عبارات مورد جستجو در ۱۷۸۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
نشاید از تو چندین جور کردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شبها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟
خداوندا از آن خوش تر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن؟
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
درین زندان مرا کند است دندان
ازین صبر و ازین دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمانها رخت بردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شبها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟
خداوندا از آن خوش تر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن؟
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
درین زندان مرا کند است دندان
ازین صبر و ازین دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمانها رخت بردن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۱۵
برو ای دل، به سوی دلبر من
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو، به سوی بیسویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر بیسر ازو افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن
به دستت او دهد سرمایهٔ زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش میکن
چو دیدی روی او، در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش، زیرا خلیلی
مرم زآتش، نهیی نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد، برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن، شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی، باش کودن
بدان خورشید شرق و شمع روشن
مرو هر سو، به سوی بیسویی رو
که هر مسکین بدان سو یافت مسکن
بنه سر چون قلم بر خط امرش
که هر بیسر ازو افراشت گردن
که جز در ظل آن سلطان خوبان
دل ترسندگان را نیست مأمن
به دستت او دهد سرمایهٔ زر
ز پایت او گشاید بند آهن
ور از انبوهی از در ره نیابی
چو گنجشکان درآ از راه روزن
وگر زان خرمن گل بو نیابی
چه سودت عنبرینه و مشک و لادن؟
وگر سبلت ز شیرش تر نکردی
برو ای قلتبان و ریش میکن
چو دیدی روی او، در دل بروید
گل و نسرین و بید و سرو و سوسن
درآمیزد دلت با آب حسنش
چو آتش که درآویزد به روغن
درآ در آتشش، زیرا خلیلی
مرم زآتش، نهیی نمرود بدظن
درآ در بحر او تا همچو ماهی
بروید مر تو را از خویش جوشن
ز کاه غم جدا کن حب شادی
که آن مه را برای ماست خرمن
بهار آمد، برون آ همچو سبزه
به کوری دی و بر رغم بهمن
نخمی چون کمان گر تیر اویی
به قاب قوس رستستی ز مکمن
زهی بر کار و ساکن تو به ظاهر
مثال مرهمی در کار کردن
خمش کن، شد خموشی چون بلادر
بلادر گر ننوشی، باش کودن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۶
کاشکی از غیر تو آگه نبودی جان من
خود ندانستی به جز تو، جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم، نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده، ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من، زگلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را؟ من آن که تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیک تر
یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من
خود ندانستی به جز تو، جان معنی دان من
تا نه ردی کردمی و نی تردد، نی قبول
بودمی بیدام و بیخاشاک در عمان من
غیر رویت هر چه بینم، نور چشمم کم شود
هر کسی را ره مده، ای پردهٔ مژگان من
سخت نازک گشت جانم از لطافتهای عشق
دل نخواهم، جان نخواهم، آن من کو، آن من؟
همچو ابرم روترش از غیرت شیرین خویش
روی همچون آفتابت بس بود برهان من
رو مگردان یک زمان از من که تا از درد تو
چرخ را برهم نسوزد دود آتشدان من
تا خموشم من، زگلزار تو ریحان میبرم
چون بنالم، عطر گیرد عالم از ریحان من
من که باشم مر تو را؟ من آن که تو نامم نهی
