عبارات مورد جستجو در ۱۸۱۵ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
بیتو گو سوزد ز برق آه گشت دل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بیحاصل مرا
کاش ای دل گل رخان و شعله رخساران کنند
بلبل گلشن تو را پروانه ی محفل مرا
کی رهم از ورطه ی عشقت که خواهد ناخدا
غرقه ی گرداب نه آسوده ی ساحل مرا
در غمت از مرگ گفتم گردد آسان مشکلم
جان سپردم آخر و آسان نشد مشکل مرا
کشته ی عشقم بسم روز جزا این خون بها
کز نگاهی باز غلطاند به خون قاتل مرا
در مذاقم بس که بخشد چاشنی ذوق طلب
هست خوش تر رنج راه از راحت منزل مرا
ره نمیپویم درین وادی به خود دارد کشان
جذبه ی محملنشین بیخود پی محمل مرا
چون تواند خون من از غمزه ی صیاد ریخت
گو مکش تیغ و مزن زخم و مکن بسمل مرا
ازپی محمل درین دشتم نه خود گرم خروش
چون جرس دارد در افغان اضطراب دل مرا
خارخار عشق خوبان مردم و بردم به خاک
تا چه گل مشتاق آخر سرزند از گل مرا
نیست هرگز حاصلی زین کشت بیحاصل مرا
کاش ای دل گل رخان و شعله رخساران کنند
بلبل گلشن تو را پروانه ی محفل مرا
کی رهم از ورطه ی عشقت که خواهد ناخدا
غرقه ی گرداب نه آسوده ی ساحل مرا
در غمت از مرگ گفتم گردد آسان مشکلم
جان سپردم آخر و آسان نشد مشکل مرا
کشته ی عشقم بسم روز جزا این خون بها
کز نگاهی باز غلطاند به خون قاتل مرا
در مذاقم بس که بخشد چاشنی ذوق طلب
هست خوش تر رنج راه از راحت منزل مرا
ره نمیپویم درین وادی به خود دارد کشان
جذبه ی محملنشین بیخود پی محمل مرا
چون تواند خون من از غمزه ی صیاد ریخت
گو مکش تیغ و مزن زخم و مکن بسمل مرا
ازپی محمل درین دشتم نه خود گرم خروش
چون جرس دارد در افغان اضطراب دل مرا
خارخار عشق خوبان مردم و بردم به خاک
تا چه گل مشتاق آخر سرزند از گل مرا
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
برجا دل و او مقابل ما
گرد سر طاقت دل ما
حسرت بر اوست آنچه کشتیم
گو برق بسوز حاصل ما
جز او که گشاید آنچه او بست
آسان مشمار مشگل ما
ننموده جمال خون ما ریخت
آه از دل سنگ قاتل ما
سرگشته روان کوی عشقیم
زنهار مپرس منزل ما
از شوق حرم ز خویش رفتیم
رست از غم ناقه محمل ما
بازآ که ز گریه بیتو نگذاشت
مژگان تر آب در گل ما
مشتاق ز عشق منع ما بس
تا چند شکنجه دل ما
گرد سر طاقت دل ما
حسرت بر اوست آنچه کشتیم
گو برق بسوز حاصل ما
جز او که گشاید آنچه او بست
آسان مشمار مشگل ما
ننموده جمال خون ما ریخت
آه از دل سنگ قاتل ما
سرگشته روان کوی عشقیم
زنهار مپرس منزل ما
از شوق حرم ز خویش رفتیم
رست از غم ناقه محمل ما
بازآ که ز گریه بیتو نگذاشت
مژگان تر آب در گل ما
مشتاق ز عشق منع ما بس
تا چند شکنجه دل ما
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
بر لب به غیر ناله که دمساز مانده است
از دوریت به ما چه دگر باز مانده است
آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست
پَر رفته است و حسرت پرواز مانده است
چون دل زید به پنجه مژگان او که صید
سالم کجا به چنگن شهباز مانده است
دارم ز دیر و کعبه به دل رو که این در است
در عشق اگر دری بر خم باز مانده است
کردم به باغ نالهای و تا ابد مرا
از شوق غنچه گوش بر آواز مانده است
جز من که در دلم غمت افسرده پاک را
در خانه سیل خانه برانداز مانده است
مشتاق را ز عشق بود بوی گل کجا
پنهان به زیر پرده غماز مانده است
از دوریت به ما چه دگر باز مانده است
