عبارات مورد جستجو در ۳۲۷۸ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۰
شبی که سروِ تو شمع مزار من گردد
چو گردباد به گردت غبار من گردد
به رهگذار تو چندان رخ امید نهم
که وعده ات خجل از انتظار من گردد
به جیب پیرهن از رشک، گل نیفشانی
اگر دلت خبر از خار خار من گردد
شکوه عشق نگر کز ره فتادگیم
اجل کناره کند گر دچار من گردد
خدا کند که از آن تیغ آبدار حزین
شکفته روییِ زخمِ بهارِ من گردد
چو گردباد به گردت غبار من گردد
به رهگذار تو چندان رخ امید نهم
که وعده ات خجل از انتظار من گردد
به جیب پیرهن از رشک، گل نیفشانی
اگر دلت خبر از خار خار من گردد
شکوه عشق نگر کز ره فتادگیم
اجل کناره کند گر دچار من گردد
خدا کند که از آن تیغ آبدار حزین
شکفته روییِ زخمِ بهارِ من گردد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
نشد شبی که می خونم از سبو نچکد
فشردهٔ جگر از چشم تر به رو نچکد
که قطره ای به لبم می چکاند از یاری
اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد؟
ز باده ای که دماغ امید تر سازم
اگر به ساغر من خون آرزو نچکد؟
به خون خویش ز بس تشنه کرده عشق مرا
به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد
نمی توان گلی از باغِ دهر چید حزین
که قطره قطره به صد خواری آبرو نچکد
فشردهٔ جگر از چشم تر به رو نچکد
که قطره ای به لبم می چکاند از یاری
اگر تراوش تبخاله در گلو نچکد؟
ز باده ای که دماغ امید تر سازم
اگر به ساغر من خون آرزو نچکد؟
به خون خویش ز بس تشنه کرده عشق مرا
به تیغ اگر کشدم خون من فرو نچکد
نمی توان گلی از باغِ دهر چید حزین
که قطره قطره به صد خواری آبرو نچکد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۵
جز خون به بزم ما می نابی ندید کس
غیر از دل برشته کبابی ندید کس
آیا کدام شیوه، دل آشوب عاشق است؟
روی تو را ز طرف نقابی ندید کس
در دهر گوشه ای که توان زیستن کجاست؟
اینجا به کام جغد، خرابی ندید کس
در حیرتم که شادی و غم را مدار چیست؟
لطفی عیان نگشت و عتابی ندید کس
جز مهر اوکه در دل صدپارهٔ من است
در شیشهٔ شکسته، شرابی ندید کس
یک دل نشد ز چرخ سیه کاسه کامیاب
زین جام سرنگون دم آبی ندید کس
مژگان چو خار در قدم اشک گرم سوخت
آتش فشان چو دیده، سحابی ندید کس
باشد بهشت، صحبت دیوانگان حزین
کز پند عاقلانه عذابی ندید کس
غیر از دل برشته کبابی ندید کس
آیا کدام شیوه، دل آشوب عاشق است؟
روی تو را ز طرف نقابی ندید کس
در دهر گوشه ای که توان زیستن کجاست؟
اینجا به کام جغد، خرابی ندید کس
در حیرتم که شادی و غم را مدار چیست؟
لطفی عیان نگشت و عتابی ندید کس
جز مهر اوکه در دل صدپارهٔ من است
در شیشهٔ شکسته، شرابی ندید کس
یک دل نشد ز چرخ سیه کاسه کامیاب
زین جام سرنگون دم آبی ندید کس
مژگان چو خار در قدم اشک گرم سوخت
آتش فشان چو دیده، سحابی ندید کس
باشد بهشت، صحبت دیوانگان حزین
کز پند عاقلانه عذابی ندید کس
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۵
چون مهرهٔ ششدر، شده رفتار ز یادم
از چار جهت بسته فلک راه گشادم
آب گهرم ساخته باگرد یتیمی
جنس هنرم، در همه بازار کسادم
ممنون نبود شمع من از دست حمایت
یاران وفا پیشه سپردند به بادم
سر رشته ی تدبیر من از دست برون است
باشد چو نفس در کف دل، بست و گشادم
اقبال بلندم، علم افراشت چو خورشید
روزی که به دنبال تو چون سایه فتادم
دارم به دل از لالهرخسار تو داغی
دور از تو نشسته ست به جا، نقش مرادم
