عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
اگر فراق نباشد چه دوزخ و چه بهشت
چو اصل صورت معنی بود چه خوب و چه زشت
اگر نه بی تو بمانم چه ترسم از دوزخ
وگر نه روی تو بینم چه می کنم ز بهشت
نه واقفم متقبل نه جاهلم منکر
نه اهل مسجد و محراب و کعبه و نه کنشت
کنشت و کعبه تعلق به وجه صدق کند
رواست از همه جانب نیاز پاک سرشت
کجاست خواجه مجال تصرف اندر غیب
که داند آن که قضا بر سر من و تو نوشت
به آن که آمده ای رغبتت بر آن دارد
به جهد تو نشود مهره ی بلور انگشت
طمع مکن که به کوشش درست باز آید
به جای خویش چو از کالبد برون شد خشت
ولی شرایط ما نیست نا امید شدن
که هیچ بنده به یک بار نا امید نگشت
نزاریا به نفس تازه دار جان امید
که صد هزار درود و یکی ز جمله نکشت
چو اصل صورت معنی بود چه خوب و چه زشت
اگر نه بی تو بمانم چه ترسم از دوزخ
وگر نه روی تو بینم چه می کنم ز بهشت
نه واقفم متقبل نه جاهلم منکر
نه اهل مسجد و محراب و کعبه و نه کنشت
کنشت و کعبه تعلق به وجه صدق کند
رواست از همه جانب نیاز پاک سرشت
کجاست خواجه مجال تصرف اندر غیب
که داند آن که قضا بر سر من و تو نوشت
به آن که آمده ای رغبتت بر آن دارد
به جهد تو نشود مهره ی بلور انگشت
طمع مکن که به کوشش درست باز آید
به جای خویش چو از کالبد برون شد خشت
ولی شرایط ما نیست نا امید شدن
که هیچ بنده به یک بار نا امید نگشت
نزاریا به نفس تازه دار جان امید
که صد هزار درود و یکی ز جمله نکشت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
به هیچ انجمن داستانی نرفت
که از حال من هم چنانی نرفت
دربن مدت از ما نکرده ست یاد
کسی کو ز یادم زمانی نرفت
ز بی داد او هیچ روزی نشد
که آوازه یی در جهانی نرفت
به بالا برآهی زمان تا زمان
ز حلق چو من ناتوانی نرفت
به چین عرق چین او دم به دم
ز فریاد من کاروانی نرفت
ز ضدان طمع داشتن یک دلی
قبولی نکردم ضمانی نرفت
مسیحی ز هر مریمی برنخاست
همایی ز هر آشیانی نرفت
به غیر دل الحمدلله هنوز
اگر نیست سودی زیانی نرفت
مراد من اندر حجابی نماند
یقین من اندر گمانی نرفت
تفاوت نکرد ار دل از دست شد
سخن نیز در نیم جانی نرفت
همین گفت بر خود ببخش ای سقیم
دگر با نزاری نشانی نرفت
که از حال من هم چنانی نرفت
دربن مدت از ما نکرده ست یاد
کسی کو ز یادم زمانی نرفت
ز بی داد او هیچ روزی نشد
که آوازه یی در جهانی نرفت
به بالا برآهی زمان تا زمان
ز حلق چو من ناتوانی نرفت
به چین عرق چین او دم به دم
ز فریاد من کاروانی نرفت
ز ضدان طمع داشتن یک دلی
قبولی نکردم ضمانی نرفت
مسیحی ز هر مریمی برنخاست
همایی ز هر آشیانی نرفت
به غیر دل الحمدلله هنوز
اگر نیست سودی زیانی نرفت
مراد من اندر حجابی نماند
یقین من اندر گمانی نرفت
تفاوت نکرد ار دل از دست شد
سخن نیز در نیم جانی نرفت
همین گفت بر خود ببخش ای سقیم
دگر با نزاری نشانی نرفت
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
مصحف به فال باز گرفتم ز بامداد
برفور السلام علیکم جواب داد
کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر
گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد
بختم از این نوید برآورد سر ز خواب
عقلم بر این دلیل اساسی دگر نهاد
بر نام قاصدی که فرستاده ام به دوست
فالی زدم که مقدم قاصد به خیر داد
من خود نیازمندی خود عرضه میکنم
هر روز چند بار به دست ، بر یدِ باد
این بس که یاد ما گذرد بر زبان دوست
ما را چه حد آن که از ایشان کنیم یاد
ما را ز دوستان خدا یک نظر تمام
آن است هر چه هست اگر تن دهی به داد
بختش دگر ز خواب عدم بر نداشت سر
هر کو ز چشم همت ایشان بیوفتاد
با خود نیامده ست نزاری مستمند
زان شب که یار مست کمینی برو گشاد
زان وقت باز عکس خیال جمال دوست
تا چشم باز کرد به پیشش برایستاد
برفور السلام علیکم جواب داد
کردم از این سعادت کلی سپاس و شکر
گشتم از این بشارت عظما عظیم شاد
بختم از این نوید برآورد سر ز خواب
عقلم بر این دلیل اساسی دگر نهاد
بر نام قاصدی که فرستاده ام به دوست
فالی زدم که مقدم قاصد به خیر داد
من خود نیازمندی خود عرضه میکنم
هر روز چند بار به دست ، بر یدِ باد
این بس که یاد ما گذرد بر زبان دوست
ما را چه حد آن که از ایشان کنیم یاد
ما را ز دوستان خدا یک نظر تمام
آن است هر چه هست اگر تن دهی به داد
بختش دگر ز خواب عدم بر نداشت سر
هر کو ز چشم همت ایشان بیوفتاد
با خود نیامده ست نزاری مستمند
زان شب که یار مست کمینی برو گشاد
زان وقت باز عکس خیال جمال دوست
تا چشم باز کرد به پیشش برایستاد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
دلی که پیشِ غم از صابری سپر سازد
غذایِ دل مگر از گوشۀ جگر سازد
به رنجِ هجرِ تو در ساختم چو ممکن نیست
که با کسی به مدارا غمِ تو در سازد
دلِ زمانه بسوزد ز سوزِ من چو دلم
نوایِ عشقِ تو با نالۀ سحر سازد
مرا به عشقِ تو تقدیرِ چرخ راه نمود
اگر نه عقل ز پیشِ بلا حذر سازد
ولی چو حکمِ قضایِ سپهر نازل شد
گمان مبر که کسی دافعِ قدر سازد
دلم وصالِ ترا باز اگر اجل برسد
به هر حیل که بود چارۀ دگر سازد
اگر چه کار نزاری زمانه با تو نساخت
امیدوارم آری خدا مگر سازد
غذایِ دل مگر از گوشۀ جگر سازد
به رنجِ هجرِ تو در ساختم چو ممکن نیست
که با کسی به مدارا غمِ تو در سازد
دلِ زمانه بسوزد ز سوزِ من چو دلم
نوایِ عشقِ تو با نالۀ سحر سازد
مرا به عشقِ تو تقدیرِ چرخ راه نمود
اگر نه عقل ز پیشِ بلا حذر سازد
ولی چو حکمِ قضایِ سپهر نازل شد
گمان مبر که کسی دافعِ قدر سازد
دلم وصالِ ترا باز اگر اجل برسد
به هر حیل که بود چارۀ دگر سازد
اگر چه کار نزاری زمانه با تو نساخت
امیدوارم آری خدا مگر سازد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
نوبت پاس وصل تو بو که شبی به ما رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
سلطنتی چنان عجب گر به چنین گدا رسد
ما ننشسته یک نفس باهم و شهر پر سخن
قصه ماجرای من تا پس از این کجا رسد
کار به جان رسید و تو هیچ به ما نمی رسی
زین به نواتر آشنا با سر آشنا رسد
گر چه نمی رسد به ما نوبت اتصال تو
هم به امید حالیا صبر کنیم تا رسد
جهد کنیم سالها تا تو دمی به ما رسی
صبر کنند عمرها تاچو تویی فرا رسد
گر بکشی و بعد از این بر سر کشته بگذری
از نفس نسیم تو روح به شخص ما رسد
چند ستم کشم ز دل دیده چرا نمی کَنَم
