عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
لب از خون تر کنم گر ساغری نیست
خوشم با ناله گر رامشگری نیست
چه شد کافتاده ام دور از بر تو؟
تپیدن هست اگر بال و پری نیست
دماغ آشفته عشق است عالم
تهی از شور این سودا سری نیست
محیط موج خیز کبریا را
به غیر از دل، گرامی گوهری نیست
دل افسردهام در سینه خون شد
غم آشامانچه سازم؟ دلبری نیست
اگر پروانهٔ شمعم وگر گل
تویی مقصود جانم، دیگری نیست
بنای دین و دل شد دیر بنیاد
سپاه غمزهٔ غارتگری نیست
اگر داری ترحم بر اسیران
به دست دل ز من عاجزتری نیست
قدم مگذار بی پروا به خاکم
کف خاکسترم، بی اخگری نیست
سلامت طعنه بر اسلام دارد
به خون ریزی نگاه کافری نیست
به خوبان جهان ورزیده ام عشق
وفا آموز عاشق پروری نیست
حزین از کعبهٔ اسلام باز آی
حرمگاه صنم را آزری نیست
خوشم با ناله گر رامشگری نیست
چه شد کافتاده ام دور از بر تو؟
تپیدن هست اگر بال و پری نیست
دماغ آشفته عشق است عالم
تهی از شور این سودا سری نیست
محیط موج خیز کبریا را
به غیر از دل، گرامی گوهری نیست
دل افسردهام در سینه خون شد
غم آشامانچه سازم؟ دلبری نیست
اگر پروانهٔ شمعم وگر گل
تویی مقصود جانم، دیگری نیست
بنای دین و دل شد دیر بنیاد
سپاه غمزهٔ غارتگری نیست
اگر داری ترحم بر اسیران
به دست دل ز من عاجزتری نیست
قدم مگذار بی پروا به خاکم
کف خاکسترم، بی اخگری نیست
سلامت طعنه بر اسلام دارد
به خون ریزی نگاه کافری نیست
به خوبان جهان ورزیده ام عشق
وفا آموز عاشق پروری نیست
حزین از کعبهٔ اسلام باز آی
حرمگاه صنم را آزری نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
تا دل از خود نرود، حال پریشانی هست
ذوق وصلی به کمال و شب هجرانی هست
چون سر از پیرهن عشق برآرد عاشق؟
نه رقیبی و نه مصری و نه کنعانی هست
سر به سر شکر و شکایت همه از یاد رود
نه لب زخمی و نه چاک گریبانی هست
منم آن موسی سرگرم که در طور وجود
هر طرف می نگرم، آتش سوزانی هست
کشور حسن تو را باغ و بهار عجبیست
هر طرف مستی و هر گوشه غزلخوانی هست
از در لطف درآ، چین جبین را بگشای
ذوق خاطر به شکر خندهٔ پنهانی هست
آنقدرها نبود بانگ جرس سینه خراش
پی این قافله گویا دل نالانی هست
دام اگر مرغ چمن را گل فارغبالی است
بهر جمعیّت ما زلف پریشانی هست
رانده است از همه در، غیرت عشقت، زاهد
ور نه در دیر و حرم، دشمن ایمانی هست
آستین پرده در، از دیدهٔ خونبار من است
تا مرا در رگ جان، کاوش مژگانی هست
بوی دل از نفس گرم تو پیداست حزین
می توان یافت، تو را آتش پنهانی هست
ذوق وصلی به کمال و شب هجرانی هست
چون سر از پیرهن عشق برآرد عاشق؟
نه رقیبی و نه مصری و نه کنعانی هست
سر به سر شکر و شکایت همه از یاد رود
نه لب زخمی و نه چاک گریبانی هست
منم آن موسی سرگرم که در طور وجود
هر طرف می نگرم، آتش سوزانی هست
کشور حسن تو را باغ و بهار عجبیست
هر طرف مستی و هر گوشه غزلخوانی هست
از در لطف درآ، چین جبین را بگشای
ذوق خاطر به شکر خندهٔ پنهانی هست
آنقدرها نبود بانگ جرس سینه خراش
پی این قافله گویا دل نالانی هست
دام اگر مرغ چمن را گل فارغبالی است
بهر جمعیّت ما زلف پریشانی هست
رانده است از همه در، غیرت عشقت، زاهد
ور نه در دیر و حرم، دشمن ایمانی هست
آستین پرده در، از دیدهٔ خونبار من است
تا مرا در رگ جان، کاوش مژگانی هست
بوی دل از نفس گرم تو پیداست حزین