نامم به زبان فلک سفله گران است
چون حرف وفا از دهن دهر فتادم
خوشتر چه ازین غم که دلم را غم عشق است؟
شادی چه ازین به که به اندوه تو شادم؟
سازد چو دم صبح حزین زنده جهان را
از دل چو برآید نفس پاک نژادم
از چار جهت بسته فلک راه گشادم
آب گهرم ساخته باگرد یتیمی
جنس هنرم، در همه بازار کسادم
ممنون نبود شمع من از دست حمایت
یاران وفا پیشه سپردند به بادم
سر رشته ی تدبیر من از دست برون است
باشد چو نفس در کف دل، بست و گشادم
اقبال بلندم، علم افراشت چو خورشید
روزی که به دنبال تو چون سایه فتادم
دارم به دل از لالهرخسار تو داغی
دور از تو نشسته ست به جا، نقش مرادم
نامم به زبان فلک سفله گران است
چون حرف وفا از دهن دهر فتادم
خوشتر چه ازین غم که دلم را غم عشق است؟
شادی چه ازین به که به اندوه تو شادم؟
سازد چو دم صبح حزین زنده جهان را
از دل چو برآید نفس پاک نژادم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
کام اگر حاصل از آن لعل می آشام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
خاک درکاسه ی بی مهری ایام کنیم
ای خوش آن توبه که از پنبه ی مینای شراب
تار و پود کفن و جامه ی احرام کنیم
یار بی رحم و فغان بی اثر، اقبال زبون
به چه تدبیر تسلّی، دل ناکام کنیم؟
از شراب نگهت قسمت پیمانهٔ ما
آنقدر نیست که خون در دل ایام کنیم
عمررفت وسفر عشق به آخرنرسید
گریه آغاز، به ناکامی انجام کنیم
بس که سودیم در آزادی از افسوس به هم
نیست بالی که نثار قدم دام کنیم
پیش ما دلشدگان دولت جاوید حزین
صبح عمری ست که در عشق بتی شام کنیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۲
طرفی که من ز پهلوی دلدار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
خونابه خورده ام، لب اظهار بسته ام
از بس مرا به مشرب پروانه الفت است
آتش به جای لاله به دستار بسته ام
شاید شبی شمیم گلی ره غلط کند
چشم طمع به رخنهٔ دیوار بسته ام
بی ناله از دلم نفسی سر نمی زند
پیوند درد، با دل افگار بسته ام
خود را به رایگان، همه جا عرضه می کنم
بر خویش راه گرمی بازار بسته ام
آن یار دلنواز در آغوش خاطر است
راه نظر به دیدهٔ بیدار بسته ام
بی می، لبم به خنده چو گل وا نمی شود
عقد طرب به ساغر سرشار بسته ام
شاید ز کفر عقدهٔ دل وا شود حزین
از دست سبحه داده و زنّار بسته ام
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۳
رفتیم و به آن قامت رعنا نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
ما جلوه پرستان به تماشا نرسیدیم
چون موج سرابیم درین وادی خونخوار
هر چند تپیدیم به دریا نرسیدیم
از عقل بریدن به تمنّای جنون بود
از شهر گذشتیم و به صحرا نرسیدیم
اعجاز لبت بود علاج دل بیمار
ما درد نصیبان به مسیحا نرسیدیم
انگور نشد غورهٔ ما خام سرشتان
از تاک بریدیم و به مینا نرسیدیم
افسوس که ما در طلب گمشدهٔ خویش
بسیار دویدیم و به خود وا نرسیدیم
گشتیم بسی دامن صحرای جنون را
یک ره به دل بادیه پیما نرسیدیم
بستیم حزین از حرم و بتکده محمل
اما به در کعبهٔ دلها نرسیدیم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۲
از بس غبار حسرت دیدار داشتم
چشمی به رنگ رخنهٔ دیوار داشتم
آتش زدند مغبچگانش به میکده
یک خرقه وار، رشتهٔ زنّار داشتم
شاید غرور سبحه ام از دل برون رود
ساغر به دست، بر سر بازار داشتم
از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز
آیینه وار، پشت به دیوار داشتم
هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین
گر من خبر ز ناز خریدار داشتم
چشمی به رنگ رخنهٔ دیوار داشتم
آتش زدند مغبچگانش به میکده
یک خرقه وار، رشتهٔ زنّار داشتم
شاید غرور سبحه ام از دل برون رود
ساغر به دست، بر سر بازار داشتم
از حیرت جمال تو ای برق خانه سوز
آیینه وار، پشت به دیوار داشتم
هرگز برون ز چاه نمی آمدم حزین
گر من خبر ز ناز خریدار داشتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۴
چشم تو را ز جور، پشیمان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
این کافر فرنگ مسلمان نیافتم
با آنکه خون هر دو جهان را به خاک ریخت
تیغ کرشمهٔ تو پشیمان نیافتم
از هر طرف که دیده گشودم گشاده بود
جایی به فیض کلبهٔ ویران نیافتم
رفتم که از شکنجه گردون برون روم
راهی بغیر چاک گریبان نیافتم
مورم سری به غمکدهٔ خاک می کشد
آسایشی به ملک سلیمان نیافتم
چون لاله غیر داغ مرا درکنار نیست
هرگز گل امید به دامان نیافتم
شاید دری ز غیب گشاید جنون عشق
فیضی ز فضل حکمت یونان نیافتم
نبود عجب اگر نفکندم به راه تو
این سر سزای آن خم چوگان نیافتم
امشب که تیر آه حزین در جگر شکست
ناقوس دیر و بتکده نالان نیافتم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
ز بستر تا به کی پهلو پی تسکین بگردانم
خوشا روزی کزین محنت سرا بالین بگردانم
ندارد حاصلی، دیدیم فصل زندگانی را
چوگل تا چند اوراق دل خونین بگردانم؟
در آتش افکنم از باده، کشکول گدایی را
به درها تا به کی این کاسهٔ چوبین بگردانم؟
ز مستوری پریشان خاطرم کو شور رسوایی
که دل در شهر بند طرّهٔ مشکین بگردانم؟
حزین در خرقهٔ سالوس آتش می زنم، تاکی
به امّید خریداران متاع دین بگردانم؟
خوشا روزی کزین محنت سرا بالین بگردانم
ندارد حاصلی، دیدیم فصل زندگانی را
چوگل تا چند اوراق دل خونین بگردانم؟
در آتش افکنم از باده، کشکول گدایی را
به درها تا به کی این کاسهٔ چوبین بگردانم؟
ز مستوری پریشان خاطرم کو شور رسوایی
که دل در شهر بند طرّهٔ مشکین بگردانم؟
حزین در خرقهٔ سالوس آتش می زنم، تاکی
به امّید خریداران متاع دین بگردانم؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
ز بس دارد غم آن گل عذار آشفته احوالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
گشاید جوی خون از دیدهٔ آیینه، تمثالم
ز تاثیر گرفتاری، تبی در استخوان دارم
که می سوزد در و بام قفس را سودن بالم
مگر آید ز فیض همّت آزادگان کاری
به دام افتادهٔ این رشته های سست آمالم
ز بی پروایی نازآفرین سرو سرافرازی
درین بستان سرا چون سبزهٔ خوابیده پا مالم
حزین از آشیان آواره ام شاید مگر ریزد
به بسمل گاه او گرد غریبی از پر و بالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
نشد فغان به اثر تا ره جنون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
سخن به نشئه نشد تا نفس به خون نزدم
گرفته است سبوی مرا به سنگ چرا؟
گلی به شیشهٔ این چرخ آبگون نزدم
به نزد شعبده بازان پیاده فرزین است
منم که نقش دغل با سپهر دون نزدم
سبک سران پی کلکم روند و افسوس است
که نعل رخش سخن را چرا نگون نزدم؟
چو سلک نظم جگر پاره ها گسسته حزین
گره به رشته این اشک لاله گون نزدم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۰
در دهر حرامی زده شد سحر حلالم
سرمایهٔ دزدان جهان است خیالم
یک ذرّه نیارند بجا حقّ نمک را
این قوم فرومایه که هستند عیالم
کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان
خردان چه بزرگی که نکردند به مالم!