آمد خزان عمر و هوای چمن بجاست
پَر رفته است و حسرت پرواز مانده است
چون دل زید به پنجه مژگان او که صید
سالم کجا به چنگن شهباز مانده است
دارم ز دیر و کعبه به دل رو که این در است
در عشق اگر دری بر خم باز مانده است
کردم به باغ نالهای و تا ابد مرا
از شوق غنچه گوش بر آواز مانده است
جز من که در دلم غمت افسرده پاک را
در خانه سیل خانه برانداز مانده است
مشتاق را ز عشق بود بوی گل کجا
پنهان به زیر پرده غماز مانده است
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
خاک ار شوم بکوی تو گردم نمیرسد
دردی ز دوری تو بدردم نمیرسد
این درد دیگر است که جانم بلب رسید
از درد یار و یار بدردم نمیرسد
برگ خزان رسیده باغ محبتم
رنگی برنگ چهره زردم نمیرسد
ز افسردگی بمحفل یاران بدین خوشم
کافت بشمعی از دم سردم نمیرسد
نالان نیم ز جور تو نالم که بر دلم
تیری چرا ز شست تو هر دم نمیرسد
زین پس من و فراق که دستم به دامنش
کوشش هزار مرتبه کردم نمیرسد
مشتاق تافتاد ز هجر آتشم بجان
برقی بآه بادیه گردم نمیرسد
دردی ز دوری تو بدردم نمیرسد
این درد دیگر است که جانم بلب رسید
از درد یار و یار بدردم نمیرسد
برگ خزان رسیده باغ محبتم
رنگی برنگ چهره زردم نمیرسد
ز افسردگی بمحفل یاران بدین خوشم
کافت بشمعی از دم سردم نمیرسد
نالان نیم ز جور تو نالم که بر دلم
تیری چرا ز شست تو هر دم نمیرسد
زین پس من و فراق که دستم به دامنش
کوشش هزار مرتبه کردم نمیرسد
مشتاق تافتاد ز هجر آتشم بجان
برقی بآه بادیه گردم نمیرسد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
آن دل که غم بتان ندارد
باغیست که باغبان ندارد
چندش جویم که طایر کام
مرغیست که آشیان ندارد
گم گشته عشق او چو عنقا
نام ار دارد نشان ندارد
با فقر خوشم که نخل بیبرگ
بیم از ستم خزان ندارد
سودیست که در زیان عشقت
سودی که زپی زیان ندارد
ره رو چکند که وادی عشق
نقش پی کاروان ندارد
دارد یارم هر آنچه خواهی
اما دل مهربان ندارد
مشتاق کجا و دین و دنیا
عاشق غم این و آن ندارد
باغیست که باغبان ندارد
چندش جویم که طایر کام
مرغیست که آشیان ندارد
گم گشته عشق او چو عنقا
نام ار دارد نشان ندارد
با فقر خوشم که نخل بیبرگ
بیم از ستم خزان ندارد
سودیست که در زیان عشقت
سودی که زپی زیان ندارد
ره رو چکند که وادی عشق
نقش پی کاروان ندارد
دارد یارم هر آنچه خواهی
اما دل مهربان ندارد
مشتاق کجا و دین و دنیا
عاشق غم این و آن ندارد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
مژده ای دل که شب فرقت یار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
روز تاریک سرآمد شب تار آخر شد
یار از غیر برید الفت و با ما پیوست
بود ربطی که میان گل و خار آخر شد
از دم سرد خزان آنچه بگلشن میرفت
عاقبت از نفس گرم بهار آخر شد
صندل دردسرم شد می وصلش صد شکر
محنت مستی و اندوه خمار آخر شد
گشت آئینه صفت خاک چمن عکسپذیر
که ز صیقلگری ابر غبار آخر شد
میرسد آنچه بما از ستم هجر گذشت
میکشد آنچه دل از فرقت یار آخر شد
از گل آن جور که بر بلبل مسکین میرفت
عاقبت از اثر ناله زار آخر شد
میکشد آن همه محنت که ز هجران مشتاق
یارش از مهر چو آمد بکنار آخر شد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
گفتم ز صبر کار بسامان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
یا آن فرنگزاده مسلمان شود نشد
یا همچو شمع آتش هجرت کشد نکشت