می توان یافت، تو را آتش پنهانی هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دل گواه است که در پرده دلارایی هست
هستی قطره دلیل است که دریایی هست
گر غرورت نکشد کلفت هم صحبتیم
نگه عجز مرا عرض تمنّاّّیی هست
نبود لایق حسن این همه بی پروایی
داد دل گر نتوان داد، مدارایی هست
نم خونی به دلم مانده، خماری بشکن
از شراب کهن اینجا ته مینایی هست
حسن بی پرده، ز غمّازی عشق است حزین
شور مجنون همه جاگفته که لیلایی هست
هستی قطره دلیل است که دریایی هست
گر غرورت نکشد کلفت هم صحبتیم
نگه عجز مرا عرض تمنّاّّیی هست
نبود لایق حسن این همه بی پروایی
داد دل گر نتوان داد، مدارایی هست
نم خونی به دلم مانده، خماری بشکن
از شراب کهن اینجا ته مینایی هست
حسن بی پرده، ز غمّازی عشق است حزین
شور مجنون همه جاگفته که لیلایی هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
درین زمانه نه یاری نه غمگساری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
غریب کشور خویشیم روزگاری هست
شکسته خار کهن آشیان گلزارم
همین شنیدهام از بلبلان، بهاری هست
ز شوخ چشمی طناز طفل بدخویی
به دامن مژه ام، اشک بی قراری هست
ز ابر دست تو منت نمی کشم ساقی
تو گر قدح ندهی، چشم می گساری هست
شب وصال شکایت ز بخت داشت حزین
خبر نداشت دلم، درد انتظاری هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
دل خوردن عشاق تو کار دگران نیست
این لقمه، به اندازه هر کام و دهان نیست
دل بیهده بستیم به نیرنگ بهاران
آن رنگ کدام است که در برگ خزان نیست؟
در دایره گردش افلاک ندیدیم
چشمی که به دنبال نگاهت نگران نیست
سرگرم سراغش، عبث اندیشه خورد تاب
آن موی کمر چون رگ جانم به میان نیست
عنقا نگرفته ست چو من گوشه عزلت
در وادی آوارگیم، نام و نشان نیست
گر کم سخن است آن دهن تنگ، معاف است
راه سخنی هیچ به آن غنچه دهان نیست
بسیار به دام و قفس افتاده گذارم
صیاد، به بی رحمیت ای دشمن جان نیست
مردم نه همین از اثر چشم تو مستند
آن شیوه کدام است که آشوب جهان نیست؟
شیرین من، از تلخ عتاب تو به شکرم
با لعل تو دل را شکرابی به میان نیست
یک رنگیت ای شوخ، چها کرد به جانم
این شیوه، کم از صحبت مهتاب و کتان نیست
با راست روان صحبت گردون نشود راست
بیش از نفسی، تیر در آغوش کمان نیست
سلطان که بود در پی آزار رعیّت
گرگی ست در افتاده درین گلّه، شبان نیست
در سینه حزین ، آه من سوخته پیداست
چون شمع که در پردهٔ فانوس نهان نیست
این لقمه، به اندازه هر کام و دهان نیست
دل بیهده بستیم به نیرنگ بهاران
آن رنگ کدام است که در برگ خزان نیست؟
در دایره گردش افلاک ندیدیم
چشمی که به دنبال نگاهت نگران نیست
سرگرم سراغش، عبث اندیشه خورد تاب
آن موی کمر چون رگ جانم به میان نیست
عنقا نگرفته ست چو من گوشه عزلت
در وادی آوارگیم، نام و نشان نیست
گر کم سخن است آن دهن تنگ، معاف است
راه سخنی هیچ به آن غنچه دهان نیست
بسیار به دام و قفس افتاده گذارم
صیاد، به بی رحمیت ای دشمن جان نیست
مردم نه همین از اثر چشم تو مستند
آن شیوه کدام است که آشوب جهان نیست؟
شیرین من، از تلخ عتاب تو به شکرم
با لعل تو دل را شکرابی به میان نیست
یک رنگیت ای شوخ، چها کرد به جانم
این شیوه، کم از صحبت مهتاب و کتان نیست
با راست روان صحبت گردون نشود راست
بیش از نفسی، تیر در آغوش کمان نیست
سلطان که بود در پی آزار رعیّت
