عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
مرا در دل غم جانانهای هست
درون کعبهام بت خانهای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانهای هست
خراباتم ز مسجد خوش تر آید
که آنجا ناله ی مستانهای هست
نمی دانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانهای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانهای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانهای هست
درون کعبهام بت خانهای هست
ز لب مهر خموشی بر ندارم
که در زنجیر من دیوانهای هست
خراباتم ز مسجد خوش تر آید
که آنجا ناله ی مستانهای هست
نمی دانم اگر نار است اگر نور
همی دانم که آتش خانهای هست
درخشان اختری شو گیتی افروز
و گر نه شمع در هر خانهای هست
رضی گویی کجٰا آرام داری
کهن ویرانه، ماتم خانهای هست
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
یقین ما به خیٰال و گمان نمیگردد
گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد
بغیر نقش توام در نظر نمیآید
بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد
ز کفر ودین چه زنم دم که از تجلی دوست
دلم به این و زبانم به آن نمیگردد
به آستانهٔ او کس نمیگذارد سر
که آستانهٔ او آستان نمیگردد
چنان به گرد سر دوست باز میگردم
که پیل مست به هندوستان نمیگردد
من از کجٰا و ریا و ردا و سالوسی
تو آن مجو که رضی گرد آن نمیگردد
گمان آن مکنیــــــدش که آن نمیگردد
بغیر نقش توام در نظر نمیآید
بغیر نام توام بر زبـــــــان نمیگردد
ز کفر ودین چه زنم دم که از تجلی دوست
دلم به این و زبانم به آن نمیگردد
به آستانهٔ او کس نمیگذارد سر
که آستانهٔ او آستان نمیگردد
چنان به گرد سر دوست باز میگردم
که پیل مست به هندوستان نمیگردد
من از کجٰا و ریا و ردا و سالوسی
تو آن مجو که رضی گرد آن نمیگردد
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷
جائی که به طاعات مباهات توان کرد
محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
من روی به کعبه نهم از خاک در تو
از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
چون روح قدس در طلب زندهٔ شوقم
در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
نه جرأت پروانه و نه تاب سمندر
دعوی محبت به چه آیات توان کرد
آنجا که منم ز اهرمن اعجاز توان دید
و آنجا که توئی بندگی لات توان کرد
محراب صنم قبلهٔ حاجات توان کرد
من روی به کعبه نهم از خاک در تو
از کعبه اگر رو به خرابات توان کرد
چون روح قدس در طلب زندهٔ شوقم
در عشق تو اظهار کرامات توان کرد
نه جرأت پروانه و نه تاب سمندر
دعوی محبت به چه آیات توان کرد
آنجا که منم ز اهرمن اعجاز توان دید
و آنجا که توئی بندگی لات توان کرد
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
بمن آن مه دگر امشب نسازد
گل نازک به تاب و تب نسازد
بغیر از من چنین یا رب نسوزد
بغیر از تو چنین، یا رب نسازد
از آن تار است این عالم بچشمم
که خورشید جهان با شب نسازد
نسازد زاهد ار با ما عجب نیست
که خلق تنگ با مشرب نسازد
نساز هیچکس با صاحب دل
که خود را هیچ جا صاحب نسازد
تو بیداری و عالم جمله در خواب
رضی اکنون چرا مطلب نسازد
گل نازک به تاب و تب نسازد
بغیر از من چنین یا رب نسوزد
بغیر از تو چنین، یا رب نسازد
از آن تار است این عالم بچشمم
