عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
ما را به غم عشق تو دردست دوا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
فریاد دلم رس که بدین نوع روا نیست
گفتم که رساند ز من خسته پیامی
چون محرم رازم بجز از باد صبا نیست
ای باد صبا عرضه کن احوال دلم را
کاخر ز چه رو با من مسکینش صفا نیست
تو پادشه هر دو جهانی به حقیقت
لیکن چه کنم چون نظرت سوی گدا نیست
دل را طلبیدم ز سر زلف تو گفتا
ما را سر و پروای چنان بی سر و پا نیست
گفتم مکن ای دوست جفا بر من مسکین
شرمت ز من خسته و ترست ز خدا نیست
بر اهل جهان جور و جفا چند پسندی
در شهر تو نام کرم و بوی وفا نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
بر من خسته ز هجران چه جفاهاست که نیست
بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست
چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد
با من خسته اش ای جان چه خطاهاست که نیست
چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو
به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست
در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان
وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست
چه بگویم که در اوصاف گل رخسارت
بلبلان را به زبان در، چه ثناهاست که نیست
چه جفاهاست که بر من نرسید از غم تو
در دل غم زده ی ما چه وفاهاست که نیست
در هوایت ز هوس گرد جهان می گردم
در سر من ز وصالت چه هواهاست که نیست
بر دل من ز فراقت چه بلاهاست که نیست
چشم سرمست تو ترک است و خطایی باشد
با من خسته اش ای جان چه خطاهاست که نیست
چه وفاها که نکردم به غم عشق و ز تو
به من دلشده آخر چه جفاهاست که نیست
در صبوح رخ و در شام سر زلف بتان
وز دهان من مسکین چه دعاهاست که نیست
چه بگویم که در اوصاف گل رخسارت
بلبلان را به زبان در، چه ثناهاست که نیست
چه جفاهاست که بر من نرسید از غم تو
در دل غم زده ی ما چه وفاهاست که نیست
در هوایت ز هوس گرد جهان می گردم
در سر من ز وصالت چه هواهاست که نیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
آیینه ی جمال تو از آه من گرفت
یا ناله های زار سحرگاه من گرفت
ماهم جواب داد که معهود در جهان
اینست بی راه دلت ماه من گرفت
با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا
خور روشنی ز پرتو درگاه من گرفت
رفتم که پای مرکب عالی ببوسمش
اشکم به رو دوید و سر راه من گرفت
در معرکه که قلب و جناحست و میسره
شیران شرزه پنجه روباه من گرفت
فریاد و الغیاث که دندان مدعی
بر رغم حال من لب دلخواه من گرفت
یا ناله های زار سحرگاه من گرفت
ماهم جواب داد که معهود در جهان
اینست بی راه دلت ماه من گرفت
با این گرفتگی که تو بینی رخ مرا
خور روشنی ز پرتو درگاه من گرفت
رفتم که پای مرکب عالی ببوسمش
اشکم به رو دوید و سر راه من گرفت
در معرکه که قلب و جناحست و میسره
شیران شرزه پنجه روباه من گرفت
فریاد و الغیاث که دندان مدعی
بر رغم حال من لب دلخواه من گرفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
همی خواهم که آیی در برم شاد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۶
ز دست خیل خیال تو خواب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد
تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد
اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد
همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد
دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد
بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد
مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد
به دولت شب وصلت شتاب نتوان کرد
تو آفتابی و برداشتی ز ما سایه
اگرچه گل به سر آفتاب نتوان کرد
اگرچه آب حیات منی ولی دانم
ز روی عقل که تکیه بر آب نتوان کرد
همه جفا به من خسته دل کنی ز چه رو
به بنده بی سببی این خطاب نتوان کرد
