عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۳
دردی از هجر تو دیدم، که ندیدم هرگز
و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز
کامم این بود که در پای تو میرم روزی
مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز
بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق
وز تو روزی سخن خوش نشنیدم هرگز
هر که را حال نکو بود به کامی برسید
من بدحال به کامی نرسیدم هرگز
باغبانا! مکن از گوشه باغم بیرون
که من از باغ تو یک میوه نچیدم هرگز
منم آن بلبل عاشق که چو مرغ خانه
بر درت ماندم و جایی نپریدم هرگز
جان شیرین ز فراقت به لب آمد چو جلال
کز می وصل تو جامی نچشیدم هرگز
و آنچه این بار کشیدم، نکشیدم هرگز
کامم این بود که در پای تو میرم روزی
مُردم از حسرت و این کام ندیدم هرگز
بهر تو بس که شنیدم سخن ناخوش خلق
وز تو روزی سخن خوش نشنیدم هرگز
هر که را حال نکو بود به کامی برسید
من بدحال به کامی نرسیدم هرگز
باغبانا! مکن از گوشه باغم بیرون
که من از باغ تو یک میوه نچیدم هرگز
منم آن بلبل عاشق که چو مرغ خانه
بر درت ماندم و جایی نپریدم هرگز
جان شیرین ز فراقت به لب آمد چو جلال
کز می وصل تو جامی نچشیدم هرگز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۴
دلبر نرفت بر سر عهد و وفا هنوز
در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز
بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او
وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز
گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست
یک درد ازین مرا بِهْ از آن صد دوا هنوز
زان روشن است دیده بختم که می کند
از خاک آستانه او توتیا هنوز
یک دم نسیم با دم او همدمی گزید
زان دم معطّر است نسیم صبا هنوز
یک قطره خوی ز عارض او بر زمین چکید
جان می دمد ز خاک به جای گیا هنوز
بر در همی زنم سر و می آیدم به گوش
کز آستان ما بنرفت این گدا هنوز
روزی تن جلال چو گردد اسیر خاک
جانش به درد عشق بود مبتلا هنوز
در سینه کینه دارد و در سر جفا هنوز
بس فتنه ها که خاست ز چشمان شوخ او
وان شوخ چشم می ننشیند ز پا هنوز
گر درد من ازو و دوایم ز دیگری ست
یک درد ازین مرا بِهْ از آن صد دوا هنوز
زان روشن است دیده بختم که می کند
از خاک آستانه او توتیا هنوز
یک دم نسیم با دم او همدمی گزید
زان دم معطّر است نسیم صبا هنوز
یک قطره خوی ز عارض او بر زمین چکید
جان می دمد ز خاک به جای گیا هنوز
بر در همی زنم سر و می آیدم به گوش
کز آستان ما بنرفت این گدا هنوز
روزی تن جلال چو گردد اسیر خاک
جانش به درد عشق بود مبتلا هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۶
باز می ناید دل ما از پریشانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
می نهد پیش بتان بر خاک پیشانی هنوز
در وفا و عهد و پیمان تو می آرم به سر
عهد و عمر و تو همان بدعهد و پیمانی هنوز
رو بپوش از هر نظر بر حسن خود، خواری مکن
ای عزیز من! تو قدر خود نمی دانی هنوز
گر به جانی می فروشی از وصالت یک نفس
جان ما ارزانی ات بادا که ارزانی هنوز
من نه آنم کز تو برگردم به شمشیر جفا
گر چه جانم سوختی آسایش جانی هنوز
دوش با من در سخن لعل تو گوهر می فشاند
از دو چشم من نرفت آن گوهر افشانی هنوز
گرچه آوردم سر زلف پریشانت به دست
نیستم یک لحظه خالی از پریشانی هنوز
سالها بر آستانت بندگی کردم، ولی
از تکبّر بنده خویشم نمی خوانی هنوز
سرّ عشقت را جلال از خلق می دارد نهان
همچنان پیدا نگشت آن داغ پنهانی هنوز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۷
ای زلف و رخ تو چون شب و روز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
این دلبند است و آن دل افروز
این دلجوی است و آن دلارام
این دل خواه است و آن دل اندوز
زلف سیه تو چون شب قدر
رخسار مه تو روز نوروز
بلبل که نوا همی نوازد
گو ناله عاشقان بیاموز
گر مجلس ما نه لایق تست
شمعی ز جمال خود برافروز
این درد بدل شود به درمان
کاندر پی هر شبی بود روز
با شمع چو حال خود بگفتم
بر من بگریست از سر سوز
این طرفه نگر که نام بختم
زیرا سیه است که هست پیروز
تا چند جلال! فکر فردا
خوش باش به نقد حالی امروز
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۴۸
ماییم و به جان مهر تو ورزیدن ازین پس
در سینه نهان مهر تو ورزیدن ازین پس
دل رفت و به جان جات کنم تا تو نگویی
بی جان نتوان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو پرتو خورشیدی و واجب دل ما را
ماننده کان مهر تو ورزیدن ازین پس
آنان که به دل قصد تو کردند ازین پیش
خواهند به جان مهر تو ورزیدن ازین پس
ار آرزوی هر دو جهان در دل ما هست
در هر دو جهان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو آدم حُسنی و بود واجب و لازم
بر آدمیان مهر تو ورزیدن ازین پس
گفتی که جلالا پس ازین کام دلت چیست
ای سرو روان مهر تو ورزیدن ازین پس
در سینه نهان مهر تو ورزیدن ازین پس
دل رفت و به جان جات کنم تا تو نگویی
بی جان نتوان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو پرتو خورشیدی و واجب دل ما را
ماننده کان مهر تو ورزیدن ازین پس
آنان که به دل قصد تو کردند ازین پیش
خواهند به جان مهر تو ورزیدن ازین پس
ار آرزوی هر دو جهان در دل ما هست
در هر دو جهان مهر تو ورزیدن ازین پس
تو آدم حُسنی و بود واجب و لازم
بر آدمیان مهر تو ورزیدن ازین پس
گفتی که جلالا پس ازین کام دلت چیست
ای سرو روان مهر تو ورزیدن ازین پس
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۰
آن کآتشی اندر دل خلق است ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش
زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش
درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش
این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش
آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!
هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش
مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
از دود دل خلق گزندی مرسادش
ز نهار! بر غمزدگانش مگذارید
ترسم متألّم شود از غم دل شادش
از غمزه مخمور تو زاهد چو خبر یافت
در میکده افتاد ندانم چه فتادش
زین پس دل و باریدن خونابه حسرت
کز بند سر زلف تو کاری نگشادش
درویش سری داشت که در پای تو انداخت
بیچاره نثاری بِه ازین دست ندادش
این یک دو نفس عمر که سرمایه ما بود
افسوس که بی روی تو دادیم به بادش
آن کس که به ناکام مرا از تو جدا کرد
یا رب که خدا کام دو گیتی مَدهادش!
هر کس که سر زلف پریشان ترا دید
از حالت من فرق به مویی ننهادش
مشنو که جلال از تو و از یاد تو خالی ست
مگذار زیادش که نه ای دور ز یادش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۱
می دهم جان ز پی لعل زمرّد پوشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
گرچه حاصل نشود کام به سعی و کوشش
چشم مستش که به هر غمزه بریزد خونی
گو بخور خون من خسته که بادا نوشش
تا چه لطف است، در آن شکل و شمایل که شده ست
دیده حیران و خرد واله و جان مدهوشش
تو سکون از دل سودازده من مَطَلب
کاین نه دیگی ست که هرگز بنشیند جوشش
غمزه اش هر نفسی خون دلم می ریزد
باز جان می دهدم لعل لب خاموشش
باچنین صورت زیبا و قد و خد که تراست
گر ملک پیش تو آید ببری از هوشش
دیگرش پند کسان جای نگیرد در گوش
هر که آکنده شد از پنبه غفلت گوشش
سر که دارم چو به پای تو فدا خواهد شد
من دلسوخته تا چند کشم بر دوشش
ای جلال! ار سر زلفش به کف آری روزی
یک سر موی به ملک دو جهان مفروشش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۲
وقت صبوحی آن شوخ سرکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
از در درآمد با تیر و ترکش
مُشکش مطرّا، شهدش مصفّا
خالش معنبر، ماهش منقّش
چون دیده من، لعلش دُرافشان
چون خاطر من، زلفش مشوّش
تنگم به بر در بگرفت و گفتا
کردم وداعت بادا شبت خوش
دود سیاهم آمد به سر بر
کردم زمانی در پای اوغش
من رفتم از خود و او از ترّحم
بر چهره ام زد از دیدگان رش
برجَستم از جا بوسیدمش پا
گفتم که رفتی شاد آیی و کش
پیشت بنازم، دردت بچینم
کی باز بینم آن روی مهوش؟
گفتا: به دوری باید صبوری
این دُرد می نوش و آن دَرد می کش
شُستم به گریه نعل سمندش
چون شد سواره بر پشت ابرش
هم دیده خون شد هم جوش زد دل
بی او بماندم در آب و آتش
جان جلال از سودای زلفش
تا چند باشد اندر کشاکش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۳
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۴
ای گلستان روی تو چون نوبهار خوش
ما را به یاد عارض تو روزگار خوش
گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت
دانی که خسته را نبود انتظار خوش
ماننده قبا شده ام بسته تا شدم
در بند آنکه گیرمت اندر کنار خوش
ای رفته تیغ عشق تو از جان برون روان
وی کرده تیر مهر تو در دل گذار خوش
جان بر خطّ لطیف تو کردم روان فدا
از بهر آب سبزه شود در بهار خوش
دل را بزن به ناوک هجران که خود مراست
از گلستان روی تو با نوک خار خوش
جان پرور است گِرد مهت خطّ لاجورد
زان رو که سبزه باشد در نوبهار خوش
چون من که دید عاشق شیدا که باشد او
با درد دوست همدم و با جور یار خوش
با درد اندرون که نمی یابمش دوا
از سوز عشق گریه کنم زارزار خوش
آمد دل جلال به پیشت امیدوار
در سایه جمال خود او را بدار خوش
ما را به یاد عارض تو روزگار خوش
گفتی که مرهمی بنهم بر جراحتت
دانی که خسته را نبود انتظار خوش
ماننده قبا شده ام بسته تا شدم
در بند آنکه گیرمت اندر کنار خوش
ای رفته تیغ عشق تو از جان برون روان
وی کرده تیر مهر تو در دل گذار خوش
جان بر خطّ لطیف تو کردم روان فدا
از بهر آب سبزه شود در بهار خوش
دل را بزن به ناوک هجران که خود مراست
از گلستان روی تو با نوک خار خوش
جان پرور است گِرد مهت خطّ لاجورد
زان رو که سبزه باشد در نوبهار خوش
چون من که دید عاشق شیدا که باشد او
با درد دوست همدم و با جور یار خوش
با درد اندرون که نمی یابمش دوا
از سوز عشق گریه کنم زارزار خوش
آمد دل جلال به پیشت امیدوار
در سایه جمال خود او را بدار خوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۵
دُزدانه در آمد از درم دوش
افکنده کمند زلف بر دوش
بر خاستم و فتادم از پای
چون او بنشست رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و مدهوش
ای نرگس نیم مست جادوت
آهو بره ای به خواب خرگوش
با این رخ و خال و قد و خد
با این پر و بال و با تن و توش
هرکس که ببیندت به یک ره
ملک دو جهان کند فراموش
با روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
ای دوست مخور غم زمانه
بنشین به مراد و باده می نوش
عاشق به سؤال و دوست فارغ
بلبل به فغان و غنچه خاموش
ای خواجه نصیحتم مفرمای
من پند کسان نمی کنم گوش
در گوش جلال حلقه ای کن
کاو بنده تست حلقه در گوش
افکنده کمند زلف بر دوش
بر خاستم و فتادم از پای
چون او بنشست رفتم از هوش
گشتم به نظاره جمالش
حیران و خراب و مست و مدهوش
ای نرگس نیم مست جادوت
آهو بره ای به خواب خرگوش
با این رخ و خال و قد و خد
با این پر و بال و با تن و توش
هرکس که ببیندت به یک ره
ملک دو جهان کند فراموش
با روی تو نوش می شود نیش
وز دست تو نیش می شود نوش
ای دوست مخور غم زمانه
بنشین به مراد و باده می نوش
عاشق به سؤال و دوست فارغ
بلبل به فغان و غنچه خاموش
ای خواجه نصیحتم مفرمای
من پند کسان نمی کنم گوش
در گوش جلال حلقه ای کن
کاو بنده تست حلقه در گوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۶
گل خودروی و شمشاد قصب پوش
در آمد شاد و خندان از درم دوش
نقاب مشک بو بگشاده از ماه
کمند عنبرین افکنده بر دوش
ز بند پرنیان آزاده سَروش
ولی دربند هندویی زره پوش
نمی دانم چه در گوشش همی گفت
که حاجب بُرده بودش سر سوی گوش
چو من لطف سراپایش بدیدم
در افتادم ز پای و رفتم از هوش
مرا چون دید بر خاک اوفتاده
به بوی وصل او سرمست و مدهوش
به صد لطفم ز روی خاک بر داشت
کشید از یکدلی تنگم در آغوش
چنان مستغرق وصلش شدم من
که کردم دین و دنیا را فراموش
مرا گویند چون دیدی وصالش
جلال از دست غم من بعد مخروش
ولی چون گل برون آید ز غنچه
کجا بلبل تواند بود خاموش
چو وقت گل ز مَی منعت کند شیخ
ز می بنیوش و پند شیخ منیوش
در آمد شاد و خندان از درم دوش
نقاب مشک بو بگشاده از ماه
کمند عنبرین افکنده بر دوش
ز بند پرنیان آزاده سَروش
ولی دربند هندویی زره پوش
نمی دانم چه در گوشش همی گفت
که حاجب بُرده بودش سر سوی گوش
چو من لطف سراپایش بدیدم
در افتادم ز پای و رفتم از هوش
مرا چون دید بر خاک اوفتاده
به بوی وصل او سرمست و مدهوش
به صد لطفم ز روی خاک بر داشت
کشید از یکدلی تنگم در آغوش
چنان مستغرق وصلش شدم من
که کردم دین و دنیا را فراموش
مرا گویند چون دیدی وصالش
جلال از دست غم من بعد مخروش
ولی چون گل برون آید ز غنچه
کجا بلبل تواند بود خاموش
چو وقت گل ز مَی منعت کند شیخ
ز می بنیوش و پند شیخ منیوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۷
آن دم که می گذشتی ای سرو سبزپوش
از غمزه ناوک افکن و از چهره گل فروش
چشمم چو بر شمایل و قدّ تو اوفتاد
دودم به سر برآمد و از من برفت هوش
آنم که دلبران ز غمم جوش می زنند
مغزم درآمدست ز سودای تو به جوش
بی تو مرا مباد مَی و زندگی حلال
بی من ترا مباد یکی شربت آب نوش
در پرده ای و پرده عشّاق می دری
بردار پرده از رخ و بر عاشقان مپوش
دوشت به خواب دیدم که دوشم به دوش تست
امروز جان همی دهم از آرزوی دوش
روزی بیا به گردن مقصود حلقه کن
دست جلال را که ترا هست حلقه گوش
از غمزه ناوک افکن و از چهره گل فروش
چشمم چو بر شمایل و قدّ تو اوفتاد
دودم به سر برآمد و از من برفت هوش
آنم که دلبران ز غمم جوش می زنند
مغزم درآمدست ز سودای تو به جوش
بی تو مرا مباد مَی و زندگی حلال
بی من ترا مباد یکی شربت آب نوش
در پرده ای و پرده عشّاق می دری
بردار پرده از رخ و بر عاشقان مپوش
دوشت به خواب دیدم که دوشم به دوش تست
امروز جان همی دهم از آرزوی دوش
روزی بیا به گردن مقصود حلقه کن
دست جلال را که ترا هست حلقه گوش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۵۹
تا کی از دست جفایت تیره بینم روز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
ساعتی دلسوز شو بر عاشق دلسوز خویش
بخت پیروزم تو باشی گر در آیی از درم
من شوم از جان غلام طالع پیروز خویش
عالمی بی روی تو در ظلمت غم سوختند
برفکن معجر ز رخسار جهان افروز خویش
ای ملامتگر ! ز جان من چه می خواهی بگو
من خود اندر آتشم زین جان درد اندوز خویش
روزگارم تار و روزم تیره دست از من بدار
تابگریم ساعتی بر روزگار و روز خویش
هر که را گوشی بود موقوف پیغام بلاست
کی تواند گوش کردن پند نیک آموز خویش
در جوانی پیر گشتم از غم تیمار عشق
برگ ریزان خزانی دیدم از نوروز خویش
هر شبی بنشینم و با شمع گویم درد دل
هم به نزد سوخته گر زآنکه گویی سوز خویش
ای کمان ابرو! بترس از ناوک آه جلال
بردلش چند آزمایی ناوک دل دوز خویش
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۲
ما بریدیم به دوران تو از کام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
از گدایان نتوان داشتن انعام طمع
به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم
بکند خوار کسان را به سرانجام طمع
دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال
دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع
سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز
پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع
دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام
ای دریغا نه چنین بود ز ا یام طمع
عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند
نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع
ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا
نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع
از طمع بود که در دام غم افتاد جلال
از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع
هر که شد پخته دوران نبود خام طمع
از لب لعل تو دندان طمع برکندیم
کام چون نیست بریدیم به ناکام طمع
تو گدایی که دل از هر دو جهان می خواهی
از گدایان نتوان داشتن انعام طمع
به تو ز آغاز طمع کردم از آن خوار شدم
بکند خوار کسان را به سرانجام طمع
دیده تا چشم تو بیند نکند خواب خیال
دل که زلفت طلبد کی کند آرام طمع
سایه واگیری و بویی نفرستی هرگز
پس چه دارم به تو ای سرو گل اندام طمع
دوست را از من دل خسته جدا کرد ایّام
ای دریغا نه چنین بود ز ا یام طمع
عافیت نیست در آن کوی که خمّارانند
نیک نامی مکن از مردم بدنام طمع
ای طبیب! از سر بیمار مرو تا فردا
نیست امروز به تیمار تو تا شام طمع
از طمع بود که در دام غم افتاد جلال
از هوا مرغ درآرد به سوی دام طمع
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۳
سزد که رنجه کنی یک زمان قدوم شریف
به کنج کلبه احزان ما دهی تشریف
شبی به خلوتم از تُست آرزو که بود
لب تو ساقی و رخساره شمع و غمزه حریف
شریف داشتم آن زلف را چو عمر دراز
ولی چه سود که بر باد رفت عمر شریف
بگو به یار سبک روحم ای نسیم صبا
بیا که جان گران جان همی کند تخفیف
ز جان بود همه خوفی کنون که جانم رفت
مرا چه بیم ز بیم و چه خوف از تخویف
اگر در آب دو چشمم وگر در آتش دل
خیال تو به همه حال مونس است و الیف
ز ما صلاح مجو ای صلاح جو، که به عقل
نه عاقلی ست که دیوانه را کنی تکلیف
به کوی دوست تواند مرا صبا بردن
ز بس که گشته ام از هجر ناتوان و ضعیف
مشو به سختی از امّید ناامید جلال
و انّه «لرؤفً» و بِالعباد «لطیف»
به کنج کلبه احزان ما دهی تشریف
شبی به خلوتم از تُست آرزو که بود
لب تو ساقی و رخساره شمع و غمزه حریف
شریف داشتم آن زلف را چو عمر دراز
ولی چه سود که بر باد رفت عمر شریف
بگو به یار سبک روحم ای نسیم صبا
بیا که جان گران جان همی کند تخفیف
ز جان بود همه خوفی کنون که جانم رفت
مرا چه بیم ز بیم و چه خوف از تخویف
اگر در آب دو چشمم وگر در آتش دل
خیال تو به همه حال مونس است و الیف
ز ما صلاح مجو ای صلاح جو، که به عقل
نه عاقلی ست که دیوانه را کنی تکلیف
به کوی دوست تواند مرا صبا بردن
ز بس که گشته ام از هجر ناتوان و ضعیف
مشو به سختی از امّید ناامید جلال
و انّه «لرؤفً» و بِالعباد «لطیف»
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۴
باز به بستان شکفته گشت شقایق
باز جهان گشت پر ز نور حدایق
غنچه تبسّم نمای و ابرگهربار
خنده معشوق بین و گریه عاشق
لاله حمرا بسان چهره عذرا
لیک درون دلش چو سینه وامق
بر سر لاله شکفته شد گل دو روی
زآن که در آتش بود مقام منافق
موسم عیش است و جام باده کشیدن
خاصّه کسی را که هست یار موافق
بهر تفرّج به هر کرانه نشینند
در چمن باغ جوق جوق خلایق
خلق به حیرت ز گونه گونه ریاحین
حیرت مخلوق بین و قدرت خالق
قمری تسبیح خوان و بلبل سرمست
هر دو به یک جای جمع زاهد و فاسق
دوش چو بنهفت روی خسرو انجم
در تتق خاک ازین بلند سرادق
من به چمن در شدم از کلبه احزان
کرده ز دل دور فکر لاحق و سابق
فرق دلم را ک لَه ز تَرک دو عالم
وصله ای بر دوخته ز قطع علایق
من به چنین وجد و حال به بستان
لاله و نسرین مرا ندیم و مرافق
همّت مقصدنمای و قطع منازل
خاطر مشکل گشای و کشف حقایق
از شعله سوز دل و از دوده آهم
زهره و پروین باغ غارب و شارق
داد هر آن ناله که کردم از آغاز
فاخته و بلبلم جواب مطابق
ای که به غفلت همیشه عمر گذاری
گه غم سابق خوری و گه غم لاحق
خیز و بسان جلال طرفِ چمن گیر
هر سحری زود وقت خواندن فالق
باده چون صبح ریز در افق جان
تا شود از باد صبح بخت تو صادق
باز جهان گشت پر ز نور حدایق
غنچه تبسّم نمای و ابرگهربار
خنده معشوق بین و گریه عاشق
لاله حمرا بسان چهره عذرا
لیک درون دلش چو سینه وامق
بر سر لاله شکفته شد گل دو روی
زآن که در آتش بود مقام منافق
موسم عیش است و جام باده کشیدن
خاصّه کسی را که هست یار موافق
بهر تفرّج به هر کرانه نشینند
در چمن باغ جوق جوق خلایق
خلق به حیرت ز گونه گونه ریاحین
حیرت مخلوق بین و قدرت خالق
قمری تسبیح خوان و بلبل سرمست
هر دو به یک جای جمع زاهد و فاسق
دوش چو بنهفت روی خسرو انجم
در تتق خاک ازین بلند سرادق
من به چمن در شدم از کلبه احزان
کرده ز دل دور فکر لاحق و سابق
فرق دلم را ک لَه ز تَرک دو عالم
وصله ای بر دوخته ز قطع علایق
من به چنین وجد و حال به بستان
لاله و نسرین مرا ندیم و مرافق
همّت مقصدنمای و قطع منازل
خاطر مشکل گشای و کشف حقایق
از شعله سوز دل و از دوده آهم
زهره و پروین باغ غارب و شارق
داد هر آن ناله که کردم از آغاز
فاخته و بلبلم جواب مطابق
ای که به غفلت همیشه عمر گذاری
گه غم سابق خوری و گه غم لاحق
خیز و بسان جلال طرفِ چمن گیر
هر سحری زود وقت خواندن فالق
باده چون صبح ریز در افق جان
تا شود از باد صبح بخت تو صادق
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۵
مدّعی در عشق او گر طعنه زد بر من چه باک
طالبان دوست را از طعنه دشمن چه باک
دل سیاهی را که دارد جامه پاک از طعنه نیست
لاله را از ده زبانی کردن سوسن چه باک
عاشقان را هر دو عالم گرد خاطر گو مگرد
گر نگردد شمع را پروانه پیرامن چه باک
دشمنان و دوستان کردند بر من پشت، لیک
گر بود روی عنایت دوست را با من چه باک
یار در دل دارم و بر دوختم ز اغیار چشم
خانه پرنور است اگر تاریک شد روزن چه باک
چون سلامت ترک کردیم از ملامت باک نیست
هر که را در دیده پیکان است از سوزن چه باک
من که در باطن چو غنچه مهر دارم سر به مُهر
گر به ظاهر می درم بر خویش پیراهن چه باک
آنکه فردای قیامت دامنش خواهم گرفت
گر بود خون مَنش امروز در گردن چه باک
در میان ما و او پیوند جانی رفته است
جان اگر عزم جدایی می کند از تن چه باک
پاک خون دل ز راه دیده بر دامن چکید
چون دلم شد پاک اگر آلوده شد دامن چه باک
گر جلال از گنج وصلش یافت مقصودی چه شد
خوشه چینی خوشه ای گر بُرد از خرمن چه باک
طالبان دوست را از طعنه دشمن چه باک
دل سیاهی را که دارد جامه پاک از طعنه نیست
لاله را از ده زبانی کردن سوسن چه باک
عاشقان را هر دو عالم گرد خاطر گو مگرد
گر نگردد شمع را پروانه پیرامن چه باک
دشمنان و دوستان کردند بر من پشت، لیک
گر بود روی عنایت دوست را با من چه باک
یار در دل دارم و بر دوختم ز اغیار چشم
خانه پرنور است اگر تاریک شد روزن چه باک
چون سلامت ترک کردیم از ملامت باک نیست
هر که را در دیده پیکان است از سوزن چه باک
من که در باطن چو غنچه مهر دارم سر به مُهر
گر به ظاهر می درم بر خویش پیراهن چه باک
آنکه فردای قیامت دامنش خواهم گرفت
گر بود خون مَنش امروز در گردن چه باک
در میان ما و او پیوند جانی رفته است
جان اگر عزم جدایی می کند از تن چه باک
پاک خون دل ز راه دیده بر دامن چکید
چون دلم شد پاک اگر آلوده شد دامن چه باک
گر جلال از گنج وصلش یافت مقصودی چه شد
خوشه چینی خوشه ای گر بُرد از خرمن چه باک
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۶
ای ز دوری رخت جامه صبرم شده چاک
شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک
در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است
چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک
ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن
کز فروغ رخ تو خیمه زند بر افلاک
دست از دامن عشق تو ندارم هرگز
ور زند دست اجل دامن عمرم را چاک
طرب و عشق نیامد ز من این هر دو برفت
که مرا بود دلی خسته و جانی غمناک
بر محک غم عشقت همه دلها قلبند
زان که یک دل چو دل خویش نمی بینم پاک
آه کاندر دل شوریده چه حسرت ماند
گر برد آرزوی روی تو با خویش به خاک
چون ز خورشید رخت چشم خرد حیران ماند
کی تواند که کند دیده ز همّت ادراک
کرد از غیر تو خالی دل پردرد جلال
بر گذرگاه تو حاشا که بماند خاشاک
شخص عقلم شده در چنگ هوای تو هلاک
در دو عالم اگرم هیچ نباشد سهل است
چون تو هستی اگرم هیچ دگر نیست چه باک
ماه دیگر ز خجالت نزند خرگه حسن
کز فروغ رخ تو خیمه زند بر افلاک
دست از دامن عشق تو ندارم هرگز
ور زند دست اجل دامن عمرم را چاک
طرب و عشق نیامد ز من این هر دو برفت
که مرا بود دلی خسته و جانی غمناک
بر محک غم عشقت همه دلها قلبند
زان که یک دل چو دل خویش نمی بینم پاک
آه کاندر دل شوریده چه حسرت ماند
گر برد آرزوی روی تو با خویش به خاک
چون ز خورشید رخت چشم خرد حیران ماند
کی تواند که کند دیده ز همّت ادراک
کرد از غیر تو خالی دل پردرد جلال
بر گذرگاه تو حاشا که بماند خاشاک
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۶۸
اگرچه روز و شبم با تو در خیال خیال
مرا خیال وصالت بِهْ از وصال خیال
اگر خیال آن بود که فرق کنند
میان موی و میانت، زهی خیال خیال
از آن خیال تو مالند چون مرا بر روی
که دیده دست بشوید ز روی مال خیال
تن ضعیف من از هجر بر نهالی درد
کشیده از اثر ضعف چون نهال خیال
ز اشک آب گرفته است رودخانه چشم
چنان که وهم نیابد درو مجال خیال
خیال تو ز خیال جلال بود خیال
مبین خیال جلال و مگر جلال خیال
مکن حدیث کمال و خیال بازی او
ورا خیال کمال و مرا کمال خیال
مرا خیال وصالت بِهْ از وصال خیال
اگر خیال آن بود که فرق کنند
میان موی و میانت، زهی خیال خیال
از آن خیال تو مالند چون مرا بر روی
که دیده دست بشوید ز روی مال خیال
تن ضعیف من از هجر بر نهالی درد
کشیده از اثر ضعف چون نهال خیال
ز اشک آب گرفته است رودخانه چشم
چنان که وهم نیابد درو مجال خیال
خیال تو ز خیال جلال بود خیال
مبین خیال جلال و مگر جلال خیال
مکن حدیث کمال و خیال بازی او
ورا خیال کمال و مرا کمال خیال