عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۷
غنچه را چاک به دامن ز گریبان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
تا که دیگر به تماشای گلستان رفته است؟
از لب یار به پیغام بسازید که خضر
بارها تشنه ازین چشمه حیوان رفته است
بوی خون می رسد از تربت مجنون به مشام
شیر هر چند که بیرون ز نیستان رفته است
دشت دریا شده و چشم غزالان عنبر
تا که امروز ازین بادیه گریان رفته است؟
یوسف مصر شد از بند به خوابی آزاد
یوسف ماست که از یاد عزیزان رفته است
مگشا لب به شکرخنده شادی زنهار
که گل از باغ به این زخم نمایان رفته است
می کشد ناز گل از هر سر خاری صائب
بلبل ما ز قفس تا به گلستان رفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
آتش از خشکی مغزم به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است
نیشتر می شکند در جگرم موی سفید
رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است
آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد
یارب این پنبه خونین ز چه داغ افتاده است؟
این سیه مستی از اندازه می افزون است
چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟
باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود
تیرگی لازمه پای چراغ افتاده است
صائب از خامه من عنبر تر می ریزد
فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است
برق در خانه ام از نور چراغ افتاده است
نیشتر می شکند در جگرم موی سفید
رعشه از خنده صبحم به چراغ افتاده است
آتشم در جگر از دیدن خورشید افتاد
یارب این پنبه خونین ز چه داغ افتاده است؟
این سیه مستی از اندازه می افزون است
چشم میگون که بر چشم ایاغ افتاده است؟
باده زنگ از دل مینا نتوانست زدود
تیرگی لازمه پای چراغ افتاده است
صائب از خامه من عنبر تر می ریزد
فکر آن زلف مرا تا به دماغ افتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۹
دل شب وصل تو از صبح مکدر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
عیش من تلخ ازین قند مکرر شده است
چه شکایت کنم از گرمی صحرای طلب؟
من که هر آبله ام چشمه کوثر شده است
به سکندر ندهد قطره آبی، هر چند
خضر سیراب ز اقبال سکندر شده است
پشت بر عالم صورت چو کند ساده شود
خانه آینه هر چند مصور شده است
دل افسرده ندارد خبر از شورش عشق
بحر دورست ازان قطره که گوهر شده است
هر که عاقل شود ایمن ز ملامت گردد
نخورد سنگ بر آن نخل که بی بر شده است
دهنی تلخ کند گاه ز شکر، ورنه
مور ما دلزده از صحبت شکر شده است
پیش دریا مگشا لب که ازین حسن ادب
صدف از گوهر شهوار توانگر شده است
داغ محرومی دریاست تعین صائب
جای رحم است بر آن قطره که گوهر شده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۳
خلوت آینه را طوطی غمازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
هر کجا روی نهادیم سخنسازی هست
نیست مجنون وفادار مرا پای گریز
ورنه چون زور جنون سلسله پردازی هست
چشم نظارگیان تاب ندارد، ورنه
دل تاریک مرا آینه پردازی هست
از نفس های پریشان غبارآلودم
می توان یافت که در سینه سبکتازی هست
فیض سر رشته امید عمومی دارد
در حریمی که نگاه غلط اندازی هست
دامن گل نشود زخمی سر پنجه خار
گلستانی که در او شعله آوازی هست
انتظار جگر سوختگان سنگ ره است
ورنه ما را چو شرر رخصت پروازی هست
تا نبارد به سرش تیغ، دهن نگشاید
چون صدف در دل هر کس گهر رازی هست
روی برتافتن از سیلی غم بیجگری است
ورنه چون رنگ، مرا شهپر پروازی است
چون شرر آمدن و رفتن ما هر دو یکی است
ما چه دانیم که انجامی و آغازی هست
حیف باشد که درین دشت شکاری نکند
هر که را قوت سرپنجه شهبازی هست
از نواهای جگرسوز تو صائب پیداست
که ترا در دل صد پاره نواسازی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
به بهشتی نتوان رفت که رضوانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
ننهم پای در آن خانه که دربانی هست
نیست زنجیر سر زلف تو بی دل هرگز