که خورشید جهان با شب نسازد
نسازد زاهد ار با ما عجب نیست
که خلق تنگ با مشرب نسازد
نساز هیچکس با صاحب دل
که خود را هیچ جا صاحب نسازد
تو بیداری و عالم جمله در خواب
رضی اکنون چرا مطلب نسازد
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
حیف که اوقات ما تمام هبا شد
عمر گرانمایه صرف چون و چرا شد
ما حصلی خود نداشت غیر ندامت
حیف ز عمری که صرف مهر و وفا شد
آنکه جمٰال تو دید بی دل و دین گشت
و آنکه وصال تو یافت بی سر و پا شد
یار شد اغیار و روزگار دگر شد
روزی کافر مبٰاد آنچه به ما شد
دین و دلی داشتیم و خاطر جمعی
زلف پریشان و چشم مست بلا شد
غیر نکرد آنچه ما ز خویش کشیدیم
هجر نکرد آنچه روز وصل بما شد
دربدر افتاد و اختیار نماندش
از درت آنکو به اختیار جدا شد
مرگ رضی موجب ملال تو گردید
زنده بلا بس نبود مرده بلا شد
عمر گرانمایه صرف چون و چرا شد
ما حصلی خود نداشت غیر ندامت
حیف ز عمری که صرف مهر و وفا شد
آنکه جمٰال تو دید بی دل و دین گشت
و آنکه وصال تو یافت بی سر و پا شد
یار شد اغیار و روزگار دگر شد
روزی کافر مبٰاد آنچه به ما شد
دین و دلی داشتیم و خاطر جمعی
زلف پریشان و چشم مست بلا شد
غیر نکرد آنچه ما ز خویش کشیدیم
هجر نکرد آنچه روز وصل بما شد
دربدر افتاد و اختیار نماندش
از درت آنکو به اختیار جدا شد
مرگ رضی موجب ملال تو گردید
زنده بلا بس نبود مرده بلا شد
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
در روی تو دل به ما نمیمٰاند
در راه تو سر ز پا نمیـــــمٰاند
برقع ز جمٰال اگر براندازی
یک خرقهٔ پارسا نمیــــمٰاند
گر جلوه چنین کنی تو، یک زاهد
در گوشهٔ انزوا نمیـــمٰاند
گر نیم تبسم از لبان ریزی
یک خاطر مبتلا نمیــــمٰاند
یا رب تو چه قبلهای که در طوفت
یک حاجت ناروا نمیــــمٰاند
آیم چو برت که مُدعا گویم
صد حیف که مدعا نمیــــمٰاند
ای عشق که سوزیم به کام دل
کام تو ز اژدها نمیمــــٰاند
آغشته به خاک و خون شهیدان را
کوی تو ز کربلا نمیــــماند
ای ماه اگر به او تو مانندی
او هیچ بتو چرا نمیـــمٰاند
گر جان برود چه غم فدای او
آخر غم او به ما نمیـــــمٰاند
جان رفت و برفت از سرم سوداش
بیگانه به آشنا نمیـــــمٰاند
خوش باش بدوستان که این بستان
پیوسته به این هوا نمیـــــمٰاند
میخور دمی و غنیمتی بشمر
کاین نغمه به این نوا نمیـــــمٰاند
گوئی که رسی به مرگ از هجرم
هجر تو ز مرگ وا نمیـــمٰاند
رندی که نمانده هیچ در جائی
درمانده به هیچ جا نمیـــمٰاند
ای آنکه نشان کوی او پرسی
آنجاست که سر ز پا نمیـــمٰاند
گفتی که بیا اگر جگر داری
آنجا جگری به ما نمیـــماند
زنهار مگوی از رضی حرفی
کان هیچ به حرف ما نمـــیمٰاند
در راه تو سر ز پا نمیـــــمٰاند
برقع ز جمٰال اگر براندازی
یک خرقهٔ پارسا نمیــــمٰاند
گر جلوه چنین کنی تو، یک زاهد
در گوشهٔ انزوا نمیـــمٰاند
گر نیم تبسم از لبان ریزی
یک خاطر مبتلا نمیــــمٰاند
یا رب تو چه قبلهای که در طوفت
یک حاجت ناروا نمیــــمٰاند
آیم چو برت که مُدعا گویم
صد حیف که مدعا نمیــــمٰاند
ای عشق که سوزیم به کام دل
کام تو ز اژدها نمیمــــٰاند
آغشته به خاک و خون شهیدان را
کوی تو ز کربلا نمیــــماند
ای ماه اگر به او تو مانندی
او هیچ بتو چرا نمیـــمٰاند
گر جان برود چه غم فدای او
آخر غم او به ما نمیـــــمٰاند
جان رفت و برفت از سرم سوداش
بیگانه به آشنا نمیـــــمٰاند
خوش باش بدوستان که این بستان
پیوسته به این هوا نمیـــــمٰاند
میخور دمی و غنیمتی بشمر
کاین نغمه به این نوا نمیـــــمٰاند
گوئی که رسی به مرگ از هجرم
هجر تو ز مرگ وا نمیـــمٰاند
رندی که نمانده هیچ در جائی
درمانده به هیچ جا نمیـــمٰاند
ای آنکه نشان کوی او پرسی
آنجاست که سر ز پا نمیـــمٰاند
گفتی که بیا اگر جگر داری
آنجا جگری به ما نمیـــماند
زنهار مگوی از رضی حرفی
کان هیچ به حرف ما نمـــیمٰاند
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
مرا نه سر نه سامان آفریدند
پریشانم به سامان آفریدند
نه دستم از گریبان واگرفتند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه دردم را طبیبان چاره کردند
نه بیدردم چو ایشان آفریدند
نیامیزد سر دردت به گردم
که دردم عین درمان آفریدند
ز من با آنکه بی او نیستم من
بیابان در بیٰابان آفریدند
زلیخا گو چمن گلخن کن از آه
که یوسف بهر زندان آفریدند
مرا گویی پریشان از چه روئی
سر و زلفش پریشان آفریدند
رضی از معرفت بوئی نداری
تو را کز عین عرفان آفریدند
پریشانم به سامان آفریدند
نه دستم از گریبان واگرفتند
نه در دستم گریبان آفریدند
نه دردم را طبیبان چاره کردند
نه بیدردم چو ایشان آفریدند
نیامیزد سر دردت به گردم
که دردم عین درمان آفریدند
ز من با آنکه بی او نیستم من
بیابان در بیٰابان آفریدند
زلیخا گو چمن گلخن کن از آه
که یوسف بهر زندان آفریدند
مرا گویی پریشان از چه روئی
سر و زلفش پریشان آفریدند
رضی از معرفت بوئی نداری
تو را کز عین عرفان آفریدند
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
ای کاش که سجاده به زنار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
این طایفه دین چند به دینار فروشند
حق از طرف برهمنان است که امروز
صد سبحه به یک حلقه زنار فروشند
ترسم که به خاکستر گلخن نستانند
زان جنس که این طایف دربار فروشند
در کار دلم کرد همه عشوه چشمش
خوبان دغا مهر به اغیار فروشند
مخمور دو چشم تو رضی گشته نگاهی
کاین باده نه در خانهٔ خمار فروشند
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
مگر شور عشقت ز طغیان نشیند
که بحر سر شکم ز طوفان نشیند
مگر بر کنار است زان روی زلفش
که پیوسته چون من پریشان نشیند
عجب بادهٔ خوشگواریست عشقت
که در خوان گبر و مسلمان نشیند
نشسته است ذوق لبت در مذاقم
چو گنجی که در کنج ویران نشیند
نشسته بر آن روی زلف سیاهش
چو کفری که بالای ایمان نشیند
اجل گشته آنرا که در خوابش آئی
سراسیمه خیزد پریشان نشیند
هر آنکو فکندم جدا از عزیزان
الهی به مرگ عزیزان نشیند
قبای سلامت به آن رند بخشند
که از هستی خویش عریان نشیند
رضی شد پریشان آن زلف یا رب
پریشان کننده پریشان نشیند
که بحر سر شکم ز طوفان نشیند
مگر بر کنار است زان روی زلفش
که پیوسته چون من پریشان نشیند
عجب بادهٔ خوشگواریست عشقت
که در خوان گبر و مسلمان نشیند
نشسته است ذوق لبت در مذاقم
چو گنجی که در کنج ویران نشیند
نشسته بر آن روی زلف سیاهش
چو کفری که بالای ایمان نشیند
اجل گشته آنرا که در خوابش آئی
سراسیمه خیزد پریشان نشیند
هر آنکو فکندم جدا از عزیزان
الهی به مرگ عزیزان نشیند
قبای سلامت به آن رند بخشند
که از هستی خویش عریان نشیند
رضی شد پریشان آن زلف یا رب
پریشان کننده پریشان نشیند
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸
شورش دوشین ما از می و ساغر نبود
هیچ هوائی به جز وصل تو در سر نبود
داروی بیهوشیم مایه بیجوشیم
ساقی دیگر نداد، مطرب دیگر نبود
نیک و بد کائنات بر محک دل زدیم
هیچ غمی با غم دوست برابر نبود
بوی تو دیوانهام ساخت مگر هیچکس
موی معطر نداشت، طره معنبر نبود
خوب بسی بود لیک هیچکسی همچو تو
جام مجسم نداشت روح مصور نبود
داشت امیدی رضی کز تو بسی برخورد
لیک میسر نگشت آنچه مقدر نبود
هیچ هوائی به جز وصل تو در سر نبود
داروی بیهوشیم مایه بیجوشیم
ساقی دیگر نداد، مطرب دیگر نبود
نیک و بد کائنات بر محک دل زدیم
هیچ غمی با غم دوست برابر نبود
بوی تو دیوانهام ساخت مگر هیچکس
موی معطر نداشت، طره معنبر نبود
خوب بسی بود لیک هیچکسی همچو تو
جام مجسم نداشت روح مصور نبود
داشت امیدی رضی کز تو بسی برخورد
لیک میسر نگشت آنچه مقدر نبود
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
چه خواهی ز دفتر تو ای خاک بر سر
چو خشت است بالین و خاکست بر سر
کجا رفت تاج و نگین سلیمان
کجا رفت باد و بروت سکندر
شد افسار سرگشتگی تا قیامت
اجل گشتهای را که دادند افسر
همه دردسر بود تاج مرصع
همه داغ دل بود باغ مشجر
به دامت اگر دشمن افتاد، سر ده
بکامت اگر دوست افتاد بگذر
مده فرصت از دست دیگر که هم را
عجب دانم ار باز ببینیم دیگر
به شوخی اسیرم که نبود چو اوئی
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
براندازد از رخ شبی ار نقابی
بر انگیزد از هر طرف روز محشر
سرش بیقرار است از سنبل گل
برش بینیاز است از مشک و عنبر
اگر شمعی افروخت دیوانه باشد
کسی را که ماهی چنین آید از در
چو خشت است بالین و خاکست بر سر
کجا رفت تاج و نگین سلیمان
کجا رفت باد و بروت سکندر
شد افسار سرگشتگی تا قیامت
اجل گشتهای را که دادند افسر
همه دردسر بود تاج مرصع
همه داغ دل بود باغ مشجر
به دامت اگر دشمن افتاد، سر ده
بکامت اگر دوست افتاد بگذر
مده فرصت از دست دیگر که هم را
عجب دانم ار باز ببینیم دیگر
به شوخی اسیرم که نبود چو اوئی
نه در هشت خلد و نه در هفت کشور
براندازد از رخ شبی ار نقابی
بر انگیزد از هر طرف روز محشر
سرش بیقرار است از سنبل گل
برش بینیاز است از مشک و عنبر
اگر شمعی افروخت دیوانه باشد
کسی را که ماهی چنین آید از در
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
بیپرده برون میا که بسیار
دین و دل و دست رفته از کار
در حلقه تار و مار زلفت
بس سبحه که شد بدل به زنار
در دور دو چشم شوخ و مستت
بس گوشه نشین که شد قدح خوار
زنهار ز دست دوست گفتن
زنهار دگر مگوی زنهٰار
شستیم دو دست خود ز ایمان
بستیم میان خود به زنار
مطرب دستی به چنگ میزن
ساقی پائی به رقص بَردار
برقع ز جمال خود برافکن
تا سنگ آرد به عشقت اقرار
بر مار گذر کنی بگیرند
پازهر بجای زهر از مار
یک عشوه و صد جهان دل و جان
یک شعله و عالمی خس و خار
بخرام به مرده و بر انگیز
از عظم رمیم جان طیٰار
ما جهد بسی بکار بردیم
خود جهد نبرده است در کار
تا چند رضی ز بردباری
شد از تو خدا ز خلق بیزار
بیچاره رضی که مست و حیران
دیوانه فتاده بر درت زار
دین و دل و دست رفته از کار
در حلقه تار و مار زلفت
بس سبحه که شد بدل به زنار
در دور دو چشم شوخ و مستت
بس گوشه نشین که شد قدح خوار
زنهار ز دست دوست گفتن
زنهار دگر مگوی زنهٰار
