عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۹
سر زهاد خشک بی شورست
لب دلمردگان لب گورست
سر بی شور، جام بی باده
دل بی عشق زنده در گورست
دل پر داغ، لاله زار بهشت
سر پر شور، قصر پر حورست
در شکستن بود حلاوت دل
شهد در کسر شان زنبورست
چون هما رزقش استخوان سازند
به سعادت کسی که مغرورست
زخم در تیغ می شود ناسور
بس که آفاق پر شر و شورست
چه کنم تن به عاجزی ندهم؟
که زمین سخت و آسمان دورست
ره مده حرص و آز را در دل
که پر و بال دشمن مورست
تلخ شیرین لبان گوارنده است
باده صائب ز آب انگورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۶
زیر بال است پناهی که مراست
شمع بالین بود آهی که مراست
کیست با من طرف جنگ شود؟
اشک و آه است سپاهی که مراست
آه سرد و نفس سوخته است
صبح عید و شب ماهی که مراست
در سفر بار رفیقان نشوم
دل بود توشه راهی که مراست
دست قدرت به قفا می پیچد
برق را مشت گیاهی که مراست
به دو صد دانه گوهر ندهم
در جگر رشته آهی که مراست
چون نباشد خجل از رحمت حق؟
بیگناهی است گناهی که مراست
آن حبابم که درین بحر گهر
سر پوچ است کلاهی که مراست
صیقل حسن بود دیده پاک
رخ مگردان ز نگاهی که مراست
بال پرواز هزاران چشم است
از قناعت پر کاهی که مراست
شاهد شور محبت صائب
روی زردست گواهی که مراست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵۷
خود به خود چشم تو در گفتارست
بیخودی لازمه بیمارست
با حدیث لب جان پرور او
بوی گل چون نفس بیمارست
رزق اهل نظر از پرتو حسن
روزی آینه از دیدارست
فلک بی سر و پا فانوسی است
که چراغش ز دل بیمارست
تو نداری سر سودا، ورنه
یوسفی در سر هر بازارست
دل به ماتمکده خاک مبند
گر دل زنده ترا در کارست
ریگ این بادیه خون آشام است
خاک این مرحله آدمخوارست
سربلندی ثمر بی برگی است
خار را جا به سر دیوارست
سینه چاکان ترا چون گل صبح
مغز آشفته تر از دستارست
در تن مرده دلان رشته جان
پر کاهی است که بر دیوارست
عقل و فطرت به جوی نستانند
دوردور شکم و دستارست
سیر و دور فلک ناهموار
چون تو هموار شوی هموارست
بر من از زهر ملامت صائب
هر سر موی، زبان مارست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸۱
چاک خواهد سربرآورد از گریبانم چو صبح
رفته رفته می کند گل داغ پنهانم چو صبح
سینه ام از خاکمال گرد کین بی نور نیست
در صفا سر حلقه نیکان و پاکانم چو صبح
بی تکلف باز کن بند نقاب سینه را
عاشق صادق کن از لطف نمایانم چو صبح
من که نور صدق می تابد ز گفتارم، چرا
شمع کافوری نسوزد در شبستانم چو صبح؟
عیسی از خط شعاعی رشته تابی گو مکن
جنگ دارد با رفو چاک گریبانم چو صبح
صائب از روزی که آن خورشید رو را دیده ام
خوشه خوشه اشک می ریزد به دامانم چو صبح
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰۸
مکن ز باده لعلی لب چو مرجان سرخ
ز پشت دست ندامت مساز دندان سرخ
ز غوطه ای که به خون زد خدنگ، دانستم
که عاقبت رگ گردن کند گریبان سرخ
مجوی روزی بی خون دل ز خوان سپهر
که شد به خون شفق نان مهر تابان سرخ
به گریه سایل اگر روی خود کند رنگین
ازان به است که گردد به ابر احسان سرخ
نگشت چاه چو فانوس روشن از رویش
نشد ز سیلی تا روی ماه کنعان سرخ
زرست مایه خوشحالی و برومندی
که روی گل بود از خرده در گلستان سرخ
گرفته دل نبود هر که را بود مغزی
که زیر پوست بود پسته های خندان سرخ
به تلخرو مکن اظهار تنگدستی خویش
که از تپانچه بحرست روی مرجان سرخ
به شیر، طفل مرا رام خویش نتوان کرد