دایم این سلسله را سلسله جنبانی هست
سنگ راه من سودازده طفلان شده اند
ورنه مجنون مرا نیز بیابانی هست
عرق شرم، مرا فرصت نظاره نداد
دیده خون می خورد آنجا که نگهبانی هست
دهن تنگ تو بسیار بخیل افتاده است
ورنه هر داغ مرا چشم نمکدانی هست
خنده چون پسته ز خونین جگران بیدردی است
ورنه در پوست مرا هم لب خندانی هست
نیست ممکن که نفس راست کند در دل بحر
صدفی را که به کف گوهر غلطانی هست
به عزیزی رسد از پله خواری به دو گام
یوسفی را که به طالع چه و زندانی هست
می شود زندگی تلخ به شیرینی صرف
طوطیی را که امید شکرستانی هست
می کند عامل معزول، مرا دربدری
ورنه در خانه مرا دفتر و دیوانی هست
در خزان هم گلش از بار نریزد صائب
هر ریاضی که در او مرغ خوش الحانی هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۷
شادی هر که زیادست ز غم، کامل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
هر که را خرج ز دخل است فزون، عاقل نیست
دل گردون متأثر نشد از گریه ما
گنه تخم چه باشد چو زمین قابل نیست؟
عاشق آن است که سر بر قدم دار نهد
میوه تا در گرو شاخ بود کامل نیست
طالع حلقه زلف تو کبابم دارد
کز تماشای تو یک چشم زدن غافل نیست
رشته نسبت بی پا و سران همتاب است
گرهی نیست به زلفش که مرا در دل نیست
سیل ویرانه ام، آرام نمی دانم چیست
هیچ سنگی به ره من بتر از منزل نیست
جوش عشق است که در ظرف نگنجد، ورنه
ساغر بحر زیاد از دهن ساحل نیست
خطر قلزم هستی، گل خودکامیهاست
نیست یک موج که در بحر رضا ساحل نیست
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
رهروی نیست درین راه که در منزل نیست
چند صائب جگر خود خوری از فکر سخن؟
جز دل چاک، قلم را ز سخن حاصل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰۰
خون من نیست به تشریف شهادت قابل
ورنه اندیشه ازان غمزه خونخوارم نیست
من که آب از جگر لعل برآرم به فسون
بوسه ای رنگ ازان لعل گهربارم نیست
صائب از قحط خریدار خموشم، ورنه
گهری نیست که در سینه افگارم نیست
بر دل نرم گران ناز خریدارم نیست
نخل مومم، غمی از سردی بازارم نیست
طوطی از آینه هر چند به گفتار آمد
پیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیست
همچو دیوار ز بس واله این گلزارم
سر مویی خبر از سرزنش خارم نیست
دخل دریا که بر او تنگ بود روی زمین
خرج یک روزه مژگان گهربارم نیست
نور بیگانه بود برق سیه خانه من
شمع بالین به جز از دیده بیدارم نیست
ورنه اندیشه ازان غمزه خونخوارم نیست
من که آب از جگر لعل برآرم به فسون
بوسه ای رنگ ازان لعل گهربارم نیست
صائب از قحط خریدار خموشم، ورنه
گهری نیست که در سینه افگارم نیست
بر دل نرم گران ناز خریدارم نیست
نخل مومم، غمی از سردی بازارم نیست
طوطی از آینه هر چند به گفتار آمد
پیش آن آینه رو قدرت گفتارم نیست
همچو دیوار ز بس واله این گلزارم
سر مویی خبر از سرزنش خارم نیست
دخل دریا که بر او تنگ بود روی زمین
خرج یک روزه مژگان گهربارم نیست
نور بیگانه بود برق سیه خانه من
شمع بالین به جز از دیده بیدارم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱۶
بی لب ساغر می دیده خونپالا داشت
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت
این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟
بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت
رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
خم دلی پر گله از سرکشی مینا داشت
این زمان بر سر هر فاخته ای می لرزد
آن که چون سرو دو صد عاشق پا بر جا داشت
لب ساغر به مذاقم نمکین می آید
چشم شور که خم اندر خم این مینا داشت؟
بی جراحت کسی از مرحله عشق نرفت
تیغ الماس به کف سبزه این صحرا داشت
رنگ ناسور ز آیینه داغم نزدود
پنبه هر چند درین کار ید بیضا داشت
صائب آن عهد کجا رفت که از سوختگان
داغ او گوشه چشمی به من شیدا داشت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۳
اگر آیینه دل نور و صفایی می داشت
