عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷
باغ و راغ من خونین جگرست
نفسی کز دل من تنگ ترست
ز آنچه آن سرو بخود می پیچد
پیچش طره و تاب کمرست
بیزبان باش، نبینی که قلم
با زبانست و سرش در خطرست
آب از اشک جگرسوزی خورد
نخل آهم که سراسر ثمرست
همت عالی ما هست تهی
شاهبازیست که بی بال و پرست
برنگردیده بچشمم تا رفت
خواب با اشک مگر هم سفرست
نکهت گوهر دلها سفته
مژه حکاک عقیق جگرست
بیم سر باشد اگر در ره عشق
چون سرت پای شود بیخطرست
آستین هر که بدستش افتاد
در پی کشتن شمع سحرست
اختر طالع وارون کلیم
نظر تربیتش از شررست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸
نام ترا شنیدن، چون آرزوی جانست
بر لب مقام دارد، چون درد لب همانست
یک مرغ فارغ البال، در این چمن ندیدم
در دام اگر نباشد، در بند آشیانست
شوخ الف قدمن، هر گه کمان کشیدی
پنداشتم خدنگی، در خانه کمانست
دل شد هزار پاره، نالد هزار دستان
این خود ز قصه عشق، آغاز داستانست
در باغ آفرینش، ما بخت شعله داریم
از چارفصل ما را، قسمت همین خزانست
از دست و پا زدن ها، کاری نمی گشاید
پا بر نیاید از گل، دستم بسر همانست
آهی که بی سر شکست، از دل بلب نیاید
هر جا که باشد این گرد، همراه کاروانست
گر در بلای غربت، آواره وطن را
چیزی به از وطن هست، مکتوب دوستانت
غم را کلیم شادی، از بخت خفته ماست
پیوسته دزد خوشدل، از خواب پاسبانت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
چشم هر کس گر بیار ماه سیما روشنست
ز آتش دل همچو مجمر دیده ما روشنست
هر که را ایام پیش آورد زودش پس نشاند
این پشیمانی ز جزر و مد دریا روشنست
نور بی برگی کند در خانه ها کار چراغ
عمرها شد کز حباب این نکته بر ما روشنست
عقل دیوانه است، هر جای بوی می افسون دمید
روح پروانه است هر جا شمع مینا روشنست
منت زلف تو طوق گردنم بادا کزو
حال دلها بر تو در شبهای یلدا روشنست
کار ما گر نیست دلخواهش نگیرد کار تنگ
از تغافلها که دارد کارفرما روشنست
اینکه اشکست، اینزمان خون جگر خواهد شدن
پیش پیش امروز بروی حال فردا روشنست
شیشه می عینک بینائیت بادا کلیم
تا بدانی دیده ها از نور صهبا روشنست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴
دیده چشم می پرستی دیده است
اشکم از مستی بسر غلطیده است
دل بر او رفت اینجا جا نبود
سینه تنگ و آرزو بالیده است
زلف در گوش تو شرح حال ما
گفته است اما بهم پیچیده است
بسکه می بیند ز ما دیوانگی
دیده داغ جنون ترسیده است
روزگار اندر کمین بخت ماست
دزد دایم در پی خوابیده است
غمزه اش در بند دارد خنده را
زاب لب شیرین شکر دزدیده است
خویش و قومی نیست تا رسوا شویم
عیب ما را بیکسی پوشیده است
کارم از غم رونقی دارد کلیم
دست بر سر آستین بر دیده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
حسن اگر در پرده باشد عشق ازو دیوانه نیست
بر چراغ روز بال افشانی پروانه نیست
تا طبیب خستگان عشق چشم مست اوست
ناله بیمار غیر از نعره مستانه نیست
نیست سامانی به غیر از رخنه در ویرانه ام
گر به سامان دام ماهی آب دارد دانه نیست
با دل روشن کدورت همره دیرینه است
گر مرادت شمع بیدو دست در این خانه نیست
سیل گه جاروب منزل گاه فرش خانه است
فقر را زین به متاعی زینت کاشانه نیست
صید معنی را ز بس می بندم و وا می کنم
هر که می بیند مرا گوید به جز دیوانه نیست
مزرع امید را از گریه نتوان سبز کرد
آب شور چشمه ما سازگار دانه نیست
زخمها برداشت تا زلف تو را تسخیر کرد
دست سعی هیچکس بالای دست شانه نیست
هر کس از بیداد گردون شکوه ای دارد کلیم
گر تو هم داری بگو، اینجا کسی بیگانه نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
