عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۱
ای شمع چه داری بجهان سوز و گدازی
از چیست که با حالت پروانه نسازی
بلبل که بود مؤذن گلزار مگر رفت
کامشب نشنیدم زچمن بانگ نمازی
مطرب که همه ساله بدی واعظ مستان
کو تا کشد از صوت عراقم بحجازی
از اوج گرائی بحضیض ایمه مطرب
شاید زنشیبم بکشی سوی فرازی
شوخی که کند بار بر اورنگ سلاطین
حاشا که خرد از من درویش نیازی
ای ترک بخون دگران پنجه میالای
بر خون من ار هست تو را خط جوازی
آشفته گر آن زلف دلاویز بگیریم
شاید بکف آریم زنو عمر درازی
این شور که اندر سر سوداد زده دارم
آخر ببرم راه بحقیقت زمجازی
ای محرم اسرار الهی بمن آموز
سری زغم عشق که تو محرم رازی
از چیست که با حالت پروانه نسازی
بلبل که بود مؤذن گلزار مگر رفت
کامشب نشنیدم زچمن بانگ نمازی
مطرب که همه ساله بدی واعظ مستان
کو تا کشد از صوت عراقم بحجازی
از اوج گرائی بحضیض ایمه مطرب
شاید زنشیبم بکشی سوی فرازی
شوخی که کند بار بر اورنگ سلاطین
حاشا که خرد از من درویش نیازی
ای ترک بخون دگران پنجه میالای
بر خون من ار هست تو را خط جوازی
آشفته گر آن زلف دلاویز بگیریم
شاید بکف آریم زنو عمر درازی
این شور که اندر سر سوداد زده دارم
آخر ببرم راه بحقیقت زمجازی
ای محرم اسرار الهی بمن آموز
سری زغم عشق که تو محرم رازی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
آفرینش چیست بحر و پیش او گردون حبابی
ما همه لب تشنگان و مانده بر نقش سرابی
چون مدار کارها هیچ است باز از آن دهان گو
نقش این هستی نماند رخت براندر خرابی
آفتاب ار میپرستد هندوئی من ابر گیسو
کاز شکنج ابر تو تابد شبانه آفتابی
گر بپوشی هفت پرده بازرخ بی پرده داری
نور سینا چون بتابد کی بجا ماند حجابی
مطرب ار این پرده بنوازد کسی عاقل نماند
ساقی ار این باده پیماید نخواهد خضر آبی
من بذوق عشق و مستی تو بشوق خود پرستی
زاهدا تا بر که دشوار است اگر باشد حسابی
نغمه ای برکش مطربا دستی برافشان
شاهدا پائی بکوب وساقیا آور شرابی
وصل چون امشب میسر شد غم فردا چه باشد
ور بهشتی نقد اگر در وعده ها باشد عذابی
می بنوش و مدح حیدر گوی آشفته بمستی
کاینچنین از هاتف غیبم بگوش آمد خطابی
ما همه لب تشنگان و مانده بر نقش سرابی
چون مدار کارها هیچ است باز از آن دهان گو
نقش این هستی نماند رخت براندر خرابی
آفتاب ار میپرستد هندوئی من ابر گیسو
کاز شکنج ابر تو تابد شبانه آفتابی
گر بپوشی هفت پرده بازرخ بی پرده داری
نور سینا چون بتابد کی بجا ماند حجابی
مطرب ار این پرده بنوازد کسی عاقل نماند
ساقی ار این باده پیماید نخواهد خضر آبی
من بذوق عشق و مستی تو بشوق خود پرستی
زاهدا تا بر که دشوار است اگر باشد حسابی
نغمه ای برکش مطربا دستی برافشان
شاهدا پائی بکوب وساقیا آور شرابی
وصل چون امشب میسر شد غم فردا چه باشد
ور بهشتی نقد اگر در وعده ها باشد عذابی
می بنوش و مدح حیدر گوی آشفته بمستی
کاینچنین از هاتف غیبم بگوش آمد خطابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۲
مشتاق بود گوش به رودی و سرودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
مطرب به نواساز بکن چنگی ورودی
در پرده عشاق مزن شور مخالف
آهنگ مؤالف زن و وزر است سرودی
شاید که برد ضرب اصولت به حجازم
کاز فرع نبرده است کسی رده بحدودی
ای شاهد شنگول پناهی تو بمستان
برخیز و بجا آر قیامی و قعودی
در میکده امشب همه ذکر ملکوت است
دارند مگر خیل ملک قوس صعودی
بگذاشت لبم بر لب و گفتیم بسی راز
بانی همه شب بود مرا گفت و شنودی
ساقی بده آن قلزم مواج حقیقت
کاین بحر سرابست همه بود و نبودی
آن جامه بیرنگ ده از کارگه عشق
کاز رخت تعلق ننهم تاری و پودی
ای شاهد قدسی زتو چون چشم بپوشم
کم مردمک چشمی و در عین شهودی
ما سایه و خورشید توئی ای شه مردان
ما جمله فروعیم و تو خود اصل وجودی
مردود ابد بود چو شیطان زدر دوست
جبریل نمیکرد اگر بر تو سجودی
از دست یداله بکش سوی بهشتش
آشفته که در نار عمل کرده خلودی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
باغی و فراغی و حریفی و کتابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
چنگی و ربابی و شرابی و کبابی
ای رند چو امروز میسر شدت اینها
تا کی غم فردا چه حسابی چه کتابی
گر یار ندیم است چه جنت چه جهنم
کار ار بکریم است چه جرمی چه صوابی
گر بوالهوسی گر چه هم آغوش که دوری
گر عاشق یاری چه حضوری چه غیابی
با گزلک وحدت بکن آن چشم دوبینی
بردار خودی را چه نقابی چه حجابی
گر میرسد از دوست چه شهدی چه شرنگی
هست ار زلب او چه خطائی چه عتابی
گر قبله حرم نه چه وضوئی چه نمازی
گر شد چو مخاطب چه سئوالی چه جوابی
آنجا که کرم نیست چه سنگی و چه سیمی
چون تشنه دهد جان چه سرابی و چه آبی
در آدم و حیوان محکی نیست بجز عشق
عشق ار نکند جلوه چه انسان چه دوابی
آشفته شو و عشق علی ورز و میندیش
اینست ثوابی که نترسی زعقابی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۵
اگر چه ماه عبادت تو ای مه رجبی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
بیا بیا که مرا اصل مایه طربی
بیار بوسه از آن لب به روزه دار وصال
خوش است روزه گشودن به شرع از رطبی
کنند با همه آلایش ار کرامتها
عجب مدار ز عشاق کار بوالعجبی
مرا حیات میسر نمیشود بی تو
که همچو روح روانم تو درگ عصبی
مسبب است خدا لیک لازم است اسباب
حیات مرده دلان را تو ساقیا سببی
اگر ز زرنگ بود اصل دوده ات ای خال
به چشم دیده ور از زنگیان مه نسبی
گهی به عقده راس و ذنب فتد گر خور
تو آفتاب بهر مه به عقده ذنبی
مرا ز زلف و بناگوش تست صبح و مسا
جز این به کشور عشاق نیست روز و شبی
طبیب حسن علاجش کند به عنابی
مریض عشق که دارد ز هجر تاب و تبی
حکیم بود به وهم گمان که یار ز لطف
به حل مسئله جزء برگشود لبی
بگیر طره ساقی که تار خوشدلی است
ز شیخ دیده ای آشفته گر غم و تعبی
توئی که ساقی مستان و دست یزدانی
امام هر عجم و پیشوای هر عربی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۶
ایدل بهرزه چند در این و آن زنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
خود را ببوی دانه بهر دام افکنی
آگه نه ای که سوزدت از شعله بال و پر
پروانه وار خویش بهر شمع میزنی
تا کی هوای بوسه زنوشین لبان شهر
بر زخم خویش از چه نمک میپراکنی
سوزیست بر سر تو زشیرین چه کوهکن
نه بیستون که ریشه ات از تیشه میکنی
مجنون شدی و محمل لیلی ندیده ای
چون کرم پیله گرد خود آخر چه میتنی
یوسف ندیده از چه زلیخا شدی بمصر
شیرین شنیده خسرو خوبان ارمنی
چون لن ترانی از جبل طور شد بلند
چندان کلیم بیهده در طوف ایمنی
بهر دونان مزن در دونان اگر زحرص
قانع بخوشه باش که فارغ زخرمنی
خاک در سرای مغانست کیمیا
چند ای حکیم لاف زاکسیر میزنی
آشفته راست چشم بدست خدا و بس
از حاتم وز معن حکایت چه میکنی
ای پادشاه عرصه امکان امیر طوس
درویش خویش را زنظر تا کی افکنی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
دلا تویی که به کار خودت گزیده خدا
برای عشق بتانت نیافریده خدا
ازین عزیزی خود را قیاس کن که جهان
ترا فروخته چون یوسف و خریده خدا
وجود خاکی ما مهر سجده ملک است
به حیرتم که درین مشت گل چه دیده خدا
به تنگنای حبابی محیط چون گنجد؟
به دل ز قدرت خویش است آرمیده خدا
هوای وصل بتان است عیب دل چو حباب
براو ز لطف، ازآن پرده ای کشیده خدا
ز حرف وصل بتان آنچه گفته ایم به دل
شنیده و ز کرم کرده ناشنیده خدا
چو گل، سلیم همه پرده گر شود، رسواست
کسی که پرده ی ناموس او دریده خدا
برای عشق بتانت نیافریده خدا
ازین عزیزی خود را قیاس کن که جهان
ترا فروخته چون یوسف و خریده خدا
وجود خاکی ما مهر سجده ملک است
به حیرتم که درین مشت گل چه دیده خدا
به تنگنای حبابی محیط چون گنجد؟
به دل ز قدرت خویش است آرمیده خدا
هوای وصل بتان است عیب دل چو حباب
براو ز لطف، ازآن پرده ای کشیده خدا
ز حرف وصل بتان آنچه گفته ایم به دل
شنیده و ز کرم کرده ناشنیده خدا
چو گل، سلیم همه پرده گر شود، رسواست
کسی که پرده ی ناموس او دریده خدا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶
به صورت تو بتی کمتر آفریده خدا
ترا کشیده و دست از قلم کشیده خدا
چو کرده نقش تو بر صفحه ی وجود رقم
صد آفرین ز زبان قلم شنیده خدا
متاب روی ز همصحبتان که تنهایی
لطیفه ای ست که از بهر خود گزیده خدا
زمانه کیست که منصور را به دار کشد
به این وسیله به سوی خودش کشیده خدا
مرا چه کار به بال هماست، پندارم
چو مرغ عیسی، او را نیافریده خدا
لباس فقر برازنده ی من است سلیم
که جامه ای ست که بر قد من بریده خدا
ترا کشیده و دست از قلم کشیده خدا
چو کرده نقش تو بر صفحه ی وجود رقم
صد آفرین ز زبان قلم شنیده خدا
متاب روی ز همصحبتان که تنهایی
لطیفه ای ست که از بهر خود گزیده خدا
زمانه کیست که منصور را به دار کشد
به این وسیله به سوی خودش کشیده خدا
مرا چه کار به بال هماست، پندارم
چو مرغ عیسی، او را نیافریده خدا
لباس فقر برازنده ی من است سلیم
که جامه ای ست که بر قد من بریده خدا
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۷
تا چند دیر و کعبه، مخوان این فسانه را
همچون کمان حلقه، یکی کن دو خانه را
معشوق، پاسبانی ما عاشقان کند
بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را
در سینه هرچه بود، سپردم به دست عشق
آری همین علاج بود دزد خانه را
سرسبزی از جهان چه تمنا کنی که هست
دندان مور ریشه درین خاک دانه را
دست تهی دلالت دیوانگی کند
بهتر ز ما ندیده کسی فال شانه را
ما را چه جای شکوه، که شب پاسبان سلیم
زنجیر می کند در زنجیرخانه را
همچون کمان حلقه، یکی کن دو خانه را
معشوق، پاسبانی ما عاشقان کند
بلبل ز غنچه قفل زند آشیانه را
در سینه هرچه بود، سپردم به دست عشق
آری همین علاج بود دزد خانه را
سرسبزی از جهان چه تمنا کنی که هست
دندان مور ریشه درین خاک دانه را
دست تهی دلالت دیوانگی کند
بهتر ز ما ندیده کسی فال شانه را
ما را چه جای شکوه، که شب پاسبان سلیم
زنجیر می کند در زنجیرخانه را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
شراب نقل نخواهد، بگیر ساغر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
که احتیاج شکر نیست شیر مادر را
درین محیط، قناعت به آب تلخی کن
همان به جام صدف ریز آب گوهر را
به راه عشق قدم چون نهی مجرد شو
برهنگی بود اسباب ره شناور را
مباد کم ز سرت سایه ی کلاه نمد
ببوس و بر سر شاهان گذار افسر را
سر برهنه ی خورشید را زوالی نیست
ز شمع پرس که چون تاج می خورد سر را
سلیم آینه در دیده آب می آرد
کند چو یاد، لب تشنه ی سکندر را
درین محیط ز من باخت نوح لنگر را
به ناخدا نبود نسبتی شناور را
چنان زمانه کمر در شکست پاکان بست
که در صدف چو سفیداب کرد گوهر را
چو شمع موم، نسب از پدر شود روشن
بری چو دختر رز چند نام مادر را؟
کسی که سیر خزان کرده است، می داند
که چیست نوحه گری در چمن صنوبر را
به یارنامه چو سازم رقم، کنم قراض
به جای نامه ز غیرت پر کبوتر را
سلیم، کفر ازان زلف بس که رونق یافت
بود به خواری اسلام رحم، کافر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
پیری نشد خزان گل شاخسار ما
موی سفید ماست چو عنبر بهار ما
خواهد به کار آمد اگر خاک هم شویم
افلاک را چو شیشه ی ساعت غبار ما
مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد
آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
گرمی ندیده ایم به عمر خود از کسی
جام شراب ما بود آب خمار ما
خویشی ست در میانه ی ما و گل دورنگ
یک پشت می رسد به خزان نوبهار ما
افلاک و انجمند به کاری، ولی سلیم
کاری نمی کنند که آید به کار ما
موی سفید ماست چو عنبر بهار ما
خواهد به کار آمد اگر خاک هم شویم
افلاک را چو شیشه ی ساعت غبار ما
مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد
آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
گرمی ندیده ایم به عمر خود از کسی
جام شراب ما بود آب خمار ما
خویشی ست در میانه ی ما و گل دورنگ
یک پشت می رسد به خزان نوبهار ما
افلاک و انجمند به کاری، ولی سلیم
کاری نمی کنند که آید به کار ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای خامه حرف زن که پس از ما کلام ما
شاید به اهل راز رساند سلام ما
آن صید پیشه ایم که تا بگذرد همای
چون مسطر از غرور دهد کوچه، دام ما
از زنده رود آب بقا، خضر همچو موج
پهلو تهی کند ز تمنای خام ما
ای باغبان به جان تو ما آزموده ایم
از نکهت گل است علاج زکام ما
ای فقر، از لباس تو گر شکوه ای کنیم
همچون حریر، شال تو باشد حرام ما!
در نامه های او که پر از نام هر کسی است
خالی ست همچو نقش نگین جای نام ما
تا چند چون سلیم نشینیم در کمین؟
مرغان رمیده اند چو عنقا ز دام ما
شاید به اهل راز رساند سلام ما
آن صید پیشه ایم که تا بگذرد همای
چون مسطر از غرور دهد کوچه، دام ما
از زنده رود آب بقا، خضر همچو موج
پهلو تهی کند ز تمنای خام ما
ای باغبان به جان تو ما آزموده ایم
از نکهت گل است علاج زکام ما
ای فقر، از لباس تو گر شکوه ای کنیم
همچون حریر، شال تو باشد حرام ما!
در نامه های او که پر از نام هر کسی است
خالی ست همچو نقش نگین جای نام ما
تا چند چون سلیم نشینیم در کمین؟
مرغان رمیده اند چو عنقا ز دام ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
چو تیغ نیست محابا ز خصم پیشه ی ما
به روی سنگ دود همچو آب شیشه ی ما
ز شور عشق بود هر که باخبر، داند
که هست ناله ی ما بانگ شیر بیشه ی ما
ز فیض ابر بهاری ز بس تهیدستیم
سلام خشک فرستد به شاخ، ریشه ی ما
نمانده قدر هنر، ورنه دادی از انصاف
زمانه چون مه نو، آب زر به تیشه ی ما
شراب بی لب معشوق زهر باشد، ازان
چو زهر خورده بود سبز، رنگ شیشه ی ما
چه گل سلیم تواند کسی ز ما چیدن؟
چو شمع می خورد از آتش آب، ریشه ی ما
به روی سنگ دود همچو آب شیشه ی ما
ز شور عشق بود هر که باخبر، داند
که هست ناله ی ما بانگ شیر بیشه ی ما
ز فیض ابر بهاری ز بس تهیدستیم
سلام خشک فرستد به شاخ، ریشه ی ما
نمانده قدر هنر، ورنه دادی از انصاف
زمانه چون مه نو، آب زر به تیشه ی ما
شراب بی لب معشوق زهر باشد، ازان
چو زهر خورده بود سبز، رنگ شیشه ی ما
چه گل سلیم تواند کسی ز ما چیدن؟
چو شمع می خورد از آتش آب، ریشه ی ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
چه غافلی ست ز دور سپهر، مردم را
در آسیا بنگر خواب ناز گندم را
هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست
بسا سبو که شکسته ست در قدم خم را
سپهر را خطر از رهگذار حادثه نیست
زیان نمی رسد از سنگ، کاسه ی سم را
به دفع چشم بد هر کسی سپندی هست
کسی چه چاره کند چشم زخم انجم را
به جلوه گاه تو ای شاخ گل ز شرم چو کبک
به خویش دزدد طاووس بوستان دم را
کسی که بر حذر است از زبان مار، سلیم
به خود دراز ندیده زبان مردم را
در آسیا بنگر خواب ناز گندم را
هزار همچو تو رفتند و آسمان برجاست
بسا سبو که شکسته ست در قدم خم را
سپهر را خطر از رهگذار حادثه نیست
زیان نمی رسد از سنگ، کاسه ی سم را
به دفع چشم بد هر کسی سپندی هست
کسی چه چاره کند چشم زخم انجم را
به جلوه گاه تو ای شاخ گل ز شرم چو کبک
به خویش دزدد طاووس بوستان دم را
کسی که بر حذر است از زبان مار، سلیم
به خود دراز ندیده زبان مردم را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
ذوقی ز باغ نیست دل غم پذیر را
کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من
حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند
سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را
اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست
رخت قصب قبول ندارد عبیر را
شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست
افتادگی به خاک نشانیده تیر را
دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت
کردند ازان حرام به مردان حریر را
آن کز مآل دولت دنیاست باخبر
کرسی زیر دار شمارد سریر را
با اختران چه کار ترا ای غزال مست
بگذار این شمردن دندان شیر را!
عنقا سلیم همدم و همراز من بس است
کاری به خلق نیست من گوشه گیر را
کوته کنید رشته ی مرغ اسیر را
برهیچ کس به غیر وجود ضعیف من
حیرت قفس نساخته نقش حصیر را
شیرین اگر اشاره به مژگان خود کند
سازد روان ز ناف گهر، جوی شیر را
اصلاح دوستان سخنم را به کار نیست
رخت قصب قبول ندارد عبیر را
شمشیر را ز جوهر تندی زوال نیست
افتادگی به خاک نشانیده تیر را
دشمن شود دلیر چو بیند ملایمت
کردند ازان حرام به مردان حریر را
آن کز مآل دولت دنیاست باخبر
کرسی زیر دار شمارد سریر را
با اختران چه کار ترا ای غزال مست
بگذار این شمردن دندان شیر را!
عنقا سلیم همدم و همراز من بس است
کاری به خلق نیست من گوشه گیر را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عشق را در قید دارد پیکر رنجور ما
گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست
پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما
بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است
نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما
خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست
سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما
بس که در تعمیر ما دارد تغافل روزگار
خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما
آب می گفت آتش و می مرد از لب تشنگی
در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما
معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سلیم
دار را محراب طاعت می کند منصور ما
گشت زنجیر سلیمان، نقش پای مور ما
پوست تخت فقر ما را مسند آزادگی ست
پادشاه وقت خویشیم و جنون دستور ما
بر سر خوان محبت هر چه خواهی حاضر است
نغمه سیر آهنگ شد از کاسه ی طنبور ما
خاطر از آسایش عالم مکن خرم که نیست
سودی از نزدیکی منزل به راه دور ما
بس که در تعمیر ما دارد تغافل روزگار
خشت، ترسم خاک گردد بر سر مزدور ما
آب می گفت آتش و می مرد از لب تشنگی
در مزاجش کار کرد از بس کباب شور ما
معبد عاشق شهادتگاه خود باشد سلیم
دار را محراب طاعت می کند منصور ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
نماید خرمن آزادگان چون رنگ کاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از می پرستی چون خرابم می تواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایه ی دنیاست
که معراجی ست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانه ی مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحب کلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، می داند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوش آوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بی زبانی عیب می باشد
که واجب تر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را
ز چشم برق همچون داغ اندازد سیاهی را
جهان از می پرستی چون خرابم می تواند کرد؟
چه نقصان است اگر راند کسی در آب ماهی را؟
بلندی پست فطرت را به اندک مایه ی دنیاست
که معراجی ست هر شاخ گیا، مرغان چاهی را
الهی آتشی در خانه ی مرغ چمن افتد!
که شاخ گل ز سر بگذارد این صاحب کلاهی را
دلم تا خفتگان انجمن را دید، می داند
که گریه از برای چیست شمع صبحگاهی را
به مهر آسمان ایمن مشو کاین شحنه در آخر
کند کرسی زیر دار، تخت پادشاهی را
به طرف جویبار از رقص نتوان منع او کردن
که معشوق خوش آوازی به دست افتاده ماهی را
سلیم اهل سخن را بی زبانی عیب می باشد
که واجب تر ز هر چیز است شمشیری، سپاهی را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
بس است شاهد مستی همین گلستان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است
ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار
ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را
سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند
که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را
برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟
که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را
سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز
بلند ساخت زمانه کمان شیطان را
که فاش کرده همه رازهای پنهان را
ز جوش لاله و گل در چمن چراغان است
ببین ز ابر سیه، دود آن چراغان را
چه صحبت است ندانم که جمع کرده بهار
ز سرو و گل به چمن راستان و پاکان را
سحاب، طفل در آب اوفتاده را ماند
که گه فشار دهد دیده، گاه دامان را
برای چیست دگر تنگ عیشی مرغان؟
که غنچه کرد چو گلچین فراخ، دامان را
سلیم بر حذر از تیر فتنه باش که باز
بلند ساخت زمانه کمان شیطان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
ریزد ز بس غبار دل از هر فغان ما
پر خاک شد چو حلقه ی دام آشیان ما
ترسان ز هجر یار ز بس جان سپرده ایم
منقار زاغ زرد شد از استخوان ما
با قامت خمیده ره راست می رویم
هرگز نجسته تیر خطا از کمان ما
ارباب هوش پی به معانی نمی برند
دیوانه ذوق می کند از داستان ما
از ننگ خضر بس که نهفتیم راز خویش
شد خاک، حرف تشنه لبی در دهان ما
هرگز کسی سلیم ندیده ست آفتی
چون تیغ آفتاب ز تیغ زبان ما
خوش آن زمان که سر مهر بود خوبان را
کرشمه منع نمی کرد آه و افغان را
چنین نبود در وصل بسته بر دل ها
نداشت قفل حرم، پره ی بیابان را
ز ضعف، بند قبا آستین من شده است
نشانه ای به ازین نیست عشق پنهان را
به پیش باده فروش آن قدر گرو جمع است
که نام نیست در آن خاتم سلیمان را
ز قید، کیست که آزادی آرزو نکند؟
ز کاهلی ست ثبات قدم غلامان را
به نوبهار جوانی ز کف پیاله منه
که می ز موج کند ریشخند، پیران را
ز فوت گشتن دندان چه غم، سلامت باد
زبان ما که ولی نعمت است دندان را!
ازو هزار کرامات دیده ایم سلیم
شراب کهنه بود پیر جام، مستان را
پر خاک شد چو حلقه ی دام آشیان ما
ترسان ز هجر یار ز بس جان سپرده ایم
منقار زاغ زرد شد از استخوان ما
با قامت خمیده ره راست می رویم
هرگز نجسته تیر خطا از کمان ما
ارباب هوش پی به معانی نمی برند
دیوانه ذوق می کند از داستان ما
از ننگ خضر بس که نهفتیم راز خویش
شد خاک، حرف تشنه لبی در دهان ما
هرگز کسی سلیم ندیده ست آفتی
چون تیغ آفتاب ز تیغ زبان ما
خوش آن زمان که سر مهر بود خوبان را
کرشمه منع نمی کرد آه و افغان را
چنین نبود در وصل بسته بر دل ها
نداشت قفل حرم، پره ی بیابان را
ز ضعف، بند قبا آستین من شده است
نشانه ای به ازین نیست عشق پنهان را
به پیش باده فروش آن قدر گرو جمع است
که نام نیست در آن خاتم سلیمان را
ز قید، کیست که آزادی آرزو نکند؟
ز کاهلی ست ثبات قدم غلامان را
به نوبهار جوانی ز کف پیاله منه
که می ز موج کند ریشخند، پیران را
ز فوت گشتن دندان چه غم، سلامت باد
زبان ما که ولی نعمت است دندان را!
ازو هزار کرامات دیده ایم سلیم
شراب کهنه بود پیر جام، مستان را
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
چو غنچه نیست نهان از کسی دفینه ی ما
کف گشاده بود همچو گل خزینه ی ما
به هر کجا که به سنگی رسید، همچون موج
بغل گشاده دود سویش آبگینه ی ما
شدیم خاک و فلک را چو شیشه ی ساعت
برون نمی رود از دل غبار کینه ی ما
چهار موجه بود یک رباعی مشهور
که بحر یاد گرفته ست از سفینه ی ما!
ز بس نرفت برون هر که جا گرفت درو
بود چو صفحه ی تصویر، لوح سینه ی ما
چون این در آینه صورت پذیر نیست سلیم
زمانه کیست که پیدا کند قرینه ی ما؟
کف گشاده بود همچو گل خزینه ی ما
به هر کجا که به سنگی رسید، همچون موج
بغل گشاده دود سویش آبگینه ی ما
شدیم خاک و فلک را چو شیشه ی ساعت
برون نمی رود از دل غبار کینه ی ما
چهار موجه بود یک رباعی مشهور
که بحر یاد گرفته ست از سفینه ی ما!
ز بس نرفت برون هر که جا گرفت درو
بود چو صفحه ی تصویر، لوح سینه ی ما
چون این در آینه صورت پذیر نیست سلیم
زمانه کیست که پیدا کند قرینه ی ما؟