از تیره نفسهای حربفان به کسوف است
هر مطلع زیبنده خورشید مثالم
بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد
از پیچ و خم فکر، شکن هاست چو نالم
سرمایهٔ دزدان جهان است خیالم
یک ذرّه نیارند بجا حقّ نمک را
این قوم فرومایه که هستند عیالم
کالا ز من و فخر و مباهات از ایشان
خردان چه بزرگی که نکردند به مالم!
از تیره نفسهای حربفان به کسوف است
هر مطلع زیبنده خورشید مثالم
بی رنج حزین از قلمم نکته نریزد
از پیچ و خم فکر، شکن هاست چو نالم
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
این لاله نیست بر سر مشت غبار من
گل کرده است داغ کسی از مزار من
پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق
منقار بلبل است نی رعشه دار من
ای خفتگان خاک، بشارت که می دمد
صبح قیامت از نفس بی غبار من
مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار
می ریخت پارهٔ جگری در کنار من
روز حساب می رسد ای زلف کج حساب
آشفته تر ازین نکنی روزگار من
شکرت چه گویم ای مژه های دراز دست
نگذاشتی به دست کسی اختیار من
عمرم گذشت و یار نیامد به سر حزین
آه از تپیدن دل امّیدوار من
گل کرده است داغ کسی از مزار من
پیرانه سر ز کلک من آید نوای عشق
منقار بلبل است نی رعشه دار من
ای خفتگان خاک، بشارت که می دمد
صبح قیامت از نفس بی غبار من
مژگان ز گریه ریخت وگرنه درین بهار
می ریخت پارهٔ جگری در کنار من
روز حساب می رسد ای زلف کج حساب
آشفته تر ازین نکنی روزگار من
شکرت چه گویم ای مژه های دراز دست
نگذاشتی به دست کسی اختیار من
عمرم گذشت و یار نیامد به سر حزین
آه از تپیدن دل امّیدوار من
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۶
من نه حریف وعده ام طاقت انتظار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
تا به اجل سپارمش جان امیدوار کو؟
می رسی ای صبا اگر از سرکوی یار من
بویی از آن چمن چه شد، برگی از آن بهار کو؟
در صف منکران کنم دعوی عشق و زنده ام
تلخی حرف حق چه شد، آن همه گیر و دار کو؟
شکر که در حساب هم، فارغم از تلافیت
دعوی دل به یک طرف، داغ مرا شمار کو؟
ساقی سرگران من، کشت مرا تغافلت
تلخی عیش تا به کی، بادهٔ خوشگوار کو؟
خوش در توبه می زند ناصح بی خبر ولی
اشک ندامت ازکجا، تهمت اختیارکو؟
چارهٔ رنگ زرد من، باده نمی کند حزین
نیست دلی که خون کنم، دیدهٔ اشکبار کو؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۱
از ما نهان ز فرط ظهوری، چه فایده؟
دایم میان جانی و دوری، چه فایده؟
کام و لبی کجاست که نوشد شراب تو؟
خود مست و خود شراب طهوری چه فایده؟
کس چون حریف جلوهٔ هر جایی تو نیست
گه نوری و گه آتش طوری چه فایده
گیرم کنند چارهٔ شوریدگان تو
ای نوبهار، مایه شوری چه فایده؟
جانسوز ناله های حزین بی اثر نبود
از جام حسن مست غروری چه فایده؟
دایم میان جانی و دوری، چه فایده؟
کام و لبی کجاست که نوشد شراب تو؟
خود مست و خود شراب طهوری چه فایده؟
کس چون حریف جلوهٔ هر جایی تو نیست
گه نوری و گه آتش طوری چه فایده
گیرم کنند چارهٔ شوریدگان تو
ای نوبهار، مایه شوری چه فایده؟
جانسوز ناله های حزین بی اثر نبود
از جام حسن مست غروری چه فایده؟
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
نگذاشت نی به هوشم، از نالهٔ رسایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
بیگانه ام ز خود کرد، آواز آشنایی
در باغ می سراید، هر مرغ با نوایی
دارد دم بهاران، پیغام آشنایی
گویند کیست در شهر، غارتگر شکیبت