در نظر چهره خورشید لقایی می داشت
خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز
برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت
دست در دامن خورشید نمی زد شبنم
گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت
بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود
گر شکست دل عشاق صدایی می داشت
می گذشت از دل من راست کجا ناوک او
استخوان من اگر بخت همایی می داشت
به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است
آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت
بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس
کاش این قافله آواز درایی می داشت
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت
در نظر چهره خورشید لقایی می داشت
خرج آب و گل تعمیر نمی شد هرگز
برگ کاه من اگر کاهربایی می داشت
دست در دامن خورشید نمی زد شبنم
گل این باغ اگر بوی وفایی می داشت
بر سر کوی تو غوغای قیامت می بود
گر شکست دل عشاق صدایی می داشت
می گذشت از دل من راست کجا ناوک او
استخوان من اگر بخت همایی می داشت
به جفا دل ز تو شد قانع و دشمنکام است
آه اگر از تو تمنای وفایی می داشت
بیخبر می گذرد عمر گرامی افسوس
کاش این قافله آواز درایی می داشت
دل نهاد قفس جسم نمی شد صائب
دل سرگشته اگر راه به جایی می داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۶
پشت آیینه بود پرده مستوری زشت
زاهد از کعبه همان به که نیاید به کنشت
اختر ما ز سیه روزی طالع داغ است
دیده شور خورد خون جگر از رخ زشت
عشق تردست تو دهقان غریبی است که تخم
تا نشد سوخته، در مزرع امید نکشت
چند از چرخ بلا زاید و بردارد خاک؟
تا کی این حامله فتنه بود بر سر خشت؟
هر که قالب تهی از جلوه قد تو کند
راست چون سرو برندش به خیابان بهشت
آن که بر خرمن ما سوختگان آتش زد
دانه خال تو بر آتش یاقوت برشت
مهر برداشت ز لب، صبح قیامت خندید
پرده افکند ز رخ، در پس در ماند بهشت
بی تکلف، غزل صائب شیرین سخن است
غزلی را که توان با غزل خواجه نوشت
زاهد از کعبه همان به که نیاید به کنشت
اختر ما ز سیه روزی طالع داغ است
دیده شور خورد خون جگر از رخ زشت
عشق تردست تو دهقان غریبی است که تخم
تا نشد سوخته، در مزرع امید نکشت
چند از چرخ بلا زاید و بردارد خاک؟
تا کی این حامله فتنه بود بر سر خشت؟
هر که قالب تهی از جلوه قد تو کند
راست چون سرو برندش به خیابان بهشت
آن که بر خرمن ما سوختگان آتش زد
دانه خال تو بر آتش یاقوت برشت
مهر برداشت ز لب، صبح قیامت خندید
پرده افکند ز رخ، در پس در ماند بهشت
بی تکلف، غزل صائب شیرین سخن است
غزلی را که توان با غزل خواجه نوشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۷
شب که بر انجمن آن شعله سیراب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
عرق شمع ز پیراهن مهتاب گذشت
خنده کبک به کهسار زند تمکینش
آن که از خانه ما تند چو سیلاب گذشت
دوش کان سرو روان سایه به مسجد افکند
چه ز خمیازه آغوش به محراب گذشت
طی شد آن عهد که دل شکوه دوران می کرد
این جراحت ز برون دادن خوناب گذشت
ای که از روی تو شد روی زمین آینه زار
باید از لغزش مستانه سیماب گذشت
صاحب اشک ندامت غم دوزخ نخورد
می توان سالم از آتش به همین آب گذشت
چون سیاووش مسلم گذرد از آتش
هر که مردانه تواند ز می ناب گذشت
خون مرده است ز شب آنچه به غفلت گذرد
زنده دل آن که تواند ز سر خواب گذشت
مغز را بوی دل سوخته از جا برداشت
تا که امروز ازین دشت جگرتاب گذشت؟
نیست در عالم اسباب، صفایی صائب
آن بود صاف که از پرده اسباب گذشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۵
که این نمک ز تبسم در آتشم انداخت؟
که شور در دل و جان مشوشم انداخت
چو تیر راست، گریزان ز کجروی بودم
فلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟
خبر نداشت که آتش مراست آب حیات
کسی که همچو سمندر در آتشم انداخت
بهشت نقد ترا باد روزی ای ساقی
که بیخودی به عجب عالم خوشم انداخت!
