عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
نو به نو هر روز باری می‌کشم
وین بلا از بهر کاری می‌کشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری می‌کشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری می‌کشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری می‌کشم
گر دکان و خانه‌‌‌ام ویران شود
بر وفای لاله زاری می‌کشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری می‌کشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری می‌کشم
بهر لعلش کوه و کانی می‌کنم
بهر آن گل بار خاری می‌کشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری می‌کشم
بهر صیدی کو‌ نمی‌گنجد به دام
دام و داهول شکاری می‌کشم
گفت این غم تا قیامت می‌کشی؟
 می‌کشم ای دوست آری می‌کشم
سینه غار و شمس تبریزی‌ست یار
سخره بهر یار غاری می‌کشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۴
می‌شناسد پردهٔ جان آن صنم
چون نداند پرده را صاحب حرم؟
چون ز پرده قصد عقل ما کند
تو فسون بر ما مخوان و برمدم
کس ندارد طاقت ما آن نفس
عاقل از ما می‌رمد، دیوانه هم
آنچنان کردیم ما مجنون که دوش
ماه می‌انداخت از غیرت علم
پرده‌هایی می‌نوازد پرده در
تارهایی می‌زند‌ بی‌زیر و بم
عقل و جان آن جا کند رقص الجمل
کو بدرد پردهٔ شادی و غم
این نفس آن پرده را از سر گرفت
ما به سر رقصان چو بر کاغذ قلم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۵
عاشقی بر من پریشانت کنم
کم عمارت کن که ویرانت کنم
گر دو صد خانه کنی زنبوروار
چون مگس‌ بی‌خان و‌ بی‌مانت کنم
تو بر آن که خلق را حیران کنی
من بر آن که مست و حیرانت کنم
گر که قافی، تو را چون آسیا
آرم اندر چرخ و گردانت کنم
ور تو افلاطون و لقمانی به علم
من به یک دیدار نادانت کنم
تو به دست من چو مرغی مرده‌یی
من صیادم، دام مرغانت کنم
بر سر گنجی چو ماری خفته‌یی
من چو مار خسته پیچانت کنم
خواه دلیلی گو و خواهی خود مگو
در دلالت عین برهانت کنم
خواه گو لاحول، خواهی خود مگو
چون شهب لاحول شیطانت کنم
چند می‌باشی اسیر این و آن؟
گر برون آیی ازین، آنت کنم
ای صدف چون آمدی در بحر ما
چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم
بر گلویت تیغ‌ها را دست نیست
گر چو اسماعیل قربانت کنم
چون خلیلی هیچ از آتش مترس
من ز آتش صد گلستانت کنم
دامن ما گیر اگر تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم
من همایم سایه کردم بر سرت
تا که افریدون و سلطانت کنم
هین قرائت کم کن و خاموش باش
تا بخوانم عین قرآنت کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۶
گفته‌‌یی من یار دیگر می‌کنم
بر تو دل چون سنگ مرمر می‌کنم
پس تو خود این گو که از تیغ جفا
عاشقی را قصد و‌ بی‌سر می‌کنم
گوهری را زیر مرمر می‌کشم
مرمری را لعل و گوهر می‌کنم
صد هزاران مؤمن توحید را
بستهٔ آن زلف کافر می‌کنم
عاشقان را در کشاکش همچو ماه
گاه فربه گاه لاغر می‌کنم
کله‌های عشق را از خنب جان
کیل باده همچو ساغر می‌کنم
باغ دل سرسبز و تر باشد، ولیک
از فراقش خشک و‌ بی‌بر می‌کنم
گلبنان را جمله گردن می‌زنم
قصد شاخ تازه و تر می‌کنم
 چون که‌ بی‌من باغ حال خود بدید
جور هشتم، داد و داور می‌کنم
از بهار وصل بر بیمار دی
مغفرت را روح پرور می‌کنم
بار دیگر از بر سیمین خود
دست‌ بی‌سیمان پر از زر می‌کنم
بندگان خویش را بر هر دو کون
خسرو و خاقان و سنجر می‌کنم
شمس تبریزی‌ همی‌گوید به روح
من ز عین روح سرور می‌کنم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۸
من به سوی باغ و گلشن می‌روم
تو‌ نمی‌آیی میا من می‌روم
روز تاریک است‌ بی‌رویش مرا
من برای شمع روشن می‌روم
جان مرا هشته‌ست و پیشین می‌رود
جان‌ همی‌گوید که‌ بی‌تن می‌روم
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