سروی ست سرفرازی، شوخی ست خوش ادایی
گرگان یوسف جان، ابنای روزگارند
مردیم از غریبی، ای بی کسی کجایی؟
بازوی زال دنیا، چند افکند به خاکت؟
بی درد، پشت دستی، نامرد، پشت پایی
دامن کشان گذر کرد، یار از سر مزارم
ای ناله های و هویی، ای گریه های هایی
تا آب رفتهٔ جان بازآوری به جویم
قاصد بگو حدیثی، از لعل جانفزایی
از خون دیده در عشق، ساقی پر است جامم
یا حبّذا نعیمی، فی جنهٔ الولایی
گفتی حزین بیدل، با دوریم بسازد
الصّبرُ منک صعب یا منتهی منایی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟
مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری
بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را
که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم
شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری
نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری
به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن
نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟
مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری
بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را
که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم
شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری
نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری
به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن
نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
من صیدم و دام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۳
ناله ام را در دلش تأثیر بودی کاشکی
شکوه ام را گاهگاهی می شنودی کاشکی
سیل را بی تابی از ساحل به دربا می برد
بی قراری های ما، می داشت سودی کاشکی
گلستان نبود به دستان، عندلیبان را چه شد؟
بلبلی از گلبنی می زد سرودی کاشکی
به ز جام می نباشد صیقلی، ساقی کجاست؟
زنگ تقوا، از دل ما می زدودی کاشکی
شبنم از دریای آتش، زود زنهاری شود
مرهمی داغ مرا می آزمودی کاشکی
سوخت جان از شوق، داد از بی زبانی های ما
آتش پنهان ما، می داشت دودی کاشکی
سخت بی ذوق است گلشن، ابر آذاری کجاست؟
بزم مستان را صفایی، می فزودی کاشکی
خنجر ناز تو را، نبود چرا پروای دل؟
عقده ای از خاطر ما، می گشودی کاشکی
شمع گر سوزد به شبها، روز آرامیش هست
چشم آتش بار ما، یکدم غنودی کاشکی
رسته در دل از خرد، خار و خس اندیشه ها
کشت ما را برق عشقی می درودی کاشکی
کلک خاموشت چمن را بی نوا دارد حزین
نغمه ای با عندلیبان می سرودی کاشکی
شکوه ام را گاهگاهی می شنودی کاشکی
سیل را بی تابی از ساحل به دربا می برد
بی قراری های ما، می داشت سودی کاشکی
گلستان نبود به دستان، عندلیبان را چه شد؟
بلبلی از گلبنی می زد سرودی کاشکی
به ز جام می نباشد صیقلی، ساقی کجاست؟
زنگ تقوا، از دل ما می زدودی کاشکی
شبنم از دریای آتش، زود زنهاری شود
مرهمی داغ مرا می آزمودی کاشکی
سوخت جان از شوق، داد از بی زبانی های ما
آتش پنهان ما، می داشت دودی کاشکی
سخت بی ذوق است گلشن، ابر آذاری کجاست؟
بزم مستان را صفایی، می فزودی کاشکی
خنجر ناز تو را، نبود چرا پروای دل؟
عقده ای از خاطر ما، می گشودی کاشکی
شمع گر سوزد به شبها، روز آرامیش هست
چشم آتش بار ما، یکدم غنودی کاشکی
رسته در دل از خرد، خار و خس اندیشه ها
کشت ما را برق عشقی می درودی کاشکی
کلک خاموشت چمن را بی نوا دارد حزین
نغمه ای با عندلیبان می سرودی کاشکی