مگر به خون کند از مهر دایه پستان سرخ
گلی که از سفر خویش چیده ام این است
که شد ز آبله ام ریگ این بیابان سرخ
ز سوز دل نفس سرد آتشین گردد
که روی صبح شد از آفتاب تابان سرخ
بهار خشک لبان می رسد ز پرده غیب
به خون آبله مژگان کند مغیلان سرخ
خیال سیب زنخدان یار می گزدش
شد از فشردن دل هر که را که دندان سرخ
سموم را نفس انگشت زینهار شود
ز سوز سینه من گر شود بیابان سرخ
به رنگ آب کند جلوه در نظر نرگس
ز باده چون نشود چشم باده خواران سرخ؟
سخن نگردد رنگین به سرخی سر باب
که از خیال غربت است روی دیوان سرخ
چرا نباشد منقار طوطیان رنگین؟
که حرف سبز کند چهره سخندان سرخ
سخن ز خامه رنگین خیال ماست بلند
ز شقه علم ماست روی میدان سرخ
سخن ز خامه صائب گرفت رنگینی
که روی گل بود از بلبل خوش الحان سرخ
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۳
بهر گندم از بهشت آدم اگر بیرون فتاد
دیده ما در بهشت از روی گندم گون فتاد
خون زسیما می چکد شمشیر زهرآلود را
الحذر از چهره سبزی که ته گلگون فتاد
از سرشک تلخ نقل و باده اش آماده شد
دیده هر کس بر آن لعل لب میگون فتاد
خجلت روی زمین زان ساق سیمین می کشد
جلوه طاوس در ظاهر اگر موزون فتاد
در لباس شاخ گل گردد قیامت جلوه گر
کشته ای کز دست و تیغ او به خاک و خون فتاد
کرد دودش روزن چشم غزالان را سیاه
آتشی کز روی لیلی در دل مجنون فتاد
می کند سرگشته چون پرگار اهل دید را
نقطه خالی که از کلک قضا موزون فتاد
برنخیزد لاله بی داغ نمکسود از زمین
شورشی کز عشق مجنون در دل هامون فتاد
گرد کلفت از دل فرهاد جوی شیر شست
در میان عشقبازان نان من در خون فتاد
روی او روزی که صائب از نقاب آمد برون
آفتاب و ماه از طاق دل گردون فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۵
حسن خواهد رفت و داغت بر جگر خواهد نهاد
خواهد آمد خط و قانون دگر خواهد نهاد
از پریشانی سر زلف تو پس خم می زند
کاکلت این سرکشیها را زسر خواهد نهاد
ابرویت کاندر فنون دلربایی طاق بود
گوشه ای خواهد شد و دستی به سر خواهد نهاد
چشم صیادت که آهو را نیاوردی به چشم
دام از بی حاصلی در هر گذر خواهد نهاد
شوربختان لبت هر یک به کنجی می روند
خنده ات یک چندان دندان بر جگر خواهد نهاد
نخل قدت کز روانی عمر پیشش لنگ بود
هر قدم از ضعف دستی بر کمر خواهد نهاد
رنگ رخسارت که با گل چهره می شد در چمن
داغ رنگ زرد بر رخسار زر خواهد نهاد
شعله خویت که آتش در دل یاقوت زد
پشت دستی بر زمین پیش شرر خواهد نهاد
ساعد سیمین که بودش دلبری در آستین
آستنی از بی کسی بر چشم تر خواهد نهاد
تیغ بندان کرشمه تیغ بر همه می نهند
اشک خونین سر به دامان نظر خواهد نهاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۷
بر دل خود هر که چون فرهاد کوه غم نهاد
از سبکدستی بنای عشق را محکم نهاد
از دل پرخون شکایت می تراود بی سخن
مهر نتوان بر دهان لاله از شبنم نهاد
اختیاری نیست در گهواره طفل شیر را
دست در مهد زمین باید به روی هم نهاد
خامسوزان هوس را روی در بهبود نیست
ساده لوح آن کس که داغ لاله را مرهم نهاد
دل زهمدردان شود از گریه خالی زودتر
وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد
طی کند هر کس بساط آرزوی خام را
می تواند دست رد بر سینه حاتم نهاد
منع نتوان کرد خوبان را زخودبینی که گل
بر سر زانوی خود آیینه شبنم نهاد
تا سفال تشنه ای را می توان سیراب کرد
لب چو بیدردان نمی باید به جام جم نهاد
یک دم خوش قسمت اولاد او صائب نشد
