عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۸
ساقی قدح پر از می چون سلسبیل کن
کار جهان حواله بنعم الوکیل کن
پرواز جبرییل به معراج عشق نیست
فر همای همت خود جبرییل کن
صد دل کباب از نمک خوان حسن اوست
نظاره ملاحت خوان خلیل کن
شد خط سبز نیل رخش دفع چشم زخم
مصر جمال بین و تماشای نیل کن
دوری مکن ز کبر جمال ای پری ز خلق
با خلق باش و کار بخلق جمیل کن
جنت بزهد و تقوی و خیر سبیل نیست
می نوش و جرعه یی بفقیران سبیل کن
ای میفروش، خضر رهم شو بجرعه یی
در ظلمتم چراغ هدایت دلیل کن
اهلی اگر حریف می و مطربست و عشق
گو ترک بحث مدرسه و قال و قیل کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
در غنچه چو گل تا بکیی گوش بمن کن
از پرده برون آی و تماشای چمن کن
بگشود دهن با تو سحر غنچه بدعوی
بلبل بصبا گفت که خاکش بدهن کن
مردم ز هوس شب چو سگت پیرهن خود
در پیش من انداخت که بردار کفن کن
با هرکه ندارد سخن از صورت خوبی
چون صورت دیوار توهم ترک سخن کن
تا کی کنی ایدیده نظر بر رخ یوسف
یک بار نظر نیز در آن چاه ذقن کن
ما را نه سر گیسوی حور و قد طوبی است
با عاشق شیدا سخن از دار و رسن کن
ایمدعی اینطعن و جگر خواریت از چیست
من طوطیم این نکته تو در کار زغن کن
خواهی که دل آسوده شوند از نفست خلق
چون باد صبا بندگی سرو و سمن کن
اهلی طلب خلق حسن گر کنی از خلق
اول تو برو پیشه خود خلق حسن کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ایدل به غم بساز و وصالش طلب مکن
ترک مراد خود کن و ترک ادب مکن
ساقی بیا که خواب شب واپسین بس است
هشدار و روز عیش به بیهوده شب مکن
زین آه پر شرر که بر افلاک میرود
آتش اگر ز چرخ ببارد عجب مکن
در بزم غم بمستی و محنت دلا بساز
آلوده خویش را بشراب طرب مکن
اهلی مراد خویش ز رندان دیر خواه
از زاهدان صومعه همت طلب مکن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
من اگر شکسته عهدم تو وفای خود نگه کن
بخطای من چه بینی بعطای خود نگه کن
بره تو شهسوارا ز فرشته ره نباشد
بسر خودت که گاهی ته پای خود نگه کن
بدرون نا مرادان منگر به تیره بختی
تو که کعبه مرادی بصفای خود نگه کن
بوفا که در قیامت چو بر آورم سر از گل
چو گلم کفن بخون تر ز جفای خود نگه کن
تو در آینه نگنجی که جهان حسن و نازی
بدو چشم عاشقان آ همه جای خود نگه کن
همه روز چند اهلی گله از جفای آنمه
همه جور او چه بینی گله های خود نگه کن
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
کی مدعی نهد سر در سجده نکویان
از دیو بر نیاید کار فرشته خویان
چون من شهید عشقم خونین کفن برآیم
تا سرخ رو بر آیم پیش سفید رویان
جاییکه آهویان را سودای سنبلی نیست
چون جان من نسوزد از یاد مشک مویان
از شیشه پنبه برکن ساقی بگوش من نه
کآسوده دل نشینم از پند هرزه گویان
با آنکه آفتابی همچون تو در میانست
در ظلمتند و گمراه آب حیات جویان
در کوی میفروشان اهلی درآ که بینی
رندان پاکدیده دامن ز گریه شویان
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
پیش پای خود ببین شاد از غم مردم مشو
چاه در راه است چون یوسف بخوبی گم مشو
در بهشت آدم بیک گندم چو ارزانی نبود
از جهان گو حاصل ما نیز یک گندم مشو
سرزنش کم کن که نتوان گفت مور خسته را
کز سمند سرکشان فرسوده زیر سم مشو
ساقیا چون نقد هستی میرود آخر ز دست
جان من تا میدهد دستت ز پای خم مشو
خرقه را صوفی بمی کن صاف اگر دل زنده یی
مرده پشمینه یی چون کرم ابریشم مشو
حاصل دنیا نباشد هیچ غیر از مردمی
با شگ او خوش بر آ اهلی و نامردم مشو
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵۱
ساقیا، باده بدین مست دل افتاده مده
مستم از خون دل خود دگرم باده مده
منعم ای پیر ره از هر چه کنی میشنوم
توبه از دست نگارین و رخ ساده مده
تو گرفتار خودی پند تو بنداست ایشیخ
برو و زحمت رندان دل آزاده مده
جنت و می طلبد زاهد و ساقی گوید
که ز کف جنت نقد و می آماده مده
آب حیوان مطلب همچو سکندر زنهار
عمر بر باد پی روزی ننهاده مده
برو ای صورت چین و زخدا شرم بدار
حسن خود جلوه بر آن حسن خداداده مده
اهلی از سنگ ملامت اگر هست حذر
دل دیوانه بخوبان پریزاده مده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۴
پیش تو هر که هست چو صورت خموش به
عیسی نفس تویی دگران چشم و گوش به
خواهد سبوی جسم چو سنگ اجل شکست
پس این سبو سفال سگ میفروش به
گر می چنان خوری که نگویند زهر باد
گر زهر میخوری بحقیقت ز نوش به
طوفان آب دیده جهان میکند خراب
گر دیک دل ز گریه نیارم بجوش به
اهلی ز وصف لاله رخان لب چه بسته یی
بلبل بهر صفت که بود در خروش به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
روی نیاز بر ره آنسرو ناز به
جانی که دادنی است بروی نیاز به
بر باد فتنه اطلس گل زود میرود
چونسرو ژنده پوشی و عمر دراز به
جاییکه میتوان بسگ او رفیق شد
آنجا اگر فرشته بود احتراز به
گر مرگ لازم است به خامی چرا رویم
جان سوختن چو شمع بسوز و گداز به
بهر خدا مبند در ای پیر میفروش
بر روی عاشقان در میخانه باز به
زاهد تو و نماز که ما را نیاز بس
در حضرت کریم نیاز از نماز به
اهلی صبور باش که زخم دل ترا
آخر بلطف خویش کند چاره ساز به
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
بیا و درد هجران را دوا ده
ز شربتخانه وصلم شفا ده
غم عاشق کشت داد جفا داد
تو بر عکس ایپری داد وفا ده
تراکان ملاحت آفریدند
از آن کان نمک بخشی بما ده
همه حسن و جوانی حق ترا داد
زکوه آن بدین پیر گدا ده
دلا، از گل هوا داری بیاموز
تن و جان جمله بر باد هوا ده
صفای کعبه را با کعبه بگذار
بیا و خانه دل را صفا ده
بتلخی کوهکن میمرد و میگفت
الهی جان شیرین را بقا ده
بخوبان همعنان اهلی چه گردی
عنان در دست تسلیم و رضا ده
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۱
این چه رفتارست کایشمشاد قامت میکنی
عالمی برهم زدی وه وه قیامت میکنی
بی گنه کردی چو مرغم بسمل و با اینهمه
بر سر پا بازم از بهر غرامت میکنی
در غم یوسف نه آخر دیده هم یعقوب باخت
در نظر بازی چرا ما را ملامت میکنی
در صف ما در میا بهر خدا ای بت که تو
رخنه در دین و دل اهل سلامت میکنی
با رقیبان گفته یی اهلی سگ کوی منست
من چه سگ باشم که با من اینکرامت میکنی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۴
چون بود روز جزایی مکن آزار کسی
زانکه کس تا بقیامت نبود یار کسی
به که در راه محبت چو الف راست شوی
که درین ره بکجی راست نشد کار کسی
گر ز خورشید چو مجنون ببیابان سوزی
به که منت کشی از سایه دیوار کسی
خار و گل چونهمه یکسان شود از باد خزان
مرغ زیرک نشود بسته گلزار کسی
برد بر دوش سبوی می رندان اهلی
مرد آنست که بر دوش نهد بار کسی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۷
مرید ما شو ایشیخ اگر باما دمی باشی
سگ رندان شوی بهتر که خود سر آدمی باشی
حریم کعبه وصلش نبندد در بروی کس
چرا محروم مانی سعی کن تا محرمی باشی
برون از عالم مستی چه عالمهاست مستانرا
بیا جامی بکش تا هر نفس در عالمی باشی
طبیب من مکن تندی بنه دستی چنان بر دل
که بر دلهای دردمندان مرهمی باشی
چو عیسی جان دهد هر کسکه گردد کشته خوبان
شهید عشق اگر گردی مسیح مریمی باشی
غم عالم نمی ارزد جوی بر باد ده خرمن