تو که باشی مر مرا؟ سلطان من، سلطان من
چون بپوشد جعد تو روی تو را، ره گم کنم
جعد تو کفر من آمد، روی تو ایمان من
ای به جان من تو از افغان من نزدیک تر
یا فغانم از تو آید، یا تویی افغان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۷
هست عاقل هر زمانی در غم پیدا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
هست عاشق هر زمانی بیخود و شیدا شدن
عاقلان از غرقه گشتن، برگریز و برحذر
عاشقان را کار و پیشه، غرقهٔ دریا شدن
عاقلان را راحت از راحت رسانیدن بود
عاشقان را ننگ باشد بند راحتها شدن
عاشق اندر حلقه باشد از همه تنها، چنانک
زیت را و آب را در یک محل تنها شدن
وان که باشد در نصیحت دادن عشاق عشق
نیست او را حاصلی، جز سخرهٔ سودا شدن
عشق بوی مشک دارد، زان سبب رسوا بود
مشک را کی چاره باشد از چنین رسوا شدن؟
عشق باشد چون درخت و عاشقان سایهی درخت
سایه گرچه دور افتد، بایدش آن جا شدن
بر مقام عقل باید پیر گشتن طفل را
در مقام عشق بینی پیر را برنا شدن
شمس تبریزی به عشقت هر که او پستی گزید
همچو عشق تو بود در رفعت و بالا شدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
پرده بردار ای حیات جان و جان افزای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
غم گسار و هم نشین و مونس شبهای من
ای شنیده وقت و بیوقت از وجودم نالهها
ای فکنده آتشی در جملهٔ اجزای من
در صدای کوه افتد بانگ من چون بشنوی
جفت گردد بانگ که با نعره و هیهای من
ای ز هر نقشی تو پاک و ای ز جانها پاک تر
صورتت نی لیک مقناطیس صورتهای من
چون ز بیذوقی دل من طالب کاری بود
بسته باشم، گرچه باشد دلگشا صحرای من
بی تو باشد جیش و عیش و باغ و راغ و نقل و عقل
هر یکی رنج دماغ و کندهیی بر پای من
تا ز خود افزون گریزم، در خودم محبوس تر
تا گشایم بند از پا، بسته بینم پای من
ناگهان در ناامیدی، یا شبی، یا بامداد
گویی ام، اینک برآ، بر طارم بالای من
آن زمان از شکر و حلوا چنان گردم که من
گم کنم کین خود منم، یا شکر و حلوای من
امشب از شبهای تنهایی ست، رحمی کن، بیا
تا بخوانم بر تو امشب دفتر سودای من
همچو نای انبان درین شب من از آن خالی شدم
تا خوش و صافی برآید نالهها و وای من
زین سپس انبان بادم، نیستم انبان نان
زانک ازین نالهست روشن، این دل بینای من
درد و رنجوری ما را دارویی غیر تو نیست
ای تو جالینوس جان و بوعلی سینای من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۵
صنما بیار باده، بنشان خمار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
که ببرد عشق رویت، همگی قرار مستان
می کهنه را کشان کن، به صبوح گلستان کن
که به جوش اندر آمد، فلک از عقار مستان
بده آن قرار جان را، گل و لاله زار جان را
ز نبات و قند پر کن، دهن و کنار مستان
قدحی به دست بر نه، به کف شکرلبان ده
بنشان به آب رحمت، به کرم، غبار مستان
صنما به چشم مستت، دل و جان غلام دستت
به می خوشی که هستت، ببر اختیار مستان
چو شراب لاله رنگت به دماغها برآید
گل سرخ شرم دارد ز رخ و عذار مستان
چو جناح و قلب مجلس، ز شراب یافت مونس
ببرد گلوی غم را سر ذوالفقار مستان
صنما تو روز مایی، غم و غصه سوز مایی
ز تو است ای معلا همه کار و بار مستان
بکشان تو گوش شیران، چو شتر قطارشان کن
که تو شیرگیر حقی، به کفت مهار مستان
ز عقیق جام داری، نمکی تمام داری
چه غریب دام داری، جهت شکار مستان
سخنی بماند، جا نی، که تو بیبیان بدانی
که تو رشک ساقیانی، سر و افتخار مستان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۹
مکن ای دوست ز جور این دلم آواره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
جان پی پاره بگیر و جگرم پاره مکن
مر تو را عاشق دل داده و غم خوار بسیست
جان و سر قصد سر این دل غم خواره مکن
نظر رحم بکن بر من و بیچارهگیام
جز تو ار چارهگری هست، مرا چاره مکن
پیش آتشکدهٔ عشق تو دل شیشهگر است
دل خود بر دل چون شیشهٔ من خاره مکن
هر دمی هجر ستمکار تو دم میدهدم
