عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۹
باغ هستی نیست جز رنگی‌ که‌ گرداند عدم
ما و این پرواز تا هر جا پر افشاند عدم
چون سحر نشو و نماها یک قلم ساز هواست
زین چمن بیش از نفس دیگر چه رویاند عدم
گرد وهمی آشیان در بال عنقا بسته‌ام
آه از آن روزی ‌که بر ما دامن افشاند عدم
خواه‌عشرت‌، خواه‌غم‌، خواهی‌خزان، خواهی بهار
هرچه پیش آید وجود است آنچه پس ماند عدم
قاصد ملک خیالم از تک و پویم مپرس
هرکجایم می‌فرستد باز می‌خواند عدم
خلوت تنزیه و این سامان ‌کدورت حیرت است
گرد ما عمریست از خود دور می‌راند عدم
یک نفس اظهار و یک عالم غبار ما و من
چشم‌ما زین بیشتر دیگر چه پوشاند عدم
مرگ هم از فتنهٔ خلد و جحیم آسوده نیست
کاش این‌ گردی‌ که ما دارپم بنشاند عدم
ما و من چیزی نکرد انشا که باید فهم ‌کرد
می‌ نویسد هستی‌ام سطری ‌که می‌خواند عدم
همچو بوی‌ گل ز نقد ما فنا سرمایگان
هم ز خود گیرد شمار آنچه بستاند عدم
گفتگو بسیار دارد آن دهان بی‌نشان
هوش معذور است اینجا تا چه فهماند عد‌م
لعبت خاکیم بیدل جوهر فطرت ‌کجاست
گر همه هستی‌ شود چیزی نمی‌داند عدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۰
با صد حضور باز طلبکارت آمدم
دست چمن‌ گرفته به‌ گلزارت آمدم
جمعیتی دلیل جهان امید بود
خوابیدم و به سایهٔ دیوارت آمدم
شغل نیاز و ناز مکرر نمی‌شود
بودم اسیر و باز گرفتارت آمدم
بیع و شرای چار سوی عشق دیگر است
خود را فروختم‌ که خریدارت آمدم
احسان‌ به هرچه می‌ خردم‌ سود مدعاست
از قیمتم مپرس به بازارت آمدم
وصل محیط می‌برد از قطره ننگ عجز
کم نیستم به عالم بسیارت آمدم
قطع نظر ز هر دو جهانم‌ کفیل شد
تا یک نگاه قابل دیدارت آمدم
مستانه می‌روم ز خود و نشئه رهبر است
گویا به یاد نرگس خمارت آمدم
دیگر چه سحر پرورد افسون آرزو
من زان جهان به حسرت رفتارت آمدم
وقف طراوت من بیدل تبسمی
پر تشنه‌ کام لعل شکر بارت آمدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۱
دور از آن در چند در هر دشت و در گرداندم
بخت برگردیده برگردد که برگرداندم
طالعی دارم ‌که چرخ بی‌مروت همچو شمع
شام پیش از دیگر آگه از سحر گرداندم
آگهی در کارگاه مخملم خون می‌خورد
خواب پا برجاست صد پهلو اگر گرداندم
زهره‌ام از نام عشق آبست لیک اقبال شوق
می‌تواند کوه یاقوت جگر گرداندم
خاک هم‌ گاهی به رنگ صبح‌ گردی می‌کند
فقر می‌ترسم به استغنا سپر گرداندم
ای قناعت پا به دامن‌ کش‌ که چشم حرص دون
کاسه‌ای دارد مبادا دربه‌در گرداندم
هم به زیر پایم آب و دانه خرمن می‌کند
آنکه بیرون قفس بی‌بال و پر گرداندم
شیشه‌ها کردم تهی اما تنک ظرفی بجاست
بشکند دل تا خراباتی دگر گرداندم
از ضعیفی سوده می‌گردد چو شمع انگشت من
گر ورقهای شکست رنگ تر گرداندم
چیزی از ایثار می‌خواهم نیاز دوستان
تا مبادا این سلام خشک تر گرداندم
چون حنا بیدل ز گلزار عدم آورده‌ام
رنگ امیدی که پایش گرد سر گرداندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۲
سحر ز شرم رخت مطلعی به تاب رساندم
زمین خانهٔ خورشید را به آب رساندم
به یک قدح به در آوردم از هزار حجابش
تبسم سحری‌ گفتم آفتاب رساندم
رهی به نقطهٔ موهوم بردم از خط هستی
جریده‌ای که ندارم به انتخاب رساندم
تلاش راحتم این بس که با کمال ضعیفی