گرگی ست در افتاده درین گلّه، شبان نیست
در سینه حزین ، آه من سوخته پیداست
چون شمع که در پردهٔ فانوس نهان نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
عاشق حریف حملهٔ شیر دلیر نیست
در سینه اش اگر جگری همچو شیر نیست
از تیغ بازی نگهت می توان شناخت
کز خون هنوز نرگس مست تو سیر نیست
در کار عشق، حوصله باید حریف را
منصور، مرد معرکهٔ دار و گیر نیست
کودک، مشیمه را نشمارد به خویش تنگ
دنیا به چشم مردم دنیا حقیر نیست
لب بسته ام که با دل سنگین روزگار
تأثیر، کار نالهٔ گردون مسیر نیست
دارم کف از خمار، به میخانه رعشه دار
پیر مغان مگر به کسی دستگیر نیست؟
بیگانه نیست محرم آواز آشنا
مرغ چمن به خامهٔ من هم صفیر نیست
داری سری چو بلبل اگر مست بوی گل
فرقی میان بستر خار و حریر نیست
ای نوجوان کناره مکن از حزین زار
عاشق اگر چه پیر بود، عشق پیر نیست
در سینه اش اگر جگری همچو شیر نیست
از تیغ بازی نگهت می توان شناخت
کز خون هنوز نرگس مست تو سیر نیست
در کار عشق، حوصله باید حریف را
منصور، مرد معرکهٔ دار و گیر نیست
کودک، مشیمه را نشمارد به خویش تنگ
دنیا به چشم مردم دنیا حقیر نیست
لب بسته ام که با دل سنگین روزگار
تأثیر، کار نالهٔ گردون مسیر نیست
دارم کف از خمار، به میخانه رعشه دار
پیر مغان مگر به کسی دستگیر نیست؟
بیگانه نیست محرم آواز آشنا
مرغ چمن به خامهٔ من هم صفیر نیست
داری سری چو بلبل اگر مست بوی گل
فرقی میان بستر خار و حریر نیست
ای نوجوان کناره مکن از حزین زار
عاشق اگر چه پیر بود، عشق پیر نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
در راه محبت، سر اگر شد قدمی هست
گرچشم وفا نیست، امید ستمی هست
شد روشنم ازگوشهٔ خود، سرّ دو عالم
آیینهٔ زانوست، اگر جام جمی هست
می خواست رقیب از سخنم رنجه کند دل
دیوانه گمان داشت، به مجنون قلمی هست
با من نتواند غم ایام برآید
از داغ تو صحرای دلم را حشمی هست
از یار حزین دل و دین داده چه پرسی؟
پیداست که هر بتکده ای را صنمی هست
گرچشم وفا نیست، امید ستمی هست
شد روشنم ازگوشهٔ خود، سرّ دو عالم
آیینهٔ زانوست، اگر جام جمی هست
می خواست رقیب از سخنم رنجه کند دل
دیوانه گمان داشت، به مجنون قلمی هست
با من نتواند غم ایام برآید
از داغ تو صحرای دلم را حشمی هست
از یار حزین دل و دین داده چه پرسی؟
پیداست که هر بتکده ای را صنمی هست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
نخلم از گریه در آب است و ثمر پیدا نیست
تا فلک آتش آه است و اثر پیدا نیست
وعده دل را به دعاهای سحر میدادم
وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست
خط اگر بود، دلم پی به دهانش میبرد
خضر راه من تفسیده جگر پیدا نیست
موشکافان جهان در تب و تابند تمام
در خم زلف تو آن موی کمر پیدا نیست
دل و دین رفت در اوّل نگه از دست حزین
به کجا تا بکشد کار نظر، پیدا نیست
تا فلک آتش آه است و اثر پیدا نیست
وعده دل را به دعاهای سحر میدادم
وه چه سازم که شب هجر، سحر پیدا نیست
خط اگر بود، دلم پی به دهانش میبرد
خضر راه من تفسیده جگر پیدا نیست
موشکافان جهان در تب و تابند تمام
در خم زلف تو آن موی کمر پیدا نیست
دل و دین رفت در اوّل نگه از دست حزین
به کجا تا بکشد کار نظر، پیدا نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
چشم صاحب نظران در پی دنیاست که نیست
سر خط ساده دلان نقش تمناست که نیست