جرم من است راستی هر چه به ما جزا رسد
آینه ی افق چنان تیره کند که بخت من
دود دل پر آتشم گر به دم صبا رسد
یا برسی به کام دل یا نرسی نزاریا
گر نرسد جفا به سر عمر به منتها رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
با دل از دست رفت و کار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
بخت ز من برشکست و یار دگر شد
روی نمود از نقاب و باز نپوشید
عهد نهان کرد و آشکار دگر شد
با دل بد عهد چون کنم که برانداخت
قاعده صلح و کارزار دگر شد
چشم خلاصی که داشتم ز بلاها
خود نه چنان بود و انتظار دگر شد
من چه کنم بر وصال یار بد آموز
کار دگر گشت و آن قرار دگر شد
بخت سرآسیمه باز شیوه دگر کرد
با من سرگشته روزگار دگر شد
نقطه پرگار انتظار بگردید
مرکز امید با مدار دگر شد
غم نخورم ار نزاریا ز زمانه
با تو چو بخت ستیزه کار دگر شد
این همه دل می کند نه بخت که با من
از سر پیمان هزار بار دگر شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
ای دل به اختیار تو کاری نمی رود
کاری به اختیار تو باری نمی رود
می بایدم که با تو قراری رود به صبر
با صبر هیچگونه قراری نمی رود
پر شد کنار تا به میانم ز آب سر
خود در میان حدیث کناری نمی رود
گفتم در این میانه مگر با کنار دوست
کاری رود نمی رود آری نمی رود
گفتم ز حال خویش کنم عرضه شمه ای
بختم نکرد یاری و یاری نمی رود
در هیچ گوشه نیست که بر سدره نیاز
از سوز سینه ناله زاری نمی رود
گر صد هزار جان برود در مصاف عشق
بر خون کس حساب و شماری نمی رود
گفتم نزاریا نروی در محیط عشق
رفتی و زورقت به کناری نمی رود
خو کن به نامرادی و تن زن به عاجزی
اکنون که بر مراد تو کاری نمی رود
کاری به اختیار تو باری نمی رود
می بایدم که با تو قراری رود به صبر
با صبر هیچگونه قراری نمی رود
پر شد کنار تا به میانم ز آب سر
خود در میان حدیث کناری نمی رود
گفتم در این میانه مگر با کنار دوست
کاری رود نمی رود آری نمی رود
گفتم ز حال خویش کنم عرضه شمه ای
بختم نکرد یاری و یاری نمی رود
در هیچ گوشه نیست که بر سدره نیاز
از سوز سینه ناله زاری نمی رود
گر صد هزار جان برود در مصاف عشق
بر خون کس حساب و شماری نمی رود
گفتم نزاریا نروی در محیط عشق
رفتی و زورقت به کناری نمی رود
خو کن به نامرادی و تن زن به عاجزی
اکنون که بر مراد تو کاری نمی رود
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۰
نشسته ام مترصّد که یار باز آید
قرارداد مگر به قرار بازآید
چو حلقۀ کمرش در میان کنم دستی
گر به وعدۀ بوس و کنار باز آید
مگر موافقِ بختم شود چو اخترِ سعد
خلافِ قاعدۀ روزگار بازآید
رقیب مانع او شد ولی مگر هم زود
چو بگذرد دیِ هجران بهار باز آید
اگرچه دیر شد از رفتنش ولی دارم
امّیدِ آن که پس از انتظار باز آید
یکی چو با شۀ حسنش شکارگر نبود
اگر به جکسۀ بختم هزار بازآید
بگو به یارِ سفر کرده ای صبا زنهار
به خونِ ما نخورد زینهار بازآید
هنوز بر پیِ دل می روم ز بی کاری
بدان امید که روزی به کار باز آید
رباب وار کشم گوش مالِ دعدِ فراق
مگر به چنگِ نزاریِ زار بازآید
دلی پر از گله دارم ز دوستانِ دو روی
تهی کنم اگرم رازدار بازآید
