عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
سینۀ تنگم مجال آه ندارد
جان بهوای لب است و راه ندارد
گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن
زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد
گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد
از گنه من مگو که زادۀ آدم
ناخلف استی اگر گناه ندارد
هر که گدائی ز آستان تو آموخت
دولتی اندوختی که شاه ندارد
گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو
نیک نظر کن که اشتباه ندارد
پیر خرد گر بخلوت تو برد پی
جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلی که کرد تجلی
داد فروغی که مهر و ماه ندارد
مهر گیاه است حاصل دل عاشق
آب و گل ما جز این گیاه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد
جان بهوای لب است و راه ندارد
گوشۀ چشمی به سوی گوشه نشین کن
زانکه جز این گوشه کس پناه ندارد
گرچه سیه رو شدم غلام تو هستم
خواجه مگر بندۀ سیاه ندارد
از گنه من مگو که زادۀ آدم
ناخلف استی اگر گناه ندارد
هر که گدائی ز آستان تو آموخت
دولتی اندوختی که شاه ندارد
گنج تجلی ز کنج خلوت دل جو
نیک نظر کن که اشتباه ندارد
پیر خرد گر بخلوت تو برد پی
جز در آن خانه خانقاه ندارد
مهر تو در هر دلی که کرد تجلی
داد فروغی که مهر و ماه ندارد
مهر گیاه است حاصل دل عاشق
آب و گل ما جز این گیاه ندارد
مفتقر از سر عشق دم نتوان زد
سر برود زانکه سرّ نگاه ندارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تجلی کرد یارم تا که گیتی را بیاراید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید
بجز آئینه رویش نه بیند روی نیکویش
که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی شاید
کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا
جمال یار را دیدن به چشم یار می باید
از آن زلف خم اندر خم بود کار جهان درهم
مگر مشاطۀ باد صبا زان طره بگشاید
گر آن هندوی عنبر سا مسلمان را کند ترسا
عجب نبود که بر اسلامش ایمانی بیفزاید
تعالی زان قد و بالا که زیر سایۀ سروش
بسی سرهای بی سامان بیاراید بیاساید
نیابد آبرو روئی که بر خاک رهش نبود
ندارد سروری آن سر که بر آن در نمی ساید
بیا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانی
که بی دیدار جانان جان من بر لب نمی آید
ولی چون نیک دیدم خویشتن را خواست بنماید
بجز آئینه رویش نه بیند روی نیکویش
که آن زیبنده صورت را جز این معنی نمی شاید
کدامین دیده را یارا که بیند آن دلارا
جمال یار را دیدن به چشم یار می باید
از آن زلف خم اندر خم بود کار جهان درهم
مگر مشاطۀ باد صبا زان طره بگشاید
گر آن هندوی عنبر سا مسلمان را کند ترسا
عجب نبود که بر اسلامش ایمانی بیفزاید
تعالی زان قد و بالا که زیر سایۀ سروش
بسی سرهای بی سامان بیاراید بیاساید
نیابد آبرو روئی که بر خاک رهش نبود
ندارد سروری آن سر که بر آن در نمی ساید
بیا تا جان سپارد مفتقر جانا به آسانی
که بی دیدار جانان جان من بر لب نمی آید
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
فرۀ غرای تو چشم مرا خیره کرد
طرۀ زیبای تو عقل مرا تیره کرد
برد به شیرین لبی شیرۀ جان مرا
کام مرا شکرین بردن آن شیره کرد
سلسلۀ موی تو یافت چه آشفتگی
رشتۀ عمر مرا حلقۀ زنجیره کرد
حسن تو ای مه جبین رهرو عشقم نمود
لطف تو ای نازنین طبع مرا چیره کرد
شیوۀ عاشق کشی سیرۀ معشوق ما است
آنچه به من می کند آن روش و سیره کرد
از پس عمری بزد جامۀ تقوا به نیل
مفتقر از بس که از روی و ریا زیره کرد
طرۀ زیبای تو عقل مرا تیره کرد
برد به شیرین لبی شیرۀ جان مرا
کام مرا شکرین بردن آن شیره کرد
سلسلۀ موی تو یافت چه آشفتگی
رشتۀ عمر مرا حلقۀ زنجیره کرد