یا گلخن فراق گلستان شود نشد
یا ذوق شهد وصل تو از دل رود نرفت
یا عادتم بتلخی هجران شود نشد
با خود بکوی وصل تو دل ره برد نبرد
یا جذبه تو سلسله جنبان شود نشد
مشتاق یا به راه غمت جان دهد نداد
یا مشکل فراق تو آسان شود نشد
طالع بحکم و بخت به فرمان شود نشد
یا آنکه ترک او بجفا دل کند نکرد
یا آنکه اوز کرده پشیمان شود نشد
با جان ز دام کفر خط او رهد نرست
یا آن فرنگزاده مسلمان شود نشد
یا همچو شمع آتش هجرت کشد نکشت
یا گلخن فراق گلستان شود نشد
یا ذوق شهد وصل تو از دل رود نرفت
یا عادتم بتلخی هجران شود نشد
با خود بکوی وصل تو دل ره برد نبرد
یا جذبه تو سلسله جنبان شود نشد
مشتاق یا به راه غمت جان دهد نداد
یا مشکل فراق تو آسان شود نشد
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
صبحدم در باغ دیدم عندلیبی از ملال
سرکشیده در فراز گلبنی بر زیر بال
گاه میشد از فغان خواموش و گاهی میکشید
از ته دل ناله زاری ازو کردم سئوال
کز گلت باشد چو ساز و برک وصل آماده چیست
دمبدم این ناله گفت آن عندلیب عجز نال
گرچه در وصلم گریزم از فغان نبود که هست
بیم هجران نالهفرمای من آشفته حال
ز آن بود هر لحظه در آغوش گلبن نالهام
ای خوش آن فرقت گزین عاشق که در کنج ملال
کرده خو با هجر و نبود وصل را جویا که هست
اینهمه بیم فراق آنجمله امید وصال
تا کیم مشتاق گوئی ایکه چون دل مدتیست
کردهائی جا در بر دلدار خود بیجا منال
چون ننالم در وصال او که ترسم ناگهان
آرد این کوکب ز دور آسمان رو در زوال
سرکشیده در فراز گلبنی بر زیر بال
گاه میشد از فغان خواموش و گاهی میکشید
از ته دل ناله زاری ازو کردم سئوال
کز گلت باشد چو ساز و برک وصل آماده چیست
دمبدم این ناله گفت آن عندلیب عجز نال
گرچه در وصلم گریزم از فغان نبود که هست
بیم هجران نالهفرمای من آشفته حال
ز آن بود هر لحظه در آغوش گلبن نالهام
ای خوش آن فرقت گزین عاشق که در کنج ملال
کرده خو با هجر و نبود وصل را جویا که هست
اینهمه بیم فراق آنجمله امید وصال
تا کیم مشتاق گوئی ایکه چون دل مدتیست
کردهائی جا در بر دلدار خود بیجا منال
چون ننالم در وصال او که ترسم ناگهان
آرد این کوکب ز دور آسمان رو در زوال
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
نیامد بر لبم آهی ز سوز عشق تا بودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدحپیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
سراپا سوختم اما بکس ظاهر نشد دودم
قدحپیما تو با اغیار دوش و تا سحر هر دم
من از حسرت ز خون دل چه ساغرها که پیمودم
سزد اشک ار بدامن بستر دیار از رخم اکنون
که صدره دامن پاکش بخون دیده آلودم
ز عمر کوتهم در آخر بزم فلک شمعی
که دیرم آسمان افروخت اما میکشد زودم
بس اینم کز خریداران یوسف طلعتی باشم
سر موئی ز سودای محبت نبود ارسودم
براه وعده بودم مضطرب عمری چو یار آمد
بپایش از نشاط افتادم و جان دادم آسودم
میفکن همچو نقش پابراهش از جفاروئی
که بر پای سگ کوی تو عمری از وفا سودم
ننالم گر به خفت راندی از بزمم از این نالم
که مقبول تو اغیار و من بدبخت مردودم
فغان از سرکشیهای تو ای سروسهی کاخر
برآمد جانم اما برنیامد از تو مقصودم
ندارم بهره از لطف عامت لیک جور تو
باین گز دیگران مخصوص من شد از تو خشنودم
نشد صاف می وصلت نصیبم هرگز و عمری
چه خونها کز غمت از پردهای چشم پالودم
نترسم از فنا مشتاق کز اعجاز عشق آمد