شستیم دو دست خود ز ایمان
بستیم میان خود به زنار
مطرب دستی به چنگ میزن
ساقی پائی به رقص بَردار
برقع ز جمال خود برافکن
تا سنگ آرد به عشقت اقرار
بر مار گذر کنی بگیرند
پازهر بجای زهر از مار
یک عشوه و صد جهان دل و جان
یک شعله و عالمی خس و خار
بخرام به مرده و بر انگیز
از عظم رمیم جان طیٰار
ما جهد بسی بکار بردیم
خود جهد نبرده است در کار
تا چند رضی ز بردباری
شد از تو خدا ز خلق بیزار
بیچاره رضی که مست و حیران
دیوانه فتاده بر درت زار
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
آن روی چون ماه آن زلف چون مار
گیرم نمائی، کو تاب دیدار
خواهی که سازی زاهد برهمن
بردار پرده بنمای رخسار
گر آن پریرو بیپرده بودی
دیوانه کردی ما را به یکبار
یک ره در آن رو بنگر که بینی
نیکی بخرمن خوبی بخروار
دنیا و عقبیٰ، ما بخش کردیم
اغیار و کونین، ما و سگ یار
این دل ندارد پروای گیتی
این سر ندارد پروای دستار
گیرم نمائی، کو تاب دیدار
خواهی که سازی زاهد برهمن
بردار پرده بنمای رخسار
گر آن پریرو بیپرده بودی
دیوانه کردی ما را به یکبار
یک ره در آن رو بنگر که بینی
نیکی بخرمن خوبی بخروار
دنیا و عقبیٰ، ما بخش کردیم
اغیار و کونین، ما و سگ یار
این دل ندارد پروای گیتی
این سر ندارد پروای دستار
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
بهوش باش که در بارگاه رد و قبول
کمال عین ذواتست و فصل عین فصول
اگر قبول و گر رد کنی خلاصم کن
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
دچار او نشدم تا ز خویش برگشتم
فناست تجربه کردیم کیمیٰای قبول
رسیده شاهد معنی ز صورت زشتت
ببین که از چه به خود گشتهای دلا مشغول
نبوده یکنفسی بیپیاله تا بوده
رضی ز زهد و ریا بیحساب و نامعقول
کمال عین ذواتست و فصل عین فصول
اگر قبول و گر رد کنی خلاصم کن
شدم هلاک ز ماخولیای رد و قبول
دچار او نشدم تا ز خویش برگشتم
فناست تجربه کردیم کیمیٰای قبول
رسیده شاهد معنی ز صورت زشتت
ببین که از چه به خود گشتهای دلا مشغول
نبوده یکنفسی بیپیاله تا بوده
رضی ز زهد و ریا بیحساب و نامعقول
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
گلها ز من شکفته مگر بانگ بلبلم
شب چشم من نخفت، مگر شبنم گلم
خون در دلم همی کند از آب کوثرم
جا در دلش نمیکنم ار سحر باطلم
حسن تو بیتأملم از هوش میبرد
با آنکه در نگاه تو من بی تأملم
اندک اندک بر سر کوی تو فندی میزنم
پیش تو پستیم و یا هوی بلندی میزنیم
هر چه میگوئیم از آن میدهد سرها بباد
بر در اندیشه زین پس قفل و بندی میزنیم
تو زما مشنو سخن با ما مگو و ز ما مپرس
هر چه بادا باد گویا حرف چندی میزنیم
گاه میگرییم و گاهی خنده بر هم میکنیم
ما و گردون یکدگر را ریشخندی میزنیم
شب چشم من نخفت، مگر شبنم گلم
خون در دلم همی کند از آب کوثرم
جا در دلش نمیکنم ار سحر باطلم
حسن تو بیتأملم از هوش میبرد
با آنکه در نگاه تو من بی تأملم
اندک اندک بر سر کوی تو فندی میزنم
پیش تو پستیم و یا هوی بلندی میزنیم
هر چه میگوئیم از آن میدهد سرها بباد
بر در اندیشه زین پس قفل و بندی میزنیم
تو زما مشنو سخن با ما مگو و ز ما مپرس
هر چه بادا باد گویا حرف چندی میزنیم
گاه میگرییم و گاهی خنده بر هم میکنیم
ما و گردون یکدگر را ریشخندی میزنیم
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