قرارداد مگر به قرار بازآید
چو حلقۀ کمرش در میان کنم دستی
گر به وعدۀ بوس و کنار باز آید
مگر موافقِ بختم شود چو اخترِ سعد
خلافِ قاعدۀ روزگار بازآید
رقیب مانع او شد ولی مگر هم زود
چو بگذرد دیِ هجران بهار باز آید
اگرچه دیر شد از رفتنش ولی دارم
امّیدِ آن که پس از انتظار باز آید
یکی چو با شۀ حسنش شکارگر نبود
اگر به جکسۀ بختم هزار بازآید
بگو به یارِ سفر کرده ای صبا زنهار
به خونِ ما نخورد زینهار بازآید
هنوز بر پیِ دل می روم ز بی کاری
بدان امید که روزی به کار باز آید
رباب وار کشم گوش مالِ دعدِ فراق
مگر به چنگِ نزاریِ زار بازآید
دلی پر از گله دارم ز دوستانِ دو روی
تهی کنم اگرم رازدار بازآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۷
ملامت نیست گر گویم مرا با دوست می باید
مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید
چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد
چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید
از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است
بترسد او هم از طعنه درین فن سعی ننماید
به رویِ مردمان گوید که شرطِ عشق آن باشد
که هر شب دودِ حسرت تا به روز از دیده پالاید
ز پا ننشیند و بر سر زنان در شهر می گردد
به آهِ آتشین از آسمان سیّاره برباید
دمی بر وجد نجد آرد زمانی با سبع گردد
میان بر بیستون بندد کمر بر کوه بگشاید
به شرحِ عقل و قهرِ عشق پژمان است و پوشیده
که هر کو دل بداد از دست بیش از خود نیاساید
نزاری را به جز زاری نمانده ست ای مسلمانان
نزاری چون کند مسکین چو کارش بر نمی آید
مگر هم عاقبت باری به زر روزی دهد او را
بدین صیقل ز رویِ خاطرش زنگار بزداید
مگر قاضی بدین فتوا جوابی باز فرماید
چو مجنون از غمِ لیلی اگر زاری کنم زیبد
چو فرهاد از لبِ شیرین اگر شوری کنم شاید
از آن ترسم که قاضی گوید این از شرع بیرون است
بترسد او هم از طعنه درین فن سعی ننماید
به رویِ مردمان گوید که شرطِ عشق آن باشد
که هر شب دودِ حسرت تا به روز از دیده پالاید
ز پا ننشیند و بر سر زنان در شهر می گردد
به آهِ آتشین از آسمان سیّاره برباید
دمی بر وجد نجد آرد زمانی با سبع گردد
میان بر بیستون بندد کمر بر کوه بگشاید
به شرحِ عقل و قهرِ عشق پژمان است و پوشیده
که هر کو دل بداد از دست بیش از خود نیاساید
نزاری را به جز زاری نمانده ست ای مسلمانان
نزاری چون کند مسکین چو کارش بر نمی آید
مگر هم عاقبت باری به زر روزی دهد او را
بدین صیقل ز رویِ خاطرش زنگار بزداید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۴
چشمی که داشتم به امید وصال باز
بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست
تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز
بسیار چون سکندر محروم نا امید
ناچاره تشنه گشت بر آب زلال باز
در امتحان عشق ندانم که عقل و صبر
تا طاقت آورند و کنند احتمال باز
هم دارم از عنایت حق چشم آن که زود
روزی کند اعادت آن اتّصال باز
مجموع نیستم ز پریشانی فراق
آری بس اتصال که شد انفصال باز
بیچاره حالیا به بلا مبتلا شدهست
تا چون شود نزاری شوریده حال باز