عطیه ای است سزاوار قهر یار شدن
چه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟
ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرا
به آب راند و به دریای آتشم انداخت
شدم ز بند غم آزاد آن زمان صائب
که دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت
که شور در دل و جان مشوشم انداخت
چو تیر راست، گریزان ز کجروی بودم
فلک چرا چو کمان در کشاکشم انداخت؟
خبر نداشت که آتش مراست آب حیات
کسی که همچو سمندر در آتشم انداخت
بهشت نقد ترا باد روزی ای ساقی
که بیخودی به عجب عالم خوشم انداخت!
عطیه ای است سزاوار قهر یار شدن
چه شد که از نظر لطف، مهوشم انداخت؟
ز اشک ساخته، پروانه وار شمع مرا
به آب راند و به دریای آتشم انداخت
شدم ز بند غم آزاد آن زمان صائب
که دل به حلقه آن زلف دلکشم انداخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴۷
ز شرم در حرم وصل جان محرم سوخت
فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت
گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن
عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت
بس است سوختن خارزار تهمت را
به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت
ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست
بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت
ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو
که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
ز انقلاب جهان زینهار امن مباش
که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت
دل گرفته ما را به حال خود بگذار
که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت
ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن
که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت
همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست
اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت
همان چراغ مرا نیست روشنی صائب
اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت
فغان که تشنه ما در کنار زمزم سوخت
گذشت پرتو روی تو بر بساط چمن
عقیق لاله و گل در دهان شبنم سوخت
بس است سوختن خارزار تهمت را
به نور چهره چراغی که شرم مریم سوخت
ز حد گذشت چو باران، ز برق کمتر نیست
بهار و باغ من از گریه دمادم سوخت
ز چرب نرمی بدباطنان ز راه مرو
که داغهای من از چشم نرم مرهم سوخت
ز انقلاب جهان زینهار امن مباش
که شمع سور مکرر برای ماتم سوخت
دل گرفته ما را به حال خود بگذار
که در گشودن این غنچه صبح را دم سوخت
ز چشم خیره تردامنان مشو ایمن
که گل به آتش سوزان ز چشم شبنم سوخت
همان ز خنده بیجا به مرگ خویش نشست
اگر چه برق فنا خانمان عالم سوخت
همان چراغ مرا نیست روشنی صائب
اگر چه از نفس گرم من دو عالم سوخت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
درین دو هفته که زاینده رود سرشارست
پلی است آن طرف آب، هر که هشیارست
چسان ز سیر چمن خاطرم گشاده شود؟
که بوی گل به دماغ ضعیف من بارست
دل آرمیده بود تا شمرده است نفس
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
عرق ز روی تو آتش به زیر پا دارد
عجب نباشد اگر همچو اشک، سیارست
به خارخار هوس دامن تو در گروست
وگرنه بادیه عشق بی خس و خارست
به وصل دلبر کنعان رسیدن آسان نیست
متاع این سفر از چشم همچو دستارست
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هر چه جز دل خود می خورم زیانکارست
جهان به مجلس مستان بیخرد ماند
که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست
به مجمعی که فتادی بساز با یاران
که در نماز جماعت شتاب بیکارست
مخور فریب مسیحا و چاره سازی او
که شربت دل بیمار، چشم بیمارست
نظر به کعبه و بتخانه نیست عاشق را
که طفل، شوخ چو افتاد خانه بیزارست
به طبع تازه صائب فسردگی مرساد!