هر دمم دم ده بیباک ستمکاره مکن
تن پر بند چو گهواره و دل چون طفل است
در کنارش کش و وابستهٔ گهواره مکن
پیش خورشید رخت جان مرا رقصان دار
همچو شب جان مرا بند هر استاره مکن
ز دغل عالم غدار دو صد سر دارد
سر من در سر این عالم غداره مکن
صد چو هاروت و چو ماروت ز سحرش بستهست
مر مرا بستهٔ این جادوی سحاره مکن
خمر یک روزهٔ این نفس، خمار ابد است
هین، مرا تشنهٔ این خاین خماره مکن
لعب اول چو مرا بست میفزا بازی
زانچه یک باره شدم مات تو ده باره مکن
جمله عیاری ناسوت ز لاهوت تو است
تو دگر یاری این کافر عیاره مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۷
میآیدم ز رنگ تو ای یار بوی آن
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
برکندهیی به خشم دل از یار مهربان
از آفتاب روی تو چون شکل خشم تافت
پشتم خم است و سینه کبودم، چو آسمان
زان تیرهای غمزهٔ خشمین که میزنی
صد قامت چو تیر، خمیدهست چون کمان
از پرسشم ز خشم لب لعل بستهیی
جان ماندم زغصهٔ این، یا دل و زبان؟
لطف تو نردبان بده بر بام دولتی
ای لطف واگرفته و بشکسته نردبان
این لابهام به ذات خدا نیست بهر جان
ای هر دمی خیال تو صد جان جان جان
یاد آر دلبرا که ز من خواستی شبی
نقشی ز جان خون شده، من دادمت نشان
جانا به حق آن شب کان زلف جعد را
در گردنم درافکن و سرمست میکشان
تا جان باسعادت، غلطان همیرود
چوگان دو زلف و گوی دل و دشت لامکان
کرسی عدل نه تو به تبریز، شمس دین
تا عرش نور گیرد و حیران شود جهان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۲
برای چشم تو صد چشم بد توان دیدن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
چه چشم داری، ای چشم ما به تو روشن
پی رضای تو آدم گریست سیصد سال
که تا ز خندهٔ وصلش گشاده گشت دهن
به قدر گریه بود خنده، تو یقین میدان
جزای گریهٔ ابر است خندههای چمن
اگر نه از نسب آدمی، برو، مگری
که نیست از سیهی زنگ را بکا و حزن
چو خود سپید ندیدهست، روسیه شاد است
چو پور قیصر رومی، تو راه زنگ بزن
بسی خدنگ خورد اسپ تازی غازی
که تازی است، نه پالانی است و نی کودن
خصوص مرکب تازی که تو برو باشی
نشسته، ای شه هیجا و پهلوان زمن
چو خارپشت شود پشت و پهلوش از تیر
که هست در صف هیجاش کر و فر وطن
چو شاه دست به پشت و سرش فرومالد
که ای گزیده سرآخر، تویی مخصص من
شوند آن همه تیرش چو چوبهای نبات
همه حلاوت و لذت، همه عطا و منن
خبر ندارد پالانییی ازین لذت
سپر سلامت و محروم و بیبها و ثمن
ز گفت توبه کنم، توبه سود نیست مرا
به پیش پنجهات ای ارسلان توبه شکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۱
اگرنه عاشق اویم، چه میپویم به کوی او؟
وگرنه تشنهٔ اویم، چه میجویم به جوی او؟
برین مجنون چه میبندم؟ مگر بر خویش میخندم
که او زنجیر نپذیرد، مگر زنجیر موی او
ببر عقلم، ببر هوشم، که چون پنبهست در گوشم
چو گوشم رست ازین پنبه، درآیدهای هوی او
همیگوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش، مگر خون عدوی او
دلم را میکند پرخون، سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او، سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره، چو او بگشود آن چهره؟
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او؟
مرا گوید چرا زاری؟ ز ذوق آن شکر، باری
مرا گوید چرا زردی؟ زلاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی، به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل، چه میتازی به سوی او؟
وگرنه تشنهٔ اویم، چه میجویم به جوی او؟
برین مجنون چه میبندم؟ مگر بر خویش میخندم
که او زنجیر نپذیرد، مگر زنجیر موی او
ببر عقلم، ببر هوشم، که چون پنبهست در گوشم
چو گوشم رست ازین پنبه، درآیدهای هوی او
همیگوید دل زارم که با خود عهدها دارم
نیاشامم شراب خوش، مگر خون عدوی او
دلم را میکند پرخون، سرم را پرمی و افیون
دل من شد تغار او، سر من شد کدوی او
