عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۷
عمر سیرش کوته است ار جورت از دل می رود
چند گامی از ضرورت مرغ بسمل می رود
خواب غفلت بسکه چشم کاروان عمر بست
بانگ باید بر جرسها زد که محمل می رود
کینه اش ای کاش باعث می شدی بر قتل ما
خون ناحق کشته زود از یاد قاتل می رود
دهر اگر بحر پرآشوبست مستانرا چه غم
کشتی من بیخطر دایم بساحل می رود
چون زبان گنگ باید در سخن خود را گرفت
راه باریکست کار از طبع کاهل می رود
بر زبان دارد حدیث چشم طوفانزای من
خامه محذورست گر با سینه در گل می رود
جذب شوقم می برد رهبر نمی خواهم کلیم
هر که سیلابش برد بیخود بمنزل می رود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
کم بختی هنرمند نقص هنر نباشد
گر رشته نارسا شد عیب گهر نباشد
آزاد از تعلق چون نخل در خزان باش
زر را بخاک افشان سائل اگر نباشد
شیرازه بند الفت نبود بغیر نسبت
گر سر سبک نباشد بالش ز پر نباشد
دستیکه بخت دارد در جمع کردن غم
گاهی گرفتن کام در زیر سر نباشد
خود را چنانچه هستی بنما به عیب جویان
چون پرده ای نداری کس پرده در نباشد
در چارباغ گیتی گردیدم و ندیدم
نخلی که سایه او به از ثمر نباشد
خود را بهر که سنجی چیزی ز خویش کم کن
خواهی که از تو افزون کس در هنر نباشد
نقش و نگار خانه در شهر ما همین است
کز سیل حادثاتش دیوار و در نباشد
چشمی طبیب دلهاست کز حال خستگانش
او را خبر نباشد گر نوحه گر نباشد
نتوان کلیم تنها رفتن براه غربت
آوارگی درین ره گر همسفر نباشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲
حسنی که باو عشق سروکار ندارد
مانند طبیبی است که بیمار ندارد
حرفیکه دل غمزده ای زو بگشاید
غیر از لب پرخنده سوفار ندارد
ضعفم نکند تکیه بنیروی بزرگان
کاه تن من پشت بدیوار ندارد
از بخت سیه ناله ما یافت رواجی
شب تا نشود شمع خریدار ندارد
از روی تنک تن بکدورت دهد ارنه
آئینه سر صحبت زنگار ندارد
خارست به پیراهن فانوس گل شمع
گر رنگی از آن گلشن رخسار ندارد
در جستن من آبله زد پای کسادی
یکجنس نیابی که خریدار ندارد
شوریدگی از خاطر ما دور نگردد
دیوانه ز ویرانه خود عار ندارد
بهتر ز گلی کو دل بلبل نخراشد
خاریکه بدامان کسی کار ندارد
در مشرب رندان بنسب نیست بزرگی
در بزم سر آنستکه دستار ندارد
در چشم کلیم از اثر گریه گل افتاد
دیگر هوس دیدن گلزار ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷
عشقت غمی از چاره و تدبیر ندارد
در گرمی تب مروحه تأثیر ندارد
گفتی قفس عقل حصاریست ز آهن
دیوانه مگر خانه زنجیر ندارد
مانند صدف رجعت معموری ما رفت
ویرانه ما طالع تعمیر ندارد
بر طفل مزاجان جهان چون گذرد حال
امروز که پستان امل شیر ندارد
تسکین ده عاشق نه فراق و نه وصالست
پیریست غم عشق که تدبیر ندارد
پرهیز از آن کار که افتاد بآخر
زان ناله بیندیش که تأثیر ندارد
ایمن ترم از چشم تو تا ریخته مژگان
من بنده آن ترک که شمشیر ندارد
افتادگی از عرض گذشتست سر او
تقدیم سرافرازی تأخیر ندارد
آسایش هر کام ز شیرینی مرگست
جائیکه شکر غیر نی تیر ندارد
گر میکشدم یار، کلیم این نه ز خصمی است
صیاد بدل کینه نخجیر ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸
چشم از جهان که بست که آن دیده ور نشد
قطع نظر که کرد که صاحبنظر نشد
گرد از رخ گهر نتوان شست زاب او
رفع ملال خاطر ما از هنر نشد
درمان روزگار چه دردیست جانگداز
کو صندلی که مایه صد دردسر نشد
یکجا مرا ترقی طالع نگه نداشت
حالم کدام روز که از بد بتر نشد
در حیرتم که تفرقه سازی روزگار
چون در پی جدائی شیر و شکر نشد
در راه شوق خود قدم از سر نهاده ایم
ورنه کسی زعشق تو زیر و زبر نشد
عمرم بسر شد و شب هجران بسر نرفت