دل یوسف نژادان یوسف چاه زنخدانت
گریبان چاک می روید گل از شوق گریبانت
سپاه غمزه ات را در هزیمت فتح می باشد
شکست افتاد در دلها چو برگردید مژگانت
حریف دادخواهان نیستی بیداد کمتر کن
چو گل بر میفروزی گر بگیرد خار دامانت
زچاک زخم صدجا می گشایم در بروی او
زند گر بر دل حلقه زلف پریشانت
چنان خواهم بمستی کام از لعل لبت گیرم
که گردی از نمک باقی نماند در نمکدانت
باین ضعفی که نتوانم به بیهوشی زخود رفتن
توانم رفت چون پروانه هر ساعت بقربانت
تمام از پای تا سر مهربانی و وفائی تو
بزخم صید مرهم می گذارد آب پیکانت
مگر بادی بقصد کشتن شمع مزار آید
وگرنه کیست کاید بر سر خاک شهیدانت
کلیم آنروز سردار وفاکیشان ترا دانم
که در راه وفای او نه سر مانده نه سامانت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
در کلبه ما تا بکمر موج شرابست
تا ساغر تبخاله ما پر می نابست
چشمت لب ما غمزدگان را ز فغان بست
خاموش نشینیم که بیمار بخوابست
بیتابی پروانه بر او چه نماید
آن شعله که خورشید ازو در تب و تابست
در گریه ندانم که چرا می روم از خود
بیهوشیم از چیست چو در ساغرم آبست
یک گل بهواداری گلشن بکفم نیست
از تربیت باغ چه در دست سحابست
ویرانه من پرتو خورشید ندیدست
هرچند که این خانه زبنیاد خرابست
در سربسر ملک وی از گریه خلل نیست
تا ساقی ما پادشه عالم آبست
امید درین ره بدل سوخته دارم
پرواز من از بال و پر مرغ کبابست
می رنجم ازو، رنجش دیوانه ز طفلان
پروای که دارد گله ام در چه حسابست
آن شعله که در جان کلیم آتش کین زد
بر بوالهوسان هر شررش قطره آبست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
چشم دلجوئی دلم از مردم عالم نداشت
داغ من مرهم ندید و راز من محرم نداشت
بلبل این گلستان صد آشیانرا کهنه کرد
آن گل خودرو وفایش عمر یک شبنم نداشت
منکه غمخوار دلم از من مپرس احوال او
عالمی غم داشت دل اما غم عالم نداشت
بر سر ما تیغ بیداد تو ابر رحمتست
رحمتی زین به که زخمش حاجت مرهم نداشت
از خموشی گوهر مقصود می آید بچنگ
هیچ غواصی نکرد آنکس که پاس دم نداشت
در وداعش دیده طوفان خیز می بایست حیف
کز تف دل دیده ام چون چشم عینک نم نداشت
بر لب لعلت خراشی دیدم و مردم زرشک
این نگین کی کنده شد نقشی خود این خاتم نداشت
بسکه در خاطر خیال خال آن لب جا گرفت
کعبتین آرزویم غیر نقش کم نداشت
عاقبت از دیده دست تربیت شستم کلیم
زانکه آن گوهر که من زین بحر می جستم نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
آن جنگجو که هیچ ملال از جفا نداشت
صلحش بسان رنجش عاشق بقا نداشت
دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید
ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت
شمعم زباد دامن فانوس می کشد
آن محنتی که در ره باد صبا نداشت
ازهای های گریه من تا دلش گرفت
دیگر چو آب تیغ سر شکم صدا نداشت
بر سینه خط زخم چه خوانا نوشته ای
داغ ارچه بود حاجت این نقطه ها نداشت
روزی هزار بار اگر گریه دیده را
می شست بیتو خانه چشمم صفا نداشت
گر آب و دانه در قفس مرغ دل نبود
صیاد را چه جرم، قفس این فضا نداشت
از گریه ام که زیب عروسان گلشنست
پای گلی نبود که رنگ حنا نداشت
دل ترک آشنائی ما زود کرد و رفت
زان شد پسند یار که عیب وفا نداشت
دست جنون لباس چو کند از بر کلیم
چون غنچه رخت زیر بزیر قبا نداشت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
دل دامن مجاورت چشم تر گرفت
با طفل اشک صحبت دیوانه در گرفت
نقشم ز یمن فقر بافتادگی نشست
نتوان بسان سایه ام از خاک برگرفت
بیطالع از زلال خضر خون خورد که شمع
جان کاستن وظیفه ز فیض سحر گرفت
در باغ دهر جز بر پژمردگی نداد
گوئی نهال بخت من آب از شرر گرفت