چو شمع‌ یک مژه تا نقش پا به خواب رساندم
پیام ملک یقینم نداشت قاصد دیگر
چو عکس از آینه برگشتم و جواب رساندم
به یک حدیث‌ که خواندم ز شبهه‌زار تعین
به گوش هر دو جهان آیه ی عذاب رساندم
صفای جوهر معنی نداشت غیر ندامت
مرا نشاند در آتش به هر مآب رساندم
چو شمع‌ آن سوی خاکسترم نبود تسلی
دماغ سوخته آخر به ماهتاب رساندم
به سعی فطرت معذور بیش اپن چه‌ گشاید
نگاهی از مژهٔ بسته تا نقاب رساندم
شب چراغ خموش انتظار صبح ندارد
دعای خود به دعاهای مستجاب رساندم
به عشق نسبت عجزم درست کرد تخیل
سری نداشتم اما به آن رکاب رساندم
خطی ز مشق یقین‌ گل نکرد از من بیدل
چو حرف شبهه‌، خراشی به هر کتاب رساندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۳
شباب رفت و من از یأس مبتلا ماندم
به دام حلقهٔ مار از قد دو تا ماندم
گذشت یار و من از هر چه بود واماندم
پی‌اش نرفتم و از خویش هم جدا ماندم
دلیل عجز همین خیر و باد طاقت داشت
رفیق آبله پایان نقش پا ماندم
نبست محملم امداد همنوایی کس
ز بار دل به ته ‌کوه چون صدا ماندم
هزار قافله بار امید داشت‌ خیال
عیان نشد که ‌گذشتم ز خویش یا ماندم
جبین شام اجابت نمی به رشحه نداد
قدح پرست هوا چون ‌کف دعا ماندم
به وسع دامن همت ‌کسی چه ناز کند
جهان غنی شد و من همچنان گدا ماندم
گذشت خلقی ازین دشت بی‌نیاز امید
من از فسانهٔ کوثر به کربلا ماندم
ز خوان بی‌نمک آرزو درین محفل
به غیر عشوه چه خوردم‌ کز اشتها ماندم
چو شبنم آینه‌ام یک عرق جلا نگرفت
به طاق پردهٔ ناموسی هوا ماندم
شکست بال ز آوارگی پناهم بود
نفس به موج ‌گهر دادم از شنا ماندم
تمیز هستی از اندیشهٔ خودم واداشت
گرفتم آینه و محو آن لقا ماندم
ز هیچ قافله‌گردم سری برون نکشید
به حیرتم من بی‌ دست و پا کجا ماندم
به دست سوده مگرکار خود تمام‌کنم
که رفت نوبت و بیرون آسیا ماندم
تو گرم باش به شبگیر وهم و ظن بیدل
که من چو شمع ز خود رفته رفته واماندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۴
ندارم رشتهٔ دیگر که آیین طلب بندم
شب تاری مگر برساز آهنگ طرب بندم
ز گفت‌وگو دهم تا کی به توفان زورق دل را
حیا کو کز لب خاموش پل بحر طلب بندم
به این ترتیب الفاظی ‌که دارد ننگ موزونی
دو مصرع ربط پیدا می‌کند گر لب به لب بندم
به خیر و شر چه پردازم ‌که تسلیم حیا مشرب
به ‌کفرم می‌کند منسوب‌ گر دل بر سبب بندم
مزاج خاکسارم با رعونت بر نمی‌آید
جبین بر سجده مشتاقست احرام ادب بندم
ز طبع موج ‌گوهر غیر همواری نمی‌جوشد
مروت جوهرم‌ گر تیغ بندم بر غضب بندم
دل بیدرد تا کی مجلس آرای هوس باشد
جنونی بشکند این شیشه تا راه حلب بندم
ندارد چون تامل شاهد نظم دقیق اینجا
نقاط سکته من هم بر کلام منتخب بندم
هلاک‌ گریه‌های مستی‌ام ای اشک امدادی
که بر مژگان بی نم خوشه‌ای چند از عنب بندم
به ستر حال چندان مایلم‌ کز پردهٔ اخفا
اگر صبح قیامت‌ گل‌ کنم خود را به شب بندم
ز مضمون دگر بیدل دماغم تر نمی‌گردد
مگر در وصف مینا حرف تبخالی به‌ لب بندم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
چو بوی‌گل به نظرها نقاب نگشودم
بهار آینه پرداخت لیک ننمودم
خیال پوچ دو روزم غنیمت سوداست
به این متاع ‌که در پیش وهم موجودم
هزار خلد طرب داشته‌ست وضع خموش
چها گشود به رویم لبی‌ که نگشودم