اگر خواهی که چون اهلی بعالم بیغمی باشی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۸
چند از بتان فریفته آب و گل شوی
آدم شوی اگر سگ اصحاب دل شوی
سررشته گوش دار وز زنار غم مخور
زنار از آن بهست که پیمان گسل شوی
بیدوست ره مرو که نگردی بخود عزیز
چون خار سعی کن که بگل متصل شوی
می خور ولی چنان نه که از چشم اعتبار
گر خود کنی مشاهده خود خجل شوی
اهلی ز لطف اگر ندرد یار پرده ات
باری تو آن مکن که ز خود منفعل شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
ای یوسف عزیز چه از ما نهان شوی
از ما مپوش رخ که عزیز جهان شوی
ماه تمام من که کمی چون مهت مباد
یارب همیشه پیر شوی و جوان شوی
من پیر روشن آینه ام ای شکر دهن
طوطی سخن شوی چو بمن همزبان شوی
بشنو سخن که حسن قبولی دلست و بس
این نکته گر قبول کنی نکته دان شوی
یوسف شنیده یی که عزیزی بخلق یافت
گر خلق و لطف پیشه کنی بیش از آن شوی
اهلی مگیر گوشه ز ابرو کمان خویش
گر هم ز تیر طعنه بعالم نشان شوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۵
ما بنده حسنیم و گرفتار نگاهی
عالم بر ما یک جو و فردوس به کاهی
زنهار عنان ادب از کف منه ایشاه
کاینخانه عشقست چه رندی و چه شاهی
زنار پرستی کن و سررشته نگهدار
کز ترک وفا نیست بتر هیچ گناهی
کاریست غم عشق که هرچند برآید
حاصل نشود هیچ بجز ناله و آهی
اهلی که کند دعوی معشوقه پرستی
او را بجز از شاهدومی نیست گواهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
اگرچه چشم منی همنشین اغیاری
چو نور دیده گلی در میان صد خاری
نگویم آنکه خریدار یوسفم حاشا
که خودفروش زند لاف این خریداری
هوای صحبت خورشید کم کن ایشبنم
که تاب یکنظر از روی او نمی آری
اگر بصدق روی همچو کوهکن در عشق
نه بیستون که فلک را ز پیش برداری
دلا، بسوز که ننشیند آتشت چونشمع
بیکدو قطره که گاهی ز دیده میباری
تو گر بدیدن خوبان نمیروی از جا
نه آدمی بحقیقت که نقش دیواری
بوصل دوست رسی آنچنانکه دل خواهد
گر اختیار چو اهلی ز دست بگذاری
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۱
کعبه گر میطلبی سعی کن آرام مجوی
محمل از چرخ مخواه و شتر از بام مجوی
وعده کام ز شیرین دهنان هست هلاک
یاد ناکامی فرهاد کن و کام مجوی
همدم خاص سگ او شو و بگریز ز خلق
یعنی امید دل از دوستی عام مجوی
هرکه در بند کسی نیست گرفتار خودست
صید زلفش شو و آزادی ازین دام مجوی
عمر خود صرف مکن در طلب آب حیات
باده پخته خور و آرزوی خام مجوی
سگ او شو بنهان اهلی و شهرت مطلب
نام خود گم کن و چون بوالهوسان نام مجوی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۷
خوشیم با ستم و محنتی که میخواهی
سگ توییم بهر صورتی که میخواهی
زمانه خصم و اجل در کمین تو هم برخیز
که نیست بهتر ازین فرصتی که میخواهی
دلا مجوی ازین بحر قطره رحمت
که زحمت تو بود رحمتی که میخواهی
به یاد لعل لبش خون ز دیده بار که بخت
بخون دل دهد آنشربتی که میخواهی
بهشت، صحبت حوری وشان بود ایشیخ
ز در درآ و به بین جنتی که میخواهی
براه کعبه چه حاجت که خونخوری اهلی
ز کوی میکده جو حاجتی که میخواهی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵۰
صوفی اگر حریف ما بهر شراب میشوی
تا نچشیده یی برو ورنه خراب میشوی
بسکه چو باده خون ما شب همه شب همیخوری
چون گل تازه صبحدم مست شراب میشوی
ایکه طبیبی از سرم بگذر و حال من مپرس
آتش من بهم مزن ورنه کباب میشوی
از هوس لبش دلا، تشنه مشو نفس نفس
گرچه ز گریه دمبدم غرقه در آب میشوی
اهلی شوخدیده گو از در نیکویان برو
ورنه چو اشک خود خجل از همه باب میشوی