عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
رنجور عشق را سر ناز طبیب نیست
یعنی طبیب خسته دلان جز حبیب نیست
تنها نه ما وظیفهٔ انعام می خوریم
از خوان رحمت تو کسی بی نصیب نیست
گر یاد می کند ز غریب دیار خویش
هیچ از کمال مرحمت او غریب نیست
گوشی که شد ز ولولهٔ چنگ و نی گران
شایستهٔ نصیحت و پند ادیب نیست
بگشا دری به روی خیالی ز باغ وصل
مرغی که صید تست کم از عندلیب نیست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
سروِ بالای تو در عالم خوبی علم است
خط تو بر ورق گل ز بنفشه رقم است
ما نه تنها به هوای دهنت خاک شدیم
هرکه از اهل وجود است به آخر عدم است
قدمی رنجه به پرسیدن ما کن که چو سرو
سرفراز است هر آزاده که در وی قدم است
طرفه دامی ست سر زلف تو کز روی هوس
هرکه پا بستهٔ آن است مقیّد به غم است
گو به غم ساز خیالی که ز اسباب طرب
نیست خوشتر ز نوای نی و آن نیز دم است
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
افسوس که ره بینان یک یک ز نظر رفتند
وز راه سبکباری با هم به سفر رفتند
پای از سر و جان بر کف در راه رضا بودند
از یار چو فرمان شد مجموع به سر رفتند
همراه طلب کایشان از دولت همراهی
در بادیهٔ حیرت ایمن ز خطر رفتند
بودند به صد عشرت در قصر جهان عمری
و آخر دل پر حسرت زاین خانه به در رفتند
بر اهل نظر کاری جز عجز نشد معلوم
در کارگه عزّت هرچند که در رفتند
از راه جهانداری برتاب خیالی روی
ز آن روی که همراهان از راه دگر رفتند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
با غمت هرچند کار درد ما مشکل شود
سرنوشتی از ازل این بود تا حاصل شود
هرگز این درد نهانی را دوا پیدا نشد
بعد عمری گر شود آن هم به درد دل شود
می زنم از گریه بر خاک رهت آبی و باز
ز آن همی ترسم که پای مرکبت در گِل شود
تا به کی سرو سهی دعویّ آزادی کند
تو یکی بخرام تا دعویّ او باطل شود
چون خیالی را سر عقل خیال اندیش نیست
ساقیا جامی بده ز آن می که لایعقل شود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
تا خرد خیمه سوی عالم جسمانی زد
عشق در کشور جان رایت سلطانی زد
طرّهٔ زلف بتان حلقهٔ رسوایی شد
کافر چشم بتان راه مسلمانی زد
یار چون پردهٔ ناموس فرو هشت ز رخ
عقل سرگشته قدم در ره حیرانی زد
باشد از طرف رخ دوست کسی را دل جمع
که چو زلف سیهش دم ز پریشانی زد
تا تو در راه طلب پا ننهی بر سر خویش
قدم راست در این بادیه نتوانی زد
ساقیا دست بشوی از می و بنگر که سبو
بر سر از شرمِ گنه دست پشیمانی زد
گرنه آئین خیالی صفت نادانی ست
پیش اصحاب چرا لاف سخندانی زد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
تا ز نسیم رحتمش رایحه‌ای به ما رسد
بر سر راه آرزو منتظریم تا رسد
گر کششی نباشد از جاذبهٔ عنایتش
در طلب وصال او کوشش ما کجا رسد
اهل سلوک سر به سر طالب گنج وحدت اند
تا که بپوید این ره و دولت آن که را رسد؟
چون همه را ز جام غم شربت مرگ خوردن است
زود بود که این قدح از دگری به ما رسد
وه که به شب رسید از او روز خیالی و هنوز
تا که چو شمع بر سرش ز آتش دل چه ها رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
چون نه شادیّ و نه محنت به کسی می ماند
به غمش همنفسم تا نفسی می ماند
هوس خاتم دولت مکن ای دل کآن نیز
می رود زود ز دست و هوسی می ماند
با وجود لبش از قند حلاوت مطلب
چه بود لذت آن کز مگسی می ماند
دل من شیفتهٔ سلسله مویی عجب است
که نه کس با وی و نه او به کسی می ماند
خوش از آن است خیالی به جهان بعد حیات
کاین متاعی ست که با دوست بسی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۴
دل نه جز غصّه محرمی دارد
نه به جز ناله همدمی دارد
دهنت تازه کرد ریش دلم
گرچه در حقه مرهمی دارد
تو نه آنی که گر بمیرم من
از غم من تو را غمی دارد
چه نهان دارم ای رقیب از تو
که به تو هرگزم نمی دارد
بازم آواز نی ببرد از هوش
وقت نی خوش که خوش دمی دارد
تا خیالی به ترک عالم گفت
به سر خویش عالمی دارد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۵
گرچه هر دم سیل اشک ما به دریا می رود
خوشدلم از جانب او هرچه بر ما می رود
گفتمش ای دیده این گوهر فشانی تا به کی
گفت می رانیم در ایّام او تا می رود
سرو قدّا بر حذر باش و خرامان کم خرام
کز غمت فریاد مشتاقان به بالا می رود
باغبانا صحبت گل را غنیمت دان که او
بعد سالی آمده ست امروز و فدا می رود
با تو از هستی خیالی را سری مانده ست و بس
و آن هم از دست غمت یک روز در پا می رود
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۸
گهی که باغ ز فصل بهار یاد دهد
بود که شاخ امل میوهٔ مراد دهد
اگر ز پردهٔ گِل گُل جمال ننماید
ز لطف چهرهٔ نو رفتگان که یاد دهد
مگر که چارهٔ کارم همو کند ورنه
ز جور او به که نالم مرا که داد دهد
به آب باده نشان آتش ستم ز آن پیش
که خاکِ هستیِ ما را فلک به باد دهد
امید قرب خیالی به سعی ممکن نیست
مگر ز عین عنایت خدا گشاد دهد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
مسافران که در این ره به کاروان رفتند
عجب مدار که از فتنه در امان رفتند
دلا چو جان و جهان فانی اند اهل نظر
به ترک جان بگرفتند و از جهان رفتند
از این منازل فانی به عزم شهر بقا
قدم به راه نهادند و هم عنان رفتند
از آن ز غصّه دلِ غنچه تو به تو خون است
که بلبلان خوش الحان ز بوستان رفتند
خیالیا چو رهِ رفتنی ست خیره مباش
تو نیز سازِ سفر کن که همرهان رفتند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هردم از غیبم به گوش دل ندایی می رسد
کز پیِ هر درد تشریف دوایی می رسد
پر منال ای دل چو نی از بی نوایی هر نفس
چون به قدر حال هر کس را نوایی می رسد
هرکس از دیوان قسمت چون نصیبی می برند
بی دلان را ز آن قد و بالا بلایی می رسد
هرکه در راه طلب از خویشتن بیگانه شد
عاقبت روزی به کوی آشنایی می رسد
از سر اخلاص هر کاو چون خیالی در رهش
می نهد پای طلب آخر به جایی می رسد
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
هرگز به جهان چیزی جز یار نمی ماند
جز عمر ولی آن هم بسیار نمی ماند
گر جلوه دهد خود را در چارسوی خوبی
حسن رخ یوسف را بازار نمی ماند
گر دل طلبد کامی ایّام نمی بخشد
ور یاد کند لطفی اغیار نمی ماند
ای دل به دعا یادی از بی اثران امروز
کز ما و تو هم روزی آثار نمی ماند
تا کار دل آزاری شد غمزهٔ شوخش را
یک لحظه خیالی را بی کار نمی ماند
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
چه بود افسانهٔ منصور با یار
که کردندش بدینسان زار بردار
کسی کآن چشم خواب آلود بیند
دگر در خواب بیند بخت بیدار
نگردانم ازو روی عبادت
اگر گردم ازین باشم گنه کار
به پیش صورت آن صورت جان
چه باشد صورت چین، نقش دیوار
خیالی کار با او سرسری نیست
سری در باز یا بنشین پی کار
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۹
گر ترحّم نکند طرّهٔ بی آرامش
مرغ دل جان نتواند که برد از دامش
هرکه خواهد که به کامی رسد از نخل بتان
صبر باید به جفایی که رسد تا کامش
ای دل آغاز به کاری که کنی روز نخست
سعی آن کن که ندامت نبری انجامش
با تو هرکس که دمی خوش گذراند، دیگر
چه غم از محنت دهر و ستم ایّامش
تا به نام تو خیالی قدحی درنکشد
نرود در همه آفاق به رندی نامش
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
با آنکه بر مزارم نگذشت قاتل من
هردم گل وفایش می روید از گِل من
فردا که در حسابی آید حصول هرکس
جز رنج و غصّه نبوَد از عشق حاصل من
از سرّ غیب عمری جستم نشان و آخر
در نقطهٔ دهانش حل گشت مشکل من
گفتم که بر دل من چندین جفا مکن، گفت
چندین مگوی آخر من دانم و دل من
آن لحظه با خیالی مقصود رخ نماید
کآیینهٔ جمالش باشد مقابل من
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
نامهٔ طاعت و عصیان چه سفید و چه سیاه
سرنوشت ازل این بود کسی را چه گناه
گر نباشد نظر لطف بود کاه چو کوه
ور بود جذبهٔ توفیق شود کوه چو کاه
تاجداران جهان پیرو فرمان تواند
زآنکه این قوم سپاهند و تویی میر سپاه
تا تو بر راه ارادت ننهی روی نیاز
نشوی از طرف اهل صفا روی به راه
در طواف حرم وصل خیالی بشتاب
که دراز است ره بادیه عمرت کوتاه
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
تا همچو غنچه خندان از خود به در نیایی
گر گل شوی کسی را هم در نظر نیایی
گر ره به خود ندانی تدبیر بیخودی کن
بی خویش تا نگردی با خویش برنیایی
ای دل به کوی وحدت چون غیر می نگنجد
تا ترک خود نگویی با خوددگر نیایی
هرکس که بی ارادت آید به کوی جانان
پوشند در به رویش یعنی که در نیایی
چون یار خامه وارت می خواند ای خیالی
شرط ادب نباشد گر تو به سر نیایی
خیالی بخارایی : قصاید
شمارهٔ ۳ - در مدح خواجه عصمت بخارایی که استاد خیالی بوده
در این سراچهٔ فانی که منزل خطر است
به عیش کوش که دوران عمر در گذر است
بر آر پیش ز مستی سر از شراب غرور
چرا که حاصل کار خمار دردسر است
اگر چه جرعهٔ جام جهان فرح بخش است
منوش و نیک حذر کن که نیش بر اثر است
کسی که نیست به بوی شرابِ شوق مدام
ز خویش بی خبر، از کار خویش بی خبر است
ز سالکان طریقت در این رباط کهن
که چار رکن و نُه ایوان و شش ره و دو در است
به چشم سر ز بد و نیک هر که را دیدم
مقیم ناشده در سر عزیمت سفر است
به باغ دهر سبب بیوفایی عمر است
که لاله غرقهٔ خون است و مرغ نوحه گر است
اگرچه هیچ ندارم به غیر گوهر اشک
به روی دوست که آن نیز جمله در نظر است
مرا چو لاله ز گلزار دهر رنگی نیست
جز اینکه ز آتش اندیشه داغ بر جگر است
چو اعتبار ندارد متاع دنیی دون
به قول عقل و همه قول عشق معتبر است
من و ملازمت آستان مخدومی
که سجده گاه عقول است و قبلهٔ هنر است
سپهر فضل و هنر آنکه از ره معنی
فرشته پی ست اگرچه به صورت بشر است
ستوده یی که به اوصاف او از این مطلع
چو کام نی دهن اهل عقل پر شکر است
«بیا که عید رسید و چو عمر برگذر است
ز چهره پرده برافکن که عشق پرده در است»
مرا لقای تو خوشتر هزار بار ز عید
که عید دیگر و ذوق لقای تو دگر است
ز شوق خندهٔ یاقوت گوهر افشانت
مرا چو جیب صدف دیده مخزن گهر است
به پیش شرح جمالت فسانهٔ یوسف
قسم به لطف دهانت که نیک مختصر است
چه جای قصّهٔ یوسف که در جهان حسنت
بسان مردمی خواجه در جهان سمر است
جهان لطف و کرم خواجه عصمت الله آنک
دو کون بر سر خوان عطاش ماحضر است
ایا کلیم کلامی که حسن منطق تو
عقول را سوی طور کمال راهبر است
اگرچه تو ز مقیمان منزل خویشی
ولیک شعر تو از سالکان بحر و بر است
ز صیت حسن کلامت خبر کسی را نیست
که همچو نرگس و گل چشم و گوش کور و کراست
بر آسمان فضایل دل تو آن بدر است
که پرتوی ز طلوعش طلیعهٔ سحر است
درون خلوت معنی ضمیر تو شمعی ست
چنانکه قصر فلک را چراغ شب قمر است
ز شمع رای تو پروانه یی ست روشن دل
چراغ روح که خورشید عالم صوَر است
اگر نه راندهٔ درگاه توست خسرو مهر
چو سایلان ز چه رو کو به کو و دربدر است
به سان غمزهٔ خونریز یار پیوسته
عدوی جاه تو در عین فتنه و خطر است
همای همّت تو طایریست عالیقدر
کش آسمان مدوّر چو بیضه زیر پر است
سخنورا چو تویی آنکه اهل دانش را
ز کیمیای قبول تو خاک همچو زر است
اگرچه نظم خیالی متاع بی قدریست
قبول کن که ز لطفت مرادم اینقدر است
هماره تا که ز طوبی ست زینت فردوس
چنانکه باغ جهان را طراوت از شجر است
به باغ دهر سرافراز باد پیوسته
نهال عمر تو کش لطف و مردمی ثمر است
خیالی بخارایی : رباعیات
شمارهٔ ۷
در مطبخ دنیا تو همه دود خوری
تا کی تو غمان بود و نابود خوری
از مایه نخواهی که جوی کم گردد
مایه که خورد چون تو همه سود خوری