عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
بملک حسن که فیضی ز آشنائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست
هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما
زآب و آینه امید روشنائی نیست
مرا که شیوه افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست
باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست
چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست
که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت
هزار حیف که پروای خودستائی نیست
در آشنائی خورشید روشنائی نیست
هر آنچه رفت زدستم برون ز دل هم رفت
میان دست و دلم چون صدف جدائی نیست
غبار خاطرم از شش جهت گرفته فرو
چو اخگرم سرو پروای خودنمائی نیست
بکشوری که فتد عکس تیره روزی ما
زآب و آینه امید روشنائی نیست
مرا که شیوه افتادگی هنر باشد
شکست نفس بجز عیب خودستائی نیست
ز درد فقر دلا غیرتی اگر داری
مخواه مرگ که خواهش بجز گدائی نیست
باضطراب گرفتارم آنقدر که قفس
شکسته است و مرا فرصت رهائی نیست
چو پاز آبله پوشیده ای، برو بنشین
که ناقص است سلوک ار برهنه پائی نیست
که را کلیم ستودم که بر سپهر نرفت
هزار حیف که پروای خودستائی نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
یک شهر سنگدل را یک سخت جان بسست
جائی که صد خدنگ بود یک نشان بسست
زلفت هزار حلقه کمان را چه می کند
گر صید دل مرا بود یک کمان بسست
دل زان تست بر سر جان گر سخن بود
قسمت کنیم با تو مرا نیم جان بسست
گمراه آنکه پیرو ارباب عادتست
خضر ره تو ماند ازین کاروان بسست
با دهر جنگ، شیشه بسنگ آزمودنست
با روزگار صلح کن، این امتحان بسست
گر نیک بنگریم غبار وجود ما
از بهر چشم بستن این خاکدان بسست
در پیش سر فکندن نرگس اشاره ایست
یعنی دگر نظاره این بوستان بسست
بند دگر بپای دلت از وطن منه
بیرون نرفتن از قفس آشیان بسست
خواهد گسیخت رشته طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بسست
جائی که صد خدنگ بود یک نشان بسست
زلفت هزار حلقه کمان را چه می کند
گر صید دل مرا بود یک کمان بسست
دل زان تست بر سر جان گر سخن بود
قسمت کنیم با تو مرا نیم جان بسست
گمراه آنکه پیرو ارباب عادتست
خضر ره تو ماند ازین کاروان بسست
با دهر جنگ، شیشه بسنگ آزمودنست
با روزگار صلح کن، این امتحان بسست
گر نیک بنگریم غبار وجود ما
از بهر چشم بستن این خاکدان بسست
در پیش سر فکندن نرگس اشاره ایست
یعنی دگر نظاره این بوستان بسست
بند دگر بپای دلت از وطن منه
بیرون نرفتن از قفس آشیان بسست
خواهد گسیخت رشته طاقت ز پیچ و تاب
دیگر کلیم آرزوی آن میان بسست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
آنکه زخمی از زبان او نخوردم سوسنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست
عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست
هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست
آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
وانکه بر عیبم ندوزد چشم بدبین سوزنست
رخصت سیر جهان می خواستم از عقل، گفت
اهل عزلت را سفر از یاد مردم رفتنست
تا شکست کاملان جستن هنر گردیده است
عیب جوی طلعت خورشید چشم روزنست
عمرها با تیره روزی ساختم تا اینزمان
خلوتم را شمع کافوری بیاض گردنست
نه فلک در پیش چشم اهل همت خرمنیست
هر که کام از آسمان جوید گدای خرمنست
هر کجا شور جنون ما را ببازار آورد
سنگ مانند ترازو خانه زاد دامنست
دل که شد سلطان تن خیل و حشم دارد زاشک
از شرر باشد سپاهش هر که میر گلخنست
آه سرد از حسرت روغن چراغم می کشد
ساز و برگ روزم از سامان شبها روشنست
در دیار فقر کانجا جوشن از عریان تنی است
حامی شمع از خطر فانوس بی پیراهنست
نسبت ما با جفاهایش کلیم امروز نیست
تیغ بیداد و دل ما هر دو از یک آهنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
از من غبار بسکه بدلها نشسته است
بر روی عکس من در آئینه بسته است
اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است
