عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۶۲
فروغ روی تو چون از نقاب می گذرد
عرق ز پیرهن آفتا می گذرد
به خون دل گذرد روزگار سوختگان
مدار شعله به اشک کباب می گذرد
ازین چه سود که در گلستان وطن دارم؟
مرا که عمر چو نرگس به خواب می گذرد
ز پیش خرمن من برق از کم آزاری
به آرمیدگی ماهتاب می گذرد
کسی چگونه کند هوش را عنانداری؟
که موج لاله و گل از رکاب می گذرد
بنای توبه سنگین ما خطر دارد
اگر بهار به این آب و تاب می گذرد
به تشنگی گذرد ز آب زندگانی صائب
کسی که موسم گل از شراب می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۶
ز بس که سنگ ملامت فلک به کارم کرد
نهفته در جگر سنگ چون شرارم کرد
برس به داد من ای ساقی گران تمکین
که توبه منفعل از روی نوبهارم کرد
ز آب من جگر تشنه ای نشد سیراب
چه سود ازین که فلک لعل آبدارم کرد؟
ز برگریز مرا چون شکوفه باکی نیست
که پیشتر ز خزان خرج نوبهارم کرد
چه کرده بود دل شیشه جان من، که قضا
ز روی سخت فلک آهنین حصارم کرد
ازان محیط گرامی همین خبر دارم
که همچو سیل سبکسیر بیقرارم کرد
دویده بود به عالم سبک عنانی من
گران رکابی درد تو پایدارم کرد
لبش به یک سخن تلخ ساخت بیدارم
ز تلخی این می پر زور هوشیارم کرد
ز حرف شکوه لبم بود تیغ زهرآلود
به یک تبسم دزدیده شرمسارم کرد
ز کم عیاری من سکه روی می تابید
گداز بوته عشق تو خوش عیارم کرد
مرا به حال خود ای عشق بیش ازین مگذار
که بیغمی یکی از اهل روزگارم کرد!
همان ز پرده دل گشت جلوه گر صائب
کسی که خون به دل از درد انتظارم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۲
تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشیه بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآید به زور نتوان کرد
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روی زمین در بهشت خاموشی است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده دل را
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رمیده ما را صبور نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۷
به خاک راه تو هرکس که جبهه سایی کرد
تمام عمر چو خورشید خودنمایی کرد
فغان که ساغر زرین بی نیازی را
گرسنه چشمی ما کاسه گدایی کرد
خدنگ آه جگردوز را ز بیدردی
هواپرستی ما ناوک هوایی کرد
به مومیایی مردم چه حاجت است مرا؟
که استخوان مرا سنگ مومیایی کرد
ازان ز گریه نشد خشک شمع را مژگان
که روشنایی خود صرف آشنایی کرد
بهوش باش دلی را به سهو نخراشی
به ناخنی که توانی گرهگشایی کرد
مرا به آتش سوزنده رحم می آید
که زندگانی خود صرف ژاژخایی کرد
به رنگ و بوی جهان دل گذاشتن ستم است
چه خوب کرد که شبنم ز گل جدایی کرد
هنوز خط تو صورت نبسته بود از غیب
که درد صفحه روی مرا حنایی کرد
خوش است گاه به عشاق خویش دل دادن
نمی توان همه عمر دلربایی کرد
نداد سر به بیابان درین بهار مرا
نسیم زلف تو بسیار نارسایی کرد
ز رشک شمع دل خویش می خورم صائب
که جسم تیره خود صرف روشنایی کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۸
ز شمع شهپر پروانه ها اگر سوزد
مرا ز گرمی پرواز بال و پر سوزد
چو لاله می شود از باد صبح روشنتر
چراغ هرکه به خونابه جگر سوزد
خط مسلمی دوزخ است روز حساب
به درد و داغ دل هرکه بیشتر سوزد
دلی که سوخته داغ آتشین رویی است
در آفتاب قیامت چرا دگر سوزد؟
چگونه خواب نسوزد به دیده تر من؟
رخی که پرتو او آب در گهر سوزد
بغیر زنده دلی در جهان چراغی نیست
که روز تا به شب و شام تا سحر سوزد
چراغ چشم مرا کز رخ تو روشن شد
روا مدار که در مجلس دگر سوزد
کشیده دار عنان آه و ناله را صائب
مباد از دم گرم تو خشک و تر سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۰