که صد ره گر شوم معدوم سازدباز موجودم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دامن خویش ز خون مژه گلشن کردم
از فراق تو چه گلها که بدامن کردم
شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم
گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
تیرهتر روزم از این شمع که روشن کردم
روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون
بچراغون شب هجر تو روشن کردم
آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام
دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم
کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را
فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم
قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم
سبز شد کشتهام و چیدم و خرمن کردم
ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک
خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم
چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد
بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم
نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق
کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم
از فراق تو چه گلها که بدامن کردم
شد کفن دوختم آن جامه که از تار وفا
سیه آنروز که این رشته بسوزن کردم
گفتم از عشق فروغی رسدم آه که شد
تیرهتر روزم از این شمع که روشن کردم
روغن دیده گرفتم ز سرشک گلگون
بچراغون شب هجر تو روشن کردم
آخرم دوست نگشتی تو و داغم که تمام
دوستانرا بخود از بهر تو دشمن کردم
کردم از دیر و حرم رو بدر دل خود را
فارغ از پیروی شیخ و برهمن کردم
قسمت برق چه خواهد شد آخر گیرم
سبز شد کشتهام و چیدم و خرمن کردم
ریختم در ره عشق آنچه مرا بود بخاک
خویش را فارغ از اندیشه رهزن کردم
چون جرس از دل هر سنگ برآید فریاد
بسکه در بادیه عشق تو شیون کردم
نرسم در ره مقصود بجائی مشتاق
کانچه پیر خردم گفت مکن من کردم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
تو در غربت من آرام از غمت چون در وطن گیرم
مگر میرم ز هجران تو و جا در کفن گیرم
از آن گمگشته ناید قاصدی هرگز مگر گاهی
سراغ یوسف خویش از نسیم پیرهن گیرم
بیا وز هجر زین بیشم مکش اندیشه کن زآندم
که دامان تو در محشر من خونین کفن گیرم
ز حسرت بیرخت چون مردگانم جسم بیجانی
چه باشد غیر از این دور از تو آرامی که من گیرم
ز کف دامان وصلش دادم و مشتاق جا دارد
که تا روز جزا انگشت حسرت در دهن گیرم
مگر میرم ز هجران تو و جا در کفن گیرم
از آن گمگشته ناید قاصدی هرگز مگر گاهی
سراغ یوسف خویش از نسیم پیرهن گیرم
بیا وز هجر زین بیشم مکش اندیشه کن زآندم
که دامان تو در محشر من خونین کفن گیرم
ز حسرت بیرخت چون مردگانم جسم بیجانی
چه باشد غیر از این دور از تو آرامی که من گیرم
ز کف دامان وصلش دادم و مشتاق جا دارد
که تا روز جزا انگشت حسرت در دهن گیرم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
نمیدانم چو رفتی از قفا بینی بکس یا نه
مرا هست ای خدنگ جسته میل باز پس یا نه
جهاندی رخش و رفتی هست آیا در دلت میلی
که هم از نیمهره کردی عنان تاب فرس یا نه
درای ناقهات گردد چو گرم ناله میافتی
بیاد نالهام از ناله زار جرس یا نه
بمنزل هیچ میگوئی چشد آن را که ماند از من
برنگ نقش پا در گام اول بازپس یا نه
چو بینی بلبلی نالان به قیدی هیچ میگوئی
که روزی داشتم مرغ اسیری در قفس یا نه
ترا پیوسته با اغیار بود الفت هنوز آیا
برنگ شعلهای سرگرم با هر خار و خس یا نه
کنم از دوریت پیوسته فریاد و نمیدانم
بگوشت میرسد فریادم از فریادرس یا نه
گه سیرت برون از خطه تبریز یادآور
ز طغیان سرشکم شورش رود ارس یا نه
هوس مشتاق دارم رجعتش اما نمیدانم
که خواهم مرد و خواهد در دلم ماند این هوس یا نه
مرا هست ای خدنگ جسته میل باز پس یا نه
جهاندی رخش و رفتی هست آیا در دلت میلی
که هم از نیمهره کردی عنان تاب فرس یا نه
درای ناقهات گردد چو گرم ناله میافتی
بیاد نالهام از ناله زار جرس یا نه
بمنزل هیچ میگوئی چشد آن را که ماند از من
برنگ نقش پا در گام اول بازپس یا نه
چو بینی بلبلی نالان به قیدی هیچ میگوئی
که روزی داشتم مرغ اسیری در قفس یا نه
ترا پیوسته با اغیار بود الفت هنوز آیا
برنگ شعلهای سرگرم با هر خار و خس یا نه
کنم از دوریت پیوسته فریاد و نمیدانم
بگوشت میرسد فریادم از فریادرس یا نه
گه سیرت برون از خطه تبریز یادآور
ز طغیان سرشکم شورش رود ارس یا نه
هوس مشتاق دارم رجعتش اما نمیدانم
که خواهم مرد و خواهد در دلم ماند این هوس یا نه
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
دلم را یار پیش ما شکسته
بپای گلبن این مینا شکسته
سرشکم قطره صاحب شکوهست
که صدره شوکت دریا شکسته
متاعی بهتر از جنس وفا نیست
کسادی قدر این کالا شکسته
دلی روز جزا باید درستی
که امروز از غم فردا شکسته
چه سازد دل بآن مژگان خونریز
که نشتر در رگ خارا شکسته
بود آن مومیائی عشق کز وی
دلت یابد درستی ناشکسته
ز چشمم میچکد خون تا بکویت
کرا خاری دگر در پا شکسته
چه کار اید ز من در عشق مشتاق
چه دل دستم چو دستم پا شکسته
بپای گلبن این مینا شکسته
سرشکم قطره صاحب شکوهست
که صدره شوکت دریا شکسته
متاعی بهتر از جنس وفا نیست
کسادی قدر این کالا شکسته
دلی روز جزا باید درستی
که امروز از غم فردا شکسته
چه سازد دل بآن مژگان خونریز
که نشتر در رگ خارا شکسته
بود آن مومیائی عشق کز وی
دلت یابد درستی ناشکسته
ز چشمم میچکد خون تا بکویت
کرا خاری دگر در پا شکسته
چه کار اید ز من در عشق مشتاق
چه دل دستم چو دستم پا شکسته
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
تا کی کند یار، از من کناره
افغان ز گردون، آه از ستاره
او را که آبی، بر سردم نزع
چون صبح یابد، عمر دوباره
داند دل ما، ز آندل چه دیده است
آن شیشه کامد، بر سنگ خاره
زین بحر خونخوار مردان گذشتند
در فکر کشتی ما بر کناره
افغان ز غربت کز سنگ چون جست
در دم سر آمد عمر شراره
بیدردیم کشت از عشق خواهم
جان شرحه شرحه دل پاره پاره
زین محرمی آه با او ز حد رفت
سرگوشی غیر چون گوشواره
مهدیست گردون، کارام یکدم
طفلان نگیرند، زین گاهواره
کاری ندارد، جان دادن ما
زآن گوشه چشم، بس یک اشاره
تا کی کشم ناز، زین چارهسازان
خوش آنکه بگذشت، کارش ز چاره
مشتاق آریش، دربر اگر تو
جز او زهر کس، گیری کناره
افغان ز گردون، آه از ستاره
او را که آبی، بر سردم نزع
چون صبح یابد، عمر دوباره
داند دل ما، ز آندل چه دیده است
آن شیشه کامد، بر سنگ خاره
زین بحر خونخوار مردان گذشتند
در فکر کشتی ما بر کناره
افغان ز غربت کز سنگ چون جست
در دم سر آمد عمر شراره
بیدردیم کشت از عشق خواهم
جان شرحه شرحه دل پاره پاره
زین محرمی آه با او ز حد رفت
سرگوشی غیر چون گوشواره
مهدیست گردون، کارام یکدم
طفلان نگیرند، زین گاهواره
کاری ندارد، جان دادن ما