روشندلان فریفته رنگ و بو نیند
آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است
کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید
ناصح بآب دیده ازو دست شسته است
بر روی عکس من در آئینه بسته است
اندیشه ای زتیر و کمان شکسته نیست
زآهم نترسد آنکه دلم را شکسته است
خوار است آنکه تا همه جا همرهی کند
نقش قدم بخاک ازین رو نشسته است
روشندلان فریفته رنگ و بو نیند
آئینه دل بهیچ جمالی نبسته است
وحشی طبیعتم، گنه از جانب منست
نامم اگر ز خاطر احباب جسته است
بر توسن اراده خود کس سوار نیست
در دست اختیار عنان گسسته است
کار کلیم بسکه ز عشقت بجان رسید
ناصح بآب دیده ازو دست شسته است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
هر قدم لغزیدنی فرش قدمگاه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
چاه راهم چون قلم پیوسته همراه منست
گشته از افتادگی آن سرفرازی حاصلم
کاسمان در سایه دیوار کوتاه منست
از طریق راست خاشاک خطرها رفته اند
هر چه در راه منست از طبع گمراه منست
گرچه راهی را بسر طی می کنم همچون قلم
سرنوشت تازه ای هر گام در راه منست
روی مقصودی ندیدم هیچگاه از پرده پوش
سرمه افتاده از چشم اثر آه منست
بس شکست از کارگاه مومیائی دیده ام
روز بد هرگز نبیند گرچه بدخواه منست
کاهش فقر از غرور خاکساری کم نکرد
همت پرواز عنقا در پر کاه منست
این فغان جان و دل آخر نمی گردد کلیم
هر چه جانکاهست در این راه دلخواه منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
جلوه ی پیچ و خم از موی کمر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریک به در خواهد رفت
دل زسودای سر زلف تو خواهد واسوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یک جهان بار شکایت زجهان خواهد بست
هر که از کشور هستی به سفر خواهد رفت
خار هم در قدم رهروان در سفرست
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملک فنا ای دل اگر خواهی کرد
وقت شد قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله کشد کینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به کمال ار برسد رابطه ی راز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبست
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افکن که سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون کلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریک به در خواهد رفت
دل زسودای سر زلف تو خواهد واسوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یک جهان بار شکایت زجهان خواهد بست
هر که از کشور هستی به سفر خواهد رفت
خار هم در قدم رهروان در سفرست
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملک فنا ای دل اگر خواهی کرد
وقت شد قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله کشد کینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به کمال ار برسد رابطه ی راز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبست
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افکن که سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون کلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
صبح شکفتگی ز شفق کم بهاترست
خو کن به گریه، خنده ز گل بی وفاترست
رسم رهش ز همت اهل جهان مخواه
طفلند و دستشان به دهن آشناترست
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بیریاترست
در باغ دهر از خنکی های روزگار
هر جا سموم بیش وزد خوش هواترست
بر ساز بخت تار کشیدست عنکبوت
طنبور ما ز دست تهی بینواترست
لخت جگر به کوی تو نگرفت قدر اشک
آتش ز آب در همه جا کم بهاترست
دیدم کلیم، فقر غنی، کلبه ی فقیر
ویرانه ی جنون ز همه دلگشاترست
خو کن به گریه، خنده ز گل بی وفاترست
رسم رهش ز همت اهل جهان مخواه
طفلند و دستشان به دهن آشناترست
ما اجر از عبادت ناکرده می بریم
هر طاعتی که فوت شود بیریاترست
در باغ دهر از خنکی های روزگار
هر جا سموم بیش وزد خوش هواترست
