عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
تهیست کشتی می عمر از آن بغم گذرد
بیار باده که کشتی بخشک کم گذرد
در آتش که منم همدمی کجا یابم
مگر صبا بمن از غایت کرم گذرد
وفا ز تنگ دهانان مجو که اینمعنی
حکایتی است که در عالم عدم گذرد
دلا، به نیک و بد دهر صبر کن کآخر
غم حبیب و جفای رقیب هم گذرد
قدم ز عالم هستی برون زدی اهلی
کجاست مرد رهی کز تو یکقدم گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۸
جان به فکر جهان نمی ارزد
این جهان هم به آن نمی ارزد
بر زمین یکزمان چو دلتنگی
به زمین و زمان نمی ارزد
سود عالم زیان عاقبت است
هیچ سود این زیان نمی ارزد
صحبت باغ اگرچه روح افزاست
منت باغبان نمی ارزد
پیش ما عاشقان نا پروا
زندگی رایگان نمی ارزد
ذوق مستی و می پرستی هم
طعنه ناکسان نمی ارزد
اهلی از کس مخواه مرهم دل
که به زخم زبان نمی ارزد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
گر صد هزار رنج و تعب باغبان برد
گل چون شکفت باد صبا از میان برد
آب بقا مجوی که ظلمات روزگار
مشکل که خضر هم بگذارد که جان برد
بر سنگ اگر کنیم نشان نام خود چه سود
ما را که سیل حادثه نام و نشان برد
عمری بخون دیده چه پروردم آن غزال؟
کز چمگ من زمانه چنان رایگان برد
اهلی تو را که قبله دو باشد نماز تو
شرمنده آن فرشته که بر آسمان برد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
مرا دردی است کز درمان کس تسکین نخواهد شد
طبیبم تا نخواهد کشتن از بالین نخواهد شد
مرا بی باده چون ساغر کسی در خنده چون آرد
شراب تلخ اگر نبود لبم شیرین نخواهد شد
اگر بخت اینچنین یاری دهد یار آنچنان باشد
کسی غیر از اجل یار من مسکین نخواهد شد
چنین بدخو که من دیدم که گردد شاد از او روزی
که روز دیگر از خوی بدش غمگین نخواهد شد
ز اشک و آه خود اهلی گرفتم ره کنی در سنگ
باینها رخنه یی در آن دل سنگین نخواهد شد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۱
غم و فرح بمن می پرست میگذرد
که در دو صاف جهان هر چه هست می گذرد
نه آنچنان گذرد عیش ما که میخواهیم
ولی بهمت رندان مست می گذرد
چو بخت نیست به شیرین کجا رسد فرهاد
درین معامله کی زوردست می گذرد
دلم چو غنچه ازان گل چه طرف بر بندد
که چون نسیم بقصد شکست می گذرد
عجب که خانه عاشق نیفتد از بنیاد
که سیل گریه اش از پای بست می ذرد
نشسته یی بدر صبر تا به کی اهلی
بپای خیز که کار از نشست می گذرد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۰
به پیری چو نجوانان تا کیم دل مست می باشد
جوانی تا به پیری پیری آخر تا بکی باشد
سخن با کس نمیگویم نفس از من نمی خیزد
مگر در مجلس جمعی که آنجا ذکر وی باشد
ز فرمان دل مجنون پریشانند اهل دل
پریشانی کشد آن حی که مجنون میر حی باشد
چو قولت نشنوم ناصح نصیحت هر نفس تا کی
بهل تایکنفس گوشم بقول چنگ و نی باشد
ز داغ لاله رخساران بمردن دل بنه اهلی
که جز مردن دل ما را دوای درد کی باشد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۳
گل بیاد عارضت دل را گشادی میدهد
نیست چون روی تو اما از تو یادی میدهد
از تو چون تالم که این جورم نه امروزست و بس
بخت من دایم مرا کافر نهادی میدهد
گر چه بیداد توام از گریه می سوزد ولی
کشته لعل توام کز خنده دادی میدهد
خوش بهشتی نقد دارد در جهان هر کس که یافت
مجلس عیشی که ساغر حور زادی میدهد
اهلی از نرد فلک غافل مشو گر عاقلی
نیست بی مکری گرت نقش مرادی میدهد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دنیا همه هیچ است و وفا هیچ ندارد
بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد
ساقی می نوشین منه از دست که دوران
در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد
خورشید من از لطف سراسر همه مهر است
با من بجز از جور و جفا هیچ ندارد
بی شمع رخش نیست صفا خانه دل را
گر کعبه بود هم که صفا هیچ ندارد
بحر کرم است آب حیات دهنش لیک
آن بحر کرم بخش گدا هیچ ندارد
آراسته شد از خط سبزش چمن حسن
بی سبزه چمن نشو و نما هیچ ندارد
اهلی است گدای تو از آن زدبدعاست
در دست گدا غیر دعا هیچ ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
چار دیوار جهان کز غصه دلها خون کند
نم کشید از خون ما کس تکیه بر آن چون کند؟
سر فرو بر در می و رندی که از مکر جهان
در زمین خواهی فرو رفتن گرت قارون کند
ناله کم کن ایدل از دردش و گر نالی چو نی
ناله یی باری که دردی از دلی بیرون کند
آتش ما گر بود در جان مجنون همچو شمع
مرغ نتواند که منزل بر سر مجنون کند
ترک خوبان کی کند عاشق بطعن و سرزنش
بلکه گفت و گوی مردم شوق او افزون کند
اهلی اکسیر سعادت نیست غیر از صابری
کیمیای صابری درویش را قارون کند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۵
آنکه لعلش دم عیسی به کرامت دارد
عالمی کشت چه پروای قیامت دارد
عشق را خاصیت این است که با هرکه بود
روزگار از همه دردش بسلامت دارد
داشت دعوی بقدت قامت طوبی که فلک
تا ابد بر سر پایش بغرامت دارد
عاقبت خاک شود در ره سروی به هوس
هرکه در سر هوس آن قد و قامت دارد
اهلی از راهروان است درین خانه خاک
دو سه روزی بهوای تو اقامت دارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
عاشق آشفته دل از طعنه خامی نشود
دامن پاک کس آلوده بجامی نشود
می خور و سبحه و سجاده صد پاره بهل
مزغ زیرک ز پی دانه بدامی نشود
پیش مرغ دل ما کعبه و بتخانه یکیست
طایر سدره مقیم لب بامی نشود
صد ملامت ز بتان بینم و اینطایفه را
کم به بینم که مرا ذوق سلامی نشود
سوخت پروانه و شمع از رخ او یاد نکرد
هیچکس سوخته در آتش خامی نشود
عشق از خواجگی و بندگی آزاد بود
ورنه محمود گرفتار غلامی نشود
هرکه رفتار بتان دید چو اهلی عجبست
که سرش خاک ره کبک خرامی نشود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
خوبان که فرق تاقدم از جان سرشته اند
مردم کشند اگرچه بصورت فرشته اند
در کوی گلرخان پی خواری کشان عشق
یک گل زمین نماند که خاری نکشته اند
زخم بتی است هر سر مویم که بر تن است
بی زخم خویش یکسر مویم نهشته اند
از تیغ نو خطان سر ما را گریز نیست
کاین حرف از ازل بسر ما نوشته اند
اهلی قبای عافیت کارزو بود
چون پوشی این قبا که هنوزش نرشته اند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۴
کم همنفسی پاکدل و راست زبان بود
جز شمع بهر کسکه نشستیم زیان بود
دیدیم پری را نه چنان بود که گفتیم
بسیار شنیدیم چو دیدیم نه آن بود
در خاطر ما بود که جان صرف تو گردد
هر نکته که در خاطر ما گشت همان بود
از سینه صد پاره بیکبار عیان شد
حال دل ما کز نظر خلق نهان بود
در صومعه سجاده نشین نیز چو دیدیم
در حلقه ذکر از غم دل نعره زنان بود
امروز نه لب میگزد از کینه من باز
تا بود مرا یار چنین دشمن جان بود
اهلی تو همان روز که دیدی رخ آن مه
حال شب غم پیش تو چون روز عیان بود
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۰
فصل گل نوروز شد دارد جهان حالی دگر
می خور وفاداری مجو از عمر تا سالی دگر
ای مست ناز از کف منه جام شراب لاله گون
کاین عارض گلرنگ تو دارد ز می حالی دگر
گر حرف نومیدی رسد فال مرا صدره زنو
چشم امیدم همچنان بازست بر فالی دگر
غم نیست گر مرغ دلم شوق تو او را پر بسوخت
میروید از تیر تواش هردم پر و بالی دگر
با آنکه از پامال غم اهلی چو موری کشته شد
بیند هنوز از جور تو هر لحظه پامالی دگر
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
از بیم غصه شب و خوف ملال روز