حسن تو ای مه جبین رهرو عشقم نمود
لطف تو ای نازنین طبع مرا چیره کرد
شیوۀ عاشق کشی سیرۀ معشوق ما است
آنچه به من می کند آن روش و سیره کرد
از پس عمری بزد جامۀ تقوا به نیل
مفتقر از بس که از روی و ریا زیره کرد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
گفتم چه دیدم آن رخ و آن زلف تابدار:
«آمنت بالذی خلق اللیل و النهار»
از طور کوی دوست سنا برق روی دوست
آمد چنان به جلوه که «آنست منه نار»
هر دیده ای چه شمع دل افروز اشک ریز
هر سینه ای ز داغ جهانسوز لاله زار
از عاشقان نوای «انا الحق» بر آسمان
می زد علم اگر که نمی بود بیم دار
با قبۀ جلال وی این نه رواق را
در دیدۀ کمال چه قدر است و اعتبار
تا خم شد آسمان که شود حلقۀ درش
از مهر و مه نهاد به سر تاج افتخار
یک تار از دو طرۀ او را بباد داد
باد صبا و روز مرا تیره کرد و تار
با چین او کسی نبرد نام ملک چین
تاری از او قلم زده بر خطۀ تتار
بالا بلند او گذری کرد از چمن
آب از دو دیده کرد روان سرو جویبار
نخل شکر برش که ز شیرین گرفته تاج
فرهادوار کرده مرا کوه غم ببار
زد مفتقر بیاد تو ای دوست این رقم
شاید به روزگار بماند به یادگار
«آمنت بالذی خلق اللیل و النهار»
از طور کوی دوست سنا برق روی دوست
آمد چنان به جلوه که «آنست منه نار»
هر دیده ای چه شمع دل افروز اشک ریز
هر سینه ای ز داغ جهانسوز لاله زار
از عاشقان نوای «انا الحق» بر آسمان
می زد علم اگر که نمی بود بیم دار
با قبۀ جلال وی این نه رواق را
در دیدۀ کمال چه قدر است و اعتبار
تا خم شد آسمان که شود حلقۀ درش
از مهر و مه نهاد به سر تاج افتخار
یک تار از دو طرۀ او را بباد داد
باد صبا و روز مرا تیره کرد و تار
با چین او کسی نبرد نام ملک چین
تاری از او قلم زده بر خطۀ تتار
بالا بلند او گذری کرد از چمن
آب از دو دیده کرد روان سرو جویبار
نخل شکر برش که ز شیرین گرفته تاج
فرهادوار کرده مرا کوه غم ببار
زد مفتقر بیاد تو ای دوست این رقم
شاید به روزگار بماند به یادگار
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
خوشست از دوست گر لطفست و گر قهر
به از شهد است از دست بتان زهر
عروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامی کمترین مهر
ز آشوب رخت ای یار سرمست
نمی بینم دلی فارغ در این شهر
ز دنیا رخت می بایست بستن
نشاید زندگی با فتنۀ دهر
غمت در باطن است اما خموشم
دریغا کاین خموشی بشکند ظهر
ز دریای دلم چون خون زند موج
به پیوندد سرشک دیده چون نهر
ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام
دعاگوی توام فی السرّ و الجهر
مگو شد مفتقر بی بهره از دوست
غمش دارم که باشد بهترین بهر
به از شهد است از دست بتان زهر
عروس عشق را در سنت عشق
بود جان گرامی کمترین مهر
ز آشوب رخت ای یار سرمست
نمی بینم دلی فارغ در این شهر
ز دنیا رخت می بایست بستن
نشاید زندگی با فتنۀ دهر
غمت در باطن است اما خموشم
دریغا کاین خموشی بشکند ظهر
ز دریای دلم چون خون زند موج
به پیوندد سرشک دیده چون نهر
ثنا جوی توأم هر صبح و هر شام
دعاگوی توام فی السرّ و الجهر
مگو شد مفتقر بی بهره از دوست
غمش دارم که باشد بهترین بهر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
ای از خط تو سبز لب جویبار عمر
وز غنچۀ تو خرم و خندان بهار عمر
ای در محیط کون و مکان نقطۀ بسیط
رحمی که شد ز دائره بیرون مدار عمر
داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم
ای جلوۀ تو شمع دل لاله زار عمر
در چین طرۀ تو چه آهو دلم فتاد
بی خود نگشته تیره چنین روزگار عمر
دیدم بسی جفا پس از اندیشۀ وفا
با سست عهدی تو چه سخت است کار عمر
عمری که بی تو در گذرد سودمند نیست
بی خدمت تو بار گرانی است بار عمر
از حد گذشت شوق دل بی قرار من