بر ساز بخت تار کشیدست عنکبوت
طنبور ما ز دست تهی بینواترست
لخت جگر به کوی تو نگرفت قدر اشک
آتش ز آب در همه جا کم بهاترست
دیدم کلیم، فقر غنی، کلبه ی فقیر
ویرانه ی جنون ز همه دلگشاترست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
پیری رسید و موسم طبع جوان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است
باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حب الوطن نگر که ز گل چشم بستهایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
ضعف تن از تحمل رطل گران گذشت
باریک بینیت چو ز پهلوی عینک است
باید ز فکر دلبر لاغر میان گذشت
وضع زمانه قابل دیدن دو بار نیست
رو پس نکرد هر که از این خاکدان گذشت
در راه عشق گریه متاع اثر نداشت
صد بار از کنار من این کاروان گذشت
از دستبرد حسن تو بر لشکر بهار
یک نیزه خون گل ز سر ارغوان گذشت
حب الوطن نگر که ز گل چشم بستهایم
نتوان ولی ز مشت خس آشیان گذشت
طبعی به هم رسان که بسازی به عالمی
یا همتی که از سر عالم توان گذشت
مضمون سرنوشت دو عالم جز این نبود
آن سر که خاک شد به ره از آسمان گذشت
در کیش ما تجرد عنقا تمام نیست
در قید نام ماند اگر از نشان گذشت
بی دیده راه گر نتوان رفت پس چرا
چشم از جهان چو بستی از او می توان گذشت
بدنامی حیات دو روزی نبود بیش
آن هم کلیم با تو بگویم چه سان گذشت
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و زان گذشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
آزادگی ز منت احسان رمیدنست
قطع امید دست طلب را بریدنست
بحریست زندگی که نهنگش حوادثست
تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدنست
سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنه ی دیوار دیدنست
در دور ما زخست ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدنست
در کوی دوست خاک نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیندست
تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت
دستی که کوتهست علاجش بریدنست
افتاد پیش در سخن آن کس که ایستاد
عیب کمیت خامه درین ره دویدنست
در بند خانه با همه آزادگی، کلیم
از اشتیاق پای به دامان کشیدنست
قطع امید دست طلب را بریدنست
بحریست زندگی که نهنگش حوادثست
تن کشتی است و مرگ به ساحل رسیدنست
سیر ریاض عالم جان با حجاب تن
گلزار را ز رخنه ی دیوار دیدنست
در دور ما زخست ابنای روزگار
دشوارتر ز مرگ، گریبان دریدنست
در کوی دوست خاک نشینی ز حد گذشت
ای تیغ جور، نوبت در خون تپیندست
تدبیر تنگدستی جستم ز عقل، گفت
دستی که کوتهست علاجش بریدنست
افتاد پیش در سخن آن کس که ایستاد
عیب کمیت خامه درین ره دویدنست
در بند خانه با همه آزادگی، کلیم
از اشتیاق پای به دامان کشیدنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۵
ما را طپیدن از غم دنیا شعار نیست
صد شکر کاب طینت ما موج دار نیست
بی جذبه جنون نرسد کس به هیچ جا
سالک به راه ماند اگر نی سوار نیست
روشندلان حباب سفت دیده بسته اند
روزن چه احتیاج اگر شیشه تار نیست
آن را که دل ز مشرب منصور آب خورد
کشکول فقر را به جز از چوب دار نیست
قطع امید کرده نخواهد نعیم دهر
شاخ بریده را نظری بر بهار نیست
دل را که باشد آتش شوقی، به غم چه کار
آیینه ی گداخته جای غبار نیست
مجلس فروز گبر و مسلمان یک آتشست
در سنگ دیر و کعبه بجز یک شرار نیست
لوح مزار خویش ز دیوان خود کنم
یعنی مرا به غیر سخن یادگار نیست
در گلشنی که عشق بود باغبان کلیم
جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست
صد شکر کاب طینت ما موج دار نیست
بی جذبه جنون نرسد کس به هیچ جا
سالک به راه ماند اگر نی سوار نیست
روشندلان حباب سفت دیده بسته اند
روزن چه احتیاج اگر شیشه تار نیست
آن را که دل ز مشرب منصور آب خورد
کشکول فقر را به جز از چوب دار نیست
قطع امید کرده نخواهد نعیم دهر
شاخ بریده را نظری بر بهار نیست
دل را که باشد آتش شوقی، به غم چه کار
آیینه ی گداخته جای غبار نیست
مجلس فروز گبر و مسلمان یک آتشست