بر هم فتاده شد به ضرورت خیال باز
برقع فرو گذاشت به رویم خیال دوست
تا رغم من نقاب گشاد از جمال باز
بسیار چون سکندر محروم نا امید
ناچاره تشنه گشت بر آب زلال باز
در امتحان عشق ندانم که عقل و صبر
تا طاقت آورند و کنند احتمال باز
هم دارم از عنایت حق چشم آن که زود
روزی کند اعادت آن اتّصال باز
مجموع نیستم ز پریشانی فراق
آری بس اتصال که شد انفصال باز
بیچاره حالیا به بلا مبتلا شدهست
تا چون شود نزاری شوریده حال باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۶
نه محرمی و نه یاری موافق و دم ساز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
غم تو با که خورم با که برگشایم راز
بر آسمان به تضرع گرفتهام همهشب
گهی دو دیده امید و گه دو دست نیاز
دماغ خشک و زبان الکن و قدم مجروح
شبِ دراز و حدیثِ دراز و راهِ دراز
ز بس گره گره و بند بند بر نفسم
ز اندرون به دهن بر نمیبرد آواز
اگر ز واقعهٔ خود نفس زنم بر من
به کفر و زندقه فتوی دهند اهل مجاز
ز چارسوی طبیعت گذر نیابد خام
مگر چو سوختگانش دهند خط جواز
زمام من دگری میکشد نمیدانی
که من به خود نروم در چنین نشیب و فراز
به پای عقل مرو در ولایت عشّاق
مقام شبپره را جای آفتاب مساز
به چکسه پرده به چشمش از آن فروبندند
که طاقت نظر پادشه ندارد باز
نزاریا بنشین بر بساط عشق دلت
به یک ندب همه هستی و نیستی در باز
گرت به بارگه عشق بار مییابد
همین و بس همه در باز تا شود در باز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۸
می بایدم که بشنوم آواز دلنواز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
تا بار دیگرم شود امید تازه باز
در بارگاه نفس بهیمی بماندهام
باشد که در خلاص دهندم خط جواز
تا کی توان شنید محالات و باز گفت
افسانهٔ میانتهی و قصهٔ دراز
بسیار در کشاکش ایام بودهام
گه زیردست مدعیان گه زبرفراز
ما به اعتراض مشنّع چه التفات
خو کی توان ز همدم دیرینه کرد باز
هم عاقبت به سدره رسد مرغ آه من
نبود حجاب بر گذر مرغِ با نیاز
در ابتدا قبول اجابت نیافته
هرگز گمان مبر که نمازی بود نماز
محمود رفت و مظلمه برد از جهان و ماند
باقی میان خلق خردمندیِ ایاز
دست از جهان بشوی و طمع بگسل از حیات
نزدیک پادشاه چو گشتی محل راز
خفاش در حجاب بماند از جمال خور
سرّی بود هر آینه در چشم بندباز
حربا ز حیرتی که بر او غالب آمده است
از تاب خود نمیکند البته احتراز
گر قافیه دوباره شود شوق غالب است
آری نزاریا تو و درگاه بینیاز
تا کی هوا کنی چو شتر هر زمان مده
از کف زمام عمر گرانمایه بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
امید بستم و نگشاد هیچ کار هنوز
در اوفتادم و یاری نکرد یار هنوز
گذشت عمرم و بختم نشد موافق طبع
که برخلاف مرادست روزگار هنوز
میان قلزم هجرم غریق و نیست پدید
کنار وعده و پایان انتظار هنوز
به هیچ خوف و رجا منقطع نخواهد شد
امیدم از شرف وصل آن نگار هنوز
کجایی ای که بکشتی ز انتظار مرا
جهان بگشت و فریب تو برقرار هنوز
ز خون دیده برآمد کنار تا به میان
نیامده ست میان تو در کنار هنوز
روا بود که تو نامهربان وفا نکنی
به یک قبول پس از وعدهٔ هزار هنوز