نفس به سینه ام از اضطراب می سوزد
چنان که تیر شهاب از شتاب می سوزد
ز قید عقل در اقلیم عشق فارغ باش
که سایه در قدم آفتاب می سوزد
طراوت تو کند سبز تخم سوخته را
خوش آن کتان که درین ماهتاب می سوزد
ز خون سوختگان عشق مجلس افروزست
چراغ شعله به اشک کباب می سوزد
گلی که گریه گرم من است میرابش
ز شبنمش جگر آفتاب می سوزد
ازان زمان که لب از خون گرم من تر کرد
هنوز در جگر تیغ آب می سوزد
چنان که شهپر عقل از شراب آتشناک
ز آفتاب رخ او نقاب می سوزد
مرا جدایی او سوخت، وقت شبنم خوش
که در مشاهده آفتاب می سوزد
اگرچه در دل دریاست جای من صائب
ز تشنگی جگرم چون سراب می سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۴
نگه ز دیده من اشکبار برخیزد
نفس ز سینه من زخمدار برخیزد
هزار میکده خون حلال می باید
که نرگس تو ز خواب خمار برخیزد
بر آبگینه من گرد راه افشاند
درین خرابه ز هر جا غبار برخیزد
اگر قدم به تماشای طور رنجه کنی
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
محیط گرد یتیمی نشست از گوهر
به اشک چون ز دل من غبار برخیزد؟
چنین که پیکر من نقش بر زمین بسته است
غبار چون ز من خاکسار برخیزد؟
گذشت قافله فیض و ما گرانجانان
نشسته ایم که باد بهار برخیزد
کلاه گوشه قدرش بر آسمان ساید
چو شعله هر که به تعظیم خار برخیزد
به زیر تیغ زند هرکه دست و پا صائب
ز خاک روز جزا شرمسار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۹
به ناله ای ز دل ما چه درد می خیزد؟
ز یک نسیم چه مقدار گرد می خیزد؟
نگاه نرگس نیلوفری کشنده ترست
که فتنه از فلک لاجورد می خیزد
اگر چو صبح کشم آفتاب را در بر
همان ز سینه من آه سرد می خیزد
چو شمع موی سرم آتشین به چشم آید
ز خاک سوختگان سبزه زرد می خیزد
سپهر سفله که باشد که دست من گیرد؟
ز خاک، مرد به امداد مرد می خیزد
خرابی دل ما لشکری نمی خواهد
ز نام سیل ازین خانه گرد می خیزد
نمی رسند به درد سخن سخن سنجان
وگرنه ناله صائب ز درد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۲۰
همیشه از دل من آه سرد می خیزد
ازین خرابه شب و روز گرد می خیزد
دلیر بر صف افتادگان عشق متاز
که جای گرد ازین خاک مرد می خیزد
ستاره سوختگان فیض صبح دریابند
ز سینه ای که ازو آه سرد می خیزد
دل رمیده من می دود ز سینه برون
ز ملک هستی هرکس که گرد می خیزد
ز تخم سوخته نشو و نما نمی آید
کجا ز سینه من داغ و درد می خیزد؟
زمین بادیه عشق شورشی دارد
که هرکه خیزد ازو هرزه گرد می خیزد
در آن حریم که باشد زبان شمع خموش
ز مصحف پر پروانه گرد می خیزد
سماع اهل دل از روی شادمانی نیست
سپند از سر آتش ز درد می خیزد
به روی خاک کشد تیغ خود چو سایه بید
به من کسی که به قصد نبرد می خیزد
کجا مقید همراه می شود صائب؟
سبکروی که چو خورشید فرد می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۷
اگر چنین سخن ما بلند خواهد شد
زبان جرأت منصور بند خواهد شد
اگر بهار کند سبز تخم سوخته را
مرا ستاره طالع بلند خواهد شد
طبیب اگر چو مسیحا بر آسمان رفته است
زچاره جویی من دردمند خواهد شد
مگر نقاب به رخسار آتشین فکنی
وگرنه خرده گلها سپند خواهد شد
چنین بلند شود گرنهال قامت او
خیالها همه کوته کمند خواهد شد
ز آتش تو سمندر به زینهارآمد
کجا نقاب به روی تو بند خواهد شد
میان خوف و رجا شد دل دو عالم خون
که تا قبول تو مشکل پسند خواهد شد
کلاه گوشه قارون به آفتاب رسید
چه وقت طالع ما سربلند خواهد شد
سری که بر سر زانوی دار می رقصد
مقید تن منصور چند خواهد شد
شکست شیشه دل را مگو صدایی نیست
که این صدا به قیامت بلند خواهد شد
سبک عنانی باد بهار اگر این است
هزار غنچه دل هرزه خند خواهد شد
چنین نوای تو گر آتشین شود صائب
بر آتش تو جگرها سپند خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۱
جنون من ز نسیم بهار کامل شد
حذر کنید که دیوانه بی سلاسل شد
گذشت صبح نشاطش به خواب بیخبری
سیه دلی که ز سیر شکوفه غافل شد
مرا چو نوسفران نیست چشم بر منزل
که از فتادگیم راه جمله منزل شد
قبول خلق شد از قرب حق حجاب مرا
سفیدرویی ظاهر سیاهی دل شد
درآفتاب قیامت عجب که تشنه شود
به آب تیغ تو هر تشنه ای که واصل شد
ز صید زخمی خود نیست بیخبر صیاد
چگونه حسن تواند ز عشق غافل شد؟
چراغ برق نماند به زیر دامن ابر
مباش امن ز دیوانه ای که عاقل شد
به چار موجه ازان کشتی تو افتاده است
که بادبان تو از دامن وسایل شد
سرم به سایه طوبی فرو نمی آید
که نخل کشته من دست و تیغ قاتل شد
به وصل منزل مقصود می رسد صائب
به نارسایی خود رهروی که قایل شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۳
زگریه آینه هر دلی که روشن شد
چو اشک، مردمک حلقه های شیون شد
چراغ روز بود آفتاب در نظرش
ز سرمه دل شب دیده ای که روشن شد
هزار آه شود گر ز دل کشم یک آه
مرا که خانه چو مجمر تمام روزن شد
مشو ز هم گهران دور تا رسی به کمال
که دانه از اثر اتفاق خرمن شد
کشید پنجه خونین شفق به رخسارش
چو صبح هر که درین عهد پاکدامن شد
مرا که مرکز پرگار حیرتم چون خال
ازین چه سود که آن کنج لب نشیمن شد
به من زبان ملامت چه می تواند کرد
که پوست بر تنم از زخم تیر جوشن شد
چه نسبت است به منصور سوز عشق مرا
ز گرمی نفسم دار نخل ایمن شد
ز بار دل سر زلف تو شوختر گردید
شکست شهپر پرواز این فلاخن شد
گرفت از جگر گرم ما نفس صائب
چراغ هر که درین روزگار روشن شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۶
خوشا دلی که دراودرد را گذر باشد
خوشا سری که سزاوار دردسر باشد
شرربه آتش وشبنم به بوستان برگشت
دل رمیده ما چند در سفر باشد
بساز با جگر تشنه چون شدی مجنون
که آب دانه زنجیر از جگر باشد
زجدوجهد گذر کن که در طریق فنا
حجاب اول پروانه بال وپر باشد
زنقش بادبه دست است موج دریا را
صدف زساده دلی مخزن گهر باشد
نصیب چرب زبانان شود حلاوت عمر
همیشه صحبت بادام با شکر باشد
غم زمانه به بی حاصلان ندارد کار
زنند سنگ به نخلی که بارور باشد
کجا زسنگ ملامت غمین شوم صائب
مرا که تیشه به سر سایه کمر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۵۷
مرا که سایه خم سایه کمر باشد
چه احتیاج به سرسایه دگر باشد
عطای دوست بود بی دریغ بخش ارنه
سری کجاست که لایق به دردسرباشد
زسیل حادثه از جا روند بیجگران
کمند وحدت ما موجه خطر باشد
همیشه عشق زتردامنان در آزارست
بلای چشم بود هیزمی که تر باشد
مرا از آن سفر بیخودی خوش آمده است
که بی نیاز ز تمهید همسفر باشد
شراب تلخ به اندازه خورکه خون در رگ
زاعتدال چو بگذشت نیشتر باشد
کنم درست کدامین شکسته خود را
مرا که دست ودل از هم شکسته تر باشد
به قبض وبسط مرا صائب اختیاری نیست
گشاد و بست من از عالم دگر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۸۹
به زیر چرخ مقوس که جاودان ماند
کدام تیر شنیدی که در کمان ماند
نصیب من ز جوانی دریغ وافسوس است
ز گلستان خس وخاری به باغبان ماند
بهشت بوته خاری است با کهنسالی
خوش است عالم اگر آدمی جوان ماند
ز زنگ آینه اش صیقلی نمی گردد
چو خضر هر که درین نشأه جاودان ماند
چنین که می پرد از حرص خاکیان را چشم
عجب اگر پرکاهی به کهکشان ماند
بود ز قافله عشق چرخ آبله پا
پیاده ای که به دنبال کاروان ماند
سخن رسد به خریدار چون غریب شود
که ماه مصر محال است در دکان ماند
چو می توان به خرابی زگنج شد معمور
کسی برای چه در قید خانمان ماند
مپوش چشم ز روی نکو که چون شبنم
به ما چراندن چشمی ز گلستان ماند
چنان مکن که سرحرف شکوه باز کند
زبان من که به شمشیر خونچکان ماند
یکی هزار شد از عیبجو بصیرت من