آبی ز آبله برخ پای خفته زن
باید ز پیش رفته رفیقان خبر گرفت
زنگ از دلت بصیقل سامان نمی رود
خواهی اگر ز آینه خود را زبر گرفت
از دل حدیث آرزویت چون بنامه رفت
از اشتیاق مور رقم بال و پر گرفت
صحبت میان صافدلان هم بسر نرفت
در روزگار ما دل آب از گهر گرفت
چون کشور وجود عدم گرچه تنگ نیست
آسوده تر کسی است که جا بیشتر گرفت
صندل بخامه مال ز خوناب دل کلیم
کز حرف اشتیاق منش دردسر گرفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
راحتی دارم که با سودای عشقم کار نیست
ورجگر سوزی ندارم آهم آتشبار نیست
عندلیب ما بامید چه بندد آشیان
شبنم و گل را چه آمیزش درین گلزار نیست
گر وفا پیام نبندد روی گردان می شود
پشت طاقت در سر کوی تو بر دیوار نیست
از گلستانی که زاغ و بلبلش هم نغمه اند
چشم بستم بیش ازین در دیده جای خار نیست
در محبت بیکسی در عشق تنهائی خوشست
شادمانی بهتر از آن غم که بی غمخوار نیست
هجر تا آمد کلیم خسته دل تسلیم کرد
می شناسد طاقت خود را حریف آزار نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵
فراق همنفسان جان بیقرارم سوخت
گیاه خشکم و هجران نوبهارم سوخت
چو من مباد کس آواره هزار وطن
فلک ز داغ فراقت هزار بارم سوخت
زمانه از شب تارم چراغ باز گرفت
پس از وفات من آورده بر مزارم سوخت
سرشک راه بدامن نبرد در شب هجر
چو شمع لخت جگر گرچه بر کنارم سوخت
طبیب مرده دلان بعد مرگ مشفق شد
بوعده کرد وفا چون در انتظارم سوخت
مرا جدائی جانان دگر نکشت کلیم
چه منت است تف آه شعله بارم سوخت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
ناله می آید بکویت راه چندان دور نیست
گر تو هم گاهی کنی یاد اسیران دور نیست
گرچه ما را می دهی بر باد بفشان دامنت
تا بدانی خاک مشتاقان زدامان دور نیست
کیست در کویت که شبها ناله ام نشنیده است
جمله می دانند کاین بلبل زبستان دور نیست
می کند هجرت مدار از آنکه می داند که من
گر کشد کارم بمردن آبحیوان دور نیست
تا دل و جان بود دادم، ای صبا آخر تو هم
بوی گل را قیمت ارزان کن گلستان دور نیست
دست بیتابی بفرقم مشت خاکی هم نریخت
تا زدامانت جدا شد از گریبان دور نیست
با بلا هم پیرهن یارب کسی چون من مباد
پا اگر در دامن آرم از مغیلان دور نیست
دور از آن درگه ندارد خاطرجمعی کلیم
از وطن آواره گر باشد پریشان دور نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
دجله اشک از بهار شوق طغیان کرده است
رازهای سینه را خاشاک طوفان کرده است
دل گمان دارد که پوشیده است راز عشق را
شمع را فانوس پندارد که پنهان کرده است
زاهد از حسن جهان آرای جانان می کند
آنقدر ذوقی که دیوار گلستان کرده است
منت باران بکشت آرزویش می نهد
غمزه ات گر خسته ایرا تیرباران کرده است
می شود اول ستمگر کشته بیداد خویش
سیل دایم بر سر خود خانه ویران کرده است
در گلستان وفا، بلبل بگل هرگز نکرد
آن نظربازی که چشمم با مغیلان کرده است
ربط سرها ماند با زانوی غم دیگر سپهر
هرکجا دیده است پیوندی پریشان کرده است
زلف هندوی ترا از دلبری خط توبه داد
کافری را کافر دیگر مسلمان کرده است
فکر پرواز گلستان دارد اندرسر کلیم
ساز راه گلشن کشمیر سامان کرده است
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
گاهی از خاک درت مرهم بزخم ما به بند
اینچنین مگذار ما را یا رها کن یا به بند
حفظ بی برگی به از سامان کن ار وارسته ای
خانه از اسباب چون خالی شود در را به بند
رنگ ما چون مرغ وحشی زود از رو می پرد
ساقی از یکجرعه ما را رنگ بر سیما به بند
در کمین بنشین اگر خواهی شکار افتد بدام
خویش را بنمای و پای آهوی صحرا به بند
تارهای زلف را ای شوخ بر گردن مپیچ
