عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۴
نی سیم و نه زر نه مال خواهیم
از لطف تو پر و بال خواهیم
نی حاکمی و نه حکم خواهیم
بر حکم تو احتمال خواهیم
ای عمر عزیز عمر ما باش
نی هفته نه مه نه سال خواهیم
ما بدر نه‌‌‌‌ایم و از پی بدر
خود را چو قد هلال خواهیم
از بهر مطالعه‌ی خیالت
خود را به کم از خیال خواهیم
چون دلو مسافران چاهیم
کان یوسف خوش خصال خواهیم
چون آینه نقش خود زدایم
چون عکس چنان جمال خواهیم
چون چشم نظر کند به جز تو
جان را ز تو گوشمال خواهیم
خاموش ز قال چند لافی؟
چون حال آمد چه قال خواهیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۶
ما زنده به نور کبریاییم
بیگانه و سخت آشناییم
نفس است چو گرگ لیک در سر
بر یوسف مصر برفزاییم
مه توبه کند ز خویش بینی
گر ما رخ خود به مه نماییم
درسوزد پر و بال خورشید
چون ما پر و بال برگشاییم
این هیکل آدم است روپوش
ما قبله جمله سجده‌هاییم
آن دم بنگر مبین تو آدم
تا جانت به لطف دررباییم
ابلیس نظر جدا جدا داشت
پنداشت که ما ز حق جداییم
شمس تبریز خود بهانه‌‌‌‌ست
ماییم به حسن لطف ماییم
با خلق بگو برای روپوش
کو شاه کریم و ما گداییم
ما را چه ز شاهی و گدایی؟
شادیم که شاه را سزاییم
محویم به حسن شمس تبریز
در محو نه او بود نه ماییم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۷
امروز نیم ملول شادم
غم را همه طاق برنهادم
بر سبلت هر کجا ملولی است
گر میر من است و اوستادم
امروز میان به عیش بستم
روبند ز روی مه گشادم
امروز ظریفم و لطیفم
گویی که مگر ز لطف زادم
یاری که نداد بوسه از ناز
او بوسه بجست و من ندادم
من دوش عجب چه خواب دیدم؟
کامروز عظیم بامرادم
گفتی تو که رو که پادشاهی
آری که خوش و خجسته بادم
بی ساقی و‌‌ بی‌شراب مستم
بی تخت و کلاه کیقبادم
در من ز کجا رسد گمان‌ها
سبحان الله کجا فتادم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۸
من جز احد صمد نخواهم
من جز ملک ابد نخواهم
جز رحمت او نبایدم نقل
جز باده که او دهد نخواهم
اندیشه عیش‌‌ بی‌حضورش
ترسم که بدو رسد نخواهم
بی او ز برای عشرت من
خورشید سبو کشد نخواهم
من مایه باده‌‌‌‌ام چو انگور
جز ضربت و جز لگد نخواهم
از لذت زخم‌هاش جانم
یک ساعت اگر رهد نخواهم
وقت است که جان شویم خالص
کین زحمت کالبد نخواهم
احمد گوید برای روپوش
از احمد جز احد نخواهم
مجموع همه است شمس تبریز
حق است که من عدد نخواهم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۹
ما آب دریم ما چه دانیم
چه شور و شریم ما چه دانیم
هر دم ز شراب‌‌ بی‌نشانی
خود مست تریم ما چه دانیم
تا گوهر حسن تو بدیدیم
رخ همچو زریم ما چه دانیم
تا عشق تو پای ما گرفته‌‌‌‌ست
بی پا و سریم ما چه دانیم
خشک و تر ما همه تویی تو
خوش خشک و تریم ما چه دانیم
سرحلقه زلف تو گرفتیم
خوش می‌شمریم ما چه دانیم
گر زیر و زبر شود دو عالم
زیر و زبریم ما چه دانیم
گر سبزه و باغ خشک گردد
ما از تو چریم ما چه دانیم
گلزار اگر همه بریزد
گل از تو بریم ما چه دانیم
گر چرخ هزار مه نماید
در تو نگریم ما چه دانیم
گر زان که شکر جهان بگیرد
ما باده خوریم ما چه دانیم
شمس تبریز ز آفتابت
همچون قمریم ما چه دانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۰
تا دلبر خویش را نبینیم
جز در تک خون دل نشینیم
ما به نشویم از نصیحت
چون گمره عشق آن بهینیم
اندر دل درد خانه داریم
درمان نبود چو هم چنینیم
در حلقه عاشقان قدسی
سرحلقه چو گوهر نگینیم
حاشا که ز عقل و روح لافیم
آتش در ما اگر همینیم
گر از عقبات روح جستی
مستانه مرو که در کمینیم
چون فتنه نشان آسمانیم
چون است که فتنه زمینیم؟
چون ساده تر از روان پاکیم
پرنقش چرا مثال چینیم؟
پژمرده شود هزار دولت
ما تازه و تر چو یاسمینیم
گر متهمیم پیش هستی
اندر تتق فنا امینیم
ما پشت بدین وجود داریم
کندر شکم فنا جنینیم
تبریز ببین چه تاج داریم