مست گشتم سیب خوردن می‌روم
عیش باقی شد مرا آن جا که من
از برای عیش کردن می‌روم
من به هر بادی نگردم، زان که من
در رهش چون کوه آهن می‌روم
من گریبان را دریدم از فراق
در پی او همچو دامن می‌روم
آتشم گرچه به صورت روغنم
وندر آتش همچو روغن می‌روم
همچو کوهی می‌نمایم، لیک من
ذره ذره سوی روزن می‌روم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۹
آتشی نو در وجود اندر زدیم
در میان محو نو اندر شدیم
نیک و بد اندر جهان هستی است
ما نه نیکیم ای برادر نی بدیم
هر چه چرخ دزد از ما برده بود
شب عسس رفتیم و از وی بستدیم
ما یکی بودیم با صد ما و من
یک جوی زان یک نماند و ما صدیم
از خودی نارفته نتوان آمدن
از خودی رفتیم، وان گه آمدیم
قد ما شد پست اندر قد عشق
قد ما چون پست شد، عالی قدیم
پیشهٔ مردی ز حق آموختیم
پهلوان عشق و یار احمدیم
بیست و نه حرف است بر لوح وجود
حرف‌ها شستیم و اندر ابجدیم
سعد شمس الدین تبریزی بتافت
وز قران سعد او ما اسعدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۰
ما به خرمنگاه جان باز آمدیم
جانب شه همچو شهباز آمدیم
سیر گشتیم از غریبی و فراق
سوی اصل و سوی آغاز آمدیم
وارهیدیم از گدایی و نیاز
پای کوبان جانب ناز آمدیم
در کنار محرمان، جان پروریم
چون که اندر پردهٔ راز آمدیم
او کمند انداخت و ما را برکشید
ما به دست صانع انگاز آمدیم
پیش از آن کین خانه ویران کرد اجل
حمدلله، خانه پرداز آمدیم
نان ما پخته‌ست و بویش می‌رسد
تا به بوی نان به خباز آمدیم
هین خمش کن تا بگوید ترجمان
کز مذلت سوی اعزاز آمدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۲
روز باران است و ما جو می‌کنیم
بر امید وصل دستی می‌زنیم
ابرها آبستن از دریای عشق
ما ز ابر عشق هم آبستنیم
تو مگو مطرب نیم دستی بزن
تو بیا، ما خود تو را مطرب کنیم
روشن است آن خانه، گویی آن کیست؟
ما غلام خانه‌های روشنیم
ما حجاب آب حیوان خودیم
بر سر آن آب ما چون روغنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۳
امشب ای دلدار مهمان توایم
شب چه باشد روز و شب آن توایم
هر کجا باشیم و هر جا که رویم
حاضران کاسه و خوان توایم
نقش‌های صنعت دست توایم
پروریده‌‌ی نعمت و نان توایم
چون کبوترزادهٔ برج توایم
در سفر طواف ایوان توایم
حیث ما کنتم فولوا شطره
با زجاجه‌‌ی دل، پری خوان توایم
هر زمان نقشی کنی در مغز ما
ما صحیفه‌‌ی خط و عنوان توایم
همچو موسی کم خوریم از دایۀ شیر
زان که مست شیر و پستان توایم
ایمنیم از دزد و مکر راه زن
زان که چون زر در حرمدان توایم
زان چنین مست است و دلخوش جان ما
که سبکسار و گرانجان توایم
گوی زرین فلک رقصان ماست
چون نباشد، چون که چوگان توایم
خواه چوگان ساز ما را خواه گوی
دولت این بس که به میدان توایم
خواه ما را مار کن خواهی عصا
معجز موسی و برهان توایم
گر عصا سازی بیفشانیم برگ
وقت خشم و جنگ ثعبان توایم
عشق ما را پشت داری می‌کند
زان که خندان روی بستان توایم
سایه ساز ماست نور سایه سوز
زان که همچون مه به میزان توایم
هم تو بگشا این دهان را هم تو بند
بند آن توست و انبان توایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۴
ما ز بالاییم و بالا می‌رویم
ما ز دریاییم و دریا می‌رویم
ما از آن جا و ازین جا نیستیم
ما ز‌ بی‌جاییم و‌ بی‌جا می‌رویم
لا اله اندر پی الا الله است
همچو لا، ما هم به الا می‌رویم
قل تعالوا آیتی‌ست از جذب حق
ما به جذبه‌‌ی حق تعالی می‌رویم
کشتی نوحیم در طوفان روح
لاجرم‌ بی‌دست و‌ بی‌پا می‌رویم
همچو موج از خود برآوردیم سر
باز هم در خود تماشا می‌رویم
راه حق تنگ است چون سم الخیاط
ما مثال رشته، یکتا می‌رویم
هین ز همراهان و منزل یاد کن
پس بدان که هر دمی ما می‌رویم
خوانده‌‌یی انا الیه راجعون
تا بدانی که کجاها می‌رویم