که در بهار و خزان خامه اش گهربارست
پلی است آن طرف آب، هر که هشیارست
چسان ز سیر چمن خاطرم گشاده شود؟
که بوی گل به دماغ ضعیف من بارست
دل آرمیده بود تا شمرده است نفس
چمن صحیح بود تا نسیم بیمارست
عرق ز روی تو آتش به زیر پا دارد
عجب نباشد اگر همچو اشک، سیارست
به خارخار هوس دامن تو در گروست
وگرنه بادیه عشق بی خس و خارست
به وصل دلبر کنعان رسیدن آسان نیست
متاع این سفر از چشم همچو دستارست
ز درد خویش ندارم خبر، همین دانم
که هر چه جز دل خود می خورم زیانکارست
جهان به مجلس مستان بیخرد ماند
که در شکنجه بود هر کسی که هشیارست
به مجمعی که فتادی بساز با یاران
که در نماز جماعت شتاب بیکارست
مخور فریب مسیحا و چاره سازی او
که شربت دل بیمار، چشم بیمارست
نظر به کعبه و بتخانه نیست عاشق را
که طفل، شوخ چو افتاد خانه بیزارست
به طبع تازه صائب فسردگی مرساد!
که در بهار و خزان خامه اش گهربارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۳
حضور سوخته عشق در دل تنگ است
که آرمیده بود تا شرار در سنگ است
ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است
ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود
کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است
دل رمیده به معشوق هم نمی سازد
که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است
امیدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است
فریب نازکی دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است
همین که راه به دستت فتاد، راهی شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است
متاع هر دو جهان را به رونما دادیم
هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است
مگر زمین دگر از غبار دل سازیم
وگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است
نمی بریم به میخانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
که آرمیده بود تا شرار در سنگ است
ز خود چگونه برآیم، که آسمان بلند
ز بار خاطر من سبزه ته سنگ است
ز رنگ عالم ایجاد، بوی خون شنود
کسی که روی دلش در جهان بیرنگ است
دل رمیده به معشوق هم نمی سازد
که این پلنگ به ماه و ستاره در جنگ است
بساط چرخ و گهرهای شاهوار نجوم
به چشم وحشت من دامنی پر از سنگ است
امیدها به هنر داشتم، ندانستم
که بخت سبز بر آیینه هنر زنگ است
فریب نازکی دست آن نگاه مخور
که در فشردن دل، سخت آهنین چنگ است
همین که راه به دستت فتاد، راهی شو
که سنگ راه سبکرو، شمار فرسنگ است
متاع هر دو جهان را به رونما دادیم
هنوز حسن غیور ترا ز ما ننگ است
مگر زمین دگر از غبار دل سازیم
وگرنه روی زمین بر جنون ما تنگ است
نمی بریم به میخانه دردسر صائب
شراب لعلی ما چهره های گلرنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۴
گرهگشای دل تنگ نغمه چنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است
میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است
به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است
نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟
ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است
به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است
اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
سهیل سیب زنخدان شراب گلرنگ است
میان ما و نمکدان بوسه دشمن او
همیشه بر سر حلوای آشتی، جنگ است
به زعم بیخبران بال می زنم ز نشاط
وگرنه در قفسم جای بوی گل تنگ است
نمی توان به دل کس به زور ناخن زد
چه شد که تیشه فرهاد آهنین چنگ است؟
ز سیر کعبه و بتخانه از طلب ماندیم
همیشه سنگ ره ما، نشان فرسنگ است
به انتقام تسلی نمی شویم از خصم
وگرنه دامن مینای ما پر از سنگ است
اگر سخن به رقم دیر می رسد صائب
گناه ما چه بود، کوچه قلم تنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۷
دل رمیده ما را صدای پا سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
بر آبگینه ما نقش آشنا سنگ است
به بوی سوختگان مغز ما می شود بیدار
