عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
ای ز بالای تو طوطی در کنار آئینه را
وز گل روی تو سامان بهار آئینه را
صبح را رشگ رخت افکنده است از چشم خویش
دیگر از خورشید ننهد در کنار آئینه را
زلف دلبند تو چون حیران خود می بیندش
بخشد از هر حلقه چشم سرمه دار آئینه را
در طریقت دل برنگ و بوی دادن ابلهیست
کس نمی آراید از نقش و نگار آئینه را
قیمت روشندلان بنگر که در روز مصاف
شیر مردان حرزجان سازند چار آئینه را
اینچنین کز رشک رویت دست بر سر می زند
می سزد گر کس نسازد دسته دار آئینه را
دل مدام از گرد غمهای تو می بالد بخویش
در دیار عشق می باید غبار آئینه را
برق حسنش نه همی بر خرمن ما زد کلیم
کرد خاکسترنشین چون ما هزار آئینه را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲
چند از شرم تو باشد در نقاب
رخ بپوشان تا برآید آفتاب
بر سر هر عضو من دردت نهاد
نقطه داغی نشان انتخاب
تا در آب افتاده عکس عارضت
می نیاسودست موج از اضطراب
بر بیاض دیده از خون جگر
می نویسم خط بیزاری خواب
می کند هر شام در تحت الثری
خاک از رشک تو بر سر آفتاب
دسته گل تحفه می آرد نسیم
تا برد از سینه ام بوی کباب
شب کلیم از دیده می بارد سرشک
روز از منزل برون می ریزد آب
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
باده در دور غمت بسکه نشاط افزا نیست
پنبه را نیز سر همدمی میناست
می نمایند مه عید بانگشت، بهم
سوی ابروی تو میل مژه ها بیجا نیست
هیچ ازین دیده خونابه گشادیم نشد
چکنم گوهر مقصود درین دریا نیست
لب ز هم وانشود تا ز می اش پر نکنم
شیشه سان غلغل نطقم بجز از صهبا نیست
هوش دادم بصبا بوی تو نگرفته هنوز
تا نگویند که مجنون تو خوش سودا نیست
گر ندارد غم ما دهر، نرنجیم ازو
زانکه در خاطر ما نیز غم دنیا نیست
آخر دور فلک شد، بکدورت خو کن
باده صاف دگر در ته این مینا نیست
یک بیک وعده او را همه دیدیم کلیم
نیست یکروز که شرمنده صد فردا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
از پیچ و تاب فکر تنم صد شکن گرفت
آسان نمی توان سر زلف سخن گرفت
بر تشنگان عقیق لبت را حلال کرد
خطت که آمد و سر چاه ذقن گرفت
بر عارض تو چهره شدن حد شمع نیست
گریان ز بزم رفت و سر خویشتن گرفت
بر روی آب رخصت سجاده گستری
اول نداشت موج، ز مژگان من گرفت
معشوق خردسال بود سازگارتر
سروی که قد کشیده دلش از چمن گرفت
دارم تبی چنانکه سرانگشت را طبیب
برداشت تا زدست من اندر دهن گرفت
بر حرف من کلیم نگفتی گرفت نیست
این چیست کاتش از نفست در سخن گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
کی رفیقان ره خوف و رجارا دیده است
شوق پابرجا و صبر بیوفا را دیده است
روز محشر بازگشت جان بتن از شوق تست
ورنه مسکین عمر ما این تنگنا را دیده است
گر به ما داغ محبت گرم خون باشد رواست
روز اول چشم چون واکرد ما را دیده است
چشم مستت را غم برگشته مژگان تو نیست
همچو او صد عاشق رو بر قفا را دیده است
آب حیوان نیست چون خاک قناعت سازگار
از خضر پرسیده ام کاب بقا را دیده است
از سیه روزی رهائی نیست مژگان ترا
گرچه ابرویت بسر بال هما را دیده است
دیده ما شد سفید و خاکپایت را نیافت
گرچه کاغذ گاه وصل توتیا را دیده است
نیل رخت ماتم ما در خم افلاک نیست
طالع ما مرگ چندین مدعا را دیده است
پا ز جیب و دست از دامن همی جوید کلیم
دست و پا گم کرده تا آن دست و پا را دیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
مرا ز زلف تو غیر از شکست و محنت نیست
بنای خانه زنجیر بهر راحت نیست
برهنه پای نخواهیم ماند، آبله هست