در سنگ دیر و کعبه بجز یک شرار نیست
لوح مزار خویش ز دیوان خود کنم
یعنی مرا به غیر سخن یادگار نیست
در گلشنی که عشق بود باغبان کلیم
جز آشیان سوخته بر شاخسار نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶
چمن ز سردی ایام برگ و بار گذاشت
خوش آنکه عاریتی را به اختیار گذاشت
به سست سردی فصل خزان کنون باید
هوای زهد خنک را به یک کنار گذاشت
خزان رسید و به آزادگی ثمر شد نخل
فشاند برگ به شکر همین که بار گذاشت
تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان
حنا به دست عروسان شاخسار گذاشت
چو سایه در قدم شاهدان بستان باش
که برگ ریز به پای همه نگار گذاشت
دلم به حلقه ی زلف نگار خود را بست
به این وسیله سری در کنار یار گذاشت
ز انقلاب سپهر دو رو عجب دارم
که بی قراری ما را به یک قرار گذاشت
چنان ممیر که چیزی بماند از تو به جا
به غیر نام نباید به یادگار گذاشت
چه می توان ز پریشان تیره روز گرفت
کلیم دعوی دل را به زلف یار گذاشت
خوش آنکه عاریتی را به اختیار گذاشت
به سست سردی فصل خزان کنون باید
هوای زهد خنک را به یک کنار گذاشت
خزان رسید و به آزادگی ثمر شد نخل
فشاند برگ به شکر همین که بار گذاشت
تو نیز پنجه ز می رنگ کن که باد خزان
حنا به دست عروسان شاخسار گذاشت
چو سایه در قدم شاهدان بستان باش
که برگ ریز به پای همه نگار گذاشت
دلم به حلقه ی زلف نگار خود را بست
به این وسیله سری در کنار یار گذاشت
ز انقلاب سپهر دو رو عجب دارم
که بی قراری ما را به یک قرار گذاشت
چنان ممیر که چیزی بماند از تو به جا
به غیر نام نباید به یادگار گذاشت
چه می توان ز پریشان تیره روز گرفت
کلیم دعوی دل را به زلف یار گذاشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷
در شراب صحبت احباب زهر غفلتست
گر به چاه افتد کسی بهتر ز دام صحبتست
منکر آیینه اند آنها که اهل عزلتند
خلوتی کابنای جنسی گنجد آنجا کثرتست
با وجود ناتوانی نرگس بیمار او
شوق خونریزیش بیش از آرزوی صحتست
دهر را هم مشرب عزلت پسند افتاده است
نیست بی وجهی که دایم دشمن جمعیتست
زیور آئینه دل روشنی باشد نه عکس
خانه ی تاریک را شمعی به از صد صورتست
قدت از پیری کمان شد، گوشه ای خوش کن کلیم
از پی خوبان دویدن با عصا بی نسبتست
گر به چاه افتد کسی بهتر ز دام صحبتست
منکر آیینه اند آنها که اهل عزلتند
خلوتی کابنای جنسی گنجد آنجا کثرتست
با وجود ناتوانی نرگس بیمار او
شوق خونریزیش بیش از آرزوی صحتست
دهر را هم مشرب عزلت پسند افتاده است
نیست بی وجهی که دایم دشمن جمعیتست
زیور آئینه دل روشنی باشد نه عکس
خانه ی تاریک را شمعی به از صد صورتست
قدت از پیری کمان شد، گوشه ای خوش کن کلیم
از پی خوبان دویدن با عصا بی نسبتست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸
آن درد که استخوان شکن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
معمار کهن بنای تن نیست
امروز چراغ اهل فقرم
چون فانوسم دو پیرهن نیست
نشنیده حدیث آشنائی
هر کس که به خویش در سخن نیست
لعل لب او نگین تنگیست
افسوس که جای نام من نیست
ما را ز کف اختیار رفته
جز باد به دست بادزن نیست
از جور تو ماجرا نخیزد
اینجاست که زخم را دهن نیست
ایام سیاه توبه ی ما
زلفیست که کوته از شکن نیست
دودیم به گلخن زمانه
ما را آرام در وطن نیست
در عریانی کلیم دارد
آن آسایش که در کفن نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱
از کمی مشتری جنس سخن خوار نیست
تحفه گرانقیمت است جوش خریدار نیست
دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی
گل بسری می زند کش غم دستار نیست
گاهی خاشاک سیل، گاه خس شعله باش
ساکن یک مرحله، سالک اطوار نیست
خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد
صیقل آئینه جز مرهم زنگار نیست
چشم پریشان نظر، عاشق هر جائیست
دیده اگر بسته نیست، لایق دیدار نیست
پست و بلند سخن تابع احوال ماست
ناله کنج قفس نغمه گلزار نیست
غمزه او مست ناز، نرگس او ناتوان
غیر پرستار مست بر سر بیمار نیست
عاشق دلباخته باک ندارد، کلیم