جلوهٔ حسن کجا، حوصلهٔ عشق کجا؟
درکف نه صدف آن گوهر یکتاست که نیست
شور آشفتگی و شیوهٔ سرگردانی
درکدامین سر از آن زلف چلیپاست که نیست؟
حاصل عیش دو عالم به وصالت جمع است
در شب وصل تو ما را غم فرداست که نیست
داری از هرگل شبنم زده ی باغ خبر
خبرت ز آبله بادیه پیماست که نیست
نگه عجز ز چشم تو ترحم می خواست
از کمین غمزهٔ بی باک تو برخاست که نیست
گفتم اکنون نگهت برسرصلح است به دل
ترک چشم تو ز مژگان سپه آراست که نیست
ناصح آگه نیی از عشق خوشا حال دلت
غم پنهانی ما پیش تو پیداست که نیست
در بساط نظر کور سوادان جهان
خط آزادگی و دیدهٔ بیناست که نیست
سیل اگر دُرد کند در قدحش، صاف شود
تنگی حوصله با مشرب دریاست که نیست
شور رقص الجمل، آرد به طرب بادیه را
زاهد از جا چو برآید ، چه تماشاست که نیست
در سواد نظرگرسنه چشمان جهان
عزت دست تهی، گر ید بیضاست که نیست
سرکونین ز یک خال سویدا پیداست
درکتاب الله دل نقطهٔ بیجاست که نیست
بحر خون، شور قیامت، نفس شعله فشان
درکدامین دل ازین لعل شکرخاست که نیست؟
زآستین، گرد رخ بوالهوسان پاک کند
سر پرسیدن این خستهٔ تنهاست که نیست
نبود رسم دو رنگی به میان من وتو
درگلستان محبت،گل رعناست که نیست
دیدهای سیر و دلی شاد و سری خوش دارند
بی نیازان تو را، حسرت دنیاست که نیست
هرچه باید همه در عشق مهیّاست ولی
بیقراران تو را جان شکیباست که نیست
نکهت پیرهنت، چشم جهان بینا کرد
گر تو بی پرده درآیی، چه تماشاست که نیست
سرو ناز تو ندارد سر کوته بالان
سایهٔ مرحمتت شهپر عنقاست که نیست
در حریم حرمت بوالهوسان محترمند
در خیال تو همین عاشق شیداست که نیست
خار خاری دل گل از غم بلبل دارد
رحم در یاد تو ای آفت دلهاست که نیست
جان فدای صنمی باد،که می گفت حزین
گفته ای نیست وفا پیش بتان، راست که نیست
سر خط ساده دلان نقش تمناست که نیست
جلوهٔ حسن کجا، حوصلهٔ عشق کجا؟
درکف نه صدف آن گوهر یکتاست که نیست
شور آشفتگی و شیوهٔ سرگردانی
درکدامین سر از آن زلف چلیپاست که نیست؟
حاصل عیش دو عالم به وصالت جمع است
در شب وصل تو ما را غم فرداست که نیست
داری از هرگل شبنم زده ی باغ خبر
خبرت ز آبله بادیه پیماست که نیست
نگه عجز ز چشم تو ترحم می خواست
از کمین غمزهٔ بی باک تو برخاست که نیست
گفتم اکنون نگهت برسرصلح است به دل
ترک چشم تو ز مژگان سپه آراست که نیست
ناصح آگه نیی از عشق خوشا حال دلت
غم پنهانی ما پیش تو پیداست که نیست
در بساط نظر کور سوادان جهان
خط آزادگی و دیدهٔ بیناست که نیست
سیل اگر دُرد کند در قدحش، صاف شود
تنگی حوصله با مشرب دریاست که نیست
شور رقص الجمل، آرد به طرب بادیه را
زاهد از جا چو برآید ، چه تماشاست که نیست
در سواد نظرگرسنه چشمان جهان
عزت دست تهی، گر ید بیضاست که نیست
سرکونین ز یک خال سویدا پیداست
درکتاب الله دل نقطهٔ بیجاست که نیست
بحر خون، شور قیامت، نفس شعله فشان
درکدامین دل ازین لعل شکرخاست که نیست؟
زآستین، گرد رخ بوالهوسان پاک کند
سر پرسیدن این خستهٔ تنهاست که نیست
نبود رسم دو رنگی به میان من وتو
درگلستان محبت،گل رعناست که نیست
دیدهای سیر و دلی شاد و سری خوش دارند
بی نیازان تو را، حسرت دنیاست که نیست
هرچه باید همه در عشق مهیّاست ولی
بیقراران تو را جان شکیباست که نیست
نکهت پیرهنت، چشم جهان بینا کرد
گر تو بی پرده درآیی، چه تماشاست که نیست
سرو ناز تو ندارد سر کوته بالان