ز دزد دیده بازی به پاسبان ماند
مصوری که شبیه ترا کند تصویر
ز خامه اش سرانگشت در دهان ماند
ز تنگ گیری چرخ خسیس نزدیک است
که در گلوی هما صائب استخوان ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰۸
اگر ز چهره داغم نقاب بردارند
جهانیان نظر از آفتاب بردارند
چنان مکن که به حال خودت گذارد عشق
نه دوستی است که دست از کباب بردارند
ز چشم شور تماشاییان مشو غافل
که رنگ نشأه ز روی شراب بردارند
ز شرم وصل شدم آب دوستان چه شدند
که نخل موم من از آفتاب بردارند
اگر به مجلس روحانیان رسی صائب
بگو که قسمت ما را شراب بردارند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱۰
سمنبران که به لب آبدار چون گهرند
به چهره از جگر عاشقان برشته ترند
نظر سیاه مگردان به لاله رخساران
که برگریز دل ونوبهار چشم ترند
به آسیای فلک دانه ای نخواهد ماند
چنین که سنگدلان در شکست یکدیگرند
خبر ز خرده عیب نهان هم دارند
به قدر آنچه ز خود این گروه بیخبرند
نفس چو صبح نسازند زیر گردون راست
سبکروان که ازین راه دور باخبرند
به روشنایی شمع مزار سوگندست
که مردگان به ازین زندگان بی اثرند
حضور سوختگان مغتنم شمر صائب
که روشنان جهان چون ستاره سحرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۲
کجا مرا می گلگون دماغ تازه کند
که تخم سوخته را ابر داغ تازه کن
کجاست سوختگان را دماغ خودسازی
به ناخن دگران لاله داغ تازه کند
درین بهار که صد جامه خار گردانید
نشد که جامه خودسروباغ تازه کند
دماغ سافی ما می خورد ز جیحون آب
مگر به خون جگر، دل دماغ تازه کند
ز خط سیه نشودروز آتشین رویی
که داغ کهنه ما را به داغ تازه کند
دلی که داغ نهان نیست مجلس افروزش
دماغ خود به کدامین ایاغ تازه کند
ز داغ سینه من آب وتاب دیگر یافت
که تازه رویی گل جان باغ تازه کند
درین صحیفه من آن خامه سیه روزم
که مغز خشک به دودچراغ تازه کند
دمی که صائب ازوبوی صدق می آید
چوباد صبح جهان را دماغ تازه کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۵۳
به هر فسرده لب خشک وچشم تر ندهند
قبول داغ محبت به هر جگر ندهند
به گوشمال ستم سر ز حکم عشق مپیچ
که هیچ رشته بی تاب را گهر ندهند
فراغبالی در تنگنای چرخ مخواه
همان به است که در بیضه بال وپر ندهند
بریز بار تعلق که شاخه های درخت
نمی شوند سبکبار تا ثمر ندهند
ز روی تلخ مکافات زهر می بارد
چه نعمتی است که کام مرا شکر ندهند
ترم ز طعنه این زاهدان خشک ای کاش
چو صندلی نفرستند دردسرندهند
چنان چکیده بخلند این گرانجانان
که نیم قطره به ابرام نیشتر ندهند
ز دوش دار سرش تکیه گه نخواهد یافت
اگر دو دور به منصور بیشتر ندهند
چه شکوه می کنی از اشک تلخ خود صائب
ترا شرابی ازین خوشگوارتر ندهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶۴
اگر چه دیده به خواب از صدای آب رود
مرا ز قلقل مینا ز دیده خواب رود
کشد به رحمت حق دل زیاده عاصی را
که سیل تیره به دریا به اضطراب رود
فغان که آتش بی زینهار عارض او
امان نداد که خون از دل کباب رود
به محفلی که تو رخ نقاب برداری
ز چشم آینه بی اختیار آب رود
نشاط ظاهری از دل نبرد درد نهان
کجا به خنده گل تلخی از گلاب رود
ز آه ما متأثر نمی شودگردون
به دود تلخ کی از چشم مجمر آب رود
ز رنگ وبوی جهان شبنمی که دل برداشت
درون دیده خورشید بی حجاب رود
ز هوش رفت دل خسته تا به عشق رسید
چو رهروی که به منزل رسد به خواب رود
ز خواب پیچ وخم مار می شودافزون
کجا به مرگ ز جان حریص تاب رود
ز پرده دل دریاست کاسه چشمش
چگونه بادغرور از سرحباب رود
بلند پایگی عشق را تماشا کن
که طوق فاخته را سرو در رکاب رود
نرفت گرد غم از دل به دست افشانی
خط غبار محال است از کتاب رود
چگونه از دل ما غم برون رود صائب
که سیل رو به قفا زین ده خراب رود