چه باشد ماه یا زهره، چو او بگشود آن چهره؟
چه دارد قند یا حلوا ز شیرینی خوی او؟
مرا گوید چرا زاری؟ ز ذوق آن شکر، باری
مرا گوید چرا زردی؟ زلاله ستان روی او
مرا هر دم برانگیزی، به سوی شمس تبریزی
بگو در گوش من ای دل، چه میتازی به سوی او؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۷
گران جانی مکن ای یار برگو
ازان زلف و ازان رخسار برگو
زباغ جان دو سه گل دسته بربند
حکایتهای آن گلزار برگو
زحسنش گفتنی بسیار داری
ملولی گوشه نه بسیار برگو
زیاد دوست شیرین تر چه کار است؟
هلا منشین چنین بیکار برگو
چه گفتی دی که جوشیدهست خونم؟
بیا امروز دیگربار برگو
ز یاد عالم غدار بگذر
زلطف عالم الاسرار برگو
زلاف فتنهٔ تاتار کم کن
زناف آهوی تاتار برگو
زعشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
ازان زلف و ازان رخسار برگو
زباغ جان دو سه گل دسته بربند
حکایتهای آن گلزار برگو
زحسنش گفتنی بسیار داری
ملولی گوشه نه بسیار برگو
زیاد دوست شیرین تر چه کار است؟
هلا منشین چنین بیکار برگو
چه گفتی دی که جوشیدهست خونم؟
بیا امروز دیگربار برگو
ز یاد عالم غدار بگذر
زلطف عالم الاسرار برگو
زلاف فتنهٔ تاتار کم کن
زناف آهوی تاتار برگو
زعشق حسن شمس الدین تبریز
میان عاشقان آثار برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۹
رفتم به کوی خواجه و گفتم که خواجه کو؟
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم، آخر نشان دهید
من دوست دار خواجهام آخر، نیم عدو
گفتند خواجه، عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغها جو، یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو
ماهی که آب دید، نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش، اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد، زر شد به ارجعوا
در خواب شو زعالم، وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟
ناچار میبرندت، باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آب رو
گر زان که در میانه نبودی سر خری
اسرار کشف کردی عیسیت، مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
گفتند خواجه عاشق و مست است و کو به کو
گفتم فریضه دارم، آخر نشان دهید
من دوست دار خواجهام آخر، نیم عدو
گفتند خواجه، عاشق آن باغبان شده ست
او را به باغها جو، یا بر کنار جو
مستان و عاشقان بر دلدار خود روند
هر کس که گشت عاشق، رو، دست ازو بشو
ماهی که آب دید، نپاید به خاکدان
عاشق کجا بماند در دور رنگ و بو؟
برف فسرده کو رخ آن آفتاب دید
خورشید پاک خوردش، اگر هست تو به تو
خاصه کسی که عاشق سلطان ما بود
سلطان بینظیر وفادار قندخو
آن کیمیای بیحد و بیعد و بیقیاس
بر هر مسی که برزد، زر شد به ارجعوا
در خواب شو زعالم، وز شش جهت گریز
تا چند گول گردی و آواره سو به سو؟
ناچار میبرندت، باری به اختیار
تا پیش شاه باشدت اعزاز و آب رو
گر زان که در میانه نبودی سر خری
اسرار کشف کردی عیسیت، مو به مو
بستم ره دهان و گشادم ره نهان
رستم به یک قنینه ز سودای گفت و گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۰
طیب الله عیشکم لوحش الله منکم
حق آن خال شاهدت، رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند ازو، بر سر کوه پر سمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی، شرح دادی ازان غم او
می کند شرح بیزبان، یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم، فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همیکنیم، جمله قسریست فاعلموا
جنبش آن گه کند صدف، که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد، ذا حدیث منمنم
حق آن خال شاهدت، رو به ما آر ای عمو
دست جعفر که ماند ازو، بر سر کوه پر سمو
شبه مهجور عاشق من وصال مصرم
دست او را دهان بدی، شرح دادی ازان غم او
می کند شرح بیزبان، یا ظریفون فافهموا
ما همان دست جعفریم، فی انقطاع الا ارحموا
جنبشی که همیکنیم، جمله قسریست فاعلموا