روزم خیال شب کشد و شب خیال روز
آسوده خسته یی که بخواب عدم بود
وارسته از عذاب شب و قیل و قال روز
شب همچو شمع سوخته و روز مرده ایم
آنست حال ما شب و اینست حال روز
آن چشمه حیات کجا تیره دل کجا
هرگز که دید در شب ظلمت مجال روز
امشب که یار زلف پریشان گشاده است
اهلی بیا و در دل شب بین جمال روز
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
مرو از دیده چو برق و بمن زار ببخش
بارها سوخته یی خرمنم انبار ببخش
شرف صحبت گل محو کند زشتی خار
نیکی خود نگر و جرم من خوار ببخش
کرد دل میل تو و دیده بود اشک افشان
هرچه دل کرد بدین دیده خونبار ببخش
گر سر نامه گشایی بودش باد بهار
بگشا سنبل و صد نافه تاتار ببخش
حاجتم از شکرستان لبت حاصل کن
نیست خود حاجت گفتن که چه مقدار ببخش
عاقبت جان نبرد هرکه غم عشق گزید
ای اجل بگذر و مارا بغم یار ببخش
گر چو شمع سحرت باد دهد مژده دوست
حاصل زندگی خویش بیک بار ببخش
چون بمیخانه رسی از سر و دستار مگو
بلکه در پای قدح نه سرو دستار ببخش
گر نبخشی بنکویان بد اهلی ساقی
به پشیمانی رندان گنهکار ببخش
چو مه بمهر فلک شهره در جهان کم باش
به نور معنی خود آفتاب عالم باش
قبای اطلس گل زود میرود بر باد
بخلعت ابدی همچو سرو خرم باش
بهست و نیست چرا غم خورد کسی ساقی
بجان دوست که تا باده هست بیغم باش
بکنج میکده بنشین چو جام جم با تست
بصد شکوه فریدون و حشمت جم باش
حکایتی که ز فرهاد و بیستون گویند
کنایت است که در کار خویش محکم باش
چو خار راه مسیحاست سوزنی در عشق
مجرد از دو جهان چون مسیح مریم باش
بهشت عدن نیز زد به گفتگو اهلی
رقیب اگر نشود آدمی تو آدم باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
ای دل گه وصلش بجوار دگران باش
چشم تو فضول است خدا را نگران باش
چون عمر گرامی گذرد باد صبوحی
برخیز و دمی واقف عمر گذران باش
خواهی که نباشد خبر از تلخی مرگت
پیمانه می پر کن و از بیخبران باش
ای یوسف جان اهل نظر قدر تو دانند
زنهار که دور از نظر بی بصران باش
تا خون کسی دامن پاک تو نگیرد
واقف زنم دیده خونین جگران باش
اهلی که زند دم ز سفال سگ کویت
گو خاک فدم همچو گل کوزه گران باش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
یار باید بر سر ما سایه گستر بودنش
هرکه شد خورشید باید ذره پرور بودنش
پیش ما سهل است چون فرهاد ترک جان ولی
حیف باشد خسرو خوبان ستمگر بودنش
ما بهمت چون سکندر دست شستیم از حیات
تا نباید آب خضر از ما مکدر بودنش
دست و پا نتوان زدن در بحر عشق از زیرکی
غرقه طوفان چه حاصل از شناور بودنش
در طریق عاشقی اهلی سر و سامان مجوی
هرکه این ره میرود باید قلندر بودنش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۰
بصبح وصل کشد این شب ستم خوشباش
رسد بخانه ما آفتاب هم خوشباش
غمی که میرسد از دوست عاشقانه بکش
کسی همیشه نماند اسیر غم خوشباش
تو مرغ زیرکی از خار و گل منال ایدل
چو خار و گل همه خواهد شدن عدم خوشباش
ز بهر جام جم و آب خضر غصه مخور
نه آب خضر بماند نه جام جم خوشباش
ز آفتاب به خیبت متاب رخ اهلی
که بر تو نیز فتد سایه کرم خوشباش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۷
ز سنگ دل شکنان دل حزین چرا داریم
که سنگ می شکند شیشه یی که ما داریم
بیا که ساقی ما را شکایت از کس نیست
وگر کند گله ما هم بهانه ها داریم
ز گلستان نکویی نمیرسد مارا
بغیر بویی و آن نیز از صبا داریم
غبار خاطر ما از کدورت غیرست
وگرنه با همه آیینه وش صفا داریم
کسی ندید زبونتر ز ما که سوزد چرخ
مگر ستاره بخت زبون که ما داریم
بخنده گفت که خوشباش کانچنان هم نیست
که نا امیدی بیچاره یی روا داریم
نگو بپوش ز روی بتان نظر اهلی
تو لب بپوش که ما گوش بر قضا داریم