سایهٔ مرحمتت شهپر عنقاست که نیست
در حریم حرمت بوالهوسان محترمند
در خیال تو همین عاشق شیداست که نیست
خار خاری دل گل از غم بلبل دارد
رحم در یاد تو ای آفت دلهاست که نیست
جان فدای صنمی باد،که می گفت حزین
گفته ای نیست وفا پیش بتان، راست که نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
با مستی غمت به شراب احتیاج نیست
با این دل برشته کباب احتیاج نیست
کو دیده ای که تاب جمال تو آورد؟
خورشید حشر را به نقاب احتیاج نیست
تیغ برهنه، ناز نگهبان نمی کشد
حسن غیور را به حجاب احتیاج نیست
مگذار مصحف دل صد پاره در بغل
تعلیم عشق را به کتاب احتیاج نیست
صوفی چه طرح بندد از احسان میفروش؟
در خشکسال زهد ، به آب احتیاج نیست
از جوشش عرق شود افسرده برگ گل
رخسارهٔ تو را به گلاب احتیاج نیست
کارم به یک تغافل دزدیده کن تمام
درکشتنم، به تیغ عتاب احتیاج نیست
نااهل را به رشحهٔ کلکم حزین چه کار؟
این شوره خاک را، به سحاب احتیاج نیست
با این دل برشته کباب احتیاج نیست
کو دیده ای که تاب جمال تو آورد؟
خورشید حشر را به نقاب احتیاج نیست
تیغ برهنه، ناز نگهبان نمی کشد
حسن غیور را به حجاب احتیاج نیست
مگذار مصحف دل صد پاره در بغل
تعلیم عشق را به کتاب احتیاج نیست
صوفی چه طرح بندد از احسان میفروش؟
در خشکسال زهد ، به آب احتیاج نیست
از جوشش عرق شود افسرده برگ گل
رخسارهٔ تو را به گلاب احتیاج نیست
کارم به یک تغافل دزدیده کن تمام
درکشتنم، به تیغ عتاب احتیاج نیست
نااهل را به رشحهٔ کلکم حزین چه کار؟
این شوره خاک را، به سحاب احتیاج نیست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
دل در حریم وصل تو، پا را نگه نداشت
داغم ازین سپند که جا را نگه نداشت
روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع
هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت
پنهان نگشت در دل صد چاک، راز عشق
این خانهٔ شکسته، هوا را نگه نداشت
دریوزهٔ نگاهی از آن شاه داشتم
بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت
لب تشنه تر ز غیرت عشقم به خون اشک
در دیده خاک آن کف پا را، نگه نداشت
فرسود از اشتیاق سگت استخوان من
افسوس ازو،که حق وفا را نگه نداشت
کلکت نشد خموش حزین ، در بهار و دی
این عندلیب مست، نوا را نگه نداشت
داغم ازین سپند که جا را نگه نداشت
روشن نشد چراغ دل و دیده اش چو شمع
هر سر که زیر تیغ تو پا را نگه نداشت
پنهان نگشت در دل صد چاک، راز عشق
این خانهٔ شکسته، هوا را نگه نداشت
دریوزهٔ نگاهی از آن شاه داشتم
بگذشت سرگران و گدا را نگه نداشت
لب تشنه تر ز غیرت عشقم به خون اشک
در دیده خاک آن کف پا را، نگه نداشت
فرسود از اشتیاق سگت استخوان من
افسوس ازو،که حق وفا را نگه نداشت
کلکت نشد خموش حزین ، در بهار و دی
این عندلیب مست، نوا را نگه نداشت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
گرتو را روی زمین خواهش ماوای خوشی ست
خانه در گوشهٔ دل کن که عجب جای خوشی ست
ای که بیماری آسودگیت سنگین است
درد عشقی به کف آور که مسیحای خوشی ست
جان به بیعانهٔ پیغام جفا می خواهد
یار را با من دلسوخته سودای خوشیست
با دل ابنای زمان دست و گریبان شده اند
شور دیوانه و اطفال، تماشای خوشی ست
یک ره از لطف به این غمکده، مستانه درآ
که دل و دیدهٔ ما ساغر و مینای خوشیست
دل به خوناب جگر شرح غمت کرده رقم
نامه، ناخوانده مکن پاره که انشای خوشی ست