اختر ما نیست در دور قمر
لاجرم فوق ثریا می‌رویم
همت عالی‌ست در سرهای ما
از علی تا رب اعلی می‌رویم
رو ز خرمنگاه ما ای کورموش
گر نه کوری بین که بینا می‌رویم
ای سخن خاموش کن، با ما میا
بین که ما از رشک‌ بی‌ما می‌رویم
ای که هستی ما ره را مبند
ما به کوه قاف و عنقا می‌رویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
دوش عشق شمس دین می‌باختیم
سوی رفعت روح می‌افراختیم
در فراق روی آن معشوق جان
ماحضر با عشق او می‌ساختیم
در نثار عشق جان افزای او
قالب از جان هر زمان پرداختیم
عشق او صد جان دیگر می‌بداد
ما درین داد و ستد پرداختیم
همچو چنگ از حال خود خالی شدیم
پردهٔ عشاق را بنواختیم
اندر آن پرده بده یک پردگی
کز شعاعش پرده‌ها بشناختیم
هر زمان خود را به سوی پرده‌یی
حیله حیله پیش تر انداختیم
برج برج و پرده پرده بعد از آن
همچو ماه چارده می‌تاختیم
رو نمود از سوی تبریز آفتاب
تا دل از رخت طبیعت آختیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۷
یک دمی خوش چو گلستان کندم
یک دمی همچو زمستان کندم
یک دمم فاضل و استاد کند
یک دمی طفل دبستان کندم
یک دمی سنگ زند بشکندم
یک دمی شاه درستان کندم
یک دمم چشمهٔ خورشید کند
یک دمی جمله شبستان کندم
دامنش را بگرفتم به دو دست
تا ببینم که چه دستان کندم
دردی درد خوشش را قدحم
گرچه او ساقی مستان کندم
زان ستانم شکر او شب و روز
تا لقب هم شکرستان کندم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۸
من اگر نالم اگر عذر آرم
پنبه در گوش کند دلدارم
هر جفایی که کند می‌رسدش
هر جفایی که کند بردارم
گر مرا او به عدم انگارد
ستمش را به کرم انگارم
داروی درد دلم درد وی است
دل به دردش ز چه رو نسپارم؟
عزت و حرمتم آن گه باشد
که کند عشق عزیزش خوارم
باده آن گه شود انگور تنم
که بکوبد به لگد عصارم
جان دهم زیر لگد چون انگور
تا طرب ساز شود اسرارم
گرچه انگور همه خون گرید
که ازین جور و جفا بیزارم
پنبه در گوش کند کوبنده
که من از جهل‌ نمی‌افشارم
تو گر انکار کنی معذوری
لیک من بوالحکم این کارم
چون ز سعی و قدمم سر کردی
آن گهی شکر کنی بسیارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۹
من اگر مستم اگر هشیارم
بندهٔ چشم خوش آن یارم
بی‌خیال رخ آن جان و جهان
از خود و جان و جهان بیزارم
بندهٔ صورت آنم که ازو
روز و شب در گل و در گلزارم
این چنین آینه‌‌یی می‌بینم
چشم ازین آینه چون بردارم؟
دم فروبسته‌‌‌ام و تن زده‌ام
دم مده تا عللا بر نارم
بت من گفت منم جان بتان
گفتم این است بتا اقرارم
گفت اگر در سر تو شور من است
از تو من یک سر مو نگذارم
منم آن شمع که در آتش خود
هرچه پروانه بود بسپارم
گفتمش هرچه بسوزی تو ز من
دود عشق تو بود آثارم
راست کن لاف مرا با دیده
جز چنان راست نیاید کارم
من ز پرگار شدم، وین عجب است
کندرین دایره چون پرگارم
ساقی آمد که حریفانه بده
گفتم اینک به گرو دستارم
غلطم سر بستان لیک دمی
مددم ده، قدری هشیارم
آن جهان پنهان را بنما
کین جهان را به عدم انگارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۰
من اگر پر غم اگر شادانم
عاشق دولت آن سلطانم
تا که خاک قدمش تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
تا لب قند خوشش پندم داد
قند روید بن هر دندانم
گلم ار چند که خارم در پاست
یوسفم گرچه درین زندانم
هر که یعقوب من است او را من
مونس زاویهٔ احزانم
در وصال شب او همچو نی‌‌‌ام
قند می‌نوشم و در افغانم
پای من گرچه درین گل مانده‌ست
نه که من سرو چنین بستانم؟
ز جهان گر پنهانم چه عجب
که نهان باشد جان، من جانم
گرچه پر خارم سر تا به قدم
کوری خار، چو گل خندانم
بوده‌‌‌ام مؤمن توحید، کنون
مؤمنان را پس ازین ایمانم
سایهٔ شخصم و اندازهٔ او
قامتش چند بود چندانم
هر که او سایه ندارد چو فلک