آبم زسر گذشت و لب خشک تر نشد
سرگشته هر که نیست بجائی نمی رسد
تا راه گم نگشت خضر راهبر نشد
از کار خود فتاد زبان، سوده شد لبم
دیگر مگو کلیم، دعا کارگر نشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰
نه مرا خاطر غمگین نه دل شاد رسد
بمن آخر چه ازین عالم ایجاد رسد
ای جرس تا بکی از ناله گلو پاره کنی
کس درین بادیه دیدیکه بفریاد رسد
ایخوش آن صید که کس گر نرسد بر سر او
از پر تیر تواند که بصیاد رسد
تیشه با سخت دلی می نهد انگشت بگوش
نتواند که بدرد دل فرهاد رسد
بسکه از درددلم راه جهان مسدودست
شورش دجله نیارد که ببغداد رسد
لذت کشته شدن شمع اگر دریابد
پر ز پروانه بگیرد بره باد رسد
شانه از زلف تو خوش کامروا شد، ستم است
که دگر آب درین باغ بشمشاد رسد
بعد مردن نشود نقد سخن از دگری
کاین نه مالیست که میراث باولاد رسد
حیف باشد ره میخانه نمودن بکلیم
مپسندید که این ننگ بارشاد رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴
بخت بد جائیکه پای کینه محکم می کند
سنگ باران گشت راحت را ز شبنم می کند
کام دل گر آرزو داری بدنبالش مرو
تا تو از پی می روی آن صید هم رم می کند
گرد غم را پاک از روی غبارآلود ما
سیلی ایام با اشک دمادم می کند
جهل را در جنگ دانش لشکری در کار نیست
صد فلاطون را بیک کج بحث ملزم می کند
سازگاریهای تیغت را چو می آرد بیاد
زخم ما، خون گریه از بیداد مرهم می کند
زلف دلبندت گره بر روی هم می افکند
یا برای ما پریشانی فراهم می کند
بر نشاط هر که افزاید فلک کاهد ز ما
پسته گر خندان شود از عیش ما کم می کند
شب شکار صید معنی می توان کردن که روز
این غزال از سایه خود هر زمان رم می کند
خواجه هر جا قصه پیراهن یوسف شنید
پیش چشمش جلوه همیان در هم می کند
در کمین راحت مرگیم و پندارند خلق
عهد پیری قامت فرسوده را خم می کند
اقتضای اتحاد حسن و عشقست این کلیم
شهرت او گر مرا رسوای عالم می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵
فلک اسباب دولت را ز بهر ناکسان دارد
هما گر سایه ای دارد برای استخوان دارد
زمحرومیست گر دل زارئی دارد درین وادی
بقدر دوری منزل جرس دایم فغان دارد
ز رشک طالع تر دامنان داغم درین گلشن
که شبنم خانه از گل بلبل از خس آشیان دارد
خموشی پیشه کن کز نطق آفتهاست سالکرا
جرس دایم زبان با رهزنان کاروان دارد
بعاشق ناز معشوقان بیک نسبت نمی ماند
که تیر رفته آخر بازگشتی با کمان دارد
اگر راحت هوس داری بکوی ناامیدی رو
که دایم باغبان آسودگی فصل خزان دارد
هواداران گروه دیگرند و عاشقان دیگر
نگیرد جای بلبل گل اگر صد باغبان دارد
میان زاهدان خشک کمتر اهل دل بینی
نه هر جا استخوانی هست مغزی در میان دارد
صراحی چون دلی خالی کند دیگر نمی گرید
کلیم است اینکه دایم دیده های خونفشان دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷
خلق را دیدی دگر خواری چرا باید کشید
پای در دامان و دست از مدعا باید کشید
بار درد بی دوا بردن بسی آسانترست
کز طبیبان منت از بهر دوا باید کشید
منت دریا کشند ار قطره ای احسان کنند
کاش منت را بمقدار عطا باید کشید
دولتی بهتر ز گمنامی نخواهی یافتن
سر بجیب از سایه بال هما باید کشید
میهنی سرپنجه را در زیر سنگ از بار رنگ
دست همت را ز دامان حنا باید کشید
با وجود ضعف پیری بار بردن مشکلست
پا بدامان کش چو منت از عصا باید کشید
در خمار باده دلکوبست سیر گلستان
دردسر از خنده گلها چرا باید کشید
کار محنت گر درین راه اینچنین بالا رود
ره نوردان را ز زانو خار پا باید کشید
شمع را با خامشی هر گه زبان باید برید
بنگر از بیهوده گوئیها چها باید کشید
از بلای آشنائی آنچه من دیدم کلیم
ز آشنا خود را بکام اژدها باید کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱
ساقی از تاب می آن لحظه که در می گیرد
عرق از عارض او رنگ شرر می گیرد
می پذیرند بدان را بطفیل نیکان
رشته را پس ندهد آنکه گهر می گیرد
صافدل ترک حق از بهره خوش آمد نکند
زشت رو آینه بیهوده بزر می گیرد
هر دمی را اثری هست که از صحبت خلق
هر نفس آینه ام رنگ دگر می گیرد
چشم بندد ز جهان تا بگشاید دل تنگ
مرغ دلگیر تو سر در ته پر می گیرد
منم آن نخل برومند که دهقان قضا
می فروشد ثمرم را و تبر می گیرد
اشک آگاه بود از دل شوریده کلیم
بیشتر طفل ز دیوانه خبر می گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲
رود آرام ز عمری که بهجران گذرد
کاروان در ره ناامن شتابان گذرد
بر گرفتاری دل خنده زنان می گذرم
همچو دیوانه که از پیش دبستان گذرد
بخت شاد است زویرانی ما در غم عشق
عید جغدست بمعموره چو طوفان گذرد
قسمت این بود که چون موج بدریای وجود
هر کجا رو نهم احوال پریشان گذرد
حسن بی پرده او بیشترم می سوزد
چون تهیدست که بر نعمت ارزان گذرد
چشم بر راه خضر سالک عارف نبود
در پی راهزن افتد ز بیابان گذرد
آگه از عیش جوانی نشدم در غم عشق
همچو آن عید که بر مردم زندان گذرد
هر کجا مور قناعت پر همت واکرد
چه عجب گر ز سر ملک سلیمان گذرد
دست و پا بیهده زد در غم عشق تو کلیم
به شنا کس نتواند که ز عمان گذرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳
دل چون ز خاک راه طلب توتیا کشد
از روی میل خار مغیلان بپا کشد
ما را نه زور جذبه شوقی بود که مرگ
دامان آرزوی تو از دست ها کشد
یکره بروی جان بلب آمده بخند
تا باده ای ز ساغر تبخاله ها کشد
چون جنگ سنگ و شیشه با آن ستیزه خوی
جنگی نمی کند که بصلح و صفا کشد
می داشت کاش قوت دندان لقمه خای
حرصم که طعمه از دهن اژدها کشد
سنجد مرا بمهر و وفا چون بمدعی
ای کاش از ترازوی تیر جفا کشد
غافل بود ز سایه دیوار کنج فقر
آن را که دل بسایه بال هما کشد
سوزن درین ره آفت تجرید سالک است
از خار تازه خار کهن را زپا کشد
کاهیده ام چنینکه من از غم، عجب مدار
از تن گر استخوان مرا کهربا کشد
آشفتگی ز صحبت ما چون شود ملول
آید دمی بسایه زلف تو وا کشد
خونم که از در تو بشستن نمی رود
خواهد ترا بجانب اهل وفا کشد
آنرا که هست رایحه مردمی هوس
این بوی خوش کلیم ز مردم گیا کشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴
بحال بد دل از چشم تر افتاد
سیه گردد چو در آب اخگر افتاد
تو گر با این لب شیرین بخندی
بشیر صبح خواهد شکر افتاد
چه خواری کز وفاداری ندیدم
کنم صد شکر کز عالم بر افتاد
هنر کم ورز گیتی باغبانیست
که خواهان نهال بی بر افتاد
ز کوکب جز سیه روزی ندیدم
خوشا بختی که او بی اختر افتاد
گزیدم بند بند نیشکر را
سرانگشت ندامت خوشتر افتاد
حدیث عقل و عشق از من چه پرسی
چراغی بود با صر صر در افتاد
چه چسبانست با دل صحبت عشق
بدست طفل، مرغ بی پر افتاد
کلیم آخر ز بیداد که نالیم
بکشت ما گذار لشکر افتاد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
در زنگبار خاطر من کار می کند
هر صیقلی که آینه را تار می کند
گر در بضاعت هنر آتش زند سپهر
آن را حساب گرمی بازار می کند
دارم بدل ز پرتو غمهای روزگار
عکسی که جانشینی زنگار می کند
اعضا چنین که تحفه دردت بهم دهند
آزار خار پا بجگر کار می کند
در دل بپاسبانی نقد وفای تو
هر داغ کار دیده بیدار می کند
یوسف بنسیه کس نخرد در زمان ما
دل آرزوی جوش خریدار می کند
در سنگ خاره نیز اثر می کند سخن
کوه از صدا همین سخن اظهار می کند
برداشت بخت اگر زر هم سنگر قضا
اندیشه کشیدن دیوار می کند
اینجا کلیم دعوی خون را گواه نیست
کی پادشه ز قتل کس انکار می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