در آن دیار که کفشی بپای همت نیست
چنین که قافله آه می رود بشتاب
بکشور اثرش فرصت اقامت نیست
صفا در آخر بزم شراب اگر نبود
عجب مدار که ته شیشه بیکدورت نیست
دوام روزه زاهد نه از برای خداست
که طفل طبعش قادر بترک عادت نیست
اثر اگر نبود با دعای من سهلست
همین بسست که شرمنده اجابت نیست
بنزد من که بآزار کس دلیر نیم
اگر چه کشتن شمعست بی شجاعت نیست
سخن فروشی، فرزند خود فروختنست
کسیکه لاف سخن زد اهل زغیرت نیست
دکان شعر ببازار امتیاز کلیم
توان گشود ولیکن ز شرم رخصت نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
نه همین سودای ابرویت مرا دیوانه ساخت
برهمن از شوق او محراب در بت خانه ساخت
مستی چشم تو را نازم که در دوران او
سبحه را زاهد به می گل کرد و زان پیمانه ساخت
رخنه در آهن فتد از سایه ی مژگان تو
یک نفس آیینه را هم می تواند شانه ساخت
دانه ی بسیار در کارست بهر صید خلق
حق به دست زاهد از آن سبحه را صد دانه ساخت
تا به کی باشم طفیل جغد در ویرانه ها
من که از سنگ حوادث می توانم خانه ساخت
یک نفس هشیار بودن عمر ضایع کردنست
گر نداری باده باید خویش را دیوانه ساخت
فارغ از دریوزه ی می خانه ها گردیده ام
کار عقل و هوش را آن نرگس مستانه ساخت
تا شود روشن که مسکین کشته ی بیداد کیست
گنبد از فانوس باید بر سر پروانه ساخت
آن نگاه آشنا سرمشق فکرم شد، کلیم
آشنایم با هزاران معنی بیگانه ساخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
آن سرو روان تا به گلستان گذری داشت
پروانه صفت گل هوس بال و پری داشت
دل از خم زلف تو برون رفت و نگفتی
کاین حلقه ی ماتم زدگان نوحه گری داشت
گامی به غلط هم سوی مقصود نرفتیم
گویی ره آوارگیم راهبری داشت
پیوسته چو آیینه طفیلی نگاهم
او سوی من افکند و نظر با دگری داشت
تا شد مژه بی اشک فتاد از نظر من
اکنون چه کنم رشته که گاهی گهری داشت
بی آب درین بادیه یک گام نرفتیم
هر نقش قدم در ره او چشم تری داشت
آشفتگی زلف تو ربط از سخنم برد
زین بیشتر این رشته ی شوریده سری داشت
پروانه کسی در قفس این شمع نکردست
در پای تو افشاند اگر بال و پری داشت
منگر به کلیم از سرخواری که درین باغ
این خار بن سوخته هم برگ و بری داشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
پنبه ها بر روی داغ از آتش دل در گرفت
وقت مرهم خوش که بازم سوختن از سر گرفت
سرکشی با خاکساران کی به جایی می رسد
سرو من از خاک نتوان سایه ی خود برگرفت
من کجا، بد گردی افلاک و انجم از کجا
خاطرم در بزم عیش از گردش ساغر گرفت
گلستان چون ساقی مستان ندارد گلبنی
تا گل ساغر ازو چیدم گل دیگر گرفت
از خشن پوشی برون آورد فیض گلخنم
تن قبای تن نما اکنون ز خاکستر گرفت
بستگی در کار عاشق مایه ی کام دلست
رشته نتواند گهر را بی گره در بر گرفت
اشک را در چشم از لخت جگر نتوان شناخت
طفل خودسر بود رنگ همنشینان برگرفت
برنمی خیزد کلیم، از بستر راحت تنم
پیکر و بستر ز خون دل به یکدیگر گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵
عشق را بخت تیره در کارست
جلوه ی شمع در شب تارست
خوش به گرد سر تو می گردد
جگرم خون ز رشک دستارست
بس که بازار خار و خس گرم است
شاهد گل غریب گلزارست
رشک ابروی تو زکارش برد
پشت محراب زان به دیوارست
موبه مویم ز بس که مضطربست
کوکب داغ سینه سیارست
سینه بی ناوکی نخواهد ماند
مرغ این آشیانه بسیارست
نیست مژگان به گرد چشم کلیم
در رهت پای دیده بر خارست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت
سنگی که ره فتاد بر او نقش پا نداشت
دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید
ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت
شمعم ز باد دامن فانوس می کشد
آن محنتی که در ره باد صبا نداشت
از های های گریه ی من تا دلش گرفت
دیگر چو آب تیغ، سر شکم صدا نداشت
بر سینه خط زخم چو خوانا نوشته شد
داغ ارچه بود حاجت این نقطه ها نداشت
روزی هزار بار اگر گریه دیده را
میشست بی تو خانه ی چشمم صفا نداشت
جز خاک کوی دوست که نتوان ازو گذشت
از چاک سینه بستن خونم دوا نداشت
گر آب ودانه در قفس مرغ دل نبود
صیاد را چو جرم قفس این فضا نداشت
از گریه ام که زیب عروسان گلشنست
پای گلی نبود که رنگ حنا نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
رفتن ز درت کار من دل نگران نیست
گر کشته شوم خونم از آن کوی روان نیست
با تیر بلا چون هدفم روی گشاده
گر کوه شود درد غم عشق گران نیست
حال من بی برگ نوا را چه شناسد
آن سرو که آگاه ز تاراج خوان نیست
رسوائی ما را ز کفن پرده شناسد
گر شمع به فانوس رود، باز نهان نیست
شمشیر تو خوبست که بیخواست برآید
فیضی نرساند به دل آبی که روان نیست
طالع مددی گر نکند کی به کف آبی
بی یاری کس تیر در آغوش کمان نیست
کس واقف حیرانی ما نیست درین بزم
کانجا که تویی دیده به غیری نگران نیست
در دامن الوند دگر غنچه شود گل
زنهار مگوئید کلیم از همدان نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
پیچیده تر ز طره ی او دود آه ماست
برگشته تر از آن مژه بخت سیاه ماست
در راه او به خون خود از بس که تشنه ایم
هرکس که چاه می کند او خضر راه ماست
ما را چو کاه تکیه به دیوار خلق نیست
خاکیم و بردباری پشت و پناه ماست
یک کس به سوی مقصد خود ره نمی برد
دنیا زبس که تیره ز بخت سیاه ماست
ما را چو سوختی تو هم افزوده می شوی
ای شعله سرکشیت ز مشت گیاه ماست
کوتاه می شود همه شمعی ز سوختن
شمعی که سر به عرش رسانیده آه ماست
تا دیده ای به گلشن رخسار او کلیم
همچون نسیم نکهت گل با نگاه ماست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
جگر ز زخم تو معمور و دل ز غم شادست
ز یمن جور تو اقلیم درد آبادست
اجل زهر غمم آسوده کرد و دانستم
که شمع را اگر آسایشی است از با دست
بآن رسیده که رامم شود، رمش ندهی
دمی بخواب شو ای بخت وقت امدادست
بهشت چون زبنی آدمست دلخوش دار
که مانده از پدر این باغ و وقف اولادست
زشرم قد تو در باغ سرو پابرجای
چو بندگان بگریزد اگرچه آزادست
هنوز تیشه سر از پیش برنمی دارد
زبسکه منفعل از سعیهای فرهادست
کسیکه زلف بپایش فتاده می بیند
گمان برد که ز شمشاد سایه افتادست
هلاک همت مرغ شکسته بال دلم
که از شکاف قفس در کمین صیادست
چه حاجتست بقاصد که نامه های کلیم
بدست آه روان همچو کاغذ بادست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
دل از سر کوی تو اگر پای کشیده است
باز آمدنش زودتر از رنگ پریده است
ناصح هذیان گوید و ما را تب عشق است
مابسمل و او می طپد اینرا که شنیده است
حال دل صدپاره که در نامه نوشتم
در یار اثر کرده که ناخوانده دریده است
در جیب تفکر سر خود کرده فراموش
کس به ز جرس سر بگریبان نکشیده است
مرغ دل ما را روش کاغذ باد است
بی رشته بپا از کف طفلان نپریده است
در پیرهن طاقت گلها زده آتش
آن سبزه که شبنم ز در گوش تو دیده است
خون در جگرم کرده رم طایر معنی
تا بر سر تیر قلم فکر رسیده است
دانی عرق نقطه بروی سخن از چیست
بسیار بدنبال سخن فهم دویده است
آن طفل که پرورده بدامان قناعت
گل راچو شکر خورده و از شیر بریده است
خرسند بهیچست کلیم از چمن حسن
بر سر زده است آن گل وصلی که نچیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹
عارف که جا بجز سر کوی فنا نساخت
جائیکه سیل راه ندارد سرا نساخت
افلاک را بفکر من انداخت وصل او
کم بخت را سعادت بال هما نساخت
در ملک زندگی دل بیشور عشق نیست
آری بدهر کس جرس بیصدا نساخت
زان کوی پا کشیدم و رفتم ز یاد او
داروی ناگوار صبوری مرا نساخت
عاشق که چشم حسرت او وقف آن لبست
تا داشت دسترس بنمک توتیا نساخت
دانی کرا ز شیردلان، مرد گفته اند
آنرا که تنگدستی، بیدست و پا نساخت
گفتم که دل بدست من آمد زترک عشق
دل کز تو شد جدا بمن بینوا نساخت
شمشیر امتیاز جهان را برش نماند
یک جوهری درو خزف از هم جدا نساخت
در روزگار تنگدلی عام شد کلیم
زانسان که شمع در دل فانوس جا نساخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
صبر را از دهنت حوصله تنگ آمده است
ناله ها را ز دلت تیر بسنگ آمده است
مژه ات آفت جان، ترک نگاهی خونریز
بسته آن غمزه دو شمشیر و بجنگ آمده است
بدگمانی دلم ز آن صف مژگان داند
گر با سلام شکستی ز فرنگ آمده است
چه قمارست که در کوی بتان می بازند
هر که باز آمده در باخته رنگ آمده است
عیب آن زلف رسائیست، که در دامن تو
هر که دستی زده آن طره بچنگ آمده است
اره تا نخل تمنای مرا قطع کند
همه تن پا شده وز پشت نهنگ آمده است
در دل بر رخ هر کس نگشائیم کلیم
ای بسا عکس که در آینه زنگ آمده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
صبرم حریف دوری طاقت گداز نیست
شام غمست این سر زلف دراز نیست
گر کوتهست دست امیدم عجب مدار
در دعوی گزاف زبانم دراز نیست
برخاستن ندارد، افتادنم چو شمع
از صد نشیب بخت مرا یک فراز نیست
در دیده ایکه آن برورو جلوه می کند
یک قطره اشک نیست که آئینه ساز نیست
عادت بشام بخت سیه بسکه کرده ام
چشمم بروز چون پرپروانه باز نیست
باشد پسند اهل جهان رد اهل دل
آب قبول در گهر امتیاز نیست
آب آنقدر که دست بشوئیم از سخن
در جویبار خانه معنی طراز نیست
زینسان که در میان حوادث فتاده ایم
در معرض خطر سپر تیغ باز نیست
هر که کلیم دست دهد سر بپایش نه
وقت معینی ز پی این نماز نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
گردون در آتش از حسد جوهر منست
پرواز من بلندتر از اختر منست
شبنم ببال جذبه خورشید می برد
کس را چه حد بستن بال و پر منست
پامال و خاکسار و زهر باد بیقرار
نقش قدم براه وفا همسر منست
سهلش مبین که سکه مردان همین بود
نقش حصیر فقر که بر پیکر منست
سالک بمقصد از ره تجرید می رسد
در راه عشق رهزن من رهبر منست
گر در غم تو بگذرد از سر چه فایده
خوناب دل که صندل دردسر منست
از آتشی که در ته پایم نهاده شوق
اشکم بدیده سوخته چون اخگر منست
از سایه می هراسم از آئینه می رمم
هر گه دو کس بهم رسد آن محشر منست
بد نام فسق زاهد میخانه ام، کلیم
وز باده روزه دار لب ساغر منست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
دل که چون نرگس مستت بشراب افتادست
دفتر معرفت ماست در آب افتادست
ما زآغاز و زانجام جهان بیخبریم
اول و آخر این کهنه کتاب افتادست
غمزه ات کار دلم ساخت بیک چشم زدن
دامنی تا زدی آتش بکباب افتادست
شکر چشم تو کند محتسب شهر کزو
هر کجا میکده ای هست خراب افتادست
شیشه از باده برنگیست که می پنداری
دختر رز را آتش بنقاب افتادست
از حریفان قمار تو نماندست کسی
کار سر باختن اکنون بحباب افتادست
بر رخ ساقی گلرنگ پریشانی زلف
عکس موجیست که بر روی شراب افتادست
دفتر حسن بهارست که در عهد تو شست
برگ گل نیست که از باد در آب افتادست
چشمه ساری شده است از نگه شادابش
چشم گریان کلیم ار بسراب افتادست