دارم دگر چگونه امید قرار عمر
عمری گذشت دیده به راه تو دوختیم
کامی نیافتیم در این رهگذار عمر
ای خضر جان مفتقر تشنه کام سوخت
ارزانی تو جام می خوشگوار عمر
وز غنچۀ تو خرم و خندان بهار عمر
ای در محیط کون و مکان نقطۀ بسیط
رحمی که شد ز دائره بیرون مدار عمر
داغم من از فراغ تو از فرق تا قدم
ای جلوۀ تو شمع دل لاله زار عمر
در چین طرۀ تو چه آهو دلم فتاد
بی خود نگشته تیره چنین روزگار عمر
دیدم بسی جفا پس از اندیشۀ وفا
با سست عهدی تو چه سخت است کار عمر
عمری که بی تو در گذرد سودمند نیست
بی خدمت تو بار گرانی است بار عمر
از حد گذشت شوق دل بی قرار من
دارم دگر چگونه امید قرار عمر
عمری گذشت دیده به راه تو دوختیم
کامی نیافتیم در این رهگذار عمر
ای خضر جان مفتقر تشنه کام سوخت
ارزانی تو جام می خوشگوار عمر
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
آتش قهر تو بر باد دهد گر خاکم
آب لطف تو نماید ز کدورت پاکم
غم عشق تو گر برد ز تنم تاب و توان
شادی شوق تو صد باره کند چالاکم
دیده از دیدن روی تو بدوزم هیهات
گرچه آن خنجر مژگان بکند صد چاکم
قاب قوسین دو ابروی تو تا منظر ما است
چون زمین پست نماید فلک الافلاکم
بخت اگر یار شود تا که تو یارم باشی
از کم و بیش رقیبان تو نبود باکم
دست ادراک من از دامن تو کوتاه است
ور دهد دست مرا بندۀ آن ادراکم
مفتقر گر غم دل با تو نگوید چکند
کیست آن کس که بپرسد ز دل غمناکم
آب لطف تو نماید ز کدورت پاکم
غم عشق تو گر برد ز تنم تاب و توان
شادی شوق تو صد باره کند چالاکم
دیده از دیدن روی تو بدوزم هیهات
گرچه آن خنجر مژگان بکند صد چاکم
قاب قوسین دو ابروی تو تا منظر ما است
چون زمین پست نماید فلک الافلاکم
بخت اگر یار شود تا که تو یارم باشی
از کم و بیش رقیبان تو نبود باکم
دست ادراک من از دامن تو کوتاه است
ور دهد دست مرا بندۀ آن ادراکم
مفتقر گر غم دل با تو نگوید چکند
کیست آن کس که بپرسد ز دل غمناکم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
گر هوای سر کوی تو دهد بر بادم
به حقیقت کند از بند هوا آزادم
جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار
کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم
سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند
سیل اشکی بزند سر بکند بنیادم
لیلی حسن ترا بنده چنان مجنونم
که خردمندی یک عمر برفت از یادم
خضر را چشمۀ حیوان همه ارزانی باد
من دهان و لب شیرین ترا فرهادم
بود امیدم که به جاه تو به جائی برسم
در پی این طمع خام به چاه افتادم
آرزو داشتم از جام تو یابم کامی
دو سه گامی شدم و دین و دل از کف دادم
خواستم برگ و بری از گل روی تو برم
بر زمینم بزد آن شاخۀ چون شمشادم
رخت بستم به خرابات ز ویرانۀ دل
تا که معمورۀ حسن تو کند آبادم
جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست
مفتقر زین سبب از کلک مشیت شادم
به حقیقت کند از بند هوا آزادم
جلوۀ روی قو از طور دلم برده قرار
کز زمین می رسد اینک به فلک فریادم
سینه ام نالۀ جانسوز چه بنیاد کند
سیل اشکی بزند سر بکند بنیادم
لیلی حسن ترا بنده چنان مجنونم
که خردمندی یک عمر برفت از یادم
خضر را چشمۀ حیوان همه ارزانی باد
من دهان و لب شیرین ترا فرهادم
بود امیدم که به جاه تو به جائی برسم
در پی این طمع خام به چاه افتادم
آرزو داشتم از جام تو یابم کامی
دو سه گامی شدم و دین و دل از کف دادم
خواستم برگ و بری از گل روی تو برم
بر زمینم بزد آن شاخۀ چون شمشادم
رخت بستم به خرابات ز ویرانۀ دل
تا که معمورۀ حسن تو کند آبادم
جز غم عشق تو در لوح دلم نقش نبست
مفتقر زین سبب از کلک مشیت شادم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
نقطۀ خال تو را من که چنان حیرانم