در چه ساعت یارب آدم پا درین عالم نهاد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲۴
رخت هستی زین جهان مختصر خواهیم برد
کشتی از خشکی به دریای گهر خواهیم برد
راه بی پایان و ما بی برگ و همراهان خسیس
با کدامین توشه این ره را بسر خواهیم برد
می کند بیتابی دل پیروان را پیشرو
ما به منزل رخت پیش از راهبر خواهیم برد
در بهاران سر چرا از بیضه بیرون آوریم؟
در خزان چون سر به زیر بال و پر خواهیم برد
با خمار آن به که صلح از باده گلگون کنیم
چون ازین میخانه آخر دردسر خواهیم برد
دیگران در خاک اگر سازند صائب زر نهان
ما به زیر خاک رخسار چو زر خواهیم برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۰
تا گلستان را نهال قامتش آباد کرد
باغبان چندین خیابان سرو را آزاد کرد
سنگ را در ناله می آرد وداع دوستان
بیستون فریادها در ماتم فرهاد کرد
نیست چون جوهر اگر در بال همت کوتهی
می توان پروازها در بیضه فولاد کرد
مدتی شد گرچه از جوش نشاط افتاده ایم
می توان از خاک ما میخانه ها آباد کرد
تاجداران را طریق خسروی تعلیم داد
این که از هدهد سلیمان وقت غیبت یاد کرد
اینقدر تمهید در تعمیر ما در کار نیست
می توان ما را به گرد دامنی آباد کرد
آه اگر ذوق گرفتاری نخواهد عذر ما
وحشت ما خون عالم در دل صیاد کرد
رفت در گنج گهر پایش چو دیوار یتیم
چون خضر هر کس که در تعمیر ما امداد کرد
این جواب آن غزل صائب که فتحی گفته است
از فراموشان مباد آن کس که ما را یاد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۱
آنچه روی سخت من با سیلی استاد کرد
کی تواند بیستون با پنجه فرهاد کرد؟
بنده مقبل به آزادی سزاوارست، لیک
بنده شایسته را چون می توان آزاد کرد؟
ناخن دخل حسودان با سخن هرگز نکرد
آنچه در زلف تو با دل شانه شمشاد کرد
درد بر من ناگوار از پرسش احباب شد
تلخ بر من عید را رسم مبارکباد کرد
تار و پود عالم امکان به هم پیوسته است
عالمی را شاد کرد آن کس که یک دل شاد کرد
شست دستش را به آب زندگی معمار صنع
خضر دیوار یتیمی را اگر آباد کرد
گرچه در آب و گل من عشق آبادی نهشت
می توان زین مشت گل بتخانه ها آباد کرد
این غزل را پیش ازین هر چند انشا کرده بود
صائب از روح فغانی دیگر استمداد کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۴
مهر خاموشی مرا گنجینه اسرار کرد
دامنم را چون صدف پر گوهر شهوار کرد
از زبان پیوسته خاری بود در پیراهنم
بی زبانی دامنم را پرگل بی خار کرد
نیستی بر خاطر آزاده من بار بود
زندگی را عشق او بر گردن من بار کرد
می تواند جذبه مجنون صحرا گرد من
کعبه را چون محمل لیلی سبکرفتار کرد
سنگلاخ آفرینش داشت با من کارها
بیخودی این راه ناهموار را هموار کرد
مستی غفلت زخواب نیستی بالاترست
گوشمال حشر نتواند مرا بیدار کرد
دست می شستند از ما چاره جویان جهان
درد خود را می توانستیم اگر اظهار کرد
آتشی کز عشق شیرین در دل فرهاد هست
بیستون را می تواند زر دست افشار کرد
خودفروشی با کمال بی نیازی مشکل است
آب شد تا یوسف ما روی در بازار کرد
گر نداری چون هوسناکان تمنای دگر
می توان سیر چمن از رخنه دیوار کرد
هر که صائب چون هوسناکان تکلف پیشه ساخت
زندگی و مرگ را بر خویشتن دشوار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۸
خانه بر دوشی که سیر کوچه زنجیر کرد
کی به زنجیرش توان پا بسته تعمیر کرد؟
نشأه می مرگ آب زندگانی دیده است
دختر رزچون خضر صد نوجوان را پیر کرد
شعله گستاخ طرف دامن قاتل مباد!