رعایتی اگرت دل دهد توانی کرد
به دست مرحمت توست اختیار هنوز
پس از هزار جفا مقدم نزاری بین
که هست بر سرعهد تو استوار هنوز
در اوفتادم و یاری نکرد یار هنوز
گذشت عمرم و بختم نشد موافق طبع
که برخلاف مرادست روزگار هنوز
میان قلزم هجرم غریق و نیست پدید
کنار وعده و پایان انتظار هنوز
به هیچ خوف و رجا منقطع نخواهد شد
امیدم از شرف وصل آن نگار هنوز
کجایی ای که بکشتی ز انتظار مرا
جهان بگشت و فریب تو برقرار هنوز
ز خون دیده برآمد کنار تا به میان
نیامده ست میان تو در کنار هنوز
روا بود که تو نامهربان وفا نکنی
به یک قبول پس از وعدهٔ هزار هنوز
رعایتی اگرت دل دهد توانی کرد
به دست مرحمت توست اختیار هنوز
پس از هزار جفا مقدم نزاری بین
که هست بر سرعهد تو استوار هنوز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۷
نمی زنم نفسی تا نمی کنم یادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
که بختِ نیک به هر حال هم نشین بادش
گشاده خاطر وز اندیشه فارغ آن روزم
که تازه روی ببینم به خواب دل شادش
دمی ز چشمِ پرآبم نرفت و می دانم
که یادِ من به زبان نیز در نیفتادش
مرا ز خاکِ درش گردشِ فلک بربود
چو پشّه یی که به عالم برون برد بادش
سعادتی به همه عمر اتفاق افتاد
نحوستی به عوض در برابر استادش
که را کنارِ وصالی دمی میسّر شد
که روزگار سزا در کنار ننهادش
ز روزگار شکایت طریقِ دانش نیست
چو اختیار نباشد به داد و بیدادش
رواقِ منظرِ طالع بلند و پست آن کرد
که از مبادیِ فطرت نهاد بنیادش
به صبر کوش نزاری که قیدِ محنت را
رسد چو وقت رسد لطفِ حق به فریادش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۷
نه بی تو طاقتِ صبر و نه با تو رویِ وصال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
ترا ز من چو مرا از جهان گرفت ملال
سمومِ هجر تو دود از دلم برآوردی
اگر نه بویِ تو می بُرد می ز بادِ شمال
رقیب راست گمان می برد که پندارد
که در کنارِ منی روز و شب ولی به خیال
چو بر تو شیفته تر می شوم ز غایتِ شوق
تو هم فریفته تر می شوی به حسن و جمال
ترا که دوست گرفتم گمان نمی بردم
به دشمنی و چنین دشمنی به حّدِ کمال
ببخش بر منِ مسکین اگر دلی داری
که بر اسیرِ زبون رحمت آورد قتّال
چو نا امید شوم دم به دم بر آن باشم
که از دیارِ تو رحلت کنم هم اندر حال
و لیک بی دل و بی جان کجا توانم رفت
که مبتلا شده ام هم چو مرغِ بی پر و بال
نزاریا چه کنی هم چنین به زاریِ زار
جفاش می کش و خوش می گری و خوش می نال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۱
یک شبی تا روز با تو خلوتی می بایدم
زین طرف میل است زان سو رغبتی می بایدم
رازها دارم که نتوان با کسی جز با تو گفت
تا به خدمت عرضه دارم فرصتی می بایدم
از تو می گویم که می باید مرا کی گفته ام
کز جهان آسایشی یا نعمتی می بایدم
هر بلایِ عشق می خواهم سلامت گو مباش
بر سپاهِ هجر لیکن قدرتی می بایدم
وعدۀ دیدار فرمودی و پیمانی برفت
لیک تا آن وقت صبر و طاقتی می بایدم
بر تو من باری یقینم هر چه فرمایی کنی
هیچ بر قول تو گفتم حجّتی می بایدم
زار می نالد نزاری بر درِ غفرانِ تو
گر گنه بر من بپوشی خلعتی می بایدم
