عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
با آنکه هیچ دربار غیر از خطر ندارد
عاشق چو شیشه می پروای سر ندارد
تا نغمه ای نباشد نتوان ز هوش رفتن
مسکین مسافری کو ساز سفر ندارد
دل را خراب دارم تا بستگی نه بیند
از قفل بی نیازست، گر خانه در ندارد
غرق وصال آگه ز آشوب چشم بد نیست
تا دام بر نیاید ماهی خبر ندارد
دارد فلک ز انجم تخم هزار آفت
اما چو گریه ما تخم شرر ندارد
دل را جز آن پریرو عشرتگهی نباشد
آئینه جز جمالت باغ دگر ندارد
نشو و نمای راحت در آب و خاک ما نیست
در ملک خاکساری سیمرغ پر ندارد
برداشت گر زخاکم دانم بخون نشاند
چون تیغ روزگارم بیهود بر ندارد
بی آفتست دیده تا جوش خون دل هست
آب ار تنک نباشد کشتی خطر ندارد
چون دیده جهنده در خانه ام مسافر
سیرم کلیم منت از راهبر ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
گر فلک هر چه بما کرده عطا می گیرد
گوشه فقر و فنا را که ز ما می گیرد
زان سعادت که بود لازم ویرانه فقر
خویش را جغد برابر بهما می گیرد
جذبه حرص بطبعی که برد پنجه فرو
از گدا کاسه و از کور عصا می گیرد
طرفه رسمی است که باشد ز همه واپس تر
هر که در کوی تو پیش از همه جا می گیرد
گل ببازار چمن خرده خود را همه روز
بصبا می دهد و بوی ترا می گیرد
چون سوی غنچه بیاد دهنت می نگرم
نمک لعل لبت چشم مرا می گیرد
در غم آباد جهان طبع شرارم هوس است
که دلش زود ازین آب و هوا می گیرد
طره در غارت جان هر مژه در دزدی دل
زین میان عاشق بیچاره کرا می گیرد
بسکه آمیخته خاکستر دل با نفسم
از دم گرم من آئینه جلا می گیرد
تیغ نازش بستم جان نستاند ز کلیم
زخم او جان زپیش روی نما می گیرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳
گر سرو قدت جلوه به بستان نفروشد
گل هم بکسی چاک گریبان نفروشد
کالای دل از مشتری قدرشناس است
برق آتش خود جز به نیستان نفروشد
از عربده چشم تو هر سوی منادیست
در شهر که کس باده بترکان نفروشد
در بوم و بر ملک تجرد نتوان یافت
آن مور که منت بسلیمان نفروشد
آن جنس کسادم که بهیچ ار خردم کس
مشکل که مرا باز بنقصان نفروشد
مهلت مطلب بوسه بجان گردهدت دوست
گر نسیه دهد جنس خود ارزان نفروشد
در صحبت افسرده دلان شعر نخوانم
کس مروحه در فصل زمستان نفروشد
افزون طلبی نیست کلیم از روش عقل
دانا سر خود در ره سامان نفروشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
خصم گو ایمن نشین گر دست ما بالا شود
تیشه بر پا می زنیم آندم که دست از ما شود
غنچه دلتنگیم یارب که هرگز نشکفد
جای غم پیدا شود گاهی که خاطر وا شود
صبر را خاصیت عمرست گوئی کاین متاع
چون زکس گم شد نمی باید دگر پیدا شود
بخت سنگین دل طلسمی بسته کز تأثیر آن
باده دایم در شکست شیشه ام خارا شود
گنج مطلب نیست گر دیوانه شد ویرانه جوی
بهر کامی نیست گر دل مایل دنیا شود
دیده ام چیزی نمی چیند بغیر از نقش دوست
گر بطوبی بنگرد حیران آن بالا شود
رشته طول امل را گر تو کوته می کنی
جهد کن تا نارسا زاندیشه فردا شود
این نمک دارد که خون از دل گدائی می کند
دیده ام کو عارش از همچشمی دریا شود
چشم پوشیدن زنیک و بد کمال بینش است
دیده تا بینا شود باید که نابینا شود
کسب خاموشی کلیم از کاملی کن زینهار
باید استادت درین فن صورت دیبا شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
پایمزد عجز ما بیداد دست زور بود
آنچه کرد اصلاح عیش تلخ بخت شور بود
دوش از بزم نشاط ما نوائی برنخاست
تار گفتی بی تو موی کاسه طنبور بود
با گرانان درنمی آید سبکروحست عشق
آشنائی آتش او پنبه منصور بود
عمر کم بر جان گوارا کرد بار زندگی
روز کوته مایه آسایش مزدور بود
در پناه بدنهادی می توان ایمن نشست
نیش دایم پاسبان خانه زنبور بود
طاعت زاهد چو آه بوالهوس بالا نرفت
زانکه معراج امید او وصال حور بود
رهنمایان زمان ما همه ره می زنند
زان میان گر راستی دیدم عصای کور بود
کعبه سالک بود آنجا که از پا اوفتاد
گر قدم در ره نمی فرسود منزل دور بود
دارم اقبالیکه با هر کس در افتادم کلیم
بخت سست افتاده تر از بستر رنجور بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشکل افتد
جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست
همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست
کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش
آینه گر برویت روزی مقابل افتد
یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی
یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد
دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد
راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است
چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد
کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹
نیست یکشب که سر شکم گل بستر نشود
تا در پیرهنم رشته گوهر نشود
مدعی گر طرف ما نشود صرفه اوست
زشت آن به که بآئینه برابر نشود
خشکی بخت فرومایه طلسمی بسته است
کابم از سر گذرد لیک لبم تر نشود
بسکه از گردش این چرخ بتنگ آمده ام
در خمارم هوس گردش ساغر نشود
سفله از قرب بزرگان نکند کسب شرف
رشته پر قیمت از آمیزش گوهر نشود
ستم ظاهر او لطف نهانی دارد
صید را می کشد آنشوخ که لاغر نشود
با اسیران وفا دلبر بدخوی کلیم
نکند صلح که تا جنگ مکرر نشود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
کسی تا کی بسان موج دایم در سفر باشد
دری نشناسد و چون موج دایم دربدر باشد
بخضرم احتیاجی نیست گر اینست گمراهی
که کوران را عصا هم می تواند راهبر باشد
سبک پی قاصدی باید که چون غمنامه ما را
بدست او دهد کاغذ هنوز از گریه تر باشد
زبس بر خویشتن می بالد از ذوق گرفتاری
قفس هر لحظه بر مرغ دل ما تنگتر باشد
درین وحشت سرایم گوشه امنی نشد روزی
که همچون شمع هر جا می روم سر در خطر باشد
کلیم از دل بدر کن آرزوی آن کمر ورنه
مدام از اشک حسرت موج خونت تا کمر باشد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
آشوب طلب خاطر فرزانه ندارد
زنبور هوس در دل ما خانه ندارد
اندازه مستی نتوانیم نگهداشت
زان باده خرابیم که پیمانه ندارد
در مزرعه طاقت ما تخم ریا نیست
اینجاست که تسبیح عمل دانه ندارد
دیدم چو پریشانی زلفت جگرم سوخت
غیر از دل صد رخنه من شانه ندارد
جائی ننشستیم کز آنجا نرمیدیم
جغدیم در آن شهر که ویرانه ندارد
در کشور این زهدفروشان نتوان یافت
یک صومعه کان راه به بتخانه ندارد
عاشق همه جا شیفته ناز و عتابست
شمعی که نیفروخته پروانه ندارد
آن گرد کدورت که بود همره یکخویش
هرگز قدم لشکر بیگانه ندارد
پیداست که غارتگر سامان کلیمست
کاندوخته جز درد بکاشانه ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
گرچه اول رنجش بیمار از آنسو می شود
دارد این خوبی که صلح از جانب او می شود
رونق خوبیت باید مگسل از روشندلان
گل جدا از شمع چون افتاد بد بو می شود
بر سر خاکش بجای شمع تیری می نهد
هر که قربان کمانداران ابرو می شود
گفت احوال نهان را گریه ام با آب و تاب
روز اول طفل اشک ما سخنگو می شود
بر دوروئی چون مدار عالمست آخر چرا
کار ما با هر کسی کافتاد یک رو می شود
پیرو دل را هزاران دردسر آید به پیش
طفل چون رو بیش باید بیش بدخو می شود
طاعت ما هم بسوی آسمانها می رود
روز محشر چون به عصیان هم ترازو می شود
بسکه می میرد برای خشم و ناز او کلیم
عندلیب غنچه های چین ابرو می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
دانسته بخت زلف ترا انتخاب کرد
چندانکه شب دراز شد او نیز خواب کرد
ایدل به پشت گرمی اشک اینقدر مسوز
خونابه کی تلافی سوز کباب کرد
سیری نداشت نرگست از خون ما چه شد
بیمار را طبیب مگر منع آب کرد
معشوق اگرچه پرده نشین شد نهان شد
غیرت بروی آب نقاب از حباب کرد
دایم چو شیشه باده بتکلیف خورده ایم
اکنون مرا تغافل ساقی کباب کرد
پیر مغان جزای عمل زود می دهد
تا توبه کرده ام بخمارم عذاب کرد
کلک سخن طراز، رگ خواب بخت بود
زاندام که من گرفتمش آهنگ خواب کرد
دایم کلیم چون مزه از می جدا نباش
ما را چو بخت شور طفیل شراب کرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
اشکی که رخت خانه به طوفان نمی دهد
راهش بخویش دیده گریان نمی دهد
سر بر تن صدف نبود زانکه روزگار
یکجا به هیچکس سر و سامان نمی دهد
در کار خویشتن دل دیوانه عاقلست
ویرانه را به ملک سلیمان نمی دهد
جامست بی تعلق دوران که غیر او
خندان و روشکفته بکس جان نمی دهد
وصلش گران خری، ندهی جان اگر به نقد
کالای نسیه را کسی ارزان نمی دهد
تا تیغ جور حادثه ای در زمانه هست
میراب دهر آب به بستان نمی دهد
چشمی که از سواد سخن روشنی گرفت
این سرمه را بملک صفاهان نمی دهد
با رهنما چه کار اگر شوق کاملست
کس سیل را سراغ بیابان نمی دهد
در دل نگه مدار کلیم اشک شوق را
این طفل را کسی بدبستان نمی دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۲
کسب کمال اهل جهان کسب زر بود
علامه آن بود که زرش بیشتر بود
نیک و بد زمانه بود کاش مثل هم
خارش بسر رسد گلش ار تا کمر بود
داد از نفس درازی این دل که همچو شمع
یک آه گرمش از سر شب تا سحر بود
خون شد دلم چو لذت آوارگی شناخت
تا در لباس موج گهر در سفر بود
ماه نوی که یکشبه باشد تمام عمر
در آسمان حسن هلال کمر بود
آن ناوک و هدف که بعید وصال هم
هرگز نمی رسند دعا و اثر بود
از هر مراد کامروا باد آنکه گفت
ترک مراد صندل هر دردسر بود
نیرنگ بین که آفت سالک ز تشنگیست
در آن رهی که نقش قدم چشم تر بود
یارب ز حال ما چه تواند بیان نمود
آن قاصدی که با تو زخود بیخبر بود
از دوستان رسد همه آفت بدوستان
چشم گهر سفید ز آب گهر بود
آورده ام به پیش ز آوارگی کلیم
راهی که خضرش از پی راه دگر بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
بی باده دل ز سیر چمن وا نمی شود
گل جانشین سبزه مینا نمی شود
آن دیده نیست رخنه ویرانه تن است
چشمی که محو آن قد رعنا نمی شود
عاشق بنور عشق کند جلوه ظهور
بی آفتاب ذره هویدا نمی شود
چسبیده اند مرده دلان بر نعیم دهر
صورت جدا به تیغ ز دیبا نمی شود
پای طلب ز آبله پوشیده بهترست
پای برهنه بادیه پیما نمی شود
ساحل ز پیش لطمه دریا کجا رود
روتافتن ز عشق تو از ما نمی شود
خارا بشیشه، شعله بخاشاک صلح کرد
وان شوخ جنگجوی بماوا نمی شود
عمرم تمام صرف غم روزگار شد
وضع جهان هنوز گوارا نمی شود
فیضی اگر بکس رسد از اغنیا چرا
بی آب کس مسافر دریا نمی شود
آواز آب غم ز دلم می برد کلیم
بی هایهای گریه دلم وا نمی شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹
تا در ره تو چشم امیدم دچار شد
طوفان چار موجه بدهر آشکار شد
بر خاک آدم اینهمه باران غم که ریخت
سیلش روان ازین مژه اشکبار شد
شمع ار بود چه باک زتاریکی شبست
گو بخت تیره باش اگر عشق یار شد
راه نفس بسینه ام از گریه بسته گشت
شادم از اینکه آینه ام بیغبار شد
یک خلعت عنایت گردون رسا نبود
من تشنه ماند ار مژه ام اشکبار شد
تن به تیغ جور گرت شهرت آرزوست
کاندم که زخم خورد نگین نامدار شد
نام و نشان عشق بغیر از هوس نماند
از سیل رفته خار و خسی یادگار شد
صید مگس مکن، دل اهل هوس مبند
در دام طره ایکه ملایک شکار شد
جز من رفیق در ره افتادگی نداشت
روز ازل که نقش قدم خاکسار شد
از خاک برگرفته دوران چونی سوار
دایم پیاده رفت اگرچه سوار شد
هر جا کلیم نوخطی آورد در نظر