جوش داغ است به گلگشت تماشا بخرام
لاله زار دل ما دامن صحرای خوشی ست
بخت مردان جهان خفته و حیزان مستند
چشم عبرت بگشاییدکه دنیای خوشیست
هر قدم ز آبله اش، باغ و بهار است حزبن
دل دیوانهٔ من بادیه پیمای خوشی ست
خانه در گوشهٔ دل کن که عجب جای خوشی ست
ای که بیماری آسودگیت سنگین است
درد عشقی به کف آور که مسیحای خوشی ست
جان به بیعانهٔ پیغام جفا می خواهد
یار را با من دلسوخته سودای خوشیست
با دل ابنای زمان دست و گریبان شده اند
شور دیوانه و اطفال، تماشای خوشی ست
یک ره از لطف به این غمکده، مستانه درآ
که دل و دیدهٔ ما ساغر و مینای خوشیست
دل به خوناب جگر شرح غمت کرده رقم
نامه، ناخوانده مکن پاره که انشای خوشی ست
جوش داغ است به گلگشت تماشا بخرام
لاله زار دل ما دامن صحرای خوشی ست
بخت مردان جهان خفته و حیزان مستند
چشم عبرت بگشاییدکه دنیای خوشیست
هر قدم ز آبله اش، باغ و بهار است حزبن
دل دیوانهٔ من بادیه پیمای خوشی ست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
ای یوسف مصر از تو گرفتار محبت
عیسی به تمنای تو، بیمار محبت
در راه غمت هست به کف جان جهانی
گرم است به سودای تو، بازار محبت
تاریکتر از شب بود از هجر تو روزم
ای روشنی دیده بیدار محبت
کفرم بود آرایش رخسارهٔ ایمان
بستهست دل از زلف تو، زنار محبت
دریاب دلم را به تَهِ جرعه نگاهی
ای ساقی پیمانهٔ سرشار محبت
در وادی آسودگیم وانگذاری
رحمی به من ای قافله سالار محبت
از سر نرود شمع صفت افسر داغم
بر سر زده ام لالهٔ گلزار محبّت
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
آسان نشود عقده دشوار محبت
افغان اسیران نبرد راه به جایی
این نغمه تراود ز رگ تار محبت
شیرازهٔ اوراق دو عالم بود از عشق
پشت دو جهان است به دیوار محبت
نگرفت حزین کس به جوی، دین و دلت را
ای مایه کساد سر بازار محبّت
عیسی به تمنای تو، بیمار محبت
در راه غمت هست به کف جان جهانی
گرم است به سودای تو، بازار محبت
تاریکتر از شب بود از هجر تو روزم
ای روشنی دیده بیدار محبت
کفرم بود آرایش رخسارهٔ ایمان
بستهست دل از زلف تو، زنار محبت
دریاب دلم را به تَهِ جرعه نگاهی
ای ساقی پیمانهٔ سرشار محبت
در وادی آسودگیم وانگذاری
رحمی به من ای قافله سالار محبت
از سر نرود شمع صفت افسر داغم
بر سر زده ام لالهٔ گلزار محبّت
تا سر نشود خاک سر کوی تو ما را
آسان نشود عقده دشوار محبت
افغان اسیران نبرد راه به جایی
این نغمه تراود ز رگ تار محبت
شیرازهٔ اوراق دو عالم بود از عشق
پشت دو جهان است به دیوار محبت
نگرفت حزین کس به جوی، دین و دلت را
ای مایه کساد سر بازار محبّت
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۲
ز لنگر دل دیوانه، عشق بند گسست
گرانی غم من جذبه را کمند گسست
در آتش تو برآمد نهیب ناله من
رگ فغان به دل نازک سپند گسست
حدیث آن لب نوشین در انجمن کردم
مگس کمند هوس، از وصال قند گسست
کدام صبح نفس، گرم ناله پردازی ست
که رشتهٔ نفس شمع مستمند گسست؟
ز قصر رفعت دل دست کوته است حزین
کمند همّت ازین کنگر بلند گسست
گرانی غم من جذبه را کمند گسست
در آتش تو برآمد نهیب ناله من
رگ فغان به دل نازک سپند گسست
حدیث آن لب نوشین در انجمن کردم
مگس کمند هوس، از وصال قند گسست
کدام صبح نفس، گرم ناله پردازی ست
که رشتهٔ نفس شمع مستمند گسست؟
ز قصر رفعت دل دست کوته است حزین
کمند همّت ازین کنگر بلند گسست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
در طینتم از بس که رگ و ریشه، وفا داشت
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟
خاکم چه بهاران و چه دی، مهر گیا داشت
در مرگ من آن زلف چرا موی نژولید؟
یک دلشده از سلسلهٔ اهل وفا داشت
غیر از دل ما کز سر کونین گذشته ست
هر درد که دیدیم سر کوی دوا داشت
روی سخن اینجا به حریفی ست که فهمد
با هر که نگه عربده ای داشت، به ما داشت
عشق تو رسیده ست به فریاد وگر نه
این حوصله را صبر تنک ظرف، کجا داشت؟
هرگز نبود جز به هدف دیدهٔ ناوک
با ما نگهت هر ستمی داشت به جا داشت
یک بوالعجبی دیده ام و جای شگفت است
تلخابهٔ این چرخ سیه کاسه، گدا داشت
تا آمده ز ایام نخورده ست فریبی
دل تجربه ای داشت، ندانم ز کجا داشت؟
از کوی غم آواز حزینی که شنیدی
نالیدن دل بود، ندانم چه بلا داشت؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
صد جان به حسرت سوختی، آهی ز جایی برنخاست
از دل شکستن های ما، هرگز صدایی برنخاست
نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته
مانند این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟
دیری ست کز راه وفا، آواز پایی بر نخاست
از آمد و رفت نفس، آگه نمی گردد کسی
زین کاروان بی خبر، بانک درایی برنخاست
تمکینم از حرف سبک، لنگر نمی بازد حزین
کوهم ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست
از دل شکستن های ما، هرگز صدایی برنخاست
نخلت کز اشک و آه من، نشو و نما آموخته
مانند این شمشادبن، ز آب و هوایی برنخاست
در گلشنت باد صبا،کی می کند یادی ز ما؟
دیری ست کز راه وفا، آواز پایی بر نخاست
از آمد و رفت نفس، آگه نمی گردد کسی
زین کاروان بی خبر، بانک درایی برنخاست
تمکینم از حرف سبک، لنگر نمی بازد حزین
کوهم ولی ز آواز کس، از من صدایی برنخاست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
مستان، شب غم رفت و سحرگاه فتوح است
پیمانه بیارید که هنگام صبوح است
پیمانه مگو، چشمه ی جان پرور خضر است
در بحر پُر آشوب جهان کشتی نوح است
ما مفتی عشقیم بکش باده، حلال است
ما ناصح اوییم، اگر توبه نصوح است
افسرده دلان های، دماغی برسانید
تا بلبله هم نغمه مرغان صبوح است
از کلک حزین زمزمه ی عشق بیاموز
مطرب بزن این پرده که رامشگر روح است
پیمانه بیارید که هنگام صبوح است
پیمانه مگو، چشمه ی جان پرور خضر است
در بحر پُر آشوب جهان کشتی نوح است
ما مفتی عشقیم بکش باده، حلال است
ما ناصح اوییم، اگر توبه نصوح است
افسرده دلان های، دماغی برسانید
تا بلبله هم نغمه مرغان صبوح است
از کلک حزین زمزمه ی عشق بیاموز
مطرب بزن این پرده که رامشگر روح است
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
رخسار تو را تازگی از چشم تر کیست؟
این خرّمی از فیض بهار نظر کیست؟
حاشا چه کند، ترک نگاه تو ز قتلم
این دشنه ی آلوده به خون، در کمر کیست؟
لب می مکم از مائده ی درد خدا را
زهر این همه شیرین به امید شکر کیست؟
خون گرمی اش آتش زده در جیب مشامم
در مغز جنون، بوی کباب جگرکیست؟
نور افق تیرهٔ بختم شده داغی
این اختر فرخنده چراغ سحر کیست؟
خاکستر طور است بیابانی رشکش
در دامن بال و پر پروانه سر کیست
حسرت شکند در رگ ما گرسنه چشمان
بر سفرهٔ غم خون جگر ما حضر کیست؟
در عربده با مهر بود، خوی غیورم
با سوخته ام دست و گریبان شرر کیست؟