زین طرف میل است زان سو رغبتی می بایدم
رازها دارم که نتوان با کسی جز با تو گفت
تا به خدمت عرضه دارم فرصتی می بایدم
از تو می گویم که می باید مرا کی گفته ام
کز جهان آسایشی یا نعمتی می بایدم
هر بلایِ عشق می خواهم سلامت گو مباش
بر سپاهِ هجر لیکن قدرتی می بایدم
وعدۀ دیدار فرمودی و پیمانی برفت
لیک تا آن وقت صبر و طاقتی می بایدم
بر تو من باری یقینم هر چه فرمایی کنی
هیچ بر قول تو گفتم حجّتی می بایدم
زار می نالد نزاری بر درِ غفرانِ تو
گر گنه بر من بپوشی خلعتی می بایدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۲
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
بمردم ز غم غم گساری ندارم
به جز مغز پالودن و فکر کردن
به دنیا دگر هیچ کاری ندارم
ز من نیست بی کارتر در جهان کس
که با هیچ کس کار و باری ندارم
دلی پای بندِ غمِ عشق دارم
دریغا که آسان گذاری ندارم
به پایِ جلادت پناهی نیابم
به دستِ ارادت نگاری ندارم
ز کرد و کیایی و مال و منالی
جز امیّدی و انتظاری ندارم
چه محصول چون در حصولِ مرادی
به وصل از میانی کناری ندارم
نهادم دلِ خویش بر نامرادی
چو بر وصل و هجر اقتداری ندارم
به پیران سر آشفتگی نیست لایق
ولی چون کنم اختیاری ندارم
همین باز می گو نزاری به زاری
ز عمرم چه حاصل چو یاری ندارم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
مرا جانانهای باید که باشد غم گسارِ من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من
ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِساقی
گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من
طمع ببریدهام الّا ز روحِ روحبخشیِ می
که هم او زنده میدارد دلِ امّیدوارِ من
جوانی رفت و در پیری به حسرت باز میگویم
دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من
همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی
دگر چیزی نمیدانم که ماند یادگارِ من
عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم
چو بر هم زد به کلّی شحنهی تقدیر کارِ من
سر انگشتِپشیمانی گزیدن سود کی دارد؟
چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من
ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت
که خرسندی نمیآرد حدیثِ آبدارِ من
سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد
چو میگویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من
غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود
که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من
میانِ نازکش باشد همه شب در کنارِ من
چه خوش باشد دل آرامی که چون از خواب برخیزد
به غمزه چشمِ مستِ او کند دفعِ خمار من
اگر باشد قیامت باشد اللّهمَّ ارزُقنا
همین از بخت و دولت چشم دارد انتظارِ من
ندارم هیچ باقی در جهان جز مونسِساقی
گزیرم نیست از یاری همین است اضطرارِ من
طمع ببریدهام الّا ز روحِ روحبخشیِ می
که هم او زنده میدارد دلِ امّیدوارِ من
جوانی رفت و در پیری به حسرت باز میگویم
دریغا روزگارِ من دریغا روزگارِ من
همین دردِ دلی و زاریی و مختصر نامی
دگر چیزی نمیدانم که ماند یادگارِ من