سنگ ستم گو ببار شیشه چو دربار نیست
تحفه گرانقیمت است جوش خریدار نیست
دست قضا همچو شمع در چمن خوشدلی
گل بسری می زند کش غم دستار نیست
گاهی خاشاک سیل، گاه خس شعله باش
ساکن یک مرحله، سالک اطوار نیست
خاطر روشندلان، زخم جفا می خورد
صیقل آئینه جز مرهم زنگار نیست
چشم پریشان نظر، عاشق هر جائیست
دیده اگر بسته نیست، لایق دیدار نیست
پست و بلند سخن تابع احوال ماست
ناله کنج قفس نغمه گلزار نیست
غمزه او مست ناز، نرگس او ناتوان
غیر پرستار مست بر سر بیمار نیست
عاشق دلباخته باک ندارد، کلیم
سنگ ستم گو ببار شیشه چو دربار نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
تمام کاهش تن جمله آفت جانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست
براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست
بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست
بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
مگوی عشق که این آتش و نیستانست
براه عشق که پائی نمی رسد بزمین
غمی که هست ز محرومی مغیلانست
بکن لباس تعلق که خار وادی قرب
گرفته دامن دیوانه ایکه عریانست
ز سود راه فنا قطره می شود دریا
حباب دشمن سر بهر جمع سامانست
رواج شور جنون کو که بینمک شد شهر
درین دو روز که دیوانه در بیابانست
ز انقلاب زمان در پناه جهل گریز
که آنچه مانده بیک حال عیش نادانست
فروغ عارضت از حلقه های زلف سیاه
چو روشنائی ایمان بکافر ستانست
بترک سر نتوانم ز سرنوشت برید
وگرنه چون قلم از سر گذشتن آسانست
ملایمت کن اگر طاقت جدل تنگست
کلیم چربی کاغذ علاج بارانست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴
روزی طلب مکن تو چه دانی که آن کجاست
تیر از چه افکنی چو ندانی نشان کجاست
در کوی دوست باش و مفید بجا مشو
پروانه را بباغ جهان آشیان کجاست
مسند نشین بزم جهان بی تکلیفست
کاگه نشد که صدر کدام آستان کجاست
صد بار دل ز همرهی زلف تا کمر
رفت و نشان نیافت که موی میان کجاست
هر کس بحرف و صورت گرفت از تو کام خویش
ای روزگار قسمت این بیزبان کجاست
صیاد آرزو بهوای تو پیر شد
ای طایر مراد ترا آشیان کجاست
هرکس شناخت قدر مرا، قیمتم شکست
گوهرشناس بیغرضی در جهان کجاست
امشب که یار مست بود در برت، کلیم
لب بر لبش گذار و ببین آن دهان کجاست
تیر از چه افکنی چو ندانی نشان کجاست
در کوی دوست باش و مفید بجا مشو
پروانه را بباغ جهان آشیان کجاست
مسند نشین بزم جهان بی تکلیفست
کاگه نشد که صدر کدام آستان کجاست
صد بار دل ز همرهی زلف تا کمر
رفت و نشان نیافت که موی میان کجاست
هر کس بحرف و صورت گرفت از تو کام خویش
ای روزگار قسمت این بیزبان کجاست
صیاد آرزو بهوای تو پیر شد
ای طایر مراد ترا آشیان کجاست
هرکس شناخت قدر مرا، قیمتم شکست
گوهرشناس بیغرضی در جهان کجاست
امشب که یار مست بود در برت، کلیم
لب بر لبش گذار و ببین آن دهان کجاست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
آن یار گزین که خشمگین نیست
خوشبوست گلی که آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
آنجاست که نقش بد نشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت دانه چین نیست
از بسکه دلم ز درد شادست
می سوزم و ناله ام حزین نیست
دردسری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاک پای مگذار
بیخار آنجا گل زمین نیست
قدر دونان ز بس بلندست
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش بنام آن نگین نیست
تا چند کلیم شکوه از دل
آتشکده ایست بیش ازین نیست
خوشبوست گلی که آتشین نیست
همچون قلم از سیاه بختی
جز گریه مرا در آستین نیست
مگذر ز قمار بوسه بازی
آنجاست که نقش بد نشین نیست
دل آب ز آهن قفس خورد
دیگر ز بهشت دانه چین نیست
از بسکه دلم ز درد شادست
می سوزم و ناله ام حزین نیست
دردسری از خمار دارد
با زاهد اگر چه درد دین نیست
در عالم خاک پای مگذار
بیخار آنجا گل زمین نیست
قدر دونان ز بس بلندست
درد خم باده ته نشین نیست
آن لعل لب و نشان بوسه
این نقش بنام آن نگین نیست
تا چند کلیم شکوه از دل