جنبش آن گه کند صدف، که بود جفت جوهر او
بس که گفتن دراز شد، ذا حدیث منمنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۸
یا عاشقین المقصد سیحوا الی ما ترشدوا
واستفتشوا من یسعد یلقون این السید
العشق نور مرتفع والسرنعم المکترع
نهرالهوی لا ینقطع نارالهوی لا تخمد
لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی
ان قیل طارفی الهوا لا تنکروا، لا تبعدوا
العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه
جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد
امر المحبین انطوی امراضهم خیرالدوا
ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعموا ان یهتدوا
اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستأنس
غیر الهوی لا تلبسوا، غیر الهوی لا ترتدوا
سحرالهوی معقودة نارالجوی موقودة
ذانعمة مفقودة حرمان من لا یجهد
نادیت یوم الملتقی اذحار عقلی والتقی
هذا بقاء فی البقا، هذا نعیم سرمد
ان فاتکم لا تفعلوا، واستفتشوه واعقلوا
لا ترقدوا لا تأکلوا ما لم تروا لا تعبدوا
واستفتشوا من یسعد یلقون این السید
العشق نور مرتفع والسرنعم المکترع
نهرالهوی لا ینقطع نارالهوی لا تخمد
لا عشق الا بالجوی من کان فی سقم الهوی
ان قیل طارفی الهوا لا تنکروا، لا تبعدوا
العشق ما فی رقه خیر لکم من عتقه
جفن بکا فی عشقه لا تحسبوه ترمد
امر المحبین انطوی امراضهم خیرالدوا
ما لم یضلوا فی الهوی لا تزعموا ان یهتدوا
اصحابنا لا تیأسوا بعد الجوی مستأنس
غیر الهوی لا تلبسوا، غیر الهوی لا ترتدوا
سحرالهوی معقودة نارالجوی موقودة
ذانعمة مفقودة حرمان من لا یجهد
نادیت یوم الملتقی اذحار عقلی والتقی
هذا بقاء فی البقا، هذا نعیم سرمد
ان فاتکم لا تفعلوا، واستفتشوه واعقلوا
لا ترقدوا لا تأکلوا ما لم تروا لا تعبدوا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۳
ساقی فرخ رخ من، جام چو گلنار بده
بهر من ار میندهی، بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی، چارهٔ بیمار تویی
شربت شادی و شفا، زود به بیمار بده
باده دران جام فکن، گردن اندیشه بزن
هین، دل ما را مشکن، ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را، ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را، از خم خمار بده
جان بهار و چمنی، رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی، ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی، وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود، کوری اغیار بده
غم مده و آه مده، جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود، ره بگشا، بار بده
ما همه مخمور لقا، تشنهٔ سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا، خرقه و دستار بده
تشنهٔ دیرینه منم، گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن، بیحد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی، ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد، پس ز مه ادرار بده
بهر من ار میندهی، بهر دل یار بده
ساقی دلدار تویی، چارهٔ بیمار تویی
شربت شادی و شفا، زود به بیمار بده
باده دران جام فکن، گردن اندیشه بزن
هین، دل ما را مشکن، ای دل و دلدار بده
باز کن آن میکده را، ترک کن این عربده را
عاشق تشنه زده را، از خم خمار بده
جان بهار و چمنی، رونق سرو و سمنی
هین که بهانه نکنی، ای بت عیار بده
پای چو در حیله نهی، وز کف مستان بجهی
دشمن ما شاد شود، کوری اغیار بده
غم مده و آه مده، جز به طرب راه مده
آه ز بیراه بود، ره بگشا، بار بده
ما همه مخمور لقا، تشنهٔ سغراق بقا
بهر گرو پیش سقا، خرقه و دستار بده
تشنهٔ دیرینه منم، گرم دل و سینه منم
جام و قدح را بشکن، بیحد و بسیار بده
خود مه و مهتاب تویی، ماهی این آب منم
ماه به ماهی نرسد، پس ز مه ادرار بده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹۰
کجا شد عهد و پیمانی که کردی دوش با بنده؟
