عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
خیال روی تو هر گاه سینه تاب شود
بسینه آینه داغم آفتاب شود
تو گل بسر زدی و شمع گل زسر برداشت
زبیم آنکه مبادا ز شرم آب شود
در آتشم زتغافل نشانده ای، باری
تبسمی که نمک پاش این کباب شود
زشوق سوختم و تاب یک نگاهم نیست
حریص باده مبادا تنگ شراب شود
فروغ دیده ز می جسته ام مرا چشمیست
که چون حباب قدح روشن از شراب شود
امید کام ز مغرور سرکشی دارم
کزو نگاه بوصل ابد حساب شود
به کم نگاهی چشمش کلیم می سازم
امید هست که آن مست بی حجاب شود
بسینه آینه داغم آفتاب شود
تو گل بسر زدی و شمع گل زسر برداشت
زبیم آنکه مبادا ز شرم آب شود
در آتشم زتغافل نشانده ای، باری
تبسمی که نمک پاش این کباب شود
زشوق سوختم و تاب یک نگاهم نیست
حریص باده مبادا تنگ شراب شود
فروغ دیده ز می جسته ام مرا چشمیست
که چون حباب قدح روشن از شراب شود
امید کام ز مغرور سرکشی دارم
کزو نگاه بوصل ابد حساب شود
به کم نگاهی چشمش کلیم می سازم
امید هست که آن مست بی حجاب شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
می آشام غمت پیمانه و ساغر نمی دارد
بجز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمی دارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه می خواهد
که سر از سجده محراب ابرو بر نمی دارد
تو بی پروا درون دل، ولی از حال او غافل
که آتش آگهی از سوزش مجمر نمی دارد
کنم از هر نگاهت مستی دیگر چه بزمست این
کسی صد رنگ می ای شوخ در ساغر نمی دارد
چو نقش پا ندارد بستم بالین بکنج غم
که از سر در گریبانی تن ما سر نمی دارد
متاع صبر و آرام از دلم جستی، عجب از تو
نمی دانی که گلخن غیر خاکستر نمی دارد
سرت گردم مگردان اینچنین یکباره محرومم
که دارد سایه ای سر و سهی گر بر نمی دارد
من بیکس هلاک گرمی داغ جنون گردم
که تا شد پاسبانم چشم، از من بر نمی دارد
کلیم از شعر رنگین نیست بیت ساده می گوید
عروس تنگدستان بیش ازین زیور نمی دارد
بجز تبخاله بر لب ساغر دیگر نمی دارد
ندانم از خدا برگشته مژگانت چه می خواهد
که سر از سجده محراب ابرو بر نمی دارد
تو بی پروا درون دل، ولی از حال او غافل
که آتش آگهی از سوزش مجمر نمی دارد
کنم از هر نگاهت مستی دیگر چه بزمست این
کسی صد رنگ می ای شوخ در ساغر نمی دارد
چو نقش پا ندارد بستم بالین بکنج غم
که از سر در گریبانی تن ما سر نمی دارد
متاع صبر و آرام از دلم جستی، عجب از تو
نمی دانی که گلخن غیر خاکستر نمی دارد
سرت گردم مگردان اینچنین یکباره محرومم
که دارد سایه ای سر و سهی گر بر نمی دارد
من بیکس هلاک گرمی داغ جنون گردم
که تا شد پاسبانم چشم، از من بر نمی دارد
کلیم از شعر رنگین نیست بیت ساده می گوید
عروس تنگدستان بیش ازین زیور نمی دارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵
دل فسرده نه دستی ز کار و بار کشید
که در ره تو تواند ز پای خار کشید
بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم
نمی توانم خود را بیک کنار کشید
برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست
اگر ز پای کسی روزگار خار کشید
چه صیدها که بدام فریب می آرد
بدست خویش خدنگی که از شکار کشید
کسی که سراناالحق نخواست فاش شود
درید پرده منصور را بدار کشید
لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود
نمی توانم خمیازه در خمار کشید
بدور شهر وجود از غبار خاطر من
اگر مجال بود می توان حصار کشید
کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد
که انتقام تواند ز روزگار کشید
که در ره تو تواند ز پای خار کشید
بهوش خویش نیامد دل و دمید خطش
دواند ریشه جنونی که تا بهار کشید
بچاره موج حوادث فتاده ام، چکنم
نمی توانم خود را بیک کنار کشید
برای دیده، بیچاره ای دگر می خواست