خون گرم ما که آتشکاری شمشیر کرد
پیش ازین از تنگ صنعت عشق فارغبال بود
کوهکن در عاشقی این آب را در شیر کرد!
شکر لله صائب از فیض محبت عاقبت
آه ما را عشق شمع خلوت تأثیر کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۲
دل در آن زلف کمندانداز خود را جمع کرد
کبک من در چنگل شهباز خود را جمع کرد
از قفس بال و پر ما را گشادی گر نشد
اینقدر شد کز پی پرواز خود را جمع کرد
بوی گل شد زیر چندین پرده رسوای جهان
در دل صدپاره ام چون راز خود را جمع کرد؟
غنچه شو کزآفت گلچین سر خود را رهاند
هر گلی کز بیم دست انداز خود را جمع کرد
نیست در دریای بی آرام کشتی را قرار
چون توان در عالم ناساز خود را جمع کرد؟
راز صائب در زمان بیخودی رسوا نشد
بوی می در شیشه سرباز خود را جمع کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۳
گرچه ماه مصر را دامن زلیخا چاک کرد
گرد تهمت چاک پیراهن زرویش پاک کرد
شد ز آب تیغ گرد خط از آن عارض بلند
چون توان آیینه را با دامن تر پاک کرد؟
دیده بد دور باد از روی آتشناک او
کز خس و خار تمنا سینه ام را پاک کرد
آه کز گردنکشی چون تیغ زهرآلود، سرو
طوق را بر قمری من حلقه فتراک کرد
عزم صادق رخنه در سد سکندر می کند
صبح از آهی گریبان فلک را چاک کرد
کاش از غیبت دهان خویش را می کرد پاک
آن که چندین پاک دندان خود از مسواک کرد
بحر رحمت را چرا باید غبارآلود ساخت؟
تا توان زاشک ندامت دامن خود پاک کرد
گر بیاض گردن مینای می آید به دست
در دل شب می توان فیض سحر ادراک کرد
بر نتابد تنگ ظرفی لقمه بیش از دهن
تشنه ما را دل پر خون گریبان چاک کرد
گر کند ساقی مسلسل دور جام باده را
چند روزی می توان خون در دل افلاک کرد
نیست غیر از عقده دل حاصلی پیوند را
در بریدنها دلی از گریه خالی تاک کرد
می توان از ذکر حق تا کرد پر گوهر دهان
حیف باشد از حدیث پوچ پرخاشاک کرد
آسیای سنگدل با دانه گندم نکرد
آنچه با خاکی نهادان گردش افلاک کرد
گرچه صائب می چکد آب حیات از خامه ام
دام بتوان از غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۵
سبزه خط دود از آن رخسار آتشناک کرد
دیده آیینه را جوهر پر از خاشاک کرد
سرنوشت جوهر از آیینه خواندن مشکل است
آن خط نازک رقم را چون توان ادراک کرد؟
سر برآورد از زمین در عهد ما بی حاصلان
تخم قارونی که موسی پیش ازین در خاک کرد
ابر رحمت در دهانش گوهر شهوار ریخت
چون صدف هر کس درین دریا دهن را پاک کرد
چون نریزد از زبان ما صفیر دلخراش؟
چون قلم درد سخن ما را گریبان چاک کرد
مزرع بی حاصل من داغ دارد برق را
کهربایی می تواند خرمنم را پاک کرد
چون نترسد دیده من از غبار خط او؟
زلف صیادش در اینجا دام را در خاک کرد
گرچه صائب می چکد آب گهر از کلک من
دام بتوان در غبار خاطرم در خاک کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۶
ذوق رسوایی مرا بیزار نام و ننگ کرد
لذت آوارگی بر من زمین را تنگ کرد
نیست آسان سینه روشن کردن از گرد ملال
صبح دم را باخت تا آیینه را بی زنگ کرد
اشک تلخی در بساطش ماند از برگ حیات
هر که چون گل زندگانی صرف آب و رنگ کرد
کوه را برق تجلی در فلاخن می نهد
کوهکن چون صورت شیرین رقم بر سنگ کرد؟
بر جبین ما نخواهد ماند گرد معصیت