عجب دارم اگر رونق پذیرد باز بازارم
چو بر هم زد به کلّی شحنهی تقدیر کارِ من
سر انگشتِپشیمانی گزیدن سود کی دارد؟
چو بیرون شد زمامِ دل ز دستِ اختیارِ من
ز فرطِ تشنگی دارم دلی پر آتش حسرت
که خرسندی نمیآرد حدیثِ آبدارِ من
سخن جز بر ولا گفتن نزاری مشتبه باشد
چو میگویی مگو جز بر مدارِ استیارِ من
غرض دانی چه دانم زین نصیحت حسبِ حال خود
که دُرّ عقل بیرون شد ز عِقدِ اقتدار من
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بیمار فراق تو بحالیست
در دور تو عافیت محالیست
در عهد تو کس نشان ندادست
کآسود کیست پا وصالیست
بر چهرۀ روزهای گیتی
روز من تیره روز، خالیست
رخ چون که و دل ز عشق جو جو
هر عاشقی از تو در جوالیست
در خشم شوی ز هر چه گویم
ای دوست، مرا ز تو سوالیست
بابنده چنینی یا ترا خود
ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟
از گردش چرخ هر زمانم
بر دست غم تو گوشمالیست
مه گفت: من و رخ تو، آری
اندر سر هر کسی خیالیست
می بر بندی به زر میان را
با انکه چو من ضعیف حالیست
در دور تو عافیت محالیست
در عهد تو کس نشان ندادست
کآسود کیست پا وصالیست
بر چهرۀ روزهای گیتی
روز من تیره روز، خالیست
رخ چون که و دل ز عشق جو جو
هر عاشقی از تو در جوالیست
در خشم شوی ز هر چه گویم
ای دوست، مرا ز تو سوالیست
بابنده چنینی یا ترا خود
ز افسانۀ عاشقان ملالیست؟
از گردش چرخ هر زمانم
بر دست غم تو گوشمالیست
مه گفت: من و رخ تو، آری
اندر سر هر کسی خیالیست
می بر بندی به زر میان را
با انکه چو من ضعیف حالیست
کمالالدین اسماعیل : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
یار با ما وفا نخواهد کرد
با خودم آشنا نخواهد کرد
نکند رای من وگر کند او
بخت من خودرها نخواهد کرد
خوبی و بد خویی چو همزادند
او ز همشان جدا نخواهد کرد
حاجت ما بروی خرّم اوست
حاجت ما روا نخواهد کرد
عهد دارد که جز جفا نکند
تا نگویی وفا نخواهد کرد
با چنان زلف و روی کو دارد
بر غمش دل قفا نخواهد کرد
تنگ شکّر گرش چه هست فراخ
زان نصیبی مرا نخواهد مرد
جانم امد بلب ز غصّه و او
بوسی از خود جدا نخواهد کرد
تا نیارد غمش برویم روی
بر غم او قفا نخواهد کرد
در همه دور حسن خودکاری
از برای خدا نخواهد کرد
هست در دست من دعایی واو
رغبت اندر دعا نخواهد کرد
خود نداند که دولت خوبی
تا قیامت بقا نخواهد کرد
چارۀ زرکنم که جز زر، کس
چارۀ کار ما نخواهد کرد
با خودم آشنا نخواهد کرد
نکند رای من وگر کند او
بخت من خودرها نخواهد کرد
خوبی و بد خویی چو همزادند
او ز همشان جدا نخواهد کرد
حاجت ما بروی خرّم اوست
حاجت ما روا نخواهد کرد
عهد دارد که جز جفا نکند
تا نگویی وفا نخواهد کرد
با چنان زلف و روی کو دارد
بر غمش دل قفا نخواهد کرد
تنگ شکّر گرش چه هست فراخ
زان نصیبی مرا نخواهد مرد
جانم امد بلب ز غصّه و او
بوسی از خود جدا نخواهد کرد
تا نیارد غمش برویم روی
بر غم او قفا نخواهد کرد
در همه دور حسن خودکاری
از برای خدا نخواهد کرد
هست در دست من دعایی واو
رغبت اندر دعا نخواهد کرد
خود نداند که دولت خوبی
تا قیامت بقا نخواهد کرد
چارۀ زرکنم که جز زر، کس
چارۀ کار ما نخواهد کرد