که چه پرگار در آن دائره سر گردانم
نکته ای یابم اگر زان خط خورشید نقط
حکمت آموز و نصیحت گر صد لقمانم
گر به سر چشمۀ نوشین دهانت برسم
چشمۀ خضر به یک جرعۀ او نستانم
به تجلای تو مدهوش و خرابم که مپرس
پور عمران بود آگه ز دل ویرانم
یوسف مصر ملاحت به زلیخا نکند
آنچه با من کند آن لعل نمک افشانم
از حدیث لب شیرین تو شوریست بسر
که اگر سر برود روی نمی گردانم
لیلی حسن تو را من نه چنان مجنونم
که بود باک ز زنجیر و غل و زندانم
لالۀ روی تو داغی بدل سوخته زد
که ز سر تا به قدم شمع صفت سوزانم
مفتقر شیفتۀ طرۀ آشفتۀ تست
تا بدانند که سر سلسلۀ رندانم
که چه پرگار در آن دائره سر گردانم
نکته ای یابم اگر زان خط خورشید نقط
حکمت آموز و نصیحت گر صد لقمانم
گر به سر چشمۀ نوشین دهانت برسم
چشمۀ خضر به یک جرعۀ او نستانم
به تجلای تو مدهوش و خرابم که مپرس
پور عمران بود آگه ز دل ویرانم
یوسف مصر ملاحت به زلیخا نکند
آنچه با من کند آن لعل نمک افشانم
از حدیث لب شیرین تو شوریست بسر
که اگر سر برود روی نمی گردانم
لیلی حسن تو را من نه چنان مجنونم
که بود باک ز زنجیر و غل و زندانم
لالۀ روی تو داغی بدل سوخته زد
که ز سر تا به قدم شمع صفت سوزانم
مفتقر شیفتۀ طرۀ آشفتۀ تست
تا بدانند که سر سلسلۀ رندانم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نقطۀ خال لبت مرکز و ما پرگاریم
همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم
خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم
که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم
آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می
زانکه از ساغر ابروی تو ما سرشاریم
ما که با طرۀ زلف تو در آویخته ایم
گر بگویند عجب نیست که ما طراریم
در گلستان حقائق که خرد خاموش است
بلبل نغمه گر و طوطی خوش گفتاریم
به هوای گل رخسار تو زاریم و نزار
مرغ زاریم و ز گلزار جهان بیزاریم
گرچه زان غمزۀ مستانه خرابیم ولی
لاله سیان داغ و چه نرگس همه شب بیداریم
واعظا پند مده دام منه در ره ما
ما که در پند تو جز بند نمی پنداریم
ای ملامت گر از اسرار قدر بیخبری
که دچار غم عشقیم ولی ناچاریم
حذر از آه دل مفتقر غمزده کن
زانکه در طور غمش نخلۀ آتشباریم
همه سرگشته در آن دائرۀ رخساریم
خضر سرچشمۀ نوشیم و چنان می نوشیم
که دو صد ملک سکندر بجوی نشماریم
آبرو را نفروشیم به یک جرعۀ می
زانکه از ساغر ابروی تو ما سرشاریم
ما که با طرۀ زلف تو در آویخته ایم
گر بگویند عجب نیست که ما طراریم
در گلستان حقائق که خرد خاموش است
بلبل نغمه گر و طوطی خوش گفتاریم
به هوای گل رخسار تو زاریم و نزار
مرغ زاریم و ز گلزار جهان بیزاریم
گرچه زان غمزۀ مستانه خرابیم ولی
لاله سیان داغ و چه نرگس همه شب بیداریم
واعظا پند مده دام منه در ره ما
ما که در پند تو جز بند نمی پنداریم
ای ملامت گر از اسرار قدر بیخبری
که دچار غم عشقیم ولی ناچاریم
حذر از آه دل مفتقر غمزده کن
زانکه در طور غمش نخلۀ آتشباریم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دیرگاهی است پناهندۀ این درگاهم
بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم
گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد
به امید تو بود زنده دل آگاهم
گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم
گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم
گر برانی ز درم از همه درویشترم
ور بخوانی به برم بر همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو، در خطۀ خاکم ماهی
ور بود مهر تو، بر قبۀ گردون ماهم
پرتوی گر ز تو تابد به من ای چشمۀ نور
شجر سینۀ سینا و لسان اللهم
طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات
خضرم ار سایۀ لطف تو بود همراهم
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشی
یوسف مملکت مصرم و صاحب جاهم
تیشۀ ریشه کن قهر تو را من کوهم
کهربای نظر لطف تو را من کاهم
بستان داد من از طالع بیدادگرم
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
تیره و تار شد از دود دل آئینۀ فکر
ترسم آن آینۀ حسن جهان آرا هم
مفتقر خاک ره گوشه نشین در تو است
بهر او گوشۀ چشمی ز شما می خواهم
بلکه عمریست که خاک ره این خرگاهم
گرچه در هر نفسی کالبدم می میرد
به امید تو بود زنده دل آگاهم
گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم
گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم
گر برانی ز درم از همه درویشترم
ور بخوانی به برم بر همه شاهان شاهم
گر بود خشم تو، در خطۀ خاکم ماهی
ور بود مهر تو، بر قبۀ گردون ماهم
پرتوی گر ز تو تابد به من ای چشمۀ نور
شجر سینۀ سینا و لسان اللهم
طور نور است به اشراق تو ما را ظلمات
خضرم ار سایۀ لطف تو بود همراهم
گر ز چاه غم و نفرت تو نجاتم بخشی
یوسف مملکت مصرم و صاحب جاهم
تیشۀ ریشه کن قهر تو را من کوهم
کهربای نظر لطف تو را من کاهم
بستان داد من از طالع بیدادگرم
ورنه در خرمن گردون زند آتش آهم
تیره و تار شد از دود دل آئینۀ فکر
ترسم آن آینۀ حسن جهان آرا هم
مفتقر خاک ره گوشه نشین در تو است
بهر او گوشۀ چشمی ز شما می خواهم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ترسم آنست که ترسائی روی تو شوم
یا که هندوی بت خال نکوی تو شوم
به هوای سر کوی تو به بندم زنار
یا که آشفته تر از طرۀ موی تو شوم
ترک ناموس کنم دست به ناقوس زنم
بکنشت آیم و زانسوی به سوی تو شوم
یا شوم رند و انا الحق به حقیقت گویم
یا هیاهو کنم و بندۀ هوی تو شوم
بیم بیماری آن نرگس بیمارم هست
ای خوش آنروز که قربانی کوی تو شوم
ترک من؟ ترک جفا کن، ز من آموز وفا
ورنه از کف بدهم خوی و بخوی تو شوم
من نه آن بلبل زارم که پس از بار فراق
قانع از لالۀ روی تو ببوی تو شوم
من که خمخانه و میخانه بیکباره کشم
کی دگر مست صراحی و سبوی تو شوم
جویباری ز سرشک مژه دارم به کنار
حاش لله که به سیر لب جوی تو شوم
مفتقر واله و سرگشتۀ کوی تو شد
تا به کی در خم چوگان تو تو کوی تو شوم
یا که هندوی بت خال نکوی تو شوم
به هوای سر کوی تو به بندم زنار
یا که آشفته تر از طرۀ موی تو شوم
ترک ناموس کنم دست به ناقوس زنم
بکنشت آیم و زانسوی به سوی تو شوم
یا شوم رند و انا الحق به حقیقت گویم
یا هیاهو کنم و بندۀ هوی تو شوم
بیم بیماری آن نرگس بیمارم هست
ای خوش آنروز که قربانی کوی تو شوم
ترک من؟ ترک جفا کن، ز من آموز وفا
ورنه از کف بدهم خوی و بخوی تو شوم
من نه آن بلبل زارم که پس از بار فراق
قانع از لالۀ روی تو ببوی تو شوم
من که خمخانه و میخانه بیکباره کشم
کی دگر مست صراحی و سبوی تو شوم
جویباری ز سرشک مژه دارم به کنار
حاش لله که به سیر لب جوی تو شوم
مفتقر واله و سرگشتۀ کوی تو شد
تا به کی در خم چوگان تو تو کوی تو شوم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
هر که را عشق بود ساقی و عقلست ندیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست
ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم
قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد
رفرف همت او بگذرد از عرش عظیم
وانکه را با خط و خال تو پریوش ربط است
خط آزادگی او را بود از دیو رجیم
حاش لله ز دهانی و میانی که تراست
کی بدان نقطۀ موهوم رسد فکر حکیم
دفتر حسن و کمال تو کتابیست مبین
سنت عشق جمال تو حدیثی است قدیم
حسن لیلای ازل تا بابد می طلبد
دل مجنون صفتی را ز غم عشق دو نیم
نظر لطف تو گیرنده تر از خلد برین
شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحیم
هیچ سنجیدۀ فهمیده برابر نکند
نعمت وصل تو با لذت جنات نعیم
هرچه آید ز تو، دانم همه را فوز مبین
وز در خویش مرانم که عذابیست الیم
مفتقر رقت دل می طلب و لطف عمل
تا که چون غنچه شوی باز به یک طرفه نسیم
دولتی یافته بی کلفت جمع زر و سیم
وانکه با ابروی پیوستۀ جانان پیوست
ساغر شوق بگیرد بکف ذوق سلیم
قاب قوسین دو ابروی تو بر هر که فتد
رفرف همت او بگذرد از عرش عظیم
وانکه را با خط و خال تو پریوش ربط است
خط آزادگی او را بود از دیو رجیم
حاش لله ز دهانی و میانی که تراست
کی بدان نقطۀ موهوم رسد فکر حکیم
دفتر حسن و کمال تو کتابیست مبین
سنت عشق جمال تو حدیثی است قدیم
حسن لیلای ازل تا بابد می طلبد
دل مجنون صفتی را ز غم عشق دو نیم
نظر لطف تو گیرنده تر از خلد برین
شرر قهر تو سوزنده تر از نار جحیم
هیچ سنجیدۀ فهمیده برابر نکند
نعمت وصل تو با لذت جنات نعیم
هرچه آید ز تو، دانم همه را فوز مبین
وز در خویش مرانم که عذابیست الیم
مفتقر رقت دل می طلب و لطف عمل
تا که چون غنچه شوی باز به یک طرفه نسیم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
بامید روی دلدار ز آبرو گذشتم
به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم
ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم
ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم
بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن
بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم
نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت
که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم
سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت
نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم
همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی
چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم
به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم
ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم
دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها
چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری
که هماره در بدر رفتم و کو بکو گذشتم
به هوای صحبت یار ز های و هو گذشتم
ز سرشک چشم و خونابۀ دل نگار بستم
ز خط عذار و خال لب و رنگ و بو گذشتم
بکمند مشگمویان شده ام اسیر لیکن
بدلاوری و همت ز میان مو گذشتم
نه چو خضر سر بصحر از ده ام بجستجویت
که ز جوی زندگی نیز بجستجو گذشتم
سر چون کدوی بی مغز فکنده ام بپایت
نه عجب که بهر سروری ز سر کدو گذشتم
همه روزه گفتگوی من و عاشقان تو بودی
چه نماید محرمی از سر گفتگو گذشتم
به خیال شست و شوئی بدر تو رخت بستم
ز غبار ره چنانم که ز شست و شو گذشتم
دل و دین من ز کف رفت بباد آرزوها
چه غم تو روزیم شد ز هر آرزو گذشتم
دل مفتقر ز شوق تو لبالب است آری
که هماره در بدر رفتم و کو بکو گذشتم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
تا شد آواره ز اقلیم حقیقت پدرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
من از آن روز در این وادی غم در بدرم
نه چنان واله و سرگشته در این بادیه ام
که ببانگ جرسی راه به جائی ببرم
رحمی ای خضر ره گمشدگان بهر خدای
بر لب خشک و دل سوخته و چشم ترم
راه عشقست و هزاران خطرم از پس و پیش
بی تو ای روح روان جان بسلامت نبرم
کشتی عمر گرفتار دو صد موج بلاست
بار الها مددی کن، برهان از خطرم
نبود باک ز سرپنجۀ شاهین قضا
گر بود سایۀ سلطان هما تاج سرم
بدم ای صبح مراد از افق بخت بلند
تا بگردون نرسد شعلۀ آه سحرم
مفتقر کیست؟ کمین بندۀ این درگاه است