زآن گوشه چشم، بس یک اشاره
تا کی کشم ناز، زین چارهسازان
خوش آنکه بگذشت، کارش ز چاره
مشتاق آریش، دربر اگر تو
جز او زهر کس، گیری کناره
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
شبی بر بام ای ماه بلند اختر نمیآئی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآئی
چو رفتی رفت جانم تا شوم ا حیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآئی
نخواهم از ره جوروجفا هرگز عنان تابی
که میدانم بسویم از ره دیگر نمیآئی
نیمزان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمیآئی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
بدستم گر تو ای سنگین بها گوهر نمیآئی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکش نهالان گلستان بر نمیآئی
ز برج طالع ما تیرهروزان بر نمیآئی
چو رفتی رفت جانم تا شوم ا حیا چرا هرگز
چراغ کشتهام را شعلهسان بر سر نمیآئی
نخواهم از ره جوروجفا هرگز عنان تابی
که میدانم بسویم از ره دیگر نمیآئی
نیمزان با ضعیفی خوش که ای ترک شکارافکن
پی صیدم ز ننگ این تن لاغر نمیآئی
چه دارم چون صدف غیر کف خاکی عجب نبود
بدستم گر تو ای سنگین بها گوهر نمیآئی
ز گلشن در قفس کن نقل مشتاق آشیان خود
که با سرکش نهالان گلستان بر نمیآئی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
بهر چه ز پرده برنمیآئی
کز لطف به چشم درنمیآئی
پنهانی و آشکار میبینم
پیدائی و درنظر نمیآئی
از کف ندهم چو عمر دامانت
دانم چو روی دگر نمیآئی
ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم
کز سرکشیم بسر نمیآئی
کامم چو نمیدهی بود یکسان
گرمی آئی و گر نمیآئی
از صول توأم چه سود گر خویشم
ناساخته بیخبر نمیآئی
مشتاق نمیروی بکوی او
یکره که بچشم تر نمیآئی
کز لطف به چشم درنمیآئی
پنهانی و آشکار میبینم
پیدائی و درنظر نمیآئی
از کف ندهم چو عمر دامانت
دانم چو روی دگر نمیآئی
ز آن مانده تهی ز سروت آغوشم
کز سرکشیم بسر نمیآئی
کامم چو نمیدهی بود یکسان
گرمی آئی و گر نمیآئی
از صول توأم چه سود گر خویشم
ناساخته بیخبر نمیآئی
مشتاق نمیروی بکوی او
یکره که بچشم تر نمیآئی
مشتاق اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵۳
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
گر مرا سودای آن یار کمانکش نیستی
دل ز تیر غمزگان او چو ترکش نیستی
شادی از دیدار من پنهان نگشتی چون پری
گر دلم در بند آن حور پری وش نیستی
گر نه خوار از عشق (او) چون خاک پیش بادمی
مر مرا در دیده و دل آب و آتش نیستی
گر نبودی صورت او آفت نقاش چین
صورت عشقش مرا در دل منقش نیستی
ور ز روی او وصال، انصاف من بستاندی
روزگار من چو زلف او مشوش نیستی
سخت ناخوش عیش دارم کز جمالش غایبم
گر جمالش حاضرستی، عیش ناخوش نیستی
رنجه ام از چشم و دل، وز جان و تن وز عیش و عمر
گر نبودی فرقت او رنج هر شش نیستی
دل ز تیر غمزگان او چو ترکش نیستی
شادی از دیدار من پنهان نگشتی چون پری
گر دلم در بند آن حور پری وش نیستی
گر نه خوار از عشق (او) چون خاک پیش بادمی
مر مرا در دیده و دل آب و آتش نیستی
گر نبودی صورت او آفت نقاش چین
صورت عشقش مرا در دل منقش نیستی
ور ز روی او وصال، انصاف من بستاندی
روزگار من چو زلف او مشوش نیستی
سخت ناخوش عیش دارم کز جمالش غایبم
گر جمالش حاضرستی، عیش ناخوش نیستی
رنجه ام از چشم و دل، وز جان و تن وز عیش و عمر
گر نبودی فرقت او رنج هر شش نیستی