با رخ همچو صبح و زلف چو شام
بامــــدادان بر آی بر لب بام
تا بدانند نور از ظلمت
تا شناسنــد صبح را از شـــــــام
بگذری گر ز معبد گبران
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
محض عشوه است مر تو را ترکیب
وز کرشمه است مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب دهی مرا دشنام
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو نور را ز ظلام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
دور از آن آستان نمیمیرم
آه از این روی، آه از این اندام
قصهٔ خود رضی بیا و مگو
از تو چون کس نمیبرد پیغام
بامــــدادان بر آی بر لب بام
تا بدانند نور از ظلمت
تا شناسنــد صبح را از شـــــــام
بگذری گر ز معبد گبران
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
محض عشوه است مر تو را ترکیب
وز کرشمه است مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب دهی مرا دشنام
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو نور را ز ظلام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
دور از آن آستان نمیمیرم
آه از این روی، آه از این اندام
قصهٔ خود رضی بیا و مگو
از تو چون کس نمیبرد پیغام
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
تا بسر شوری از آن زلف پریشان دارم
نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم
پرده بردار که تا بر همه روشن گردد
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم
پیرم از رشک و شد آمیخته با جان غم یار
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم
با خیال رخت آسودهام از محنت هجر
همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم
ای رضی روزی کافر نشود امنی کو
این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم
نه سر کفر و نه اندیشهٔ ایمان دارم
پرده بردار که تا بر همه روشن گردد
کز چه رو مذهب خورشید پرستان دارم
پیرم از رشک و شد آمیخته با جان غم یار
یوسف و گرگ به یک چاه به زندان دارم
با خیال رخت آسودهام از محنت هجر
همره نوح، چه اندیشه ز طوفان دارم
ای رضی روزی کافر نشود امنی کو
این خجالت که من از گبر و مسلمان دارم
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
زبان در ذکر و دل در فکر آن نامهربان دارم
نمیگردد بچیزی غیر نامش تا زبان دارم
به من گر آشنا بیگانه گردد جای آن دارد
که با بیگانه، حرف آشنایی در میان دارم
خلل دارد یقین با هر که جانان را گمان کردم
یقین پیش من است آنرا که با مردم گمان دارم
تمنایم زمین بوس است خاکم بَر دهان بادا
توان بوسید گیرم، خاک کی اندر دهان دارم
قلندر مشربم بر روی دریا پوست اندازم
سمندر طینتم بر شاخ شعله آشیان دارم
رضی سان گر به چرخم سر فرو ناید، مرا شاید
که کرسیها فتاده زیر پا از آسمٰان دارم
نمیگردد بچیزی غیر نامش تا زبان دارم
به من گر آشنا بیگانه گردد جای آن دارد
که با بیگانه، حرف آشنایی در میان دارم
خلل دارد یقین با هر که جانان را گمان کردم
یقین پیش من است آنرا که با مردم گمان دارم
تمنایم زمین بوس است خاکم بَر دهان بادا
توان بوسید گیرم، خاک کی اندر دهان دارم
قلندر مشربم بر روی دریا پوست اندازم
سمندر طینتم بر شاخ شعله آشیان دارم
رضی سان گر به چرخم سر فرو ناید، مرا شاید
که کرسیها فتاده زیر پا از آسمٰان دارم