اگر ز پای کسی روزگار خار کشید
چه صیدها که بدام فریب می آرد
بدست خویش خدنگی که از شکار کشید
کسی که سراناالحق نخواست فاش شود
درید پرده منصور را بدار کشید
لبم بذوق خموشی زهم جدا نشود
نمی توانم خمیازه در خمار کشید
بدور شهر وجود از غبار خاطر من
اگر مجال بود می توان حصار کشید
کلیم گوشه چشمی ز یار می خواهد
که انتقام تواند ز روزگار کشید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶
زخمهای شانه از زلفت فراهم می شود
بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی که واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
کشتن شمع حیات ما بیکدم می شود
تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه ام
خامه ام هر دم زبار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی کز بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بسکه شادابست گلشن از سرشک عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام
کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می شود
همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم بمردم آشنا کم می شود
تا کلیم از آدمیت لاف زد بیغم نبود
غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می شود
بخت اگر یاری نماید مشک مرهم می شود
عیش اگر هم رو دهد بی تلخی اندوه نیست
همچو نوروزی که واقع در محرم می شود
قتل ما هر گاه باشد می توان، تعجیل چیست
کشتن شمع حیات ما بیکدم می شود
تا چه آرد بر سر بال کبوتر نامه ام
خامه ام هر دم زبار درد دل خم می شود
هست با خونین دلانم الفتی کز بعد مرگ
خاک من بر زخم اگر پاشند مرهم می شود
بسکه شادابست گلشن از سرشک عندلیب
آتش ار بر روی گل ریزند شبنم می شود
در دیار ما مصیبت دوستی عامست، عام
کز چراغی مرده در یک شهر ماتم می شود
همچو محجوبی که در شهر غریب آمد درون
خواب در چشمم بمردم آشنا کم می شود
تا کلیم از آدمیت لاف زد بیغم نبود
غم بود تخمی که سبز از خاک آدم می شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰
دست مشاطه اگر زلف ترا تاب دهد
خون دلها گل رخسار ترا آب دهد
کاش بخت سیه از دیده شب بیدارم
روشنی را بستاند بعوض خواب دهد
خون دل رو بکمی کرده ز سوز تب هجر
آنقدر نیست که یک آبله را آب دهد
شکل ابروی تو خونریز چنان شد که امام
سوی مسجد چو رود پشت بمحراب دهد
ماند دل با غم و بگریخت صبوری چو کسی
کز میان در رود و خانه بسیلاب دهد
صد زمین گیر بهر سوی نشانیده چو من
خاک کوی تو که آرام بسیماب دهد
ننگ سامان نکشد خانه او همچو حباب
هر که را ایزد جمعیت اسباب دهد
باز وقتست که از تربیت اشک کلیم
خار دیوار سرایش گل سیراب دهد
خون دلها گل رخسار ترا آب دهد
کاش بخت سیه از دیده شب بیدارم
روشنی را بستاند بعوض خواب دهد
خون دل رو بکمی کرده ز سوز تب هجر
آنقدر نیست که یک آبله را آب دهد
شکل ابروی تو خونریز چنان شد که امام
سوی مسجد چو رود پشت بمحراب دهد
ماند دل با غم و بگریخت صبوری چو کسی
کز میان در رود و خانه بسیلاب دهد
صد زمین گیر بهر سوی نشانیده چو من
خاک کوی تو که آرام بسیماب دهد
ننگ سامان نکشد خانه او همچو حباب
هر که را ایزد جمعیت اسباب دهد
باز وقتست که از تربیت اشک کلیم
خار دیوار سرایش گل سیراب دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
هر زخم که خدنگ تو زیب نشان شود
چشمی دگر براه خدنگت عیان شود
یارم بخشم رفته اگر عمر رفته است
چندان نمی رود که ز چشمم نهان شود
واصل ز حرف چون و چرا بسته است لب
چون ره تمام گشت جرس بیزبان شود
خاکش بسر که گریه بیحاصل منست
آن باده ایکه بر دل مینا گران شود
خاطر نشان شود بتو تأثیر تیر آه
روزیکه پشت طاقت عاشق کمان شود
طفلی که سینه شانه شد از زخم خط او
چندان نکرده مشق که دستش روان شود
خوش می برد رسائی زلