شاب افروختن
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
چرخ چون کشتی رود بر روی آب از چشم من
خانه ناموس طوفان شد خراب از چشم من
بس که از دیدار خود محروم می‌خواهد مرا
بگذرد شبها خیالش در نقاب از چشم من
شعله خون آلوده آید از دل اخگر برون
گر به روی آتش افشانند آب از چشم من
گر نه سودای گل روی تو می‌پختم، چرا
دوش می‌آمد به جای خون، گلاب از چشم من؟
روز و شب روی تو دارم در نظر، نبود عجب
گر که جای اشک ریزد آفتاب از چشم من
دیده پرخون برون آید به جای گل ز شاخ
گر به گلشن قطره افشاند سحاب از چشم من
گریه‌ام شد مانع نظّاره، روز وصل هم
تا به کی نظّاره باشد در عذاب از چشم من؟
گر کنم قدسی در آتش جای با این اشک گرم
شعله گردد در دل اخگر کباب از چشم من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
خموش می‌کند دلیر تماشای ماه من
من بعد، چشم آینه و دود آه من
تا چشم باز می‌کنم، از پیش رفته‌ای
چون شمع، کاش بر مژه بودی نگاه من
کوتاه بهترست شب ناامیدی‌ام
مگشا گره ز طره بخت سیاه من
در دیده‌ام ز روی تو آتش فتاده‌است
روشن شود چراغ ز تاب نگاه من
نارسته زرد بود مرا سبزه امید
رنگی نبرده باد خزان از گیاه من
قدسی، نسیم باغچه ناامیدی‌ام
بر گلشن امید، نیفتاده راه من
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
جان چیست کش فدا نکنم از برای تو؟
خاکم به سر اگر نکنم جان فدای تو
پنهان ز غیر، شب همه شب با چراغ چشم
در کوچه تو می‌طلبم نقش پای تو
پروا نمی‌کنی و من از ناله‌های شب
پر کرده گوش چرخ ز دست جفای تو
دل می‌بری و فکر اسیران نمی‌کنی
بیچاره آن کسی که شود مبتلای تو
دوش از تو بوی مهر و وفایی شنیده‌ام
گرد سر تو گردم و مهر و وفای تو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
فتنه‌ای هر لحظه برمی‌خیزد از مژگان تو
آسمان از فتنه معزول است در دوران تو
من که می‌گردم ز دور، آسوده نگذارد مرا
حال چشمت چیست یا رب پهلوی مژگان تو
کی گرفتار غمت فارغ بود، در خاک هم
بگسلد پیوند جان و نگسلد پیمان تو
دست من باد از گریبان پاره کردن بی‌نصیب
گر شود کوته به صد شمشیر از دامان تو
بی تو شبها سیر دلهای پریشان می‌کند
جز خیالت کس ندارد طاقت حرمان تو
چون نسوزد استخوان من، که خون افتاده است
در میان دیده و دل بر سر پیکان تو
رشک بر نظّاره میزان برم در کار عشق
این که یک چشمش بود محو و دگر حیران تو
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
خوی تو در جفا شکسته
عهدت کمر وفا شکسته
بیگانگی تو خار حسرت
در جان صد آشنا شکسته
تا از جگر که یادگارست؟
خاری که مرا به پا شکسته
آن کس که دلم شکسته، داند
کاین شیشه به مدعا شکسته
بر هرکه کشید تیغ، از رشک
رنگ من مبتلا شکسته
غیرت کش ساغرم، به سنگی
صد جام جهان‌نما شکسته
یا رب زن ناله‌ام، به آهی
هنگامه صد دعا شکسته
تا بتکده دلم شد آباد
بازار کلیسا شکسته
یا رب که شکستگی مبیناد
آن کس که دل مرا شکسته
هرکس که بدید رنگ قدسی
داند که دلش کجا شکسته
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۸
در سینه دل غمین فتاده
خود گو چه کنم، چنین فتاده
از کینه خلق، در هراسم
زان چین که بر آستین فتاده
جز عشق بتان که گیردش دست؟
زاهد که به ننگ دین فتاده
بر گرد لبت بنفشه شد سبز؟
یا مور در انگبین فتاده
در کوی تو آفتاب از شوق
غش کرده و بر زمین فتاده
از دولت عشق، سینه من
چون کوی تو دلنشین فتاده
پروانه طبیعت است قدسی
تا بر دل آتشین فتاده
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۲
کشته‌ای اول به نازم، باز خندان کرده‌ای
می‌توان دانست کز قتلم پشیمان گشته‌ای
من طلبکار توام با چشم در دیر و حرم
تو مرا در سینه همچون روح پنهان گشته‌ای
بعد ایامب که پیشش یافتی راه سخن
عرض حال خویش کن ای دل، چه حیران گشته‌ای؟
مرهم الماس ای دل بسته‌ای بر زخم خویش
کرده‌ای با درد خو، فارغ ز درمان گشته‌ای
از قبول عشق، قدسی کس مبادا بی‌نصیب
نیست جای غم که رد کفر و ایمان گشته‌ای