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه میخواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایتها؟ کجا شد آن حکایتها؟
کجا شد آن گشایشها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
که بادا عهد و بدعهدی و حسنت، هر سه پاینده
زبدعهدی چه غم دارد شهنشاهی که برباید
جهانی را به یک غمزه، قرانی را به یک خنده؟
بخواه ای دل، چه میخواهی؟ عطا نقد است و شه حاضر
که آن مه رو نفرماید که رو تا سال آینده
به جان شه که نشنیدم زنقدش وعدهٔ فردا
شنیدی نور رخ نسیه ز قرص ماه تابنده؟
کجا شد آن عنایتها؟ کجا شد آن حکایتها؟
کجا شد آن گشایشها؟ کجا شد آن گشاینده؟
همه با ماست، چه با ما؟ که خود ماییم سرتاسر
مثل گشتهست در عالم که جویندهست یابنده
چه جای ما؟ که ما مردیم زیر پای عشق او
غلط گفتم، کجا میرد کسی کو شد بدو زنده؟
خیال شه خرامان شد، کلوخ و سنگ با جان شد
درخت خشک خندان شد، سترون گشت زاینده
خیالش چون چنین باشد، جمالش بین که چون باشد
جمالش مینماید در خیال نانماینده
خیالش نور خورشیدی که اندر جانها افتد
جمالش قرص خورشیدی به چارم چرخ تازنده
نمک را در طعام آن کس شناسد در گه خوردن
که تنها خورده است آن را و یا بودهست ساینده
عجایب غیر و لاغیری که معشوق است با عاشق
وصال بوألعجب دارد زدوده با زداینده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
دیدم نگار خود را، میگشت گرد خانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
برداشته ربابی، میزد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، میزد ترانهیی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی میزد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشهیی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعلهها ازان می بر روی او دوانه
میدید حسن خود را، میگفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۲
باده بده ساقیا عشوه و بادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
وز غم فردا و دی هیچ به یادم مده
باده ازان خم مه پرکن و پیشم بنه
گر نگشایم گره هیچ گشادم مده
چون گذرد می ز سر گویم ای خوش پسر
باده نخواهم دگر مست فتادم مده
چاکر خندهی توام کشته زندهی توام
گر نه که بندهی توام باده شادم مده
فتنه به شهر توام کشته قهر توام
گر نه که بهر توام هیچ مرادم مده
صدقه ازان لعل کان بخش برین پرزیان
ور ز برای تو جان صدقه ندادم مده
از سر کین درگذر بوسه ده ای لب شکر
بر سر هر خاک سر گر ننهادم مده
هر که دوم بار زاد عشق بدو داد داد
صد ره از صدق و داد گر بنزادم مده
شمس حق نیکنام شد تبریزت مقام
گر نشکستم تمام هیچ تو دادم مده
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۹
آه خجسته ساعتی که صنما به من رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
پاک و لطیف همچو جان صبح دمی به تن رسی
آن سر زلف سرکشت گفته مرا که شب خوشت
زین سفر چو آتشت کی تو بدین وطن رسی؟
کی بود آفتاب تو در دل چون حمل رسد؟
تا تو چو آب زندگی بر گل و بر سمن رسی
همچو حسن ز دست غم جرعه زهر میکشم
ای تریاق احمدی کی تو به بوالحسن رسی
گرچه غمت به خون من چابک و تیز میرود
هست امید جان که تو در غم دل شکن رسی
جمله تو باشی آن زمان دل شده باشد از میان
پاک شود بدن چو جان چون تو بدین بدن رسی
چرخ فروسکل تو خوش ننگ فلک دگر مکش
بوک به بوی طرهاش بر سر آن رسن رسی
زن ز زنی برون شود مرد میان خون شود
چون تو به حسن لم یزل بر سر مرد و زن رسی
حسن تو پای درنهد یوسف مصر سر نهد
مرده ز گور برجهد چون به سر کفن رسی
لطف خیال شمس دین از تبریز در کمین
طالب جان شوی چو دین تا به چه شکل و فن رسی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
جان به فدای عاشقان خوش هوسیست عاشقی
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسلهییست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بیدل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی