عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۱
مهرهیی از جان ربودم بیدهان و بیدهان
گر رقیب او بداند، گو بدان و گو بدان
سر او را نقش کردم، نقش کردم، نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان
پیش منکر میشدم من نیستم، من نیستم
هستم اکنون در میان و در میان و در میان
گر تو گویی کو درستی؟ کو درستی؟ کو گواه؟
در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان
اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم، بس نشان و بس نشان و بس نشان
نک نشان لاله رویی، لاله رویی، لالهیی
بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران
جز صلاح الدین نداند این سخن را، این سخن
من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
گر رقیب او بداند، گو بدان و گو بدان
سر او را نقش کردم، نقش کردم، نقش کرد
هر که خواهد گو بخوان و گو بخوان و گو بخوان
پیش منکر میشدم من نیستم، من نیستم
هستم اکنون در میان و در میان و در میان
گر تو گویی کو درستی؟ کو درستی؟ کو گواه؟
در شکست من بیان و صد بیان و صد بیان
اشک چشمم بس گواه و بس گواه و بس گواه
رنگ رویم، بس نشان و بس نشان و بس نشان
نک نشان لاله رویی، لاله رویی، لالهیی
بر رخ من زعفران و زعفران و زعفران
جز صلاح الدین نداند این سخن را، این سخن
من غلام زیرکان و زیرکان و زیرکان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۲
من ز گوش او بدزدم حلقهٔ دیگر نهان
تا نداند چشم دشمن، ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان میداشتم
زین سپس پنهان ندارم، هر که خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد، محرم کجا باشد زبان؟
آینهی آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی، بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف، در جمال روی کیست؟
شمس تبریزی ما، آن خوش نشین خوش نشان
تا نداند چشم دشمن، ور بداند گو بدان
بر رخم خطی نبشت و من نهان میداشتم
زین سپس پنهان ندارم، هر که خواند گو بخوان
طوق زر عشق او هم لایق این گردن است
بشکند از طوق عشقش گردن گردن کشان
کوس محمودی همه بر اشتر محمود باد
بار دل هم دل کشد، محرم کجا باشد زبان؟
آینهی آهن دلی باید که تا زخمش کشد
زخم آیینه نباشد درخور آیینه دان
لیک روی دوست بینی، بیخبر باشی ز زخم
چون زنان مصر بیخود در جمال یوسفان
صد هزاران حسن یوسف، در جمال روی کیست؟
شمس تبریزی ما، آن خوش نشین خوش نشان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۳
میگزید او آستین را، شرمگین در آمدن
بر سر کویی که پوشد جانها حلهی بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را میکنند
تا ببینی روز روشن، ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن
سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او
شرط باشد هر دو کارش، هر که شد شمع لگن
در سپردن هر که زوتر، در فروزش بیش تر
سر بنه در زیر پای و دستکی برهم بزن
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترک کن سالوس را، تو خویش را بر وی فکن
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
روی گل بر روی گل، هم یاسمن بر یاسمن
عاشقان اندر ربوده از بتان روبندها
زان که در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی کنیم، اینک رسن
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در، زهرکش همچون حسن
بر سر کویی که پوشد جانها حلهی بدن
آن طرف رندان همه شب جامهها را میکنند
تا ببینی روز روشن، ما و من بیما و من
رومیانش جامه دزد و زنگیانش جامه دوز
شاد باش ای جامه دزد و آفرین ای جامه کن
سرفرازی کار شمع و سرسپاری کار او
شرط باشد هر دو کارش، هر که شد شمع لگن
در سپردن هر که زوتر، در فروزش بیش تر
سر بنه در زیر پای و دستکی برهم بزن
چون درآرد ماه رویی دست خود در گردنت
ترک کن سالوس را، تو خویش را بر وی فکن
تا بریزی و برویی آن زمان در باغ او
روی گل بر روی گل، هم یاسمن بر یاسمن
عاشقان اندر ربوده از بتان روبندها
زان که در وحدت نباشد نقشهای مرد و زن
بر سر گور بدن بین روحها رقصان شده
تا بدیده صد هزاران خویشتن بیخویشتن
زلف عنبرسای او گوید به جان لولیان
خیز لولی تا رسن بازی کنیم، اینک رسن
مرتضای عشق شمس الدین تبریزی ببین
چون حسینم خون خود در، زهرکش همچون حسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۷
سوی بیماران خود شد، شاه مه رویان من
گفت ای رخهای زر و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد، آب
زعفران را گل کنم از چشمهٔ حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من، فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهیی دزدیدهاند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان میشوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیدهها را رد کنید
خاک را ملک از کجا؟ حسن از کجا؟ ای جان من
شب چو شد خورشید غایب، اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان، ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخها ملک من است و برجها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبح دم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید؟ اینک آن من
زهرهٔ زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من
کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کآه، شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب، آمد ندا
هان و هان ای بیادب، بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو
در چه مغرب فرو رو، باش در زندان من
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست
عید تو ماه من آمد، ای شده قربان من
شمس تبریزی چو تافت از برج لا شرقیة
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من
گفت ای رخهای زر و زعفرانستان من
زعفرانستان خود را آب خواهم داد، آب
زعفران را گل کنم از چشمهٔ حیوان من
زرد و سرخ و خار و گل در حکم و در فرمان ماست
سر منه جز بر خط فرمان من، فرمان من
ماه رویان جهان از حسن ما دزدند حسن
ذرهیی دزدیدهاند از حسن و از احسان من
عاقبت آن ماه رویان کاه رویان میشوند
حال دزدان این بود در حضرت سلطان من
روز شد ای خاکیان دزدیدهها را رد کنید
خاک را ملک از کجا؟ حسن از کجا؟ ای جان من
شب چو شد خورشید غایب، اختران لافی زنند
زهره گوید آن من دان، ماه گوید آن من
مشتری از کیسه زر جعفری بیرون کند
با زحل مریخ گوید خنجر بران من
وان عطارد صدر گیرد که منم صدرالصدور
چرخها ملک من است و برجها ارکان من
آفتاب از سوی مشرق صبح دم لشکر کشد
گوید ای دزدان کجا رفتید؟ اینک آن من
زهرهٔ زهره درید و ماه را گردن شکست
شد عطارد خشک و بارد با رخ رخشان من
کار مریخ و زحل از نور ماهم درشکست
مشتری مفلس برآمد کآه، شد همیان من
چون یکی میدان دوانید آفتاب، آمد ندا
هان و هان ای بیادب، بیرون شو از میدان من
آفتاب آفتابم، آفتابا تو برو
در چه مغرب فرو رو، باش در زندان من
وقت صبح از گور مشرق سر برآر و زنده شو
منکران حشر را آگه کن از برهان من
عید هر کس آن مهی باشد که او قربان اوست
عید تو ماه من آمد، ای شده قربان من
شمس تبریزی چو تافت از برج لا شرقیة
تاب ذات او برون شد از حد و امکان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۸
بانگ آید هر زمانی زین رواق آبگون
آیت انا بنیناها و انا موسعون
کشنود این بانگ را، بیگوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج، برروید
تعرج الروح الیه والملایک اجمعون
کی تراشد نردبان چرخ؟ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون
تا تراشیده نگردی تو به تیشهی صبر و شکر
لایلقیها فرو میخوان و الاالصابرون
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون
پایهیی چند اربرآیی، باشی اصحاب الیمین
وررسی بر بام خود السابقون السابقون
گر ز صوفی خانهٔ گردونی ای صوفی برآ
وندرا اندر صف انا لنحن الصافون
ورفقیری، کوس تم الفقر فهوالله بزن
ورفقیهی، پاک باش از انهم لا یفقهون
گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم، پیوند با مایسطرون
چشم شوخ سوف یبصر باش، پیش از یبصرون
چو مداهن نرم ساری چیست پیش یدهنون
چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون
بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
مکر ایشان، باغ ایشان، سوخته هم نایمون
آیت انا بنیناها و انا موسعون
کشنود این بانگ را، بیگوش ظاهر دم به دم
تایبون العابدون الحامدون السایحون
نردبان حاصل کنید از ذی المعارج، برروید
تعرج الروح الیه والملایک اجمعون
کی تراشد نردبان چرخ؟ نجار خیال
ساخت معراجش ید کل الینا راجعون
تا تراشیده نگردی تو به تیشهی صبر و شکر
لایلقیها فرو میخوان و الاالصابرون
بنگر این تیشه به دست کیست، خوش تسلیم شو
چون گره مستیز با تیشه که نحن الغالبون
پایهیی چند اربرآیی، باشی اصحاب الیمین
وررسی بر بام خود السابقون السابقون
گر ز صوفی خانهٔ گردونی ای صوفی برآ
وندرا اندر صف انا لنحن الصافون
ورفقیری، کوس تم الفقر فهوالله بزن
ورفقیهی، پاک باش از انهم لا یفقهون
گر چو نونی در رکوع و چون قلم اندر سجود
پس تو چون نون و قلم، پیوند با مایسطرون
چشم شوخ سوف یبصر باش، پیش از یبصرون
چو مداهن نرم ساری چیست پیش یدهنون
چون درخت سدره بیخ آور شو از لا ریب فیه
تا نلرزد شاخ و برگت از دم ریب المنون
بنگر آن باغ سیه گشته ز طاف طایف
مکر ایشان، باغ ایشان، سوخته هم نایمون
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴۹
آنچه میآید ز وصفت این زمانم در دهن
بر مرید مرده خوانم، اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد، کاب حیوان خورده است
وان گهان از دست کی؟ از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی، وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رویت باد دولت پردهیی
از حیا گل آب گردد، نی چمن ماند، نه من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ور زمانی بیدلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن
گر ندزدید از تو چیزی دل، چرا آویختهست؟
چاره نبود دزد را در عاقبت زآویختن
گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم، مرد و زن
اندرین آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی، سر نهادی در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت میشد آن دم، گاه بت میشد شمن
هر زمانی نقش میشد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت میشنیدند آشکارا از وثن
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت و گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد، با فتنهها دربافتم
شور و بیعقلی بباید بافتن را با فتن
من کجا، شعر از کجا؟ لیکن به من درمی دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم، هی کیمسن
ترک کی؟ تاجیک کی؟ زنگی کی؟ رومی کی؟
مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن
جامهٔ شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن
شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
بر مرید مرده خوانم، اندراندازد کفن
خود مرید من نمیرد، کاب حیوان خورده است
وان گهان از دست کی؟ از ساقیان ذوالمنن
ای نجات زندگان و ای حیات مردگان
از درونم بت تراشی، وز برونم بت شکن
ور براندازد ز رویت باد دولت پردهیی
از حیا گل آب گردد، نی چمن ماند، نه من
ور می لب بازگیری از گلستان ساعتی
از خمار و سرگرانی هر سمن گردد سه من
ور زمانی بیدلان را دم دهی و دل دهی
جان رهد از ننگ ما و ما رهیم از خویشتن
گر ندزدید از تو چیزی دل، چرا آویختهست؟
چاره نبود دزد را در عاقبت زآویختن
گر چنین آویختن حاصل شدی هر دزد را
از حریصی دزد گشتی جمله عالم، مرد و زن
اندرین آویختن کمتر کراماتی که هست
آب حیوان خوردن است و تا ابد باقی شدن
چاشنی سوز شمعت گر به عنقا برزدی
پر چو پروانه بدادی، سر نهادی در لگن
صورت صنع تو آمد ساعتی در بتکده
گه شمن بت میشد آن دم، گاه بت میشد شمن
هر زمانی نقش میشد نعت احمد بر صلیب
سر وحدت میشنیدند آشکارا از وثن
عشقت ای خوب ختن بر دل سواره گشت و گفت
این چنین مرکب بباید تاختن را تا ختن
شور تو عقلم ستد، با فتنهها دربافتم
شور و بیعقلی بباید بافتن را با فتن
من کجا، شعر از کجا؟ لیکن به من درمی دمد
آن یکی ترکی که آید گویدم، هی کیمسن
ترک کی؟ تاجیک کی؟ زنگی کی؟ رومی کی؟
مالک الملکی که داند مو به مو سر و علن
جامهٔ شعر است شعر و تا درون شعر کیست
یا که حوری جامه زیب و یا که دیوی جامه کن
شعرش از سر برکشیم و حور را در بر کشیم
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۰
بوی آن باغ و بهار و گلبن رعناست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کزو اجزای عالم مست شد
از زمین نبود، مگر از جانب بالاست این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست؟
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این؟
آفتابش رویها را میکند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است، این حیرت حوراست این
این عجب خضریست ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعلهٔ انا فتحنا، مشرق و مغرب گرفت
قرة العین و حیات جان مولاناست این
این چه میپوشی؟ مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم، وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پر آشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل میرسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
بوی آن یار جهان آرای جان افزاست این
این چنین بویی کزو اجزای عالم مست شد
از زمین نبود، مگر از جانب بالاست این
اختران گویند از بالا که این خورشید چیست؟
ماهیان گویند در دریا که چه غوغاست این؟
آفتابش رویها را میکند چون آفتاب
رشک جان ماه سیم افشان خوش سیماست این
بعد چندین سال حسن یوسفی واپس رسید
این چه حسن و خوبی است، این حیرت حوراست این
این عجب خضریست ساقی گشته از آب حیات
کوه قاف نادر است و نادره عنقاست این
شعلهٔ انا فتحنا، مشرق و مغرب گرفت
قرة العین و حیات جان مولاناست این
این چه میپوشی؟ مپوشان ظاهر و مطلق بگو
سنجق نصرالله و اسپاه شاه ماست این
این امان هر دو عالم، وین پناه هر دو کون
دستگیر روز سخت و کافل فرداست این
چرخ را چرخی دگر آموخت پر آشوب و شور
این چه عشق است ای خداوند و عجب سوداست این
ای خوش آوازی که آوازت به هر دل میرسد
شرح کن این را که گوهرهای آن دریاست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۱
ای برادر تو چه مرغی؟ خویشتن را بازبین
گر تو دست آموز شاهی، خویشتن را باز بین
هر که انبازی برید از خویش، آن بازی مدان
در جهان او را چو حق، بیمثل و بیانباز بین
زآفتابی کافتاب آسمان یک جام اوست
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
چون که قبلهی شاه یابی، قبلهٔ اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش، بخت را دمساز بین
گفتم ای اکسیر بنما، مس را چون زر کنی؟
رو به صرافان دل آورد، گفتا گاز بین
گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را؟
گفت پر و بال برکن، هم کنون پرواز بین
گفتم از آغاز مرغ روح ما بیپر بدست
گفت هین، بشکن قفص، آغاز بیآغاز بین
زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست
چشم بگشا هر دمی، همراز بین، همراز بین
این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز
چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین
خاک خواری را بمان، چون خاک خواری پیشه گیر
خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین
گر تو دست آموز شاهی، خویشتن را باز بین
هر که انبازی برید از خویش، آن بازی مدان
در جهان او را چو حق، بیمثل و بیانباز بین
زآفتابی کافتاب آسمان یک جام اوست
ذرهها و قطرهها را مست و دست انداز بین
چون که قبلهی شاه یابی، قبلهٔ اقبال شو
چون دو دم خوردی ز جامش، بخت را دمساز بین
گفتم ای اکسیر بنما، مس را چون زر کنی؟
رو به صرافان دل آورد، گفتا گاز بین
گفتمش چون زنده کردی مرغ ابراهیم را؟
گفت پر و بال برکن، هم کنون پرواز بین
گفتم از آغاز مرغ روح ما بیپر بدست
گفت هین، بشکن قفص، آغاز بیآغاز بین
زان فروبسته دمی کت همدم و همراز نیست
چشم بگشا هر دمی، همراز بین، همراز بین
این دمی چندی که زد جان تو در سوز و نیاز
چون دم عیسی به حضرت زنده و باساز بین
خاک خواری را بمان، چون خاک خواری پیشه گیر
خاک را از بعد خواری در چمن اعزاز بین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۲
هست ما را هر زمانی از نگار راستین
لقمهیی اندر دهان و دیگری در آستین
این حد خوبی نباشد، ای خدایا چیست این؟
هیچ سروی این ندارد، خوش قد و بالاست این
این چنین خورشید پیدا، چون که پنهان میشود؟
او چنین پنهان ز عالم، از برای ماست این
جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند
هر کجا خوبی بود، او طالب غوغاست این
شمس تبریز ارچه جانی، گر چو جان پنهان شوی
بر دلم تهمت نشیند، کز کجا برخاست این
لقمهیی اندر دهان و دیگری در آستین
این حد خوبی نباشد، ای خدایا چیست این؟
هیچ سروی این ندارد، خوش قد و بالاست این
این چنین خورشید پیدا، چون که پنهان میشود؟
او چنین پنهان ز عالم، از برای ماست این
جمع خواهد آن بت و تنهاروان خود دیگرند
هر کجا خوبی بود، او طالب غوغاست این
شمس تبریز ارچه جانی، گر چو جان پنهان شوی
بر دلم تهمت نشیند، کز کجا برخاست این
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۴
عیشهاتان نوش بادا هر زمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان، تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم؟ لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما؟
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود، بحر جان بخشنده است
کو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد، خلق را در حقه کرد
باز رستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم، آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی؟ دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان؟
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا، نی میان ای عاشقان
تا پدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
وز شما کان شکر باد این جهان ای عاشقان
نوش و جوش عاشقان، تا عرش و تا کرسی رسید
برگذشت از عرش و فرش این کاروان ای عاشقان
از لب دریا چه گویم؟ لب ندارد بحر جان
برفزودهست از مکان و لامکان ای عاشقان
ما مثال موجها اندر قیام و در سجود
تا پدید آید نشان از بینشان ای عاشقان
گر کسی پرسد کیانید ای سراندازان شما؟
هین بگوییدش که جان جان جان ای عاشقان
گر کسی غواص نبود، بحر جان بخشنده است
کو همیبخشد گهرها رایگان ای عاشقان
این چنین شد وان چنان شد، خلق را در حقه کرد
باز رستیم از چنین و از چنان ای عاشقان
ما رمیت اذ رمیت از شکارستان غیب
می جهاند تیرهای بیکمان ای عاشقان
چون ز جست و جوی دل نومید گشتم، آمدم
خفته دیدم دل ستان با دلستان ای عاشقان
گفتم ای دل خوش گزیدی؟ دل بخندید و بگفت
گل ستاند گل ستان از گلستان ای عاشقان
زیر پای من گل است و زیر پاهاشان گل است
چون بکوبم پا میان منکران ای عاشقان؟
خرما آن دم که از مستی جانان جان ما
می نداند آسمان از ریسمان ای عاشقان
طرفه دریایی معلق آمد این دریای عشق
نی به زیر و نی به بالا، نی میان ای عاشقان
تا پدید آمد شعاع شمس تبریزی ز شرق
جان مطلق شد زمین و آسمان ای عاشقان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۵
ای زیان و ای زیان و ای زیان و ای زیان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
بیمحابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری، عاقلی، اندر جهان
یار دعوی میکند، گر عاشقی، دیوانه شو
سرد باشد عاقلی، در حلقههٔ دیوانگان
گر درآید عاقلی گو کار دارم، راه نیست
ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان
عیببینی از چه خیزد؟ خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان؟
عقل منکر هیچ گونه از نشانها نگذرد
بینشان رو، بینشان، تا زخم ناید بر نشان
یوسفی شو گر تو را خامی به نخاسی برد
گلشنی شو گر تو را خاری نداند، گو مدان
عیسییی شو گر تو را خانه نباشد، گو مباش
دیدهیی شو گرت روپوشی نماند گو ممان
هوشیاری در میان بیخودان و مستیان
بیمحابا درده ای ساقی مدام اندر مدام
تا نماند هوشیاری، عاقلی، اندر جهان
یار دعوی میکند، گر عاشقی، دیوانه شو
سرد باشد عاقلی، در حلقههٔ دیوانگان
گر درآید عاقلی گو کار دارم، راه نیست
ور درآید عاشقی، دستش بگیر و درکشان
عیببینی از چه خیزد؟ خیزد از عقل ملول
تشنه هرگز عیب داند دید در آب روان؟
عقل منکر هیچ گونه از نشانها نگذرد
بینشان رو، بینشان، تا زخم ناید بر نشان
یوسفی شو گر تو را خامی به نخاسی برد
گلشنی شو گر تو را خاری نداند، گو مدان
عیسییی شو گر تو را خانه نباشد، گو مباش
دیدهیی شو گرت روپوشی نماند گو ممان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۶
سر فروکرد از فلک آن ماه روی سیم تن
آستین را میفشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان، چشمان من حیران او
وز شراب عشق او، این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش، صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش، آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفص میکند پر و بال خویش
تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی، بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی
کز سعادت میگریزی، ای شقی ممتحن
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم، کوست مر جان را سکن
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد، در جمالش مفتتن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
آستین را میفشاند در اشارت سوی من
همچو چشم کشتگان، چشمان من حیران او
وز شراب عشق او، این جان من بیخویشتن
زیر جعد زلف مشکش، صد قیامت را مقام
در صفای صحن رویش، آفت هر مرد و زن
مرغ جان اندر قفص میکند پر و بال خویش
تا قفص را بشکند اندر هوای آن شکن
از فلک آمد همایی، بر سر من سایه کرد
من فغان کردم که دور از پیش آن خوب ختن
در سخن آمد همای و گفت بیروزی کسی
کز سعادت میگریزی، ای شقی ممتحن
گفتمش آخر حجابی در میان ما و دوست
من جمال دوست خواهم، کوست مر جان را سکن
آن همای از بس تعجب سوی آن مه بنگرید
از من او دیوانه تر شد، در جمالش مفتتن
میر مست و خواجه مست و روح مست و جسم مست
از خداوند شمس دین آن شاه تبریز و زمن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۸
ساقیا چون مست گشتی خویش را بر من بزن
ذکر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن
سال سال ماست و طالع طالع زهرهست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد، تن بزن
تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید
گر تو را باور نیاید، سنگ بر آهن بزن
بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین
بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن
عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان
جان روشن را سبک بر بادهٔ روشن بزن
شاخها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن
جامههای سبز ببریدند بر دکان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دکان، سوزن بزن
ذکر فردا نسیه باشد، نسیه را گردن بزن
سال سال ماست و طالع طالع زهرهست و ماه
ای دل این عیش و طرب حدی ندارد، تن بزن
تا درون سنگ و آهن تابش و شادی رسید
گر تو را باور نیاید، سنگ بر آهن بزن
بنگر اندر میزبان و در رخش شادی ببین
بر سر این خوان نشین و کاسه در روغن بزن
عقل زیرک را برآر و پهلوی شادی نشان
جان روشن را سبک بر بادهٔ روشن بزن
شاخها سرمست و رقصانند از باد بهار
ای سمن مستی کن و ای سرو بر سوسن بزن
جامههای سبز ببریدند بر دکان غیب
خیز ای خیاط بنشین بر دکان، سوزن بزن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵۹
روی او فتوی دهد کز کعبه بر بتخانه زن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن
عقل گوید گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد، گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی، وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم؟ کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود، ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود، کی غم خورد از جامه کن؟
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد، اهرمن بد، اهرمن
گر بشد انگشتری، انگشت او انگشتری ست
پرده بود انگشتری، کی چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
زلف او دعوی کند کاینک رسن بازی، رسن
عقل گوید گوهرم، گوهر شکستن شرط نیست
عشق گوید سنگ ما بستان و بر گوهر بزن
سنگ ما گوهر شکست و حیف هم بر سنگ ماست
حیف هم بر روح باشد، گر شدش قربان بدن
این نه بس دل را که دلبر دست در خونش کند؟
این نه بس بت را که باشد چون خلیلش بت شکن؟
هر که را جست او به رحمت وارهید از جست و جو
هر که را گفت آن مایی، وارهید از ما و من
آن لبی کانگشت خود لیسید روزی زان عسل
وصف آن لب را چه گویم؟ کان نگنجد در دهن
هر که صحرایی بود، ایمن بود از زلزله
هر که دریایی بود، کی غم خورد از جامه کن؟
کی سلیمان را زیان شد گر شد او ماهی فروش؟
اهرمن گر ملک بستد، اهرمن بد، اهرمن
گر بشد انگشتری، انگشت او انگشتری ست
پرده بود انگشتری، کی چشم بد بر وی مزن
چشم بد خود را خورد، خود ماه ما زان فارغ است
شمع کی بدنام شد گر نور او بستد لگن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۴
شمس دین بر یوسفان و نازنینان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران، صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
کرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه، او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آن که خاک پاش شد، او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندران موجی که خاصان برحذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
بر سر جمله شهان و سرفرازان نازنین
بر سران و سروران، صد سر زیاده جاه او
در میان واصلان لطف رحمان نازنین
او به اوصاف الهی گشته موصوف کمال
بر سریر و بر سران تخت سلطان نازنین
بزم را از وی جمال و رزم را از وی جلال
هم به بزم و هم به رزم لطف کیهان نازنین
پیش او بنهاد مفتاح خزاینهای خاص
کرده از عشق و محبتهاش یزدان نازنین
در میان صد هزاران ماه، او تابان چو خور
وصف او اندر میان وصف شاهان نازنین
آن که خاک پاش شد، او بر سران شد سرفراز
مست او اندر میان جمله مستان نازنین
اندران موجی که خاصان برحذر باشند از آن
اندر آن موج خطر او خفته استان نازنین
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
در میان ظلمت جان تو نور چیست آن
فر شاهی مینماید در دلم، آن کیست آن
مینماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینیست آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جانها شمس حق و دین تبریزیست آن
برنتابد جان آدم، شرح اوصافش صریح
آنچه میتابد ز اوصافش، دلا مکنیست آن
زان که اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانیست آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
تا یکی نقشی که آن آذر و مانیست آن
هر بصر کو دید او را، پس به غیرش بنگرید
سنگ سارش کرد میباید که ارزانیست آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامیست آن
اندرون بحر عشقش، جامهٔ جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر، دلا، خامیست آن
عشق عامهی خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامیست آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زان که در عزت به جای گوهر کانیست آن
فر شاهی مینماید در دلم، آن کیست آن
مینماید کان خیال روی چون ماه شه است
وان پناه دستگیر روز مسکینیست آن
این چنین فر و جمال و لطف و خوبی و نمک
فخر جانها شمس حق و دین تبریزیست آن
برنتابد جان آدم، شرح اوصافش صریح
آنچه میتابد ز اوصافش، دلا مکنیست آن
زان که اوصاف بقا اندر فنا کی رو دهد
مر مزیجی را که آن از عالم فانیست آن
آن جمالی کو که حقش نقش کرد از دست خویش
تا یکی نقشی که آن آذر و مانیست آن
هر بصر کو دید او را، پس به غیرش بنگرید
سنگ سارش کرد میباید که ارزانیست آن
ای دل اندر عاشقی تو نام نیکو ترک کن
کابتدای عشق رسوایی و بدنامیست آن
اندرون بحر عشقش، جامهٔ جان زحمت است
نام و نان جستن به عشق اندر، دلا، خامیست آن
عشق عامهی خلق خود این خاصیت دارد دلا
خاصه این عشقی که زان مجلس سامیست آن
خاک تبریز ای صبا تحفه بیار از بهر من
زان که در عزت به جای گوهر کانیست آن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۶
جام پر کن ساقیا آتش بزن اندر غمان
مست کن جان را، که تا اندر رسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد ازو
بررود بر چرخ بویش، مست گردد آسمان
زان میی کز قطرهٔ جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم، همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند، همچون خادمان
جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد، بوی آن می جان جان
جاه و ماه و جان و قالب بینشان شد از میی
کاید او از بینشانی، بردراند هر نشان
خم خانهی لم یزل جوشیده زان می، کز کفش
گشته ویرانه به عالم، در هزاران خاندان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او، گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمینها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون میاش در جوش گردد، چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلیهای لطفش، هم قرین و هم قران
در درون مست عشقش چیست؟ خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن؟
گرچه میپرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمیفرمود، الا آن آن
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جانهای ما
تنگهای شکر می وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش میبجوشد، جوشها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش، صد درخش کاویان
صد هزاران خانهها سازد میاش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بوی عنبر میرود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد، هم نیم شب از می نهان
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جملهی جهان گشتهست صحرا بر کران
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید، چون کمر اندر میان
ای خداوند شمس دین مقصود ازین جمله تویی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پی آن می که خوردم از پیالهی وصل تو
این چنین زهری ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبودهست و نباشد، بیمکان و بیاوان
مست کن جان را، که تا اندر رسد در کاروان
از خم آن می که گر سرپوش برخیزد ازو
بررود بر چرخ بویش، مست گردد آسمان
زان میی کز قطرهٔ جان بخش دل افروز او
می شود دریای غم، همچون مزاجش شادمان
چون نهد پا در دماغ سرکشان روزگار
در زمان سجده کنان گردند، همچون خادمان
جان اگرچه بس عزیز است نزد خاص و نزد عام
لیک نزد خاص باشد، بوی آن می جان جان
جاه و ماه و جان و قالب بینشان شد از میی
کاید او از بینشانی، بردراند هر نشان
خم خانهی لم یزل جوشیده زان می، کز کفش
گشته ویرانه به عالم، در هزاران خاندان
گر به مغرب بوی آن می از عدم یابد گشاد
مست گردند زاهدان اندر هری و طالقان
دست مست خم او، گر خار کارد در زمین
شرق تا مغرب بروید از زمینها گلستان
بانگ چنگ چنگی سرمست عشقش دررسد
در جهان خوف افتد صد امان اندر امان
گر ز خم احمدی بویی برون ظاهر شود
چون میاش در جوش گردد، چشم و جان کافران
گر ز خمر احمدی خواهی تمام بوی و رنگ
منزلی کن بر در تبریز یک دم ساربان
تا شوی از بوی جان حق خصال می فعال
وز تجلیهای لطفش، هم قرین و هم قران
در درون مست عشقش چیست؟ خورشید نهان
آن که داند جز کسی جانا که آن دارد از آن؟
گرچه میپرسید عقلم هر دم از استاد عشق
سر آن می او نمیفرمود، الا آن آن
هر دمی از مصر آن یوسف سوی جانهای ما
تنگهای شکر می وش رسد صد کاروان
جان من در خم عشقش میبجوشد، جوشها
آه اگر بودی سوی ایوان عشقش نردبان
چون جهد از جان من القاب او مانند برق
چشم بیند از شعاعش، صد درخش کاویان
صد هزاران خانهها سازد میاش در صحن جان
چون کند زیر و زبر سودای عشقش خاندان
بوی عنبر میرود بر عرش و بر روحانیان
گرچه جان تو خورد، هم نیم شب از می نهان
از ملولی هجر او چون سامری اندر جهان
جانم از جملهی جهان گشتهست صحرا بر کران
چون شراب موسی افکن زان خضر کف دررسد
صد چو جان من درآید، چون کمر اندر میان
ای خداوند شمس دین مقصود ازین جمله تویی
ای که خاک تو بود چون جان من دور زمان
در پی آن می که خوردم از پیالهی وصل تو
این چنین زهری ز جام هجر خوردم مزمزان
همچو تبریز و چو ایام همایون تو شاه
خود نبودهست و نباشد، بیمکان و بیاوان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
ای دل من در هوایت همچو آب و ماهیان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد، صبر بیجان چون بود؟
چون که بیجان صبر نبود، چون بود بیجان جان؟
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پر نشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان، کو بینشان
قطرهٔ خون دلم را چون جهانی کردهیی
تا ز حیرانی ندانم قطرهیی را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من که باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی؟ با که گویم کو شبان؟
در بیان آرم نیایی، ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را میشناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
ماهی جانم بمیرد گر بگردی یک زمان
ماهیان را صبر نبود یک زمان بیرون آب
عاشقان را صبر نبود در فراق دلستان
جان ماهی آب باشد، صبر بیجان چون بود؟
چون که بیجان صبر نبود، چون بود بیجان جان؟
هر دو عالم بیجمالت مر مرا زندان بود
آب حیوان در فراقت گر خورم دارد زیان
این نگارستان عالم پر نشان و نقش توست
لیک جای تو نگیرد کو نشان، کو بینشان
قطرهٔ خون دلم را چون جهانی کردهیی
تا ز حیرانی ندانم قطرهیی را از جهان
بر دهان من به دست خویش بنهادی قدح
تا ز سرمستی ندانم من قدح را از دهان
من که باشم از زمین تا آسمان مستان پرند
کز شراب تو ندانند از زمین تا آسمان
صد شبان چون من سپرده گوسفند خود به گرگ
گوسفندان را چه کردی؟ با که گویم کو شبان؟
در بیان آرم نیایی، ور نهان دارم بتر
درنگنجی از بزرگی در جهان و در نهان
گر نهان را میشناسم از جهان در عاشقی
مؤمن عشقم مخوان و کافرم خوان ای فلان
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
مطربا بردار چنگ و لحن موسیقار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو، موسی وار زن
عقل از بهر هوسها، دار داری میکند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری میکنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک؟
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرون تر است
خیمهٔ عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حرارهی کهنهٔ نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهرهٔ او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین، جانب تبریز رو
وان گهی زانو ز بهر غمزهٔ خون خوار زن
آتش از جرمم بیار و اندر استغفار زن
ای کلیم عشق بر فرعون هستی حمله بر
بر سر او تو عصای محو، موسی وار زن
عقل از بهر هوسها، دار داری میکند
زود چشمش را ببند و بهر او تو دار زن
ور بگوید من به دانش نظم کاری میکنم
آتشی دست آور و در نظم و اندر کار زن
در غریبستان جان تا کی شوی مهمان خاک؟
خاک اندر چشم این مهمان و مهمان دار زن
مطربا حسنت ز پرگار خرد بیرون تر است
خیمهٔ عشرت برون از عقل و از پرگار زن
تار چنگت را ز پود صرف می جانی بده
زان حرارهی کهنهٔ نوبخت بر اوتار زن
بر در مخدوم شمس الدین ز دیده آب زن
در همه هستی ز نار چهرهٔ او نار زن
از یکی دستان او خورشید و مه را خفته کن
پس نهان زو چنگ اندر دولت بیدار زن
عقل هشیارت قبایی دوخت بهر شمس دین
تو ز عشق او به چشم منکران مسمار زن
بر براق عشق بنشین، جانب تبریز رو
وان گهی زانو ز بهر غمزهٔ خون خوار زن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۱
از دخول هر غری، افسردهیی، در کار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من
دور بادا وصف نفس آلودشان از یار من
دررمید از ننگ ایشان و خبیثیها و مکر
از وظیفهی مدح یارم، این دل هشیار من
خاک لعنت بر سر افسوس داری، بدرگی
کو کند از خاکساری درهم این هنجار من
ای بریده دست دزدی، کو بدزدد حکمتم
وان گهی دکان بگیرد بر سر بازار من
شرم ناید مر ورا از روی من؟ شرم از کجا
ای حرامش باد هر تعلیم از اسرار من
آن حرامی کز شقاوت تا رود گمره رود
یارب و ای ذوالجلال از حرمت دلدار من
خاطرش از زیرکی یا آن ضمیرش از صفا
بر فراز عرش رفتی، یاد کردی یار من
ای دل مسکین من، از شرکت ناکس مرم
زان که این سنت ز نااهلان بود ناچار من
گر غران و ملحدان مر آب و نان را میخورند
خوردن نان هیچ نگذارم پی این عار من
صبر کن تا دررسد یک مژدهیی زان مه لقا
صبر کن تا رو نماید ابر گوهردار من
صبر آن باشد دلا کز مدح آن بحر صفا
رو نگردانی بلی و بشنوی گفتار من
گیرم از لطف معانی رفت تمییز از جهان
کی رود بوی دل و جان یم دربار من؟
ور رود از دیگران بو، از خدیوم کی رود؟
از شهنشه شمس دین، آن تا ابد تذکار من
کز شراب جان من روید همیتبریز در
لالهها و گلبنان بر شیوهٔ رخسار من
ای خداوند این همه غیرت ز رشک سر توست
ای هوای نازنین و شاه بیآزار من
من قیاسی کردهام رشک تو را در حق او
لیک اندر رشک تو باطل بود پرگار من
ای شهنشه شمس دین، دانم که از چندین حجاب
بشنود بیداریات این لابههای زار من
بینش تو بیند این کز پرتو رشک خداست
سنگها از هر طرف بر سینهٔ سگسار من
از کرم مپسند این را کین سوار جان من
جز به خرگاهت فرود آید ازین رهوار من
ور فرو آید به جز خرگاه تو من از خدا
من فنای محض خواهم، ای خدایا یار من
دوش دیدم کز هوس صد تخم مار اندر رگی
درفکندم امتحان را، تا چه گردد مار من
دیدمش ماری شده او هر زمان در میفزود
من پشیمان گشتهام زان صنعت و کردار من
من پشیمان قصد او کردم و او از خشم خود
بر زمین میزد همیدندان پر زهرار من
کین چنین شاگردکی بدفعل و بدرگ سرکشد
ای خدا ضایع مکن این رنج و این ادرار من