بهر جنون کهنه او نوبهار شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰
میخانه چو من رند نکو نام ندارد
از می کشیم شکوه لب جام ندارد
از ثابت و سیاره گردون بحذر باش
کاین مزرعه یکدانه بیدام ندارد
هر سنگ که خورد از کف اطفال نگهداشت
دیوانه مگو فکر سرانجام ندارد
پیوستگی مقصدم از پا ننشاند
گر موج بساحل رسد آرام ندارد
در چارسوی دهر خریدار وفا نیست
با آنکه متاعیست که ایام ندارد
از او سر اگر رنجه شود تلخ نگوید
همچون لب ساغر لب دشنام ندارد
در زلف دل سوخته ام بهر چه بندی
این مرغ کباب آگهی از دام ندارد
آمد بسر شکر کلیم از پس شکوه
برگشت از آن راه که انجام ندارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۲
چند دل تلخی غم را شکرستان داند
خاک را بر سر سودازده سامان داند
گر حق راه طلب را بشناسد سالک
دیده را خاتم انگشت مغیلان داند
هر که سوداگر کالای وفا شد باید
که کسادی را آرایش دکان داند
جاهل ار خود را دانسته بچاه اندازد
از جفای فلک و گردش دوران داند
هر کرا تنگدلی عینک بینائی داد
صبح را تیره تر از شام غریبان داند
دل که از چاشنی درد خبردار بود
پاس غمهای ترا خدمت مهمان داند
پند گو ترک من غمزده نتواند کرد
وز بهشتی چو تو قطع نظر آسان داند
مرد بیداد کلیم است که بر تارک خویش
سایه تیغ ترا سنبل و ریحان داند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
زخمهای شانه از زلفت فراهم می شود
بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی که واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
کشتن شمع حیات ما بیکدم می شود
تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه ام
خامه ام هر دم زبار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی کز بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بسکه شادابست گلشن از سرشک عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام
کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می شود
همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم بمردم آشنا کم می شود
تا کلیم از آدمیت لاف زد بیغم نبود
غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸
ایام، خوشدلی بستمکار می دهد
گریه بزخم و خنده بسوفار می دهد
نه صورت پری است بخلوتسرای تو
شوق تو پر بصورت دیوار می دهد
بیحاصلان ز محنت ایام فارغند
دوران شکست نخل گران بار می دهد
دارم دلی که بازی طفلان اشک را
خاک از غبار خاطر افکار می دهد
دوران بر غم طینت آئینه خاطران
آب بقا بسبزه زنگار می دهد
فهمیده است معنی خط پیاله را
آن ساقئی که ساغر سرشار می دهد
پشتی که کاه داده بدیوار عافیت
ما را خبر ز حال سبکبار می دهد
خیری بنام گلشن روی تو می کند
هر باغبان که آب بگلزار می دهد
ظاهرپرست کی بحقیقت رسد کلیم
کو سر همیشه در ره دستار می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹
هر زمان بر روی کارم رنگ دیگرگون شود
باده ام در جام گرد آب و آبم خون شود
دخل ما با خرج یکسانست در راه طلب
سوزنی چون بشکند خاری زپا بیرون شود
در حقیقت تنگدستی مایه دیوانگیست
در چمن بید از غم بیحاصلی مجنون شود
از ره تقلید اگر حاصل شود کسب کمال
هر که گردد خم نشین باید که افلاطون شود
باده پنهان بزهد آشکار آمیختند
جوی شیر زاهدان ترسم که جوی خون شود
بر رخ پیر فلک رنگ حسد گل می کند
در چمن چون رخت طفل غنچه گلگون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
مایه سالک سبکباریست گر آید بدست
می تواند ناله ای پیک ره گردون شود
پرعجب نبود زطبع حرص اگر در زیر خاک
همرهی با گنج آرام دل قارون شود
تا کشیم از شعر فهمان انتقام دخل ها
کاشکی هر جا سخن فهمی بود موزون شود
قدر این گوساله ها تا کم شود خواهم کلیم
گاو گردون از چراگاه فلک بیرون می شود