عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۸
مرا خیال وصالش ز سر به در نرود
اگر سرم برود عشق او ز سر نرود
من این معاینه با خود به خاک خواهم برد
که حسرت است که هرگز ز دل به در نرود
ز دست هجر تو یک روز نگذرد که مرا
هزار غصّه و خونابه در جگر نرود
شراب صرف محبّت حرام باد بر آن
که چون رود ز جهان مست و بی خبر نرود
هزار سال بخسبم به زیر خاک و هنوز
ز لوح سینه من نقش آن به سر نرود
اگر تیغ و سنان قصد جان کند محبوب
محبّت از دل عاشق بی غم و غصه نرود
رواست کز همه عالم نظر فروبندم
که نقش آنکه بود در دل از نظر نرود
حدیث روضه رضوان مکن که خاطر را
ز کوی دوست به سر منزل دگر نرود
بسوز خرمن عمرت جلال از آتش عشق
که خرمنی که بسوزد به باد بر نرود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۱۹
دل از بند زلفت رها کی شود
ز یار قدیمی جدا کی شود
نگویی که از لعل سیراب تو
مراد دل ما روا کی شود
ولی مرهم لعل خود کام تو
به کام دل ریش ما کی شود
نمی دانم این جان پُر درد خویش
که با خرّمی آشنا کی شود
بدین عمرِ کم کی توان یافت وصل
که وصل رخش کم بها کی شود
نمی شد دل از بند زلفش رها
کنون دل نهادیم تا کی شود
خدنگ قضا هم خطا می شود
ولی ناوک او خطا کی شود
نمی دانم این رند مدهوش مست
به کام دل پارسا کی شود
کجا همدم یار گردی جلال
که شه همنشین گدا کی شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۲
عشق تو هر لحظه فزون می شود
دل ز غمت غرقه خون می شود
در هوس سلسله زلف تو
عقل مبدّل به جنون می شود
روی تو نادیده مه چارده
بنگرش از غصّه که چون می شود
گمشدگان را به طریق نجات
مهر رخت راهنمون می شود
بس که گران است سر از جام عشق
زیر سرم دست ستون می شود
عالمی از مستی چشمت خراب
چشم تو خود مست کنون می شود
عشق تو ورزیم که سلطان عقل
در کف عشق تو زبون می شود
شوق تو جوییم که از بار آن
قامت افلاک نگون می شود
در دل سوزان جلال آتشی ست
کز فلکش دود برون می شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۳
تیری کز آن دو غمزه پرفن برون جهد
تنها نه از دلم که ز آهن برون جهد
هر ساعتی به موج دگرگون در اوفتم
از سیل دیده ام که ز دامن برون جهد
زین سان که در شکنجه هجران در افتاده ام
بیم است جان خسته که از تن برون جهد
هر صبح و شام کلّه ببندد بر آسمان
این دود آه من که ز روزن برون جهد
گفتم حدیثی از دهن خویشتن بگوی
گفت این سخن کی از دهن من برون جهد
صبح است و مهر دم زده زین صحن دودناک
مانند شعله که ز [روزن] گلخن برون جهد
جان پرورد نسیم که از زلف او وزد
چون باد صبحدم که ز گلشن برون جهد
ساقی بگو به بلبل تا برکشد نوا
باشد که زاغ غم ز نشیمن برون جهد
زان سان گداخته ست ز هجران او جلال
کز لاغری ز چشمه سوزان برون جهد
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۵
بی روی دل افروزت عمرم به چه کار آید
با لعل جهان سوزت جان در چه شمار آید
شد کشتی عمر من در بحر هوایت غرق
هیهات که آن کشتی روزی به کنار آید
هم بوی بهار آید از چین سر زلفت
در باغ سحرگاهان چون باد بهار آید
آن لحظه که تو برقع از چهره براندازی
در دیده مشتاقان گل راست چو خار آید
دل شد ز دیار خود و اکنون به دیاری نیست
باشد که ز کوی تو روزی به دیار آید
روزی که نباشم من، از خاک من غمگین
باشد ورقش خونین هر گل که به بار آید
بر جان جلال از غم هر لحظه منه باری
کآن عاشق مسکین هم روزیت به کار آید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۶
گر از لعل تو کام جان برآید
بر ما کار جان آسان برآید
عذار تو گلی بالات سروی ست
که گرد باغ ناگاهان برآید
ز خجلت گل ز بستان برنیاید
ولیکن سرو از بستان برآید
بیا تدبیر آب چشم من کن
وگرنه در جهان طوفان برآید
شبی خواهم که پنهان پیشم آیی
ولی خورشید کی پنهان برآید
لبت جانست و خطّت مور ما را
نمی باید که مور از جان برآید
جلال! اوصاف لعل او فرو خوان
که شور از مجلس مستان برآید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۷
هیهات که نامم به زبان تو برآید
یا همچو تویی را چو منی در نظر آید
گر روز اجل بر سر بالین من آیی
من زنده شوم باز چو عمرم به سرآید
گر کام تو اینست که جانم به لب آری
مقصود من آنست که کام تو برآید
مدهوش شود عاشق اگر چشم تو بیند
مستی که به میخانه رود بی خبر آید
از ساغر سودای تو هر سر که شود مست
زان سان رود از دست که از پای درآید
هر تیر که بر خسته زدی کارگر افتاد
هر آه که مجروح زند کارگر آمد
همچون قد و خدّ تو مپندار که در باغ
یک سرو کشید قامت و یک گل به برآید
آن کاو چو جلال است گدای سر کویت
شاهی جهان در نظرش مختصر آید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۹
چون سرانگشت آن نگارین دید
عقل انگشت خویشتن بگزید
باد بویش به بوستان آورد
غنچه بر خویشتن پیرهن بدرید
هر شبی در هوای لعل لبش
ما و چشم و سرشک مروارید
عاشقان جان نثار او کردند
زلف هندوش یک به یک برچید
عالمی در غم لبش مردند
هیچ کس طعم آن شکر نچشید
هر کس از وی حکایتی کردند
کس به کنه کمال او نرسید
هر دلی کز کمند عشق بجَست
تار زلفش به دام عشق کشید
هر که در قید عشق شد محبوس
تا قیامت ز بند او نرهید
همچو من فتنه گشت بر رخ او
هر که آن شیوه و شمایل دید
جانش از درد رسته شد چو جلال
هر که این درد را به جان بخرید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۱
ای از فروغ روی تو خورشید رو سپید
شب را به جنب طرّه تو گشته موسپید
خط بر میار تا نشود رو سپید خصم
آن روی در خور است چنین باش کو سپید
با من به وقت صبح چنین گفت شب که ما
کردیم موی در هوس موی او سپید
عمری هوای زلف تو پختیم و عاقبت
کردیم موی خویش درین آرزو سپید
در آرزوی آن که جوانی بود مقیم
بسیار کرده اند درین فکر مو سپید
ای دل اگر کسیت بپرسد که چون بود
بی روی دوست دیده بختت ، بگو سپید
تا روز من ز ظلمت شب دم ظلمت همی زند
چون روز روشن است که شب هست روسپید
تا شست از آب دیده رخ بخت خود جلال
بنگر که چون شدست در این شست و شو سپید
جز در ختا و هند بیاض و سواد من
اندر جهان نظم سیاهی مجو سپید
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۲
ای دُرج ثمین تو گهربار
لعل شکرین تو شکر بار
باغی ست رخت ز بس لطافت
آورده بنفشه های پر بار
از دل ننشست جوش عشقت
وین دیگ هنوز هست بر بار
سروی ست قدت که هست بر وی
نسرین و گل و بنفشه بر بار
باری ست گران جدایی دوست
این بار زیاده تر ز هر بار
بر من ستم زمانه بس نیست
کاندوه تو می خورم به سربار
ساقی بده آن شراب گلرنگ
من توبه شکسته ام دگر بار
چون چشم جلال در غم عشق
من ابر ندیده ام گهربار
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۳
هر شبی بر خاک کویت جای سازم تا سحر
نطع خاکم زیر پهلو ، آستانم زیر سر
آفتابی و ز تو ما چون ذرّه رسوا می شویم
سایه از ما بر مدار و پرده ما را مدر
دوش شمعم کرد دلسوزی گه بر بالین من
ایستاده اشک می بارید تا وقت سحر
دوست است از هر دو عالم مقصد و مقصود ما
عاشقان را دنیی و عقبی نیاید در نظر
کس نمی آید به چشمم کآردم آبی به روی
جز سرشک خویشتن و آن هم به صد خون جگر
ای که دایم دردمندان را ملامت می کنی
لطف کن ما را به خود بگذار و از ما در گذر
تو کجا در وهم گنجی کز تجلّی رخت
طایر اوهام را یک سر بسوزد بال و پر
چون به بویت روز حشر از خاک برخیزد جلال
مست سودای تو باشد وز دو عالم بی خبر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۴
تا که آمد دیده را بالای جانان در نظر
خوش نمی آید مرا سرو خرامان در نظر
خرّم آن دم کز لب و رخسار او باشد مرا
جام باده بر لب و طرف گلستان در نظر
چون نظر بر رویت اندازم شود اشکم روان
آب در چشم آورد خورشید تابان در نظر
چون لب لعلت ببینم حسرتم گردد فزون
من چنین لب تشنه و آنگه آب حیوان در نظر
هر شبی خاک سر کوی تو بالین من است
زان نمی آید مرا ملک سلیمان در نظر
بی لب غنچه نمایت دوش رفتم در چمن
غنچه می آمد مرا مانند پیکان در نظر
امشب ای دیده خیالش می رسد مهمان پذیر
هر چه اندر خانه داری پیش مهمان در نظر
زان هوس بگذر جلالا کی ببینی روی او
خود کجا آید کسی را صورت جان در نظر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۵
چشم مستت می زند هر لحظه ام تیری دگر
تیر چشمت می زند هر لحظه نخجیری دگر
هر زمان تیری زنی از نوک مژگان بر دلم
من نشینم منتظر تا کی زنی تیری دگر
این دل دیوانه چون خو کرده زنجیر تست
بعد از اینش کی توان بستن به زنجیری دگر
جان ز من می خواستی در پایت افشاندم روان
غیر ازین واقع نگشت از بنده تقصیری دگر
در علاج درد و تیماری که در جان من است
هر یکی از دوستان کردند تقریری دگر
من به سعی دوستان نیکو نخواهم گشت از آنک
بر سر ما در ازل رفته است تقدیری دگر
چون به تدبیر کس این مشکل نخواهد گشت حل
ترک تدبیر است چاره نیست تدبیری دگر
جز غزلهای جلال ای مطرب خوشخوان مخوان
شعر شورانگیز او را هست تأثیری دگر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۶
زلف و رخ تو شب است و هم نور
زان حسن و جمال چشم بد دور
با پرتو عارض تو خورشید
چون شمع در آفتاب بی نور
زلف تو به شبروی نبشته
بر صفحه روزگار منشور
رخسار تو در جهان فروزی
ماننده آفتاب مشهور
از روی تو صبح و شام خیزد
وی زلف تو صبح و شام دیجور
انگیخته شام را ز خورشید
آمیخته مشک را به کافور
سر خاک تو شد مده به بادش
دل ملک تو شد بدار معمور
هر صبح که چهره ات نبینم
روزم گذرد چو شام رنجور
ما و چمن و شراب و شاهد
اینست بهشت و کوثر و حور
خاطر نرود به گلبُنانش
آن را که جمال تست منظور
پنهان جلال گشت پیدا
عشقش بنمانده است مستور
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۷
زهی کشیده دل ما به زلف در زنجیر
به بوی زلف تو ما دل نهاده بر زنجیر
فرو گذاشته بر سرو از کلاله کمند
نهاده بر ورق گل ز مشک تر زنجیر
گشاده روی زمین را ز رو دریچه خلد
ببسته موی میان را ز مو کمر زنجیر
مرا ز زلف تو باشد دماغ سودایی
نمی شود نفسی غایب از نظر زنجیر
بیا و زلف پریشان خود به دستم ده
که نیست چاره دیوانگان مگر زنجیر
دلم ز حلقه زلفت خلاص کی یابد
که مو به مو همه بند است و سر به سر زنجیر
مبند این همه دل را به زلف در رخسار
که در بهشت نباشند خلق در زنجیر
مرا ز بند و ز زنجیر چند ترسانی
که همچو آب کنم ز آتش جگر زنجیر
به بی خودی سر زلفت کسی به دست آرد
که چون جلال شود پای بند هر زنجیر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۸
سیه چاهی ست زلفت تار و دلگیر
در او دیوانگان بسته به زنجیر
بشد تدبیر و عقل و رایم از دست
چه تدبیر ای مسلمانان، چه تدبیر!
من و جان دادن اندر جُست و جویش
چو یاور نیست بخت از من، چه تقصیر
غزل چون می نویسم از سر سوز
همی سوزد قلم هنگام تحریر
تو از ما فارغ و ما در تک و پوی
چه چاره چون چنین رفته ست تقدیر
چگونه دیده بر دوزم ز رویت
وگر خود می زنی بر دیده ام تیر
ربودی عقل و جان و صبر و هوشم
وگر خواهی حساب اکنون ز سر گیر
فلک را هست سودای تو در سر
چو سودای جوانی در سر پیر
جلال! از بخت خود، کامی ندیدی
که خوابت را به جز غم نیست تعبیر
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۹
افکند گل ز چهره خود روی پوش باز
وز بلبلان خسته برآمد خروش باز
آن را که در ازل خرد و هوش برده اند
تا بامداد حشر نیاید به هوش باز
شد در سکون صومعه سر رشته ام ز دست
پای من و طواف درِ مَی فروش باز
هر صبح کز شراب کنم توبه نصوح
بینی که شام مست کشندم به دوش باز
در خواب دوش طرّه او داشتم به دست
دستم نسیم غالیه دارد ز دوش باز
آن را شراب صرف محبّت بود حلال
کز دست دوست زهر نداند ز نوش باز
در هجر ناله سود ندارد که گل چو رفت
بلبل زبان ببندد و گردد خموش باز
آزاد گشتم از گره زلف او، ولی
بگشاد حلقه ای و شدم حلقه گوش باز
بعد از هزار سال چو نام لبت برند
خون در تن جلال درآید به جوش باز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۰
ای ز رخ چون مه و زلف دراز
صد درِ فتنه به جهان کرده باز
الحق اگر ناز کند می رسد
آن قد و بالای تو بر سرو ناز
هیچ کس از حال دل آگه نبود
اشک برون رفت و برون برد راز
ای دل من همچو دهان تو تنگ
قصّه من چون سر زلفت دراز
کی تو شکار من مسکین شوی
صعوه ندیدم که کند صید باز
روز قیامت که بود گاه عرض
شیخ نماز آرد و عاشق نیاز
پیش تو سر بر نکنم همچو چنگ
خواه مرا می زن و خوه می نواز
شب همه شب بی رخ تو همچو شمع
کار من سوخته سوز است و ساز
درد تو عمری ست که دارد جلال
چاره این عاشق مسکین بساز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۱
نازنینان و چار بالش ناز
خاکساران و آستان نیاز
جور و خواری کشیدن از محبوب
خوش تر است از هزار نعمت و ناز
گوش مجنون و حلقه لیلی
سر محمود و آستان ایاز
نام و ناموس و دین و دنیا را
چه محل پیش عاشق جانباز
ای که عیبم همی کنی در عشق
یک نظر بر جمال او انداز
عشق در هر دلی فرو ناید
زانکه هر سینه نیست محرم راز
من ازین در کجا توانم رفت؟
مرغ پَر بسته چون کند پرواز؟
نه قراری که دم فرو بندم
نه مجالی که برکشم آواز
گر به بوی تو جان بر افشانم
هم به بوی تو زنده گردم باز
همه گفتار دشمنان مشنو
یک دم آخر به دوستان پرداز
ساعتی این شکسته را دریاب
یک زمان این غریب را بنواز
امشب از رفته باز نتوان گفت
زانکه شب کوته است و قصّه دراز
گر بگرید جلال معذور است
کش چو شمع است کار سوز و گداز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۲
گشت خط بر گرد آن رخسار چون گلنار سبز
همچو در باغی که گردد دامن گلزار سبز
رفت آن کز جور گیسویش جهان بودی سیاه
زین پس از دور خطش گردد در و دیوار سبز
باغ رویش سبز شد وز بهر چشمش درخور است
باغ فرمایید تا بیند گهی بیمار سبز
در ازل نقّاش چون نقش عذارش می کشید
گوییا کرد از غلط ناگه سر پرگار سبز
بخت با زلفش فتاد و دیده بر خطّش نهاد
طالع خفته سیاه و دولت بیدار سبز
بر فراز قامتش گلزار حسن ار سبز شد
سرخ گل بر سرو اگر باشد شود ناچار سبز
اندرین موسم که از عکس رخ و رشک خطش
گشت جان لاله خون و دامن کهسار سبز
خیز تا عیشی به کام دل برانیم از بهار
زانکه بی ما بوستان خواهد شدن بسیار سبز
هر سحرگه آه من چون می رود بر آسمان
می کند آیینه نُه چرخ از زنگار سبز
گر نمی گردد ز اشک سرخ و زردی رخم
کی ز رنگ خود بگردد طوطی منقار سبز
جز که در بستان شعر پر ریاحین جلال
من ندیدم قطعه ای در گلشن اشعار سبز