آتشکده ایست بیش ازین نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۳
تا نمی گریم چراغ دیده ام را نور نیست
سیل اگر باز ایستد ویرانه ام معمور نیست
بسکه در عالم جفا از خوبرویان دیده ام
آرزوی جنتم در دل ز بیم حور نیست
هست در شرع محبت رسم و آئین دگر
خوردن خون جایزست و دم زدن دستور نیست
ساغر خالیش از داروی بیهوشی پرست
هیچ دریاکش حریف کاسه طنبور نیست
کار ما در عاشقی مشکل تر از پروانه است
شمع سرکش هست اما همچو او مغرور نیست
حسن هم مانند عشق افتادگی میزیبدش
لشکر زلف بتان تا نشکند منصور نیست
عاقبت از گریه می آید مراد دل بدست
غرق اشک زانکه گوهر جز در آب شور نیست
سربسر دلهای آگه دانه یک سبحه اند
آنچه ما را در دل است از یکدگر مستور نیست
بر جراحتهای ناسور کلیم از بیکسی
غیر حرف سرد مردم مرهم کافور نیست
سیل اگر باز ایستد ویرانه ام معمور نیست
بسکه در عالم جفا از خوبرویان دیده ام
آرزوی جنتم در دل ز بیم حور نیست
هست در شرع محبت رسم و آئین دگر
خوردن خون جایزست و دم زدن دستور نیست
ساغر خالیش از داروی بیهوشی پرست
هیچ دریاکش حریف کاسه طنبور نیست
کار ما در عاشقی مشکل تر از پروانه است
شمع سرکش هست اما همچو او مغرور نیست
حسن هم مانند عشق افتادگی میزیبدش
لشکر زلف بتان تا نشکند منصور نیست
عاقبت از گریه می آید مراد دل بدست
غرق اشک زانکه گوهر جز در آب شور نیست
سربسر دلهای آگه دانه یک سبحه اند
آنچه ما را در دل است از یکدگر مستور نیست
بر جراحتهای ناسور کلیم از بیکسی
غیر حرف سرد مردم مرهم کافور نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
منم که تنگدلی باغ دلگشای منست
بدستم آبله جام جهان نمای منست
رسید همرهی بخت واژگون جائی
که هر که خاک رهم بود خار پای منست
بدستگیری افلاک احتیاجی نیست
کلیم وقتم و افتادگی عصای منست
بخاک و خون کشدم هر کجا که سرو قدیست
هر آن نهال که بالا کشد بلای منست
چنینکه دیدن وضع زمانه جانکاهست
بدیده هرچه غبارست توتیای منست
طبیب از عرق شرم نسخه ها را شست
ز بسکه منفعل از درد بیدوای منست
ز بسکه موج غمم در میان گرفته کلیم
ز من کناره کند هر که آشنای منست
بدستم آبله جام جهان نمای منست
رسید همرهی بخت واژگون جائی
که هر که خاک رهم بود خار پای منست
بدستگیری افلاک احتیاجی نیست
کلیم وقتم و افتادگی عصای منست
بخاک و خون کشدم هر کجا که سرو قدیست
هر آن نهال که بالا کشد بلای منست
چنینکه دیدن وضع زمانه جانکاهست
بدیده هرچه غبارست توتیای منست
طبیب از عرق شرم نسخه ها را شست
ز بسکه منفعل از درد بیدوای منست
ز بسکه موج غمم در میان گرفته کلیم
ز من کناره کند هر که آشنای منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
در کوره غم سوختنم مایه کامست
آتش به از آبست در آن کوزه که خامست
بیمصلحت ساقی این دور نباشد
گر گریه میناست و گر خنده جامست
آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را
دامن نبود در ره آن صید که رامست
دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد
کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست
از نور خرد کس نرسیدست بجائی
این عقل چراغیست که در خانه حرامست
مشاطه حسن تو بود بخت سیاهم
محبوبی شمع اینهمه از پرتو شامست
گر حلقه دامست و گر حلقه زنجیر
سر حلقه بغیر از من دیوانه کدامست
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد
خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست
آتش به از آبست در آن کوزه که خامست
بیمصلحت ساقی این دور نباشد
گر گریه میناست و گر خنده جامست
آسیب جهان بیش رسد گوشه نشین را
دامن نبود در ره آن صید که رامست
دل را چه تفاوت کند ار لطف تو کم شد
کم حوصله خود پیشتر از باده تمامست
از نور خرد کس نرسیدست بجائی
این عقل چراغیست که در خانه حرامست
مشاطه حسن تو بود بخت سیاهم
محبوبی شمع اینهمه از پرتو شامست
گر حلقه دامست و گر حلقه زنجیر
سر حلقه بغیر از من دیوانه کدامست
در خیل اسیران تو هرچند نگنجد
خرسند کلیم از تو بپرسیدن نامست