عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بسم نبود که زلفت به قصد دین برخاست
سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست
ز بس که موی میان تو در خیال من است
چو نال شد تن از او ناله ی حزین برخاست
به اعتدال قد دلربای تو نرسید
اگر چه سرو به صد سال از زمین برخاست
چو گرد ماه ز مشکین کلاله لاله نمود
بنفشه ی ترش از برگ یاسمین برخاست
ز رشک قد تو رضوان بسوخت طوبی را
چو دید سرو قد تو از زمین برخاست
چو دید بر قد دلبر قبای شاهی را
ز جان شاهدی آواز آفرین برخاست
سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست
ز بس که موی میان تو در خیال من است
چو نال شد تن از او ناله ی حزین برخاست
به اعتدال قد دلربای تو نرسید
اگر چه سرو به صد سال از زمین برخاست
چو گرد ماه ز مشکین کلاله لاله نمود
بنفشه ی ترش از برگ یاسمین برخاست
ز رشک قد تو رضوان بسوخت طوبی را
چو دید سرو قد تو از زمین برخاست
چو دید بر قد دلبر قبای شاهی را
ز جان شاهدی آواز آفرین برخاست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
قدم به پرسش من رنجه کن به رسم عیادت
که جان نثار قدومت کنم ز روی ارادت
نهادهام سر تسلیم بر ارادت محبوب
که بنده را نبود رسم و راه غیر عبادت
دلا بکوش که خود را کنی نشانه ی تیرش
که این بود به حقیقت نشان گلیم سعادت
به سوزش دل و خون جگر گواه چه حاجت
سرشک سرخ و رخ زرد بس بود به شهادت
به خون وصل تو آمد چو شاهدی به گدایی
به بوسه ای بنوازش که این بس است زیادت
که جان نثار قدومت کنم ز روی ارادت
نهادهام سر تسلیم بر ارادت محبوب
که بنده را نبود رسم و راه غیر عبادت
دلا بکوش که خود را کنی نشانه ی تیرش
که این بود به حقیقت نشان گلیم سعادت
به سوزش دل و خون جگر گواه چه حاجت
سرشک سرخ و رخ زرد بس بود به شهادت
به خون وصل تو آمد چو شاهدی به گدایی
به بوسه ای بنوازش که این بس است زیادت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
با لعل جان فزای تو آب زلال چیست
با آفتاب روی تو مه در کمال چیست
دل تنگ گشتهام ز دهانت که هست نیست
ور نیست باز گو که خیال محال چیست
در حسن بی مثال تو حیران شدند خلق
معلوم کس نشد که رخت را مثال چیست
دارم امید وصل ولیکن ز بخت خویش
در حیرتم که عاقبت این مآل چیست
چون نوبهار عمر ندارد بقا بسی
با گل بگو که این همه غنج و دلال چیست
شد شاهدی چو مو بخیال میان تو
معلوم هم نشد که خیال محال چیست
با آفتاب روی تو مه در کمال چیست
دل تنگ گشتهام ز دهانت که هست نیست
ور نیست باز گو که خیال محال چیست
در حسن بی مثال تو حیران شدند خلق
معلوم کس نشد که رخت را مثال چیست
دارم امید وصل ولیکن ز بخت خویش
در حیرتم که عاقبت این مآل چیست
چون نوبهار عمر ندارد بقا بسی
با گل بگو که این همه غنج و دلال چیست
شد شاهدی چو مو بخیال میان تو
معلوم هم نشد که خیال محال چیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
امروز ز نو دلبر ما خوی دگر داشت
ما واله و او روی و نظر سوی دگر داشت
گفتم که کنم نسبت آن زلف به عنبر
آورد صبا نکهت آن بوی دگر داشت
خلق نگران رخ او کشته ز هر سو
وان سرو به هر سو نگری روی دگر داشت
دل زان نکشیدم به سوی حوری و فردوس
کو میل به سوی دگر و کوی دگر داشت
گر شاهدی خسته شود سوی طبیبان
از دوست طمع شربت داروی دگر داشت
ما واله و او روی و نظر سوی دگر داشت
گفتم که کنم نسبت آن زلف به عنبر
آورد صبا نکهت آن بوی دگر داشت
خلق نگران رخ او کشته ز هر سو
وان سرو به هر سو نگری روی دگر داشت
دل زان نکشیدم به سوی حوری و فردوس
کو میل به سوی دگر و کوی دگر داشت
گر شاهدی خسته شود سوی طبیبان
از دوست طمع شربت داروی دگر داشت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
دل بسی گردید چون زلف تو دلداری نیافت
کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت
هرکجا عشقت غمی دید اندر این جمعی که کرد
گوییا غیر از دل ما یار غمخواری نیافت
زاهدا زرق ریا در کوچه رندان مپوش
کین متاع آنجا بسی بردند و بازاری نیافت
چون خط و قد و رخت دل در گلستان ارم
سبزه و سرو و گلی و طرف گلزاری نیافت
دل به تنگ آمد ز درمان طبیبان چون کنم
او مگر چون شاهدی در عشق تیماری نیافت
کو بغیر صید دلها در جهان کاری نیافت
هرکجا عشقت غمی دید اندر این جمعی که کرد
گوییا غیر از دل ما یار غمخواری نیافت
زاهدا زرق ریا در کوچه رندان مپوش
کین متاع آنجا بسی بردند و بازاری نیافت
چون خط و قد و رخت دل در گلستان ارم
سبزه و سرو و گلی و طرف گلزاری نیافت
دل به تنگ آمد ز درمان طبیبان چون کنم
او مگر چون شاهدی در عشق تیماری نیافت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
تا به تیغ ستم اندر دل من چاک انداخت
آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت
هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا
کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت
مکشم از جگر خسته من پیکان را
کز سر ناز از آن غمزه بی باک انداخت
خانه مردم چشمم همگی ویران شد
بس که غم سیل در آن خانه غمناک انداخت
شاهدی عقل و خرد را همگی درهم کرد
آتش عشق تو چون شعله در ادراک انداخت
آه سوزنده من شعله در افلاک انداخت
هر خدنگی که بزد بر دل پر درد مرا
کشته سرو روان سایه براین چاک انداخت
مکشم از جگر خسته من پیکان را
کز سر ناز از آن غمزه بی باک انداخت
خانه مردم چشمم همگی ویران شد
بس که غم سیل در آن خانه غمناک انداخت
شاهدی عقل و خرد را همگی درهم کرد
آتش عشق تو چون شعله در ادراک انداخت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
از عنبرت غبار چو بر یاسمین نشست
شرمنده گشت نافه و در ملک چین نشست
شد خاک راه جمله تنم زان طمع که دید
آمد خدنگ ناز تو و بر زمین نشست
هر ناوکی که بر دلم از غمزهات نشست
از بهر بردن خرد و عقل و دین نشست
درکوی دوست این دل سرگشته صبح و شام
از بهر شام طره و صبح جبین نشست
گفتی که تیغ می کشم و می کشم تو را
بر درگه تو شاهدی از بهر این نشست
شرمنده گشت نافه و در ملک چین نشست
شد خاک راه جمله تنم زان طمع که دید
آمد خدنگ ناز تو و بر زمین نشست
هر ناوکی که بر دلم از غمزهات نشست
از بهر بردن خرد و عقل و دین نشست
درکوی دوست این دل سرگشته صبح و شام
از بهر شام طره و صبح جبین نشست
گفتی که تیغ می کشم و می کشم تو را
بر درگه تو شاهدی از بهر این نشست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دلبرا در کشتن ما خود بگویی سود چیست
ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست
کس نمیپرسد ز احوال درون درد من
هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست
زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی
چون نمی دانی که اندر کار ما بهبود چیست
آه من میبینی و از سوز دل واقف نه ای
آتشی گر نیست پنهان خود بگو این دود چیست
جان همی کردم نثار اما همی ترسم که یار
گوید ای بی مایه رو این جان غم فرسود چیست
مدتی شد تا ز مژگان خون فشانم دم به دم
او نگفت ای شاهدی زین گریهات مقصود چیست
ور نخواهی کشتن از جور و ستم مقصود چیست
کس نمیپرسد ز احوال درون درد من
هم نمیپرسد یکی کین آه درد آلود چیست
زاهدا تا چند بر افعال ما منکر شوی
چون نمی دانی که اندر کار ما بهبود چیست
آه من میبینی و از سوز دل واقف نه ای
آتشی گر نیست پنهان خود بگو این دود چیست
جان همی کردم نثار اما همی ترسم که یار
گوید ای بی مایه رو این جان غم فرسود چیست
مدتی شد تا ز مژگان خون فشانم دم به دم
او نگفت ای شاهدی زین گریهات مقصود چیست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
خوش بود که تیرش به دل ما گذری داشت
وان چشم هم از غمزه به سویش نظری داشت
آورد صبا وقت سحر مژده دیدار
گویا که دعای سحر ما اثری داشت
بگریست بر احوال درونم همه شب شمع
او هم مگر از سوز دل من خبری داشت
سر در قدم پیر خرابات نهادیم
زان رو که ره خلو تیان درد سری داشت
شد شاهدی اندر ره معشوق روانه
کاین راه بهر مرحله خوف و خطری داشت
وان چشم هم از غمزه به سویش نظری داشت
آورد صبا وقت سحر مژده دیدار
گویا که دعای سحر ما اثری داشت
بگریست بر احوال درونم همه شب شمع
او هم مگر از سوز دل من خبری داشت
سر در قدم پیر خرابات نهادیم
زان رو که ره خلو تیان درد سری داشت
شد شاهدی اندر ره معشوق روانه
کاین راه بهر مرحله خوف و خطری داشت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
هر سر که بوی سنبل تو در دماغ داشت
از مشک و از شمامه عنبر فراغ داشت
در تن نماند یک سر مو بی نشان تو
هر جا که دیدمش ز خدنگ تو داغ داشت
هر چند بود لاله جگر خون ز درد عشق
لیکن به یاد لعل تو بر کف نفاغ داشت
دوشینه شمع روشنی خود به باد داد
کز روی یار مجلس رندان چراغ داشت
گر شاهدی به باغ نشد زین عجب مدار
کو با خیال حسن تو بس باغ و راغ داشت
از مشک و از شمامه عنبر فراغ داشت
در تن نماند یک سر مو بی نشان تو
هر جا که دیدمش ز خدنگ تو داغ داشت
هر چند بود لاله جگر خون ز درد عشق
لیکن به یاد لعل تو بر کف نفاغ داشت
دوشینه شمع روشنی خود به باد داد
کز روی یار مجلس رندان چراغ داشت
گر شاهدی به باغ نشد زین عجب مدار
کو با خیال حسن تو بس باغ و راغ داشت
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
زلف و رخ تو چون شب مهتاب نماید
خط بر رخ تو سبزه سیراب نماید
بر روی تو دلها همه شد زار و نگون سار
چون پرتوی قندیل که در آب نماید
گفتم که شبی چشم تو در خواب ببینم
کو بخت که در خواب چنین خواب نماید
دیگر به مساجد نبرد سجده جبینم
ابروی تو گر گوشۀ محراب نماید
گو شاهدی از جمله گدایان در ماست
تا بر همه کس فخر ازاین باب نماید
خط بر رخ تو سبزه سیراب نماید
بر روی تو دلها همه شد زار و نگون سار
چون پرتوی قندیل که در آب نماید
گفتم که شبی چشم تو در خواب ببینم
کو بخت که در خواب چنین خواب نماید
دیگر به مساجد نبرد سجده جبینم
ابروی تو گر گوشۀ محراب نماید
گو شاهدی از جمله گدایان در ماست
تا بر همه کس فخر ازاین باب نماید
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
دانی که جان به فکر لبت در چه حال بود
گه غرق آب کوثر و گه در زلال بود
خال سیه ز روی ملاحت بر آن جبین
گویی به بام کعبه معنی بلال بود
با آنکه عقل موی شکافد خرد ندید
در حل مشکلات دهان تو لال بود