به رنگ سایه ز جمعیتم مگوی و مپرس
گذشت عمر به خواب و دمی نیاسودم
چو زخم صبح ندارم لب شکایت غیر
همان تبسم خود می‌کند نمکسودم
ز همرهان مدد پا نیافتم چو جرس
هزار دشت به اقبال ناله پیمودم
هوس بضاعت سعی از دماغ می‌خواهد
ز یأس دست و دلی داشتم به هم سودم
ز زندگی چه نشاط آرزو کنم یارب
چو عمر رفته سراپا زیان بی‌سودم
ز عرض جسم‌ که ننگ شعور هستی بود
به غیر خاک دگر بر عدم چه افزودم
تو خواه شخص عدم‌ گوی خواه بیدل‌گیر
در آن بساط‌ که چیزی نبود من بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۸
به باغی که چون صبح خندیده بودم
ز هر برگ گل دامنی چیده بودم
به زاهد نگفتم ز درد محبت
که نشنیده بود آنچه من دیده بودم
چرا خط پرگار وحدت نباشم
به گرد دل خویش گردیده بودم
جنون می‌چکد از در و بام امکان
دماغ خیالی خراشیده بودم
اگر سبزه رستم و گر گل دمیدم
به مژگان نازت که خوابیده بودم
هنوزم همان جام ظرف محبت
نم اشک چندی تراویده بودم
شرر جلوه‌ای کرد و شد داغ خجلت
به این رنگ من نیز نازیده بودم
قیامت غبار است صحرای الفت
من اینجا دمی چند نالیده بودم
ندزدیدم آخر تن از خاکساری
عبیری بر این جامه مالیده بودم
ادب نیست در راه او پا نهادن
اگر سر نمی‌بود لغزیده بودم
ندانم ‌کجا رفتم از خوبش بیدل
به یاد خرامی خرامیده بودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۱
نالهٔ عجز نوای لب خاموش خودم
نشئهٔ شوقم و درد می بیجوش خودم
بحر جولانگه بیباکی و من همچو حباب
در شکنج قفس از وضع ادب‌ کوش خودم
گریه توفانکدهٔ عالم آبی دگر است
بی‌رخت درخور هر اشک قدح نوش خودم
چشم پوشیده به خود همچو حبابم نظری‌ست
مژه ‌گر باز کنم خواب فراموش خودم
خجلت غیرت ازین بیش چه خواهد بودن
عالم افسانه و من پنبه کش ‌گوش خودم
ای بسا سعی عروجی‌ که دلیل پستی است
همچو صهبا به زمین ریخته ی جوش خودم
درخور حفظ ادب خلوت وصلست اینجا
من جنون حوصله از وسعت آغوش خودم
چه خیالست‌ کشم حسرت دیگر چو حباب
من‌ که از بار نفس آبلهٔ دوش خودم
بیدل از فکر غم و عیش ‌گذشتن دارد
امشبی دارم و فرصت شمر دوش خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
تحیر آینهٔ عالم مثال خودم
بهانه گردش رنگست و پایمال خودم
به داغ می‌رسد آهنگ زخم من چو هلال
هنوز جادهٔ سر منزل کمال خودم
به هر چه می‌نگرم آرزو تقاضا نیست
چو احتیاج سراپا لب سوال خودم
ز چینی آفت بی‌آبی‌ام مشو ای حرص
که من طراوت لب خشکی سفال خودم
غبار دامن هر موج نیست قطرهٔ من
چو اشک در گره صافی زلال خودم
رسیده ضعف بجایی ‌که همچو شمع خموش
شکست رنگ نهان ‌کرد زیر بال خودم
بهار نازم و کس محرم تماشا نیست
به صد خیال یقین شد که من خیال خودم
وداع ساز نموده‌ست ضعف پیکر من
خم اشارتی از ابروی هلال خودم
به حیرت آینه‌ام بی‌نیاز هستی بود
تو جلوه ‌کردی و نگذاشتی به حال خودم
درین المکده بیدل چه مجلس آرایی‌ست
چو شمع سوخت عرقهای انفعال خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۴
گرنه شرابم چرا ساقی خون خودم
زلف نی‌ام از چه رو دام جنون خودم
شعلهٔ یاقوت من در غم پرواز سوخت
رنگی اگر بشکنم بال شگون خودم
با نگه آشنا انجمن الفتم
از دل وحشت غبار دشت جنون خودم
سعی نمود بهار سیر خزان بود و بس
ذوق شکستن چو رنگ ریخت برون خودم
عشرتم ازباغ دهرطرف به رنگی نبست
همچو گل از بی‌کسی دست به خون خودم
هستی موهوم نیست غیر طلسم فریب
تا نفس آیینه است محو فسون خودم
کیست برد از کفم دامن افتادگی
سایه‌ام و عاشق بخت نگون خودم
قطرهٔ این بحر را ظاهر و باطن یکی است
هم ز برون دیدنی‌ست آنچه درون خودم
بیدل ازبن طبع سست وحشی اندیشه را
رام سخن‌ کرده‌ام صید فنون خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۶
درین‌ گلشن نه بویی دیدم و نی‌ رنگ فهمیدم
چو شبنم حیرتی گل کردم و آیینه خندیدم
گشود از نفی خویشم پردهٔ اثبات بی‌رنگی
پری در جلوه آمد تا شکست شیشه نالیدم
ز موهومی به دل راهی نبردم آه محرومی
شدم عکس و برون خانهٔ آیینه خوابیدم
تحیر پیشم آمد ای سرشک از یاد دیداری
تو راهی باش من بر جوهر آیینه پیچیدم
چو صبح از برگ ساز بی‌کسی‌هایم چه می‌پرسی
غباری داشتم بر روی زخم خویش پاشیدم
خوشا آیینه داربهای عرض ناز معشوقان
بهارش گل نشان بود و من از خود رنگ پیچیدم
درین محفل که خجلت مایه است اسباب پیدایی
چو اشک از چهرهٔ هستی عرق‌واری تراویدم
غبارم داشت سطری چند تحریر پریشانی
به مهر گردباد امروز مکتوبش رسانیدم
ز چندین پیرهن بر قامت موزون عریانی
لباس عافیت چسبان ندیدم چشم پوشیدم
مرا از وهم عقبا سخت می‌ترسانی ای واعظ
به این تمهید اگر مردی برآر از ملک امیدم
ز فرق و امتیاز و کعبه و دیرم چه می‌پرسی
اسیر عشق بودم هر چه پیش آمد پرستیدم
خموشی در فضای دل صفا می‌پرورد بیدل
غباری داشت گفت‌وگو نفس در خویش دزدیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت می‌کشیدم
چو شمع‌، انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم
به‌گوشم از صدهزار منزل رسید بی‌پرده نالهٔ دل
ولی من بی‌تمیز غافل‌که حرف لعل تو می‌شنیدم
در انجمن سیر نازکردم به خلوت آهنگ‌ سازکردم
به هرکجا چشم باز کردم ترا ندیدم اگر چه دیدم
یقین به نیرنگ‌کرد مستم نداد جام یقین به دستم
گلی در اندیشه رنگ بستم شهودگم شد خیال چیدم
چه داشت آیینهٔ وجودم‌که‌کرد خجلت‌کش نمودم
دو روز از این پیش شخص بودم کنون ز تمثال ناامیدم
نه چاره‌ای دارم و نه درمان نشسته‌ام ناامید و حیران
چو قفل تصویر ماند پنهان به‌ کلک نقاش من‌کلیدم
به ‌گردش چشم ناز پرور محرفم زد بت فسونگر
که دارد این سحر تازه باور که تیغ مژگان ‌کند شهیدم
غرور امید سرفرازی نخورد از افسون یأس بازی
چو سرو در باغ بی‌نیازی ز بار دل نیزکم خمیدم
به راه تحقیق پا نهادم عنان طاقت ز دست دادم
چو اشک آخر به سر فتادم چنانکه پنداشتم دویدم
دربن بیابان به غیر الفت نبود بویی ز گرد وحشت
من از توهم چو چشم آهو سیاهیی داشتم رمیدم
خیالی از شوق رقص بسمل‌ کشید آیینه در مقابل
نه خنجری یافتم نه قاتل نفس به حسرت زدم تپیدم
قبول دردی فتاد در سر ز قرب و بعدم‌ گشود دفتر
نبود کم انتظار محشر قیامتی دیگر آفریدم
تخیل هستی‌ام هوس شد عدم به جمعیتم قفس شد
هوا تقاضایی نفس شد سحر نبودم ولی دمیدم
خطای‌ کوری از آن جمالم فکنده در چاه انفعالم
تو ای سرشک آه‌ کن به حالم‌که من ز چشم دگر چکیدم
به دامن عجز پا شکستن جهانی از امن داشت بیدل
دل از تک و تاز جمع‌ کردم چو موج درگوهر آرمیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۹
به سودای هوس عمری درین بازارگردیدم
کنون‌ گرد سرم‌ گردان‌ که من بسیار گردیدم
ندیدم جز ندامت ساز استغنای این محفل
کف دست حنایی کردم و بیکار گردیدم
فلک آخر به جرم قابلیت بر زمینم زد
گهر گل کردم و بر طبع دریا بارگردیدم
به این‌ گرد علایق نیست ممکن چشم واکردن
جنون بر عالمی پا زد که من بیدار گردیدم
به هر بیحاصلی بودم جنون انگارهٔ حرصی
ز سیر سودن دست‌ کسان هموار گردیدم
خرابات محبت بی تسلسل نیست ادوارش
چو ساغر هرکجا گشتم تهی سرشار گردیدم
وفا تا ناتمامی بگسلاند رشته‌ها سازش
به گرد هرکه گردیدم خط پرگار گردیدم
درین‌ گلشن جهانی داشت آهنگ تمنّایت
من از یک چاک دل سرکوب صد منقار گردیدم
قناعت عالمی دارد چه آبادی چه ویرانی
غبارم سایه‌ کرد آن دم که بی‌دیوار گردیدم
به قطع هرزه‌گردی‌ها ندیدم چارهٔ دیگر
ز مشق عزلت آخر تیغ لنگردار گردیدم
شعور عالم رنگم به آسانی نشد حاصل
صفاها باختم تا محرم زنگار گردیدم
خرام یار در موج گهر نقش نگین دارد
به دامن پا شکستم محو آن رفتار گردیدم
به هر جا موج می‌پیچد به خود گرداب می‌گردد
عنان از هر چه‌ گرداندم به گرد یار گردیدم
ز خود رفتن بهاری داشت در باغ هوس بیدل
بقدر رنگ‌گل من هم درین‌گلزارگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۰
به صد وحشت رفیق آه بی تاثیر گردیدم
ز چندین رنگ جستم تا پر این تیر گردیدم
به دوش شعله چندین دود بست امید خاکستر
به صبحی تا رسم مزدور صد شبگیر گردیدم
براین خوان هوس از انفعال ناگوارایی
به هر جا نعمتی دیدم ز خوردن سیر گردیدم
حیا کو تا بشوید سرنوشت غم نصیبم را
که با این نقش رنج خامهٔ تقدیر گردیدم
غبارم را خط نارسته پنهان داشت از یادش
به گرد خاطرش گردیدم اما دیر گردیدم
ندیدم باریاب آستان عفو طاعت را
در جرات زدم منت کش تقصیر گردیدم
چو رنگم نی بهاری بود در خاطر جوش گل
به امید شکستی گرد صد تعمیر گردیدم
خیال دی بر امروزی‌ که من دارم شبیخون زد
جوانی داشتم تا یادم آمد پیرگردیدم
به ایجاد نم اشکی قیامت کرد نومیدی
کشیدم ناله‌ها تاکلک این تصویرگردیدم
صدای پر فشان عالم آزادی‌ام بیدل
کز افسردن غبارکوچهٔ زنجیرگردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۱
ز خودداری چو موج گوهر آخر سنگ گردیدم
فراهم آمدم چندانکه بر خود تنگ گردیدم
خموشی هم به ساز شرم مطلب برنمی‌آید
نوا بر سرمه بستم بسکه بی‌آهنگ گردیدم
به غفلت وانمودم جوهر اسرار امکان را
جهان آیینه پیدا کرد تا من رنگ گردیدم
به عرض قابلیت‌ گفتم اقبالی‌کنم حاصل
سزاوار فشار دیده‌های تنگ گردیدم
فراهم کردن اضداد ربط عافیت دارد
جهان بر صلح زد تا دستگاه جنگ‌گردیدم
ندانم از که خواهد یأس داد ناشناسایی
که من از خانه دور از خود به صد فرسنگ گردیدم
به هر بی‌دست‌وپایی سعی همت‌ کارها دارد
بنای هر که از خود رفت من چون رنگ گردیدم
به قید لفظ بودم عمرها بیگانهٔ معنی
کم میناگرفتم با پری همسنگ‌گردیدم
به پیری هم وفایی ناله نپسندید سازم را
نی این بزم بودم تا خمیدم چنگ گردیدم
به هر واماندگی ممنون چندین طاقتم بیدل
که چون پرگار گرد خود به پای لنگ گردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۲
تا درتن باغ‌گل افشان نموگردیدم
رنگی آوردم و گرد سر او گردیدم
جز شکستم ننمودند درین دیر هوس
بارها آینهٔ جام و سبو گردیدم
سبزه‌ام چون مژه ساغرکش سیرابی نیست
زبن چه حاصل‌که مقیم لب جوگردیدم
حیرتم می‌برد از خویش ‌که چون ساغر رنگ
به چه امید شکستم، به چه رو گردیدم
فرصت سلسلهٔ زلف درازست اینجا
من به یک موی میان تو، دو مو گردیدم
خامشی هم چقدر نسخهٔ تحقیق ‌گشود
که من آیینهٔ اسرار مگو گردیدم
خاک ناگشته ز شور من و ما نتوان رست
سرمه جوشیدم و سرکوب گلو گردیدم
چون سحر نیز جهان تهمت جولان منست
نفسی بود که در پردهٔ اوگردیدم
خجلت سجدهٔ خاک در او کرد مرا
آنقدر آب که سامان وضوگردیدم
پیکرم غوطه به صد موج‌گهر زد بیدل
خوش غبار هوس آن سر کو گردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۳
شب که آیینهٔ آن آینه‌رو گردیدم
جلوه‌ای کرد که من هم همه او گردیدم
ساغر بی‌خودی‌ام نشئهٔ پروازی داشت
رنگها بسکه شکستم همه بوگردیدم
حاصل ریشهٔ امید ازین مزرع وهم
بیش ازین نیست که پامال نموگردیدم
وضع این میکده واماندگی و بیکاری‌ست
محرم پای خم و دست سبو گردیدم
زخمها داشتم از جوهر آیینهٔ راز
صنعتی کرد تحیر که رفو گردیدم
در بیابان طلب هر که دچارم ‌گردید
به تمنای تو گرد سر او گردیدم
داشتم شعله صفت در گره بیتابی
آنقدر مایه که خرج تک و پو گردیدم
گل شبنم زده بی‌روی تو داغم دارد
ازکجا مایل این آبله‌رو گردیدم
ناتوانی است پریخانهٔ صد رنگ امید
مفت نقاش خیال تو که مو گردیدم
ترک جولان هوس موج‌ گهر کرد مرا
جمع در جیب خودم‌ کز همه سو گردیدم
در مقامی‌ که خموشی نفسی‌ گرم نداشت
بیدل از بیخبری قافله جو گردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
هزار آینه با خود دچار کردم و دیدم
به‌غیر رنگ نبودم‌، بهارکردم و دیدم
ز ناامیدی خمیازه‌های ساغر خالی
چه سر خوشی ‌که به صرف خمارکردم و دیدم
ز چشم هوش نهان بود گرد فرصت هستی
چو صبح یکدو نفس اختیارکردم و دیدم
به غیر نام تو نقدی نبود در گره دل
نفس به سبحه رساندم‌، شمار کردم و دیدم
سر غرور هوا و هوس به طشت خجالت
من از عرق دم تیغ آبدار کردم و دیدم
دلی‌که داشت دو عالم فضای عرض تجمل
ز چشم بسته یک آیینه وار کردم و دیدم
به رنگ شمع بهار حضور خلوت و محفل
شکستی از پر رنگ آشکار کردم و دیدم
کنون چه پرده‌ گشاید صفا به غیر کدورت
که هر چه بود غبار اعتبار کردم و دیدم
قماش‌کارگه ما و من ثبات ندارد
منش به قدر نفس تار تار کردم و دیدم
احد عیان شد از اعداد بیشماری کثرت
هزار را یک و یک را هزار کردم و دیدم
جهان تلافی شغل ترددی که ندارد
تو فرض‌کن‌که من هیچکارکردم و دیدم
دوگام بیش نشد حامل ‌گرانی هستی
شتر نبود نفس بود بار کردم و دیدم
گرفته بود زمین تا فلک غبار تعین
ازین دو عرصه چو بیدل ‌کنار کردم و دیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توان‌کرد
چون ناله درین‌ کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید
از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوش‌کشید آینهٔ شوق
اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سایهٔ‌ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد
جامی نگرفتم ‌که به بنگی نرسیدم
یک گا‌م درین مرحله‌ام قطع نگردید
کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است
رنگی نشکستم‌ که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی
ممنون جنونم‌ که به ننگی نرسیدم