او بداند که ز خورشیدانم
قیمتم نبود، هر چند زرم
که به بازار نیم، در کانم
من درون دل این سنگ دلان
چون زر و خاک به کان یکسانم
چون که از کان جهان باز رهم
زان سوی کون و مکان من دانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۲
من اگر پرغم اگر خندانم
عاشق دولت آن سلطانم
هوس عشق ملک تاج من است
اگرم تاج دهی نستانم
رنگ شاخ گل او برگ من است
زان که من بلبل آن بستانم
جز که بر خاک درش ننشینم
جز که در جان و دلش ننشانم
روز و شب غرقهٔ شیر و شکرم
در گل و یاسمن و ریحانم
گر خراب است جهان گر معمور
من خراب وی‌ام، این می‌دانم
نظری هست ملک را بر من
گرچه با خاک زمین یکسانم
زر با خاک درآمیخته‌ام
باش در کوره روم، در کانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۳
من که حیران ز ملاقات توام
چون خیالی ز خیالات توام
به مراعات کنی دلجویی
اه که‌ بی‌دل ز مراعات توام
ذات من نقش صفات خوش توست
من مگر خود صفت ذات توام
گر کرامات ببخشد کرمت
مو به مو لطف و کرامات توام
نقش و اندیشهٔ من از دم توست
گویی الفاظ و عبارات توام
گاه شه بودم و گاهت بنده
این زمان هر دو نیم، مات توام
دل زجاج آمد و نورت مصباح
من‌ بی‌دل شده مشکات توام
ای مهندس که تو را لوحم و خاک
چون رقم محو تو واثبات توام
چه کنم ذکر که من ذکر توام
چه کنم رای که رایات توام
سنریهم شد و فی انفسهم
هم توام خوان که ز آیات توام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۵
ای مطرب این غزل گو کی یار توبه کردم
از هر گلی بریدم وز خار توبه کردم
گه مست کار بودم گه در خمار بودم
زان کار دست شستم زین کار توبه کردم
در جرم توبه کردن بودیم تا به گردن
از توبه‌های کرده این بار توبه کردم
ای می فروش این ده ساغر به دست من ده
من ننگ را شکستم وز عار توبه کردم
مانند مست صرعم بیرون ز چار طبعم
از گرم و سرد و خشکی هر چار توبه کردم
ای مطرب الله الله من‌ بی‌رهم تو بر ره
بردار چنگ می‌زن بر تار توبه کردم
ز اندیشه‌های چاره، دل بود پاره پاره
بیچارگی‌ست چاره ناچار توبه کردم
بنمای روی مه را خوش کن شب سیه را
کز ذوق آن گنه را بسیار توبه کردم
گفتم که وقت توبه‌ست، شوریده‌‌یی مرا گفت
من تایب قدیمم من پار توبه کردم
بهر صلاح دین را محروسهٔ یقین را
منکر به عشق گوید زانکار توبه کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۷
گر جان منکرانت، شد خصم جان مستم
اندر جواب ایشان خوبی تو بسستم
در دفع آن خیالش وز بهر گوشمالش
بنمایمش جمالت از دور من برستم
گوید که نیست جوهر وز منش نیست باور
زان نیست ای برادر هستم چنان که هستم
دوش از رخ نگاری دل مست گشت باری
تا پیش شهریاری من ساغری شکستم
من مست روی ماهم من شاد از آن گناهم
من جرم دار شاهم نک بشکنید دستم
بس رندم و قلاشم در دین عشق فاشم
من ملک را چه باشم تا تحفه‌‌یی فرستم؟
دل دزد و دزدزاده بر مخزن ایستاده
شه مخزنش گشاده چون دست دزد بستم
ای‌ بی‌خبر ز شاهی گویی که بر چه راهی؟
من می‌روم چو ماهی آن سو که برد شستم
شمس الحق است رازم تبریز شد نیازم
او قبلهٔ نمازم او نور آب دستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸۸
رفتم ز دست خود من در‌ بی‌خودی فتادم
در‌ بی‌خودی مطلق با خود چه نیک شادم
چشمم بدوخت دلبر تا غیر او نبینم
تا چشم‌ها به ناگه در روی او گشادم
با من به جنگ شد جان گفتا مرا مرنجان
گفتم طلاق بستان گفتا بده بدادم
مادر چو داغ عشقت می‌دید در رخ من
نافم بر آن برید او آن دم که من بزادم
گر بر فلک روانم ور لوح غیب خوانم
ای تو صلاح جانم‌ بی‌تو چه در فسادم
ای پرده برفکنده تا مرده گشته زنده
وز نور رویت آمد عهد الست یادم
از عشق شاه پریان چون یاوه گشتم ای جان
از خویش و خلق پنهان گویی پری نژادم
تبریز شمس دین را گفتم تنا که باشی؟
تن گفت خاک و جان گفت سرگشته همچو بادم