زان سر که غلام شمس دینیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
می‌خرامد جان مجلس سوی مجلس گام گام
در جبینش آفتاب و در یمینش جام جام
می‌خرامد بخت ما کو هست نقد وقت ما
مشنو ای پخته ازین پس وعده‌‌‌های خام خام
جاء نصر الله حقا مستجیبا داعیا
ان تعالوا یا کرامی و ادخلوا بین الکرام
قال ان الله یدعوا اخرجوا من ضیقکم
ان عقبی ملتقانا مشعر البیت الحرام
ترجمانش این بود کز خود برون آیید زود
ور نه هر دم بند باشد هر دو گامی دام دام
از خودی بیرون رویم آخر کجا؟ در‌‌ بی‌خودی
بی‌خودی معنی‌‌‌‌ست معنی باخودی‌‌ها نام نام
ان تکن اسما فاسم بالمسمی مازج
لا کاسم شبه غمد و المسمی کالحسام
مجلس خاص اندرا و عام را وادان ز خاص
ای درونت خاص خاص و ای برونت عام عام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیده‌‌ها را دیده‌‌‌‌ام
پیش من نه دیده‌‌‌‌اش را کامتحان دیده‌‌‌‌ام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌‌‌‌ام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیده‌‌‌‌ام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده‌‌‌‌ام
جمله مرغان به پر و بال خود پریده‌اند
من ز بال و پر خود‌‌ بی‌بال و پر پریده‌‌‌‌ام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته‌‌‌‌ام
من به چنگ خود همیشه پرده‌‌‌‌ام بدریده‌‌‌‌ام
من به ناخن‌‌‌های خود هم اصل خود برکنده‌‌‌‌ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده‌‌‌‌ام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده‌یی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریده‌‌‌‌ام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریده‌‌‌‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۵
ای جهان آب و گل تا من تو را بشناختم
صد هزاران محنت و رنج و بلا بشناختم
تو چراگاه خرانی نی مقام عیسی‌یی
این چراگاه خران را من چرا بشناختم؟
آب شیرینم ندادی تا که خوان گسترده‌یی
دست و پایم بسته‌یی تا دست و پا بشناختم
دست و پا را چون نبندی؟ گاهواره‌ت خواند حق
دست و پا را برگشایم پاگشا بشناختم
چون درخت از زیر خاکی دست‌‌ها بالا کنم
در هوای آن کسی کز وی هوا بشناختم
ای شکوفه تو به طفلی چون شدی پیر تمام؟
گفت رستم از صبا تا من صبا بشناختم
شاخ بالا زان رود زیرا ز بالا آمده‌‌‌‌ست
سوی اصل خویش یازم کاصل را بشناختم
زیر و بالا چند گویم؟ لامکان اصل من است
من نه از جایم کجا را از کجا بشناختم
نی خمش کن در عدم رو در عدم ناچیز شو
چیزها را بین که از ناچیزها بشناختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۶
خویش را چون خار دیدم سوی گل بگریختم
خویش را چون سرکه دیدم در شکر آمیختم
کاسه پرزهر بودم سوی تریاق آمدم
ساغری دردی بدم در آب حیوان ریختم
دیده پردرد بودم دست در عیسی زدم
خام دیدم خویش را در پخته‌یی آویختم
خاک کوی عشق را من سرمه جان یافتم
شعر گشتم در لطافت سرمه را می‌بیختم
عشق گوید راست می‌گویی ولی از خود مبین
من چو بادم تو چو آتش من تو را انگیختم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۸
من سر خم را ببستم باز شد پهلوی خم
آن که خم را ساخت هم او می‌شناسد خوی خم
کوزه‌‌ها محتاج خم و خم‌‌ها محتاج جو
در میان خم چه باشد؟ آنچه دارد جوی خم
مستیان بس پدید و خم شان را کس ندید
عالمی زیر و زبر پیچان شده از بوی خم
گر نبودی بوی آن خم در دماغ خاص و عام
پس به هر محفل چرا دارند گفت و گوی خم
بوی خمش خلق را در کوزه فقاع کرد
شد هزاران ترک و رومی بنده و هندوی خم
جادوی بر خم نشیند می‌دواند شهر شهر
جادوان را ریش خندی می‌کند جادوی خم
در سر خود پیچ ای دل مست و‌‌ بی‌خود چون شراب
همچنین می‌رو خراب از بوی خم تا روی خم
تا ببینی ناگهان مستی رمیده از جهان
ای جان عمم که منم خالوی خم
روی از آن سو کن کزین سو گفت و گو را راه نیست
چون ز شش سو وارهیدی بازیابی سوی خم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۹
چشم بگشا جان نگر کش سوی جانان می‌برم
پیش آن عید ازل جان بهر قربان می‌برم
چون کبوترخانه جان‌‌ها از او معمور گشت
پس چرا این زیره را من سوی کرمان می‌برم؟
زان که هر چیزی به اصلش شاد و خندان می‌رود
سوی اصل خویش جان را شاد و خندان می‌برم
زیر دندان تا نیاید قند شیرین کی بود؟
جان همچون قند را من زیر دندان می‌برم
تا که زر در کان بود او را نباشد رونقی
سوی زرگر اندک اندک زودش از کان می‌برم
دود آتش کفر باشد نور او ایمان بود
شمع جان را من ورای کفر و ایمان می‌برم
سوی هر ابری که او منکر شود خورشید را
آفتابی زیر دامن بهر برهان می‌برم
شمس تبریز ارمغانم گوهر بحر دل است
من ز شرم جان پاکت همچو عمان می‌برم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوش ترم
در معانی گم شدستم همچنین شیرین‌تر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
در معانی می‌گدازم تا شوم هم رنگ او
زان که معنی همچو آب و من درو چون شکرم
دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من ازین معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
می‌خرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم
کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم
ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعله‌‌‌های آذرم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زان که گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم
من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم
چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۱
وقت آن آمد که من سوگندها را بشکنم
بندها را بردرانم پندها را بشکنم
چرخ بد پیوند را من برگشایم بند بند
همچو شمشیر اجل پیوندها را بشکنم
پنبه‌یی از لاابالی در دو گوش دل نهم
پند نپذیرم ز صبر و بندها را بشکنم
مهر برگیرم ز قفل و در شکرخانه روم
تا ز شاخی زان شکر این قندها را بشکنم
تا به کی از چند و چون؟ آخر ز عشقم شرم باد
کی ز چونی برتر آیم چندها را بشکنم؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۴
ایها العشاق آتش گشته چون استاره‌ایم
لاجرم رقصان همه شب گرد آن مه پاره‌ایم
تا بود خورشید حاضر هست استاره ستیر
بی رخ خورشید ما می‌دان که ما آواره‌ایم
الصلا ای عاشقان هان الصلا این کاریان
باده کاری‌‌‌‌ست این جا زان که ما این کاره‌ایم
هر سحر پیغام آن پیغامبر خوبان رسد
کالصلا بیچارگان ما عاشقان را چاره‌ایم
نعره لبیک لبیک از همه برخاسته
مصحف معنی تویی ما هر یکی سی پاره‌ایم
خون بهای کشتگان چون غمزه خونی اوست
در میان خون خود چون طفلک خون خواره‌ایم
کوه طور از باده‌‌‌‌اش بی‌خود شد و بدمست شد
ما چه کوه آهنیم؟ آخر چه سنگ خاره‌ایم؟
یک جو از سرش نگوییم ار همه جو جو شویم
گرد خرمنگاه چرخ ار چه که ما سیاره‌ایم
همچو مریم حامله‌ی نور خدایی گشته‌ایم
گر چو عیسی بسته این جسم چون گهواره‌ایم
از درون باره این عقل خود ما را مجو
زان که در صحرای عشقش ما برون باره‌ایم
عشق دیوانه‌‌‌‌ست و ما دیوانه دیوانه‌ایم
نفس اماره است و ما اماره اماره‌ایم
مفخر تبریز شمس الدین تو بازآ زین سفر
بهر حق یک بارگی ما عاشق یک باره‌ایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۵
سر قدم کردیم و آخر سوی جیحون تاختیم
عالمی برهم زدیم و چست و بیرون تاختیم
چون براق عشق عرشی بود زیر ران ما
گنبدی کردیم و سوی چرخ گردون تاختیم
عالم چون را مثال ذره‌‌ها برهم زدیم
تا به پیش تخت آن سلطان‌‌ بی‌چون تاختیم
اولین منزل یکی دریای پر خون رو نمود
درمیان موج آن دریای پرخون تاختیم
فهم و وهم و عقل انسان جملگی در ره بریخت
چون که از شش حد انسان سخت افزون تاختیم
چون که در سینور مجنونان آن لیلی شدیم
سرکش آمد مرکب و از حد مجنون تاختیم
نفس چون قارون ز سعی ما درون خاک شد
بعد از آن مردانه سوی گنج قارون تاختیم