اگر چه همچو شرر خوابگاه ما سنگ است
چه شد که باد مخالف ندارد این دریا
که هر نفس زدنی بر حباب ما سنگ است
چنان شده است ز سودا مرا دماغ ضعیف
که داغ بر سر بی مغزم، آسیا سنگ است
امید صبح سعادت چنان گداخت مرا
که استخوان مرا سایه هما سنگ است
همان به پله میزان عشق بی وزنم
اگر چه درد مرا کوه قاف، پا سنگ است
شکستگی است زبان سؤال را پر و بال
وگرنه کاسه دریوزه را سزا سنگ است
مکن شکستگی خود به بیغمان اظهار
که مومیایی این قوم بی حیا سنگ است
ترا چراغ بصیرت ز غفلت است خموش
که چشم بسته بود تا شرار با سنگ است
ز ناله ام دل بلبل به خاک و خون غلطید
که شیشه دل عشاق را نوا سنگ است
خمار خنده بیهوده سخت می باشد
عجب نباشد اگر کبک را غذا سنگ است
مکن به سنگ دل سخت یار را نسبت
که در میانه تفاوت ز شیشه تا سنگ است
علاج خشکی سودا مجو ز صندل تر
که دردهای گرانسنگ را دوا سنگ است
همان به دست کسان است چشم ما صائب
اگر چه همچو فلاخن غذای ما سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۸
نصیب اهل دل از چرخ بدگهر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
که رزق نخل برومند از ثمر سنگ است
همان ز خنده من کوهسار پرشورست
چو کبک دانه روزی مرا اگر سنگ است
جنون من ز ملامت شود سبک پرواز
فلاخنم که مرا توشه سفر سنگ است
تفاوتی نکند پیش سیر چشمی من
اگر گهر به ترازوی من، اگر سنگ است
درای قافله ام نیست جز صدای شکست
که شیشه بارم و این راه سر به سر سنگ است
حصار عافیت جان ماست غفلت ما
که ایمن است ز نشتر رگی که در سنگ است
ز جوش سینه من آسمان به خود لرزد
که زور باده به مینای بیجگر سنگ است
کجا ز دانه و دام جهان فریب خورم؟
مرا که نقش پر و بال در نظر سنگ است
ز روی سخت چو آهن توان به کام رسید
که خرده در کف ممسک، شرار در سنگ است
چه شد ز باده اگر شیشه غوطه زد در لعل؟
همان در آینه پاک شیشه گر سنگ است
ز خود برآ، دل بیدار اگر طمع داری
که چشم بسته بود تا شرار در سنگ است
خبر کی از دل پر خون عشق دارد حسن؟
که لعل در نظر طفل بیخبر سنگ است
مشو ز سختی ایام ناامید که لعل
ز آفتاب خورد رزق اگر چه در سنگ است
ز کار سخت گره وا شود به آسانی
کلید باغ ز چوب است اگر چه در، سنگ است
درست شد ز ملامت شکسته ام صائب
که مومیایی مجنون بیخبر سنگ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۰
سرود مجلس ما جوش مستی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
بط شراب در اینجا خروس بی محل است
بسا شکست کز او کارها درست شود
کلید رزق گدا، پای لنگ و دست شل است
ز حال سوختگان بو کجا توانی برد؟
ترا که گل به گریبان و مشک در بغل است
جهان چو دیده سوزن بود بر آن غافل
که تار و پود حیاتش ز رشته امل است
حدیث مرده دلان را به گوش راه مده
که رخنه لب این قوم، رخنه اجل است
به من که پاکتر از چشم عشقبازانم
مدار چرخ مشعبد به مهره دغل است
به غیر سایه دیوار خاکساری نیست
عمارتی که درین روزگار بی خلل نیست
جنون طرازی ما نیست صائب امروزی
میان ما و جنون آشنایی ازل است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱۶
قماش چهره یار از بهار معلوم است
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است
که روی کار، هم از پشت کار معلوم است
ز جسم خاکی ما شور عشق بتوان دید
نفس کشیدن بحر از کنار معلوم است
ز نبض موج توان یافت حال دریا را
غم من از مژه اشکبار معلوم است
ز تیغ وعده خلافی به خون نشاندن من
ز خاک رهگذر انتظار معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
زوال دولت ناپایدار معلوم است
اگر چه گریه فرو می خورد، ز روی صدف
طراوت گهر آبدار معلوم است
ز سایه تو سر من به آفتاب رسید
وگرنه قدر من خاکسار معلوم است
ز سادگی است درین خاکدان اقامت ما
وگرنه حاصل این شوره زار معلوم است
ز روزگار جوانی تمتعی بردار
سبک رکابی باد بهار معلوم است
برو طبیب، که جان دادن من از غم دوست
ز رنگ باختن غمگسار معلوم است
ز آه و ناله توان یافت سوز هر دل را
عیار شعله زدود و شرار معلوم است
برون میار دل روشن از بغل صائب
رواج آینه در زنگبار معلوم است