عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳
برآمد بر شجر طوطی که تا خطبهی شکر گوید
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
میان بندد به خدمت روز و شبها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماه است اگر ماهی
ولیکن عقل استاد است او مشروحتر گوید
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
هزاران سیم بر بینی گشاییده بر و سینه
چو آن عنبرفشان قصهی نسیم آن سحر گوید
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید؟
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید؟
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
به بلبل کرد اشارت گل که تا اشعار برگوید
به سرو سبز وحی آمد که تا جانش بود در تن
میان بندد به خدمت روز و شبها این سمر گوید
همه تسبیح گویانند اگر ماه است اگر ماهی
ولیکن عقل استاد است او مشروحتر گوید
درآید سنگ در گریه درآید چرخ در کدیه
ز عرش آید دو صد هدیه چو او درس نظر گوید
هزاران سیم بر بینی گشاییده بر و سینه
چو آن عنبرفشان قصهی نسیم آن سحر گوید
که را ماند دل آن لحظه که آن جان شرح دل گوید؟
که را ماند خبر از خود در آن دم کو خبر گوید؟
حدیث عشق جان گوید حدیث ره روان گوید
حدیث سکر سر گوید حدیث خون جگر گوید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۱
مه دی رفت و بهمن هم بیا که نوبهار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوهی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بیاختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود میخندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد
زمین سرسبز و خرم شد زمان لاله زار آمد
درختان بین که چون مستان همه گیجند و سرجنبان
صبا برخواند افسونی که گلشن بیقرار آمد
سمن را گفت نیلوفر که پیچاپیچ من بنگر
چمن را گفت اشکوفه که فضل کردگار آمد
بنفشه در رکوع آمد چو سنبل در خشوع آمد
چو نرگس چشمکش میزد که وقت اعتبار آمد
چه گفت آن بید سرجنبان که از مستی سبک سر شد؟
چه دید آن سرو خوش قامت که رفت و پایدار آمد؟
قلم بگرفته نقاشان که جانم مست کفهاشان
که تصویرات زیباشان جمال شاخسار آمد
هزاران مرغ شیرین پر نشسته بر سر منبر
ثنا و حمد میخواند که وقت انتشار آمد
چو گوید مرغ جان یاهو بگوید فاخته کوکو
بگوید چون نبردی بو نصیبت انتظار آمد
بفرمودند گلها را که بنمایید دلها را
نشاید دل نهان کردن چو جلوهی یار غار آمد
به بلبل گفت گل بنگر به سوی سوسن اخضر
که گرچه صد زبان دارد صبور و رازدار آمد
جوابش داد بلبل رو به کشف راز من بگرو
که این عشقی که من دارم چو تو بیزینهار آمد
چنار آورد رو در رز که ای ساجد قیامی کن
جوابش داد کین سجده مرا بیاختیار آمد
منم حامل از آن شربت که بر مستان زند ضربت
مرا باطن چو نار آمد تو را ظاهر چنار آمد
برآمد زعفران فرخ نشان عاشقان بر رخ
برو بخشود و گل گفت اه که این مسکین چه زار آمد
رسید این ماجرای او به سیب لعل خندان رو
به گل گفت او نمیداند که دلبر بردبار آمد
چو سیب آورد این دعوی که نیکو ظنم از مولی
برای امتحان آن ز هر سو سنگسار آمد
کسی سنگ اندرو بندد چو صادق بود میخندد
چرا شیرین نخندد خوش کش از خسرو نثار آمد؟
کلوخ انداز خوبان را برای خواندن باشد
جفای دوستان با هم نه از بهر نفار آمد
زلیخا گر درید آن دم گریبان و زه یوسف
پی تجمیش و بازی دان که کشاف سرار آمد
خورد سنگ و فرو ناید که من آویخته شادم
که این تشریف آویزش مرا منصوروار آمد
که من منصورم آویزان ز شاخ دار الرحمان
مرا دور از لب زشتان چنین بوس و کنار آمد
هلا ختم است بر بوسه نهان کن دل چو سنبوسه
درون سینه زن پنهان دمی که بیشمار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۹
شکایتها همیکردی که بهمن برگ ریز آمد
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین
که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد
بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من
به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد
زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم
به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد
سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد
که تیغ و خنجر سوسن درین پیکار تیز آمد
چو حلواهای بیآتش رسید از دیگ چوبین خوش