آری آری بغلامی درت مفتخرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱
بریدم از همه پیوند و بر تو دل بستم
بمهر روی تو با مهر و ماه پیوستم
مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شوریست
که بی تملق ساقی خراب و سرمستم
که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟
صواب نیست که با هستی تو من هستم
بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز
دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم
رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست
به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم
بگرد کوی تو گرد از وجود من برخاست
اگرچه نیست شدم لیک باز ننشستم
به جستجوی دهانت که چشمۀ نوش است
در اولین قدم از جوی زندگی جستم
سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت
ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم
گر التفات نباشد ترا به من چه عجب
تو شاهباز بلند آشیان و من پستم
براستی بتو آراست مفتقر خود را
نبودی ار تو من ار خویشتن نمی رستم
بمهر روی تو با مهر و ماه پیوستم
مرا ز ساغر ابرویت آنچنان شوریست
که بی تملق ساقی خراب و سرمستم
که آفتاب جمال تو دید و آب نشد؟
صواب نیست که با هستی تو من هستم
بپای بوس تو دارم سری ولی بی مغز
دریغ از اینکه جز این بر نیاید از دستم
رها نشد ز تو تیری که بر دلم ننشست
به خاک پای تو سوگند ناز آن شستم
بگرد کوی تو گرد از وجود من برخاست
اگرچه نیست شدم لیک باز ننشستم
به جستجوی دهانت که چشمۀ نوش است
در اولین قدم از جوی زندگی جستم
سر ار ز لطف تو از فرق فرقدان بگذشت
ولی ز قهر تو طرف کلاه نشکستم
گر التفات نباشد ترا به من چه عجب
تو شاهباز بلند آشیان و من پستم
براستی بتو آراست مفتقر خود را
نبودی ار تو من ار خویشتن نمی رستم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
چون خم عشق ازل تا بابد می جوشم
بادۀ خانگی از خون جگر می نوشم
بگشا چهره مگر مشکل ما بگشائی
ورنه من بر حسب همت خود می کوشم
تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم
پند صاحبدل از این پس نرود در گوشم
نوبهار امد و بلبل بتمتع در باغ
من که دستان توام از چه چنین خاموشم
ساقی بزم حریفان شده یارم چکنم
برده هوشم ز سر آن نغمۀ نوشانوشم
دوشم از باده فروش آمده این طرفه سروش
که ترا من بدو گیتی بخدا نفروشم
گر بیائی تو بهر گام بیایی کامی
ور به بینم ز تو عیبی به کرم می پوشم
مفتقر بنده نوازی عجب از مولی نیست
دارم امید کشم غاشیه اش بر دوشم
بادۀ خانگی از خون جگر می نوشم
بگشا چهره مگر مشکل ما بگشائی
ورنه من بر حسب همت خود می کوشم
تا که چشمم به تو افتاد دل از کف دادم
پند صاحبدل از این پس نرود در گوشم
نوبهار امد و بلبل بتمتع در باغ
من که دستان توام از چه چنین خاموشم
ساقی بزم حریفان شده یارم چکنم
برده هوشم ز سر آن نغمۀ نوشانوشم
دوشم از باده فروش آمده این طرفه سروش
که ترا من بدو گیتی بخدا نفروشم
گر بیائی تو بهر گام بیایی کامی
ور به بینم ز تو عیبی به کرم می پوشم
مفتقر بنده نوازی عجب از مولی نیست
دارم امید کشم غاشیه اش بر دوشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
من بناخن غم سینه می خراشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت ناله ای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چاره ای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بسکه در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم
فی المثل چه فرهاد کوه می تراشم
خاکساری تو کرده فرش راهم
غمگساری تو صاحب فراشم
گر ز دست جورت ناله ای بر آرم
بر سر جهانی خاک غم بپاشم
دور باش غیرت رانده آن چنانم
کز ره خیالت نیز دور باشم
ای لب و دهانت رشک چشمۀ نوش