دل حزین من ای جان که خانه ی غم تست
به قول دشمن بدگو خراب نتوان کرد
بیا و چاره ی کارم ز وصل کن که دگر
جگر بر آتش هجران کباب نتوان کرد
مپوش رو ز جهان خاصه در شب دیجور
چرا که بر مه تابان نقاب نتوان کرد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
دل را نسیم زلف معنبر دوا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
تا دوست را عنان عنایت کجا بود
من زهر شربت شب هجران چشیده ام
شهد لبت به جام رقیبان چرا بود
من تشنه ام به آب زلال وصال تو
سیراب دیگری ز لبت کی روا بود
حسن و وفا از آنکه ندارند اتفّاق
هر جا که مهوشیست چنین بی وفا بود
بیگانه گشته ای ز من ای دوست بی سبب
جورت بگو چرا همه بر آشنا بود
لطفت مگر بگیردم این دست ناتوان
ورنه بگو که سعی جهان تا کجا بود
ای دل اگر جفا بری از دوست عیب نیست
کار بتان دلبر بدخو جفا بود
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۲
عقل با عشق بر نمی آید
شب هجران به سر نمی آید
گریه چشم ما و آه سحر
چه کنم کارگر نمی آید
با وجود رخ نگار مرا
در نظر ماه و خور نمی آید
قامت یار سرو آزادست
هیچگونه به بر نمی آید
دست امّید ما به سرو قدت
از چه رو در کمر نمی آید
چه سبب سرو قامتش یارب
سوی ما در گذر نمی آید
در فراق رخت مرا جز اشک
هیچ دُر در نظر نمی آید
دلبر از من کناره می طلبد
به میان نیک در نمی آید
به خیالم بجز جمال رخت
هیچ صورت دگر نمی آید
جز صبا نیست پیک ما به جهان
دیر شد تا خبر نمی آید
از دل خسته بس سلام و پیام
می فرستم مگر نمی آید
جز جمال جهان فروز توأم
در خیال بشر نمی آید
چه توان کرد کان نگار شبی
از در وصل در نمی آید
در جهان بین که نسل آدم را
چه قضاها به سر نمی آید
شب هجران به سر نمی آید
گریه چشم ما و آه سحر
چه کنم کارگر نمی آید
با وجود رخ نگار مرا
در نظر ماه و خور نمی آید
قامت یار سرو آزادست
هیچگونه به بر نمی آید
دست امّید ما به سرو قدت
از چه رو در کمر نمی آید
چه سبب سرو قامتش یارب
سوی ما در گذر نمی آید
در فراق رخت مرا جز اشک
هیچ دُر در نظر نمی آید
دلبر از من کناره می طلبد
به میان نیک در نمی آید
به خیالم بجز جمال رخت
هیچ صورت دگر نمی آید
جز صبا نیست پیک ما به جهان
دیر شد تا خبر نمی آید
از دل خسته بس سلام و پیام
می فرستم مگر نمی آید
جز جمال جهان فروز توأم
در خیال بشر نمی آید
چه توان کرد کان نگار شبی
از در وصل در نمی آید
در جهان بین که نسل آدم را
چه قضاها به سر نمی آید
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۴
ای مسلمانان بتی دارم به غایت دلپذیر
چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر
صبر فرماید مرا در عاشقی آن بی وفا
تا کی آخر طفل مسکین صبر بتواند ز شیر
وصل یار نازنین و خلوتی جوی از رقیب
ای جوان گر هوش داری گوش کن از عقل پیر
در من این عیبست آخر چون ز سر بیرون کنم
من ز روی خوب و بانگ چنگ باشم ناگزیر
دل سپر کردم ندادم ترکش امّا تا به کی
چون کمانم گه کشد گه دورم اندازد چو تیر
روز وصل دلبران را قدر چون نشناختی
ای دل بیچاره چون هجران درآمد بازگیر
چون طلبکار وصال کعبه جانان منم
باشد اندر راه ما خار مغیلان چون حریر
گر نوازد یک شبم آخر چه نقصان آیدش
گر جهان روشن شود از وصل آن ماه منیر
چابک و رعنا و چست و نازنین و دلپذیر
صبر فرماید مرا در عاشقی آن بی وفا
تا کی آخر طفل مسکین صبر بتواند ز شیر
وصل یار نازنین و خلوتی جوی از رقیب
ای جوان گر هوش داری گوش کن از عقل پیر
در من این عیبست آخر چون ز سر بیرون کنم
من ز روی خوب و بانگ چنگ باشم ناگزیر
دل سپر کردم ندادم ترکش امّا تا به کی
چون کمانم گه کشد گه دورم اندازد چو تیر
روز وصل دلبران را قدر چون نشناختی
ای دل بیچاره چون هجران درآمد بازگیر
چون طلبکار وصال کعبه جانان منم
باشد اندر راه ما خار مغیلان چون حریر
گر نوازد یک شبم آخر چه نقصان آیدش
گر جهان روشن شود از وصل آن ماه منیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۵