من هوش ندارم که به لب گوش بدارم
با زمزمه ی قاصد آهم خبر کیست؟
پیچیده به آغوش سحر طره ی آهم
این زلف، پریشان شده ی دوش و بر کیست؟
ای بی خبر از جلوهٔ این برق سواران
گرد نفس گرم من از رهگذر کیست؟
رسوایی ما رفته به دامان قیامت
این چاک به اندازهٔ جیب جگر کیست؟
جز سوخته پروانه ی شمعت که حزین است
صد دام و قفس در شکن بال و پر کیست؟
این خرّمی از فیض بهار نظر کیست؟
حاشا چه کند، ترک نگاه تو ز قتلم
این دشنه ی آلوده به خون، در کمر کیست؟
لب می مکم از مائده ی درد خدا را
زهر این همه شیرین به امید شکر کیست؟
خون گرمی اش آتش زده در جیب مشامم
در مغز جنون، بوی کباب جگرکیست؟
نور افق تیرهٔ بختم شده داغی
این اختر فرخنده چراغ سحر کیست؟
خاکستر طور است بیابانی رشکش
در دامن بال و پر پروانه سر کیست
حسرت شکند در رگ ما گرسنه چشمان
بر سفرهٔ غم خون جگر ما حضر کیست؟
در عربده با مهر بود، خوی غیورم
با سوخته ام دست و گریبان شرر کیست؟
من هوش ندارم که به لب گوش بدارم
با زمزمه ی قاصد آهم خبر کیست؟
پیچیده به آغوش سحر طره ی آهم
این زلف، پریشان شده ی دوش و بر کیست؟
ای بی خبر از جلوهٔ این برق سواران
گرد نفس گرم من از رهگذر کیست؟
رسوایی ما رفته به دامان قیامت
این چاک به اندازهٔ جیب جگر کیست؟
جز سوخته پروانه ی شمعت که حزین است
صد دام و قفس در شکن بال و پر کیست؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
برخاست دل ز سینه و پیکان فرو نشست
تا پر خدنگ ناز تو در جان فرو نشست
بود از نوای من همه جا شعله ها بلند
خامش نشستم، آتش سوزان فرو نشست
اشکم کمر به کینهٔ افلاک بسته بود
مژگان ز گریه بستم و طوفان فرو نشست
برخاست موج شِکوه ولی دل ز تاب رشک
دم در کشید و شورش عمّان فرو نشست
افسرده شد جهان، چو حزین از میانه رفت
مجنون گذشت و شور بیابان فرو نشست
تا پر خدنگ ناز تو در جان فرو نشست
بود از نوای من همه جا شعله ها بلند
خامش نشستم، آتش سوزان فرو نشست
اشکم کمر به کینهٔ افلاک بسته بود
مژگان ز گریه بستم و طوفان فرو نشست
برخاست موج شِکوه ولی دل ز تاب رشک
دم در کشید و شورش عمّان فرو نشست
افسرده شد جهان، چو حزین از میانه رفت
مجنون گذشت و شور بیابان فرو نشست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۱
ما را تن ضعیف به زندان عالم است
این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
از شورش جهان سر زلف حواس من
آشفته تر ز حال پریشان عالم است
کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد
مور قناعتم، که سلیمان عالم است
ناموس روزگار به گردن گرفته است
سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
سودای عشق از سر ما کم نمی شود
زنجیر زلف، سلسله جنبان عالم است
از فیض خطّ و خال تو ای نازنین غزال
کلکم یکی ز مشک فروشان عالم است
هرگز مبند دل به فریب جهان حزین
دنیای سفله، دشمن مردان عالم است
این هم که زنده ایم ز دستان عالم است
از شورش جهان سر زلف حواس من
آشفته تر ز حال پریشان عالم است
کامش به غیر دانهٔ دل آشنا نشد
مور قناعتم، که سلیمان عالم است
ناموس روزگار به گردن گرفته است
سلطان غیرتم، که نگهبان عالم است
سودای عشق از سر ما کم نمی شود
زنجیر زلف، سلسله جنبان عالم است
از فیض خطّ و خال تو ای نازنین غزال
کلکم یکی ز مشک فروشان عالم است
هرگز مبند دل به فریب جهان حزین
دنیای سفله، دشمن مردان عالم است