رشته بر آن دسته گل از رگ جانها به بند
حرف را با صرفه میگو تا کدورت ناورد
باده گر خواهی که صاف آید سر مینا به بند
تار زلفت را بصید دیگری ضایع مکن
هر چه می ماند ز بال ما بپای ما به بند
جز پریشانی دگر سودی نمی بینم کلیم
پند من بشنو بزلف او ره سودا به بند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
هر کس بتو دلربا نشیند
بسیار ز خود جدا نشیند
همچون هدفم سفید شد چشم
تا ناوک تو بجا نشیند
از بس تنگست بزم وصلت
جا نیست که نقش پا نشیند
مرغ الفت پرید ازین باغ
شبنم از گل جدا نشیند
باشد بلبت نشان دندان
نقشی که بمدعا نشیند
در دامن من فلک کند سیر
خاری که مرا بپا نشیند
از کوی وفا هر آنکه برخاست
در راه تو بیوفا نشیند
از راه وصال برنخیزد
گردی که بروی ما نشیند
در بزم جهان کلیم شمعست
می سوزد هر کجا نشیند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
از هجوم خط دلی باطره پرفن نماند
مور چندان شد که آخر دانه در خرمن نماند
مرغ گیرائی ز دام زلف او پرواز کرد
ناوک اندازی آن مژگان صیدافکن نماند
بخیه بر زخم دل ما تنگ می گیرد بسی
حیف کائین مروت یکسر سوزن نماند
از خط پرگار این خواندم که از سرگشتگی
راه حیرت پوید آن پائی که در دامن نماند
زینهمه باران پیکان زخم را لب تر نشد
خشکسال عافیت شد آب در آهن نماند
بسکه در هر گام راه عشق دارد رهزنی
غیر خار پا ز سامان سفر با من نماند
بعد ازین تاریکی شبها بخود خوش کن کلیم
شکوه کم کن در چراغ اختران روغن نماند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
طره ات گر ز دل م صبر چنین خواهد برد
گریه ام شکوه زلف تو بچین خواهد برد
صاف میخانه ایام بود در ته خم
غم دل را نفس بازپسین خواهد برد
چشم بد دور که از دولت بیسامانی
کلبه ما گرو از خانه زین خواهد برد
صد رهم اشک ندامت اگر از سر گذرد
عرق شرم کجا ره بجبین خواهد برد
نامم از صفحه ایام اگر گم نشود
تحفه روسیهی بهر نگین خواهد برد
غمزه با عاشق بی برگ و نوا خواهد ساخت
سر و سامان چو نباشد دل و دین خواهد برد
دل به پیکان تو خوش داشت کلیم آنهم رفت
کی گمان داشت که کس راه باین خواهد برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
دولت بملک عشق بهر سر نمی رسد
سر تا بریده نیست بافسر نمی رسد
جائیکه عارض تو بدعوی طرف شود
میراث آینه بسکندر نمی رسد
ناامن گشته میکده از دست رهزنان
می از حجاب شیشه بساغر نمی رسد
هر جا که تشنه ایست رسد گر بکام خویش
زین بحر قطره نیز بگوهر نمی رسد
پیدا نمی کند نمک شور رستخیز
تا گریه ام بدامن محشر نمی رسد
بر سر زن آنقدر که رسد کف بآبله
دستت اگر بساغر دیگر نمی رسد
بیگانه پی بدقت معنی نمی برد
جز آشنا بداد سخنور نمی رسد
تا غنچه دهان ترا نقش بسته اند
تنگی دل بعاشق بی زر نمی رسد
چشم اثر کلیم ندارم ز آه خویش
آری ز نخل سوخته نوبر نمی رسد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
دل که لبریز الم شد ز نوا می افتد
جام هرچند که پر شد ز صدا می افتد
سوخت اسباب تعلق دل و آسوده نشست
قدم برق بسر منزل ما می افتد
جامه در خون شهیدان کش و بخرام بناز
بتو ای شاخ گل این رنگ قبا می افتد
دوستداری مرا دهر شگون نگرفته
گر بمن سایه کند بال هما می افتد
زلف پرکار تو چون تن بشکستن ندهد
هر که از روی تو برخاست بجا می افتد
نتوان ناصح عریانی ما را پوشید
راز پنهان نشود چون بملا می افتد
نیست کس در ره افتادگی از ما در پیش
هر که از پای فتد بر سر ما می افتد
چه بگویم که شبم بیتو چسان می گذرد
صبحم از تیرگی شب ز صفا می افتد
شب آدینه بدریوزه میخانه روم
زانکه از هفته همین شب بگدا می افتد
هر که عاجزتر ازو خواسته امداد کلیم
دستگیرش بود آنکس که زپا می افتد