دشت و هامون روح گیرد گر بیابد ذره‌یی
ز آنچه ما از نور او در دشت و هامون تاختیم
بس صدف‌‌‌های چو گوهر زیر سنگی کوفتیم
تا به سوی گنج‌‌‌های در مکنون تاختیم
سوی شمع شمس تبریزی به بیشه‌ی شیر جان
بوده پروانه نپنداری که اکنون تاختیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
این چه کژطبعی بود که صد هزاران غم خوریم؟
جمع مستان را بخوان تا باده‌‌ها با هم خوریم
باده‌یی کابرار را دادند اندر یشربون
با جنید و بایزید و شبلی و ادهم خوریم
ابر نبود ماه ما را تا جفای شب کشیم
مرگ نبود عاشقان را تا غم ماتم خوریم
نفس ماده کیست تا ما تیغ خود بر وی زنیم؟
زخم بر رستم زنیم و زخم از رستم خوریم
بود مردم خوار عالم خلق عالم را بخورد
خالق آورده‌‌‌‌ست ما را تا که ما عالم خوریم
این جهان افسونگراست و وعده فردا دهد
ما از آن زیرک تریم ای خوش پسر که دم خوریم
گر پری زادیم شب جمعیت پریان بود
ور ز آدم زاده‌‌‌‌ایم آن باده با آدم خوریم
گه از آن کف گوهر هستی و سرمستی بریم
گه از آن دف نعره و فریاد زیر و بم خوریم
ماهی‌‌‌‌ایم و ساقی ما نیست جز دریای عشق
هیچ دریا کم شود زان رو که بیش و کم خوریم؟
گه چو گردون از مه و خورشید اشکم پر کنیم
گه چو خورشید آب‌‌ها را جمله‌‌ بی‌اشکم خوریم
شمس تبریزی تو سلطانی و ما بنده‌ی توایم
لاجرم در دور تو باده به جام جم خوریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۸
ای خوشا روزا که ما معشوق را مهمان کنیم
دیده از روی نگارینش نگارستان کنیم
گر ز داغ هجر او دردی‌‌‌‌ست در دل‌‌‌های ما
ز آفتاب روی او آن درد را درمان کنیم
چون به دست ما سپارد زلف مشک افشان خویش
پیش مشک افشان او شاید که جان قربان کنیم
آن سر زلفش که بازی می‌کند از باد عشق
میل دارد تا که ما دل را درو پیچان کنیم
او به آزار دل ما هر چه خواهد آن کند
ما به فرمان دل او هر چه گوید آن کنیم
این کنیم و صد چنین و منتش بر جان ماست
جان و دل خدمت دهیم و خدمت سلطان کنیم
آفتاب رحمتش در خاک ما درتافته‌‌‌‌ست
ذره‌‌‌های خاک خود را پیش او رقصان کنیم
ذره‌‌‌های تیره را در نور او روشن کنیم
چشم‌‌‌های خیره را در روی او تابان کنیم
چوب خشک جسم ما را کو به مانند عصاست
در کف موسی عشقش معجز ثعبان کنیم
گر عجب‌‌‌های جهان حیران شود در ما رواست
کین چنین فرعون را ما موسی عمران کنیم
نیمه‌یی گفتیم و باقی نیم کاران بو برند
یا برای روز پنهان نیمه را پنهان کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۹
چون بدیدم صبح رویت در زمان برخیستم
گرم در کار آمدم موقوف مطرب نیستم
همچو سایه در طوافم گرد نور آفتاب
گه سجودش می‌کنم گاهی به سر می‌ایستم
گه درازم گاه کوته همچو سایه پیش نور
جمله فرعونم چو هستم چون نیم موسیستم
من میان اصبعین حکم حقم چون قلم
در کف موسی عصا گاهی و گه افعیستم
عشق را اندیشه نبود زان که اندیشه عصاست
عقل را باشد عصا یعنی که من اعمیستم
روح موقوف اشارت می‌بنالد هر دمی
بر سر ره منتظر موقوف یک آریستم
چون ازین جا نیستم این جا غریبم من غریب
چون درین جا‌‌ بی‌قرارم آخر از جاییستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۱
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
یار آمد در میان ما از میان برخاستیم
از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم
بی‌نشان را یافتیم و از نشان برخاستیم
گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک
از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم
هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید
نی غلط گفتم زراه و راهبان برخاستیم
آتش جان سر برآورد از زمین کالبد
خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم
کم سخن گوییم و گر گوییم کم کس پی برد
باده افزون کن که ما با کم­زنان برخاستیم
هستی است آن زنان و کار مردان نیستی­ست
شکر کندر نیستی ما پهلوان برخاستیم