نکهت خطّست یا بوی بنفشه یا عبیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر
بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم
در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر
جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش
زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر
با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم
جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر
راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست
جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر
در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض
در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر
من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار
تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر
صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود
طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر
من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند
آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر
یا نسیم زلف دلدارم که باشد دلپذیر
بوی زلفت چون بنفشه سود می دارد عظیم
در دماغ جان من زان روی باشم ناگزیر
جان ز من خواهی نگارا تا فرستم پیش کش
زآنکه می دانی بجز جان هیچ نبود با فقیر
با وجود این همه فقر و بلای فاقه هم
جان به نزد همّت صاحبدلان باشد حقیر
راست می پرسی ز ما چون قامت او سرو نیست
جز خیال روی او ما را نباشد دستگیر
در حدم ناید قدش زیرا که باشد بی عوض
در خیالم نگذرد از بس که باشد بی نظیر
من جوانی داده ام بر باد عشق از جور یار
تا نگویی یک زمان آسوده ام از چرخ پیر
صبر فرمایی مرا در عاشقی مشکل بود
طفل راه عشق تو چون صبر بتواند ز شیر
من به امیدی دهم جان تا نظر بر ما کند
آه اگر لطفش نباشد در جهانم دستگیر
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
چند ز دیده خون دل بر رخ جان چکانمش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش
آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان
هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش
ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام
تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش
راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو
مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش
دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند
هم به توأم امید آن هست که واستانمش
قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود
گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش
بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد
تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش
توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام
عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش
گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل
روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش
چند فغان ز عشق تو تا به فلک رسانمش
آتش اشتیاق تو شعله زند درون جان
هردم از آب دیدگان باز فرونشانمش
ای تو چو سرو جان ما در چمن جهان خرام
تا سر و جان به پای تو همچو درم فشانمش
راست بگو که چون قلم در صفت جمال تو
مردم دیده در جهان چند به سر دوانمش
دل بستد ز دست ما برد به پای غم فکند
هم به توأم امید آن هست که واستانمش
قدر وصال دوستان چون نشناختم چه سود
گر پس ازین شبی دگر یابم قدر دانمش
بو که شبی به دست من دامن وصلش اوفتد
تاز غم جهان مگر یکسره وارهانمش
توسن عشق دوست را زین مراد کرده ام
عرصه وصل عرض کن تا به میان چمانمش
گر ندهد درین جهان کام من رمیده دل
روز جزا در آن جهان دست منست و دامنش
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۰