بجز سکوت ز روشندلان نمی آید
زبان شعله بکار بیان نمی آید
زسیل حادثه چشمم چنین که ترسیدست
ز دیده دیدن ریک روان نمی آید
خدنگ آه شکار افکنست لیک چه سود
که از هزار یکی بر نشان نمی آید
بزلف او نیم آگه زحال دل چکنم
خبر همیشه زهندوستان نمی آید
سری که افسر شاهی قسم باو نخورد
بکار سجده آن آستان نمی آید
جرس براه طلب غیر ازین نمی گوید
که هیچکار ز آه و فغان نمی آید
از آن دیار که سود سفر خطر باشد
چو راه امن شود کاروان نمی آید
ز مور لاف سلیمانی از چه برتابم
ز من فروتنی از آسمان نمی آید
هلاک چشم ادا فهمیم که دریابد
هر آن سخن که ز دل بر زبان نمی آید
ز غمزه اش مطلب رخصت نظاره کلیم
صلای سیر گل از باغبان نمی آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
مرغ دلم که خانه خرابی بجان خرید
بهر شکون ز سیل خس آشیان خرید
آن غمزه خونبهای شهیدان عشق داد
اما نه آنقدر که کفن زو توان خرید
هر عارفی که صرفه شناس است در جهان
عقل سبک فروخته رطل گران خرید
باشد بزر علاقه ز معشوق بیشتر
زآنرو که گلفروش گل از باغبان خرید
یک مرد همچو دختر رز در زمانه کو
خون هزار غمزده را از جهان خرید
روزیکه کرد حسن تو سامان دلبری
صد حلقه پیچ و تاب برای میان خرید
دشنام اگر خرم به تبسم نمی رسد
خواهم کدام کام دل از نقد جان خرید
از تنگی زمانه هما یمن سایه را
ارزان نمی دهد که توان استخوان خرید
ما کم نصیب و سنگ ترازوی چرخ کم
نتوان کلیم کام دل از آسمان خرید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
بملک عشق دل شادمان نمی ماند
گل شکفته درین گلستان نمی ماند
نمی خورد غم روزی کسیکه قانع شد
همای هرگز بی استخوان نمی ماند
چرا چو موج همیشه است بیقراری ما
بیک قرار چو وضع جهان نمی ماند
سیاه روزی ما همچنین نخواهد ماند
شب ار دراز بود جاودان نمی ماند
دلا مکش همه شب آه جانگداز چو شمع
که وقت صبح بکامت زبان نمی ماند
ازین رمی که تر از من است پیکان هم
زتیر جور تو در استخوان نمی ماند
شمار زخم ستمهای دوست نتوان کرد
که از خدنگ جفاها نشان نمی ماند
براه پرخطری می روم که نقش قدم
زبیم در عقب کاروان نمی ماند
کلیم ناوک آهت گشاد خواهد یافت
همیشه تیر کسی در کمان نمی ماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
گر شبی دیده خونفشان نبود
آب در جوی کهکشان نبود
از دل ما نرفت آبله ها
ریگ صحرای غم روان نبود
هر کسی سالک ره دل نیست
راه دل راه کاروان نبود
تا سحر آرزو ببر دارد
کمری را که در میان نبود
تا زبان بسته ایم می فهمیم
سخنی را که بر زبان نبود
پس زانوی فکر مملکتی است
که در اقلیم این جهان نبود
طبق رزق صاحبان سخن
زیر سرپوش آسمان نبود
غیر حرف سبک نمی شنوم
وای بر گوشم ار گران نبود
روزیم همچو دام ماهی نیست
لقمه ای کش صد استخوان نبود
در گلستان دهر غیرکلیم
بلبل موسم خزان نبود
بحر این شعر تنگ می دانست
جای غواص اندر آن نبود
خویشتن را سبک زبحر خفیف
نکنم طرح گر گران نبود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
چون وقت شد که کشت امیدم برآورد
از خوشه برق حادثه ای سر برآورد
صد گونه انقلاب درین بحر اگر رسد
خس را نمی برد که گهر سر برآورد
صد گلبن امید من از ریشه کند چرخ
وز پای من نکرد که خاری برآورد
شد پیر زال دهر و ز زادن نمی فتد
این فتنه زای چند ز بد بدتر آورد
سربازی آن حریف تواند که همچو شمع
تا سر بباد داد سر دیگر آورد
در آب و خاک زاهد دل مرده فیض نیست
آب و گل وجود گر از کوثر آورد
در خانه دل ار نگرفتست آتشی
بیهوده چون پناه بچشم تر آورد
از دستگیر امید بریدم چو آن نهال
کش باغبان ز بی بری از پا در آورد
گر می رود کلیم بمیخانه عیب نیست
آئینه ضمیر بروشنگر آورد