چاره ای و رحمی زانکه ذو العطاشم
روی نازنینت بوی عنبرینت
راحت معادم عشرت معاشم
بند بندم از غم همچو نی بنالد
در هوای کویت بسکه در تلاشم
مفتقر ندارد جز کلافۀ لاف
این بود متاعم وین بود قماشم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴
من بینوا ز بی برگ و بری اگر بمیرم
سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم
ز کمند عشق هرگز نبود مرا گریزی
چکنم ز حلقۀ خم بخم تو ناگزیرم
بغلامیّ درت مفتخرم مرانم از در
که بجز در تو حاشا در دیگری پذیرم
من اگر بحلقۀ بندگیت بزیر بندم
نه عجب که باج از تاج کیان اگر بگیرم
من و ساز عشق تازهره بکف کمانچه گیرد
من و نغمه گرچه بهرام فلک زند به تیرم
من و نسخۀ جمال تو و دفتر خیالم
من و نقشۀ مثال تو و لوحۀ ضمیرم
شده سینه ام ز سینای غمت زناله چندان
که عجب نباشد ار عرش بنالد از نفیرم
به یکی نظاره ای کعبۀ حسن چاره ای کن
که بمستجار کوی تو هماره مستجریم
بهوای گلشن روی تو مفتقر جوانست
چکنم که طالع تیره ز غصه کرده پیرم
سر پر ز شور از خاک در تو بر نگیرم
ز کمند عشق هرگز نبود مرا گریزی
چکنم ز حلقۀ خم بخم تو ناگزیرم
بغلامیّ درت مفتخرم مرانم از در
که بجز در تو حاشا در دیگری پذیرم
من اگر بحلقۀ بندگیت بزیر بندم
نه عجب که باج از تاج کیان اگر بگیرم
من و ساز عشق تازهره بکف کمانچه گیرد
من و نغمه گرچه بهرام فلک زند به تیرم
من و نسخۀ جمال تو و دفتر خیالم
من و نقشۀ مثال تو و لوحۀ ضمیرم
شده سینه ام ز سینای غمت زناله چندان
که عجب نباشد ار عرش بنالد از نفیرم
به یکی نظاره ای کعبۀ حسن چاره ای کن
که بمستجار کوی تو هماره مستجریم
بهوای گلشن روی تو مفتقر جوانست
چکنم که طالع تیره ز غصه کرده پیرم
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
سروش غیب دوشم نکته ای را گفت در گوشم
که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم
مناز ای ساقی مجلس بنوشانوش پی در پی
که من از ساغر ابروی شاهد باده می نوشم
زلال چشمۀ حیوان ترا ای خضر ارزانی
که من زان لعل میگون زندۀ سرچشمۀ نوشم
شراب عشق شوری در سرم افکنده ای شیرین
که چون فرهاد تلخیهای دوران شد فراموشم
عجب نبود گر از معمورۀ حسن تو ویرانم
زمینای تو سر مستم ز سینای تو مدهوشم
بود بار گرانی سر ز سودای تو ای سرور
بقربان سرت گردم بگیر این بار از دوشم
منم دستانسرای گلشن وحدت بصد الحان
ولیکن عشوه های شاهد گل کرده خاموشم
هزاران نکتۀ باریکتر از موی می بینم
در آن موی میان، لیکن ز بیم فتنه می پوشم
گشایش گرچه در کوشش بود ای عارف سالک
من این ره را نمی پویم در این معنی نمی کوشم
قمار عشق می بازم بیاد دوست می نازم
خوشا روزی که بینم آن دلارا را در آغوشم
بگردن می رسد جوش و خروش مفتقر آری
که چون نی می خروشم گاه چون می گاه می جوشم
که تا صبح قیامت برد تاب از دل ز سر هوشم
مناز ای ساقی مجلس بنوشانوش پی در پی
که من از ساغر ابروی شاهد باده می نوشم
زلال چشمۀ حیوان ترا ای خضر ارزانی
که من زان لعل میگون زندۀ سرچشمۀ نوشم
شراب عشق شوری در سرم افکنده ای شیرین
که چون فرهاد تلخیهای دوران شد فراموشم
عجب نبود گر از معمورۀ حسن تو ویرانم
زمینای تو سر مستم ز سینای تو مدهوشم
بود بار گرانی سر ز سودای تو ای سرور
بقربان سرت گردم بگیر این بار از دوشم
منم دستانسرای گلشن وحدت بصد الحان
ولیکن عشوه های شاهد گل کرده خاموشم
هزاران نکتۀ باریکتر از موی می بینم
در آن موی میان، لیکن ز بیم فتنه می پوشم
گشایش گرچه در کوشش بود ای عارف سالک
من این ره را نمی پویم در این معنی نمی کوشم
قمار عشق می بازم بیاد دوست می نازم
خوشا روزی که بینم آن دلارا را در آغوشم
بگردن می رسد جوش و خروش مفتقر آری
که چون نی می خروشم گاه چون می گاه می جوشم