بحر خواهد سیل را با خویشتن یکرنگ کرد
می برم در بیضه فولاد بر جوهر حسد
بس که پیکان ستم بر دل نفس را تنگ کرد
عشق و شاهی شد یقین هم پله یکدیگرند
چرخ تا پرویز را با کوهکن همسنگ کرد
در جهان می خواست قحط شبنم جان افکند
آن که مژگان ترا چون مهر زرین چنگ کرد
این جواب آن غزل صائب که می گوید سعید
بر رم آهو بیابان را زشوخی تنگ کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۸
خون خود یوسف درون چاه کنعان می خورد
این سزای آن که روی دست اخوان می خورد
من که روزی از دل خود می خورم در آتشم
وای بر آن کس که نعمتهای الوان می خورد
رو نمی سازد ترش صاحب طمع از حرف تلخ
سگ زحرص طعمه سوزن همره نان می خورد
نه همین مهمان خورد روزی زخوان میزبان
میزبان هم رزق خود از خوان مهمان می خورد
تشنه لب مردن میان آب حیوان همت است
ورنه ریگ این بیابان آب حیوان می خورد
سوده شد از خوردن نان سر به سر دندان من
دل همان از ساده لوحیها غم نان می خورد
پیش ازین می ماند در خارا نشان پای من
این زمان پایم به سنگ از باد دامان می خورد
از گلاب افشانی محشر نمی آید به هوش
بر دماغ هر که بوی خط ریحان می خورد
در گلویش آب می گردد گره همچون صدف
هر که روی دست جود از ابر نیسان می خورد
تا مبادا بار باشد بر تن سیمین او
خون خود را گل در آن چاک گریبان می خورد
با تهی مغزان حوادث بیشتر کاوش کند
روی کف بیش از صدف سیلی زطوفان می خورد
بیدلان در پنجه خار حوادث عاجزند
پنجه شیران کجا زخم نیستان می خورد؟
چند صائب سر به زانو در غم زلفش نهم؟
عاقبت مغز مرا فکر پریشان می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۳
مست ما امروز نقش تازه ای بر آب زد
شیشه می را به طاق ابروی محراب زد
چون بر آرم سر میان خاک و خون غلطیدگان؟
بال من سیلی به روی خنجر قصاب زد
صبح بیداری ندارد در پی این خواب گران
ورنه طوفان بارها بر روی بختم آب زد
چون صدف در دامن خود گوهر مقصود یافت
هر که گرد خویش دوری چند چون گرداب زد
خضر و سیر ظلمت و آب حیات افسانه است
تازه شد هر کس شراب کهنه در مهتاب زد
نیست راه خار در پیراهن عریان تنی
شعله آفت سر از خاکستر سنجاب زد
شعله خوی تو دست آورد بیرون ز آستین
سیلی بیطاقتی بر چهره سیماب زد
صائب از بس ساده لوحی بر خیال عارضش
بوسه ها از دور امشب بر رخ مهتاب زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۸
من کیم تا یار بی پروا به فریادم رسد؟
آه صبح و گریه شبها به فریادم رسد
دامن صحرا نبرد از چهره ام گرد ملال
می روم چون سیل تا دریا به فریادم رسد
از سواد شهر خاکسترنشین شد اخگرم
کو جنون تا دامن صحرا به فریادم رسد
کوه غم شد آب از فریاد عالمسوز من
کیست دیگر در دل شبها به فریادم رسد؟
جوش گل را گوش عاشق نغمه من مانده کرد
ناله بلبل کجا تنها به فریادم رسد
می روم از خویش بیرون پایکوبان چون سپند
تا کجا آن آتشین سیما به فریادم رسد
می توانم روز محشر شد شفیع عالمی
ناله امروز اگر فردا به فریادم رسد
در بیابانی که از گم کرده راهان است خضر
چشم آن دارم که نقش پا به فریادم رسد
تیزتر شد آتشم از نغمه خشک رباب
تن زنم تا قلقل مینا به فریادم رسد
شعله آواز، صائب برق زنگار دل است
مطربی کو تا درین سودا به فریادم رسد؟