تا چند حال ما را آشفته داری ای دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
از زلف خوبرویان در بند و در سلاسل
تا چند باشم از غم شوریده حال و بی دل
تا چند باشی ای جان از حال بنده غافل
دل را ز دست دادم بی فکر الله الله
افتد به کاردانان این کارهای مشکل
دندان ز کام لعلش برکن دلا که ما نیز
بسیار کرده بودیم اندیشه های باطل
ملک دلم خرابست از جور دور هجران
از وصل چاره ای کن ای پادشاه عاقل
بی قدّ دلفریبت در بوستان شادی
هرگز نشد دل من بر قد سرو مایل
ای دیده چون تواند غیر از رخ تو دیدن
هرکس که دیده باشد آن شکل و آن شمایل
شمشاد خوش خرامت تا دیده ام ز دیده
چون سرو بوستانی پایم بماند در گل
دل رفت و جان برآمد از غصّه جهانم
تن درهم به خواری چون چاره نیست با دل
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸۹۹
برنمی آید مرا زان لعل جان افزای کام
وز شراب عشق او چون چشم او مستم مدام
چون صراحی می رود خون دلم از جور یار
دایماً سرگشته ام در مجلس او همچو جام
می پزم سودای زلف یار در دیگ هوس
عقل می گوید تو تا کی می پزی سودای خام
صبر می باید مرا در عاشقی و چاره نیست
همچو مرغ زیرک ای دل چون درافتادی به دام
ای صبا چون بگذری هیچت فتد کز مردمی
سوی یار من بری از خسته ی مسکین پیام
گو من مهجور در عشق تو سرگردان شدم
در جهان از وصل تو هرگز ندیده هیچ کام
می فرستم از دل و جانت سلامی دم به دم
ور تو در سالی کنی یکبار یاد ما تمام
وز شراب عشق او چون چشم او مستم مدام
چون صراحی می رود خون دلم از جور یار
دایماً سرگشته ام در مجلس او همچو جام
می پزم سودای زلف یار در دیگ هوس
عقل می گوید تو تا کی می پزی سودای خام
صبر می باید مرا در عاشقی و چاره نیست
همچو مرغ زیرک ای دل چون درافتادی به دام
ای صبا چون بگذری هیچت فتد کز مردمی
سوی یار من بری از خسته ی مسکین پیام
گو من مهجور در عشق تو سرگردان شدم
در جهان از وصل تو هرگز ندیده هیچ کام
می فرستم از دل و جانت سلامی دم به دم
ور تو در سالی کنی یکبار یاد ما تمام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
من که با خاک درت خون دل آمیخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
تا خیال آن بت بگزیده ام
بست نقشی در سواد دیده ام
از خیالش نیستم خالی دمی
گر بداند نور هر دو دیده ام
عمر بگذشت و من از روی وفا
یک سخن از لفظ او نشنیده ام
در چمن چون دیده ام قدّی چو سرو
درد از آن بالا بسی برچیده ام
همچو شمع از هجر می گریم به زار
کی چو گل از وصل او خندیده ام
آن چنان رویی و مویی در جهان
من مسلمان نیستم گر دیده ام
عرض گردیدم همه خوبان ز جان
مهر رویش از جهان بگزیده ام
بست نقشی در سواد دیده ام
از خیالش نیستم خالی دمی
گر بداند نور هر دو دیده ام
عمر بگذشت و من از روی وفا
یک سخن از لفظ او نشنیده ام
در چمن چون دیده ام قدّی چو سرو
درد از آن بالا بسی برچیده ام
همچو شمع از هجر می گریم به زار
کی چو گل از وصل او خندیده ام
آن چنان رویی و مویی در جهان
من مسلمان نیستم گر دیده ام
عرض گردیدم همه خوبان ز جان
مهر رویش از جهان بگزیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
من دلخسته در عشقت خرابم
ببرده آتش عشق تو آبم
گرم چون چشم مستت مست خواهی
بده جانا از آن لعلت شرابم
به چشم ساحر و زلف پرآشوب
ببردی ای نگار از دیده خوابم
دوای درد دل پرسیدم از دوست
چنین داد آن طبیب دل جوابم
ز وصلت آب وصلی بر دلم زن
که من بر آتش هجران کبابم
نکردی چاره ای از وصلم ای جان
چرا همچون جهان کردی خرابم
مرا سرگشته می داری شب و روز
از آن چون زلف تو در پیچ و تابم
ببرده آتش عشق تو آبم
گرم چون چشم مستت مست خواهی
بده جانا از آن لعلت شرابم
به چشم ساحر و زلف پرآشوب
ببردی ای نگار از دیده خوابم
دوای درد دل پرسیدم از دوست
چنین داد آن طبیب دل جوابم
ز وصلت آب وصلی بر دلم زن
که من بر آتش هجران کبابم
نکردی چاره ای از وصلم ای جان
چرا همچون جهان کردی خرابم
مرا سرگشته می داری شب و روز
از آن چون زلف تو در پیچ و تابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
به درد عشق تو درمان نیابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۱
سرو قد تو رسته روان بر کنار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
گه بر سرش نشانم و گه در کنار چشم
بر روی تو نظر نتوانیم بعد از این
تا بر رخت ز ما ننشیند غبار چشم
سرو قدت به خون جگر پروریده ام
زان رو کش آب داده ام از جویبار چشم
آزار مردم این همه خوش نیست دلبرا
نازک بود دو دیده ما کار و بار چشم
یک جرعه می ز لعل لب خویش نوش کن
تا بشکند به معجز لعلت خمار چشم
چون غمزه در فراق تو برهم زنم بتا
خون می رود به دامنم از رهگذار چشم
بی روی تو جهان همه تیره ست پیش ما
زیرا سیه شدست مرا روزگار چشم
از گلشن وصال تو خواهیم رنگ و بوی
تا دشمن تو را شوم ای دوست خار چشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۲
صد ازین جور و جفا گر ز برای تو کشم
همچنان سر همه در پای رضای تو کشم
بس غم و درد که از جور تو بر جان منست
این همه درد به امّید دوای تو کشم
تو جفا بر من بیچاره روا می داری
تا کی این بار ستمها ز جفای تو کشم
یک نفس بیش مرا نیست زمانی سوی ما
بگذر ای دوست که این لاشه به پای تو کشم
من ز رای تو نگردم اگرم سر برود
گر نفس برکشم ای دوست برای تو کشم
تا کی ای دل ز غم خویش مرا خوار کنی
تا کی آخر من دل خسته بلای تو کشم
عافیت خواستم و گوشه ی درویشی و فقر
ای خوش آن روز مگر روز جزای تو کشم
چون جهان را نبود هیچ وفایی و ثبات
پس چرا این همه محنت به وفای تو کشم
همچنان سر همه در پای رضای تو کشم
بس غم و درد که از جور تو بر جان منست
این همه درد به امّید دوای تو کشم
تو جفا بر من بیچاره روا می داری
تا کی این بار ستمها ز جفای تو کشم
یک نفس بیش مرا نیست زمانی سوی ما
بگذر ای دوست که این لاشه به پای تو کشم
من ز رای تو نگردم اگرم سر برود
گر نفس برکشم ای دوست برای تو کشم
تا کی ای دل ز غم خویش مرا خوار کنی
تا کی آخر من دل خسته بلای تو کشم
عافیت خواستم و گوشه ی درویشی و فقر
ای خوش آن روز مگر روز جزای تو کشم
چون جهان را نبود هیچ وفایی و ثبات
پس چرا این همه محنت به وفای تو کشم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲۹
در چمن تا قد آن سرو روانست روان
خونم از دیده غمدیده روانست روان
گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش
پیش او جان و تن و روح روانست روان
گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور
نقد این جمله بگوئیم روانست روان
زندگی بی تو نخواهیم که این جان عزیز
در تنم بی رخ تو بار گرانست گران
بودم اندیشه که او ترک جفا خواهد کرد
آن جفاپیشه چو دیدیم همانست همان
میل او جمله سوی ما به جفا بود و ستم
گرچه کردیم وفا باز برآنست بر آن
میل ما گرچه نداری نکنم قطع طمع
زآنکه در باغ جهان سرو چمانست چمان
غایب از چشم من دلشده زنهار مشو
که تو جانی و جهان زنده به جانست به جان
دل و جان دادم و مهرت بخریدم آخر
سر به سر سود من خسته زیانست زیان
گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت
در جهان یار وفادار جهانست جهان
خونم از دیده غمدیده روانست روان
گرچه آید سوی ما هم به نثار قدمش
پیش او جان و تن و روح روانست روان
گر دل و جان و تن و روح نباشد درخور
نقد این جمله بگوئیم روانست روان
زندگی بی تو نخواهیم که این جان عزیز
در تنم بی رخ تو بار گرانست گران
بودم اندیشه که او ترک جفا خواهد کرد
آن جفاپیشه چو دیدیم همانست همان
میل او جمله سوی ما به جفا بود و ستم
گرچه کردیم وفا باز برآنست بر آن
میل ما گرچه نداری نکنم قطع طمع
زآنکه در باغ جهان سرو چمانست چمان
غایب از چشم من دلشده زنهار مشو
که تو جانی و جهان زنده به جانست به جان
دل و جان دادم و مهرت بخریدم آخر
سر به سر سود من خسته زیانست زیان
گرچه از کار جهان چشم وفا نتوان داشت
در جهان یار وفادار جهانست جهان