در نسبت جمال تو حیران شدند خلق
زیرا که حسن طلعت تو بی مثال بود
با ذره دهان توام حیرتی گذشت
کانجا نه عقل و فهم و خرد ر ا مجال بود
اندر خیال موی میان تو شاهدی
مجنون صفت همیشه خیا لش محال بود
گه غرق آب کوثر و گه در زلال بود
خال سیه ز روی ملاحت بر آن جبین
گویی به بام کعبه معنی بلال بود
با آنکه عقل موی شکافد خرد ندید
در حل مشکلات دهان تو لال بود
در نسبت جمال تو حیران شدند خلق
زیرا که حسن طلعت تو بی مثال بود
با ذره دهان توام حیرتی گذشت
کانجا نه عقل و فهم و خرد ر ا مجال بود
اندر خیال موی میان تو شاهدی
مجنون صفت همیشه خیا لش محال بود
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱
از کمان خانه چو خوبان سحری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند
ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند
سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند
چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند
خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند
شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند
خون بس دل که به هر رهگذری بگشایند
خط و خال تو چو از عشق دری بگشایند
ای بسا فتنه که بر هر گذر ی بگشایند
ره خوبان همگی بر گل و بر لاله شود
بس که خون دمبدم از هر جگری بگشایند
سر به پیش افکند از شرم و نهد دیده به خواب
گر سوی نرگس رعنا نظری بگشایند
چشم محبوس مرا طاق به دیدار کجاست
مگر اندر دل پر درد دری بگشایند
خیره سازند نظر را به شعاع خورشید
که ز رخ پرده بری دیده دری بگشایند
شاهدی کن سر خود خاک ره و فارغ شو
ور نه هر لحظه تو ر ا درد سری بگشایند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
ز زلف تو جان چون شود فارغ آیند
که هر رشتهای بر رشتهای هست پیوند
به تیری ز مژگان نواز این دلم را
از آن چشم سحار این جور تا چند
شکر گر مکرر کند نام خود را
شکر خنده بنما از آن لب به کل قند
گشاد دل از زلف دل بند توست
سپاریم ما هم دل خود به دلبند
مبادا دل از درد داغ تو خالی
کزین درد و داغست پیوسته خرسند
جنون ورز شاهدی گر عاشقی تو
که دیوانگی نیست کار خردمند
که هر رشتهای بر رشتهای هست پیوند
به تیری ز مژگان نواز این دلم را
از آن چشم سحار این جور تا چند
شکر گر مکرر کند نام خود را
شکر خنده بنما از آن لب به کل قند
گشاد دل از زلف دل بند توست
سپاریم ما هم دل خود به دلبند
مبادا دل از درد داغ تو خالی
کزین درد و داغست پیوسته خرسند
جنون ورز شاهدی گر عاشقی تو
که دیوانگی نیست کار خردمند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳
دل بی غم تو چرا نشیند
جز دل غم تو کجا نشیند
گردی که ز نعل مرکبت خاست
در دیده چو توتیا نشیند
از بهر غبار خاک کویت
دل بر گذری هوا نشیند
سروم چو کنار آب جو دید
بر گوشه چشم ما نشیند
چون درد تو شد دوای دلها
بی درد دلم کجا نشیند
بالای تو چون بلای جان است
بنشین که دمی بلا نشیند
چو سرو تو شاهدی نداری
با عشق بگو ز پا نشیند
جز دل غم تو کجا نشیند
گردی که ز نعل مرکبت خاست
در دیده چو توتیا نشیند
از بهر غبار خاک کویت
دل بر گذری هوا نشیند
سروم چو کنار آب جو دید
بر گوشه چشم ما نشیند
چون درد تو شد دوای دلها
بی درد دلم کجا نشیند
بالای تو چون بلای جان است
بنشین که دمی بلا نشیند
چو سرو تو شاهدی نداری
با عشق بگو ز پا نشیند
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