سر هر شاخ پرحلوا بسان کفچلیز آمد
به گوش غنچه نیلوفر همیگوید که یا عبهر
به استیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد
خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد
کنون برخیز و گلشن بین که بهمن بر گریز آمد
ز رعد آسمان بشنو تو آواز دهل یعنی
عروسی دارد این عالم که بستان پرجهیز آمد
بیا و بزم سلطان بین ز جرعه خاک خندان بین
که یاغی رفت و از نصرت نسیم مشک بیز آمد
بیا ای پاک مغز من ببو گلزار نغز من
به رغم هر خری کاهل که مشک او کمیز آمد
زمین بشکافت و بیرون شد از آن رو خنجرش خواندم
به یک دم از عدم لشکر به اقلیم حجیز آمد
سپاه گلشن و ریحان بحمدالله مظفر شد
که تیغ و خنجر سوسن درین پیکار تیز آمد
چو حلواهای بیآتش رسید از دیگ چوبین خوش
سر هر شاخ پرحلوا بسان کفچلیز آمد
به گوش غنچه نیلوفر همیگوید که یا عبهر
به استیز عدو می خور که هنگام ستیز آمد
مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن مفاعیلن
مکن با او تو همراهی که او بس سست و حیز آمد
خمش باش و بجو عصمت سفر کن جانب حضرت
که نبود خواب را لذت چو بانگ خیز خیز آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۷
امروز جمال تو بر دیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای برگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد
نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد
بیگفت زبان تو بیحرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد
بر ما هوس تازه پیچیده مبارک باد
گلها چون میان بندد بر جمله جهان خندد
ای برگل و صد چون گل خندیده مبارک باد
خوبان چو رخت دیده افتاده و لغزیده
دل بر در این خانه لغزیده مبارک باد
نوروز رخت دیدم خوش اشک بباریدم
نوروز و چنین باران باریده مبارک باد
بیگفت زبان تو بیحرف و بیان تو
از باطن تو گوشت بشنیده مبارک باد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۵
ای دوست شکر خوشتر یا آن که شکر سازد؟
ای دوست قمر خوش تر یا آن که قمر سازد؟
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایبها باشد به جز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بیشبهه و بیخوابی او قوت جگر سازد
بیعقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد؟
بیعلم نمیتانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جانهاست برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد
میخندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد
بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد
ای دوست قمر خوش تر یا آن که قمر سازد؟
بگذار شکرها را بگذار قمرها را
او چیز دگر داند او چیز دگر سازد
در بحر عجایبها باشد به جز از گوهر
اما نه چو سلطانی کو بحر و درر سازد
جز آب دگر آبی از نادره دولابی
بیشبهه و بیخوابی او قوت جگر سازد
بیعقل نتان کردن یک صورت گرمابه
چون باشد آن علمی کو عقل و خبر سازد؟
بیعلم نمیتانی کز پیه کشی روغن
بنگر تو در آن علمی کز پیه نظر سازد
جانهاست برآشفته ناخورده و ناخفته
از بهر عجب بزمی کو وقت سحر سازد
ای شاد سحرگاهی کان حسرت هر ماهی
بر گرد میان من دو دست کمر سازد
میخندد این گردون بر سبلت آن مفتون
خود را پی دو سه خر آن مسخره خر سازد
آن خر به مثال جو در زر فکند خود را
غافل بود از شاهی کز سنگ گهر سازد
بس کردم و بس کردم من ترک نفس کردم
خود گوید جانانی کز گوش بصر سازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
چون جغد بود اصلش کی صورت باز آید؟
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید؟
چون افتد شیر نر از حملهٔ حیز و غر؟
وز زخمهٔ کون خر کی بانگ نماز آید؟
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید
بگشای به امیدی تو دیدهٔ جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن
تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید
چون سیر خورد مردم کی بوی پیاز آید؟
چون افتد شیر نر از حملهٔ حیز و غر؟
وز زخمهٔ کون خر کی بانگ نماز آید؟
پای تو شده کوچک از تنگی پاپوچک
پا برکش ای کوچک تا پهن و دراز آید
بگشای به امیدی تو دیدهٔ جاویدی
تا تابش خورشیدش از عرش فرازآید
چنگا تو سری برکن در حلقه سر اندر کن
تو خویش تهیتر کن تا چنگ به ساز آید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۵
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
ای دوست شکر بهتر یا آن که شکر سازد؟
خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟
ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو؟
یا آن که برآرد گل صد نرگس تر سازد؟
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
یا آن که به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد
بیخود شدهٔ آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد
دریای دل از لطفش پر خسرو پر شیرین
وز قطرهٔ اندیشه صد گونه گهر سازد
آن جمله گهرها را اندر شکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد
خوبی قمر بهتر یا آن که قمر سازد؟
ای باغ تویی خوشتر یا گلشن و گل در تو؟
یا آن که برآرد گل صد نرگس تر سازد؟
ای عقل تو به باشی در دانش و در بینش
یا آن که به هر لحظه صد عقل و نظر سازد؟
ای عشق اگر چه تو آشفته و پرتابی
چیزیست که از آتش بر عشق کمر سازد
بیخود شدهٔ آنم سرگشته و حیرانم
گاهیم بسوزد پر گاهی سر و پر سازد
دریای دل از لطفش پر خسرو پر شیرین
وز قطرهٔ اندیشه صد گونه گهر سازد
آن جمله گهرها را اندر شکند در عشق
وان عشق عجایب را هم چیز دگر سازد
شمس الحق تبریزی چون شمس دل ما را
در فعل کند تیغی در ذات سپر سازد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
مهتاب برآمد کلک از گور برآمد
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور
از نفخهٔ او دمدمهٔ صور برآمد
در هاون اقبال عنایت گهری کوفت
صد دیدهٔ حق بین ز دل کور برآمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک
کز خاک سیه قافلهٔ مور برآمد؟
از بحر عسلهاش چه دید آن دل زنبور
با مشک عسل گلهٔ زنبور برآمد؟
در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت
کز وی خز و ابریشم موفور برآمد؟
بی دیده و بیگوش صدف رزق کجا یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد؟
نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت
کز آهن و سنگی علم نور برآمد
بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید
وز سرمهٔ چون قیر چه کافور برآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پردهٔ مستور برآمد؟
در دولت و در عزت آن شاه نکوکار
این لشکر بشکسته چه منصور برآمد
یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش
هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
از خندهٔ او حاجت رنجور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان کز دل انگور برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
وز ریگ سیه چرده سقنقور برآمد
آنک از قلمش موسی و عیسیست مصور
از نفخهٔ او دمدمهٔ صور برآمد
در هاون اقبال عنایت گهری کوفت
صد دیدهٔ حق بین ز دل کور برآمد
از تف بهاری چه خبر یافت دل خاک
کز خاک سیه قافلهٔ مور برآمد؟
از بحر عسلهاش چه دید آن دل زنبور
با مشک عسل گلهٔ زنبور برآمد؟
در مخزن او کرم ضعیفی به چه ره یافت
کز وی خز و ابریشم موفور برآمد؟
بی دیده و بیگوش صدف رزق کجا یافت
تا حاصل در گشت و چو گنجور برآمد؟
نرم آهن و سنگی سوی انوار چه ره یافت
کز آهن و سنگی علم نور برآمد
بنگر که ز گلزار چه گلزار بخندید
وز سرمهٔ چون قیر چه کافور برآمد
بی غازه و گلگونه گل آن رنگ کجا یافت
کافروخته از پردهٔ مستور برآمد؟
در دولت و در عزت آن شاه نکوکار
این لشکر بشکسته چه منصور برآمد
یک سیب بنی دیدم در باغ جمالش
هر سیب که بشکافت ازو حور برآمد
چون حور برآمد ز دل سیب بخندید
از خندهٔ او حاجت رنجور برآمد
این هستی و این مستی و این جنبش مستان
زان باده مدان کز دل انگور برآمد
شمس الحق تبریز چو این شور برانگیخت
از مشرق جان آن مه مشهور برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
رجب بیرون شد و شعبان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد
دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد
چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته باز آید
چو این اقبال جاویدان درآمد
چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین درآن میدان درآمد
برون شد جان ز تن جانان درآمد
دم جهل و دم غفلت برون شد
دم عشق و دم غفران درآمد
بروید دل گل و نسرین و ریحان
چو از ابر کرم باران درآمد
دهان جمله غمگینان بخندد
بدین قندی که در دندان درآمد
چو خورشید آدمی زربفت پوشد
چو آن مه روی زرافشان درآمد
بزن دست و بگو ای مطرب عشق
که آن سرفتنه پاکوبان درآمد
اگر دی رفت باقی باد امروز
وگر عمر بشد عثمان درآمد
همه عمر گذشته باز آید
چو این اقبال جاویدان درآمد
چو در کشتی نوحی مست خفته
چه غم داری اگر طوفان درآمد
منور شد چو گردون خاک تبریز
چو شمس الدین درآن میدان درآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
جانی که ز نور مصطفی زاد
با او تو مگو ز داد و بیداد
هرگز ماهی سباحت آموخت؟
آزادی جست سرو آزاد؟
خاری که ز گلبن طرب رست
گلزار به روی او شود شاد
دور است رواقهای شادی
از آتش و آب و خاک و از باد
زین چار بسیط چون چلیپا
ترکیب موحدان برون باد
زان سو فلکیست نیک روشن
زان سو ملکیست بسته مرصاد
کمتر بخشش دو چشم بخشد
بینا و حکیم و تیز و استاد
با دیدهٔ جان چو واپس آیی
در عالم آب و گل به ارشاد
بینی تو و دیگران نبینند
هر سو نوری به رسم میلاد
در هر ابری هزار خورشید
در هر ویران بهشت آباد
تختی بنهی به قصر مردان
هم خیمه زنی به بام اوتاد
بویی ببری ز شمس تبریز
کو راست ملک مطیع و منقاد
با او تو مگو ز داد و بیداد
هرگز ماهی سباحت آموخت؟
آزادی جست سرو آزاد؟
خاری که ز گلبن طرب رست
گلزار به روی او شود شاد
دور است رواقهای شادی
از آتش و آب و خاک و از باد
زین چار بسیط چون چلیپا
ترکیب موحدان برون باد
زان سو فلکیست نیک روشن
زان سو ملکیست بسته مرصاد
کمتر بخشش دو چشم بخشد
بینا و حکیم و تیز و استاد
با دیدهٔ جان چو واپس آیی
در عالم آب و گل به ارشاد
بینی تو و دیگران نبینند
هر سو نوری به رسم میلاد
در هر ابری هزار خورشید
در هر ویران بهشت آباد
تختی بنهی به قصر مردان
هم خیمه زنی به بام اوتاد
بویی ببری ز شمس تبریز
کو راست ملک مطیع و منقاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۴
آن جا که چو تو نگار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بیکنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را بردهست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
سالوس و حفاظ عار باشد
سالوس و حیل کنار گیرد
چون رحمت بیکنار باشد
بوسی به دغا ربودم از تو
ای دوست دغا سه بار باشد
امروز وفا کن آن سوم را
امروز یکی هزار باشد
من جوی و تو آب و بوسهٔ آب
هم بر لب جویبار باشد
از بوسهٔ آب بر لب جوی
اشکوفه و سبزه زار باشد
از سبزه چه کم شود که سبزه
در دیدهٔ خیره خار باشد
موسی ز عصا چرا گریزد
گر بر فرعون مار باشد؟
بر فرعونان که نیل خون گشت
برمؤمن خوش گوار باشد
هرگز نرمد خلیل زاتش
گر بر نمرود نار باشد
یعقوب کجا رمد ز یوسف
گر بر پسرانش بار باشد؟
آن باد بهار جان باغ است
بر شوره اگر غبار باشد
زان باغ درخت برگ یابد
اشکوفه برو سوار باشد
احمد چو تو راست پس ز بوجهل
عشقا سزدت که عار باشد
این را بردهست و آن بدین مات
کار دنیا قمار باشد
آن کس که ز بخت خود گریزد
بگریخته شرمسار باشد
هین دام منه به صید خرگوش
تا شیر تو را شکار باشد
ای دل ز عبیر عشق کم گوی
خود بو برد آن که یار باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۶
روزم به عیادت شب آمد
جانم به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
یار آمد و جام باده بر کف
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار ز جرعه مست بودم
این بار قدح لبالب آمد
عالم به خمار اوست معجب
پس وی چه عجب که معجب آمد؟
بر هر فلکی که ماه او تافت
خورشید کمینه کوکب آمد
گویی مه نو سواره دیدش
کز عشق چو نعل مرکب آمد
این بس نبود شرف جهان را
کو روح و جهان چو قالب آمد؟
شاد آن دل روشنی که بیند
دل را که چه سان مقرب آمد
از پرتو دل جهان پر گل
زیبا و خوش و مؤدب آمد
هر میوه به وقت خویش سر کرد
هر فصل چه سان مرتب آمد
بس کن که به پیش ناطق کل
گویای خمش مهذب آمد
بس کن که عروس جان ز جلوه
با نامحرم معذب آمد
من بس نکنم که بیدلان را
این گلبشکر مجرب آمد
من بس نکنم به کوری آنک
اندر ره دین مذبذب آمد
جانم به زیارت لب آمد
از بس که شنید یاربم چرخ
از یارب من به یارب آمد
یار آمد و جام باده بر کف
زان می که خلاف مذهب آمد
هر بار ز جرعه مست بودم
این بار قدح لبالب آمد
عالم به خمار اوست معجب
پس وی چه عجب که معجب آمد؟
بر هر فلکی که ماه او تافت
خورشید کمینه کوکب آمد
گویی مه نو سواره دیدش
کز عشق چو نعل مرکب آمد
این بس نبود شرف جهان را
کو روح و جهان چو قالب آمد؟
شاد آن دل روشنی که بیند
دل را که چه سان مقرب آمد
از پرتو دل جهان پر گل
زیبا و خوش و مؤدب آمد
هر میوه به وقت خویش سر کرد
هر فصل چه سان مرتب آمد
بس کن که به پیش ناطق کل
گویای خمش مهذب آمد
بس کن که عروس جان ز جلوه
با نامحرم معذب آمد
من بس نکنم که بیدلان را
این گلبشکر مجرب آمد
من بس نکنم به کوری آنک
اندر ره دین مذبذب آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
اینک آن مرغان که ایشان بیضهها زرین کنند
کرهٔ تند فلک را هر سحرگه زین کنند
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند
ماهیانی کندرون جان هر یک یونسیست
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند
از لطافت کوهها را در هوا رقصان کنند
وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند
جسمها را جان کنند و جان جاویدان کنند
سنگها را کان لعل و کفرها را دین کنند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند
گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز
زان که ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
گر مجال گفت بودی گفتنیها گفتمی
تا که ارواح و ملایک زآسمان تحسین کنند
کرهٔ تند فلک را هر سحرگه زین کنند
چون بتازند آسمان هفتمین میدان شود
چون بخسپند آفتاب و ماه را بالین کنند
ماهیانی کندرون جان هر یک یونسیست
گلبنانی که فلک را خوب و خوب آیین کنند
دوزخ آشامان جنت بخش روز رستخیز
حاکمند و نی دعا دانند و نه نفرین کنند
از لطافت کوهها را در هوا رقصان کنند
وز حلاوت بحرها را چون شکر شیرین کنند
جسمها را جان کنند و جان جاویدان کنند
سنگها را کان لعل و کفرها را دین کنند
از همه پیداترند و از همه پنهان ترند
گر عیان خواهی به پیش چشم تو تعیین کنند
گر عیان خواهی ز خاک پای ایشان سرمه ساز
زان که ایشان کور مادرزاد را ره بین کنند
گر تو خاری همچو خار اندر طلب سرتیز باش
تا همه خار تو را همچون گل و نسرین کنند
گر مجال گفت بودی گفتنیها گفتمی
تا که ارواح و ملایک زآسمان تحسین کنند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۹
مست آمد دلبرم تا دل برد از بامداد
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
دی دل من میجهید و هر دو چشمم میپرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
بامدادان اندرین اندیشه بودم ناگهان
عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد
من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد
عشق ازو آبستن است و این چهار از عشق او
این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد
ای مسلمانان ز دست مست دلبر داد داد
دی دل من میجهید و هر دو چشمم میپرید
گفتم این دل تا چه بیند وین دو چشمم بامداد
بامدادان اندرین اندیشه بودم ناگهان
عشق تو در صورت مه پیشم آمد شاد شاد
من که باشم باد و خاک و آب و آتش مست اوست
آتش او تا چه آرد بر من و بر خاک و باد
عشق ازو آبستن است و این چهار از عشق او
این جهان زین چار زاد و این چهار از عشق زاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۶
علتی باشد که آن اندر بهاران بد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زان که گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچه میارزد شود
ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار
هر نباتی این نیرزد آن که چون سر زد شود
از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود
کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود
وان گه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار
تا یکی را خود از آنها دولتی باشد شود
نیک بختان در جهان بسیار آیند و روند
لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
در دو عالم عاقبت او خاصهٔ ایزد شود
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زان که یاد آن جفاها در ره تو سد شود
گر زمستان بد بود اندر بهاران صد شود
بر بهار جان فزا زنهار تو جرمی منه
علت ناصور تو گر زان که گرگ و دد شود
هر درخت و باغ را داده بهاران بخششی
هر درخت تلخ و شیرین آنچه میارزد شود
ای برادر از رهی این یک سخن را گوش دار
هر نباتی این نیرزد آن که چون سر زد شود
از هزاران آب شهوت ناگهان آبی بود
کز خمیرش صورت حسن و جمال و خد شود
وان گه آن حسن و جمالان خرج گردد صد هزار
تا یکی را خود از آنها دولتی باشد شود
نیک بختان در جهان بسیار آیند و روند
لیک بر درگاه شمس الدین نباید رد شود
هر که او یک سجده کردش گر چه کردش از نفاق
در دو عالم عاقبت او خاصهٔ ایزد شود
از جفاها یاد ماور ای حریف باوفا
زان که یاد آن جفاها در ره تو سد شود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
چو سحرگاه ز گلشن مه عیار برآمد
چه بسی نعرهٔ مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضهٔ رضوان ز دو صد چشمهٔ حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
به کف شحنهٔ وصلش به سر دار برآمد
ز پس ظلم رسیده همه اومید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
چه بسی نعرهٔ مستان که ز گلزار برآمد
ز رخ ماه خصالش ز لطیفی وصالش
همه را بخت فزون شد همه را کار برآمد
ز دو صد روضهٔ رضوان ز دو صد چشمهٔ حیوان
دو هزاران گل خندان ز دل خار برآمد
غم چون دزد که در دل همه شب دارد منزل
به کف شحنهٔ وصلش به سر دار برآمد
ز پس ظلم رسیده همه اومید بریده
مثل دولت تابان دل بیدار برآمد
تن و جان از پس پیری ز وصالش چه جوان شد
همه را بعد کسادی چه خریدار برآمد
چو صلاح دل و دین را همه دیدیت بگویید
که چه خورشید عجایب که ز اسرار برآمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
همه خفتند و من دل شده را خواب نبرد
همه شب دیدهٔ من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهیی را که دل و دیده به دست تو سپرد؟
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعهٔ درد؟
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
آستینم ز گهرهای نهانی پردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد
شحنهٔ عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصهٔ شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند؟
سردسیر است جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیات است و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد
همه شب دیدهٔ من بر فلک استاره شمرد
خوابم از دیده چنان رفت که هرگز ناید
خواب من زهر فراق تو بنوشید و بمرد
چه شود گر ز ملاقات دوایی سازی
خستهیی را که دل و دیده به دست تو سپرد؟
نه به یک بار نشاید در احسان بستن
صافی ار میندهی کم ز یکی جرعهٔ درد؟
همه انواع خوشی حق به یکی حجره نهاد
هیچ کس بیتو در آن حجره ره راست نبرد
گر شدم خاک ره عشق مرا خرد مبین
آن که کوبد در وصل تو کجا باشد خرد؟
آستینم ز گهرهای نهانی پردار
آستینی که بسی اشک ازین دیده سترد
شحنهٔ عشق چو افشرد کسی را شب تار
ماهت اندر بر سیمینش به رحمت بفشرد
دل آواره اگر از کرمت باز آید
قصهٔ شب بود و قرص مه و اشتر و کرد
این جمادات ز آغاز نه آبی بودند؟
سردسیر است جهان آمد و یک یک بفسرد
خون ما در تن ما آب حیات است و خوش است
چون برون آید از جای ببینش همه ارد
مفسران آب سخن را و از آن چشمه میار
تا وی اطلس بود آن سوی و درین جانب برد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
در دلم چون غمت ای سرو روان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو بهام
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدهست ازین بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتهست و همیگردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
هین خمش دل پنهان است چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد
همچو سرو این تن من بیدل و جان برخیزد
من گمانم تو عیان پیش تو من محو بهام
چون عیان جلوه کند چهره گمان برخیزد
چون رسد سنجق تو در ستمستان جهان
ظلم کوته شود و کوچ و قلان برخیزد
بر حصار فلک ار خوبی تو حمله برد
از مقیمان فلک بانگ امان برخیزد
بگذر از باغ جهان یک سحر ای رشک بهار
تا ز گلزار چمن رسم خزان برخیزد
پشت افلاک خمیدهست ازین بار گران
ز سبک روحی تو بار گران برخیزد
من چو از تیر توام بال و پرم ده بپران
خوش پرد تیر زمانی که کمان برخیزد
رمه خفتهست و همیگردد گرگ از چپ و راست
سگ ما بانگ زند تا که شبان برخیزد
هین خمش دل پنهان است چو رگ زیر زبان
آشکارا شود آن رگ چو زبان برخیزد
این مجابات مجیر است در آن قطعه که گفت
بر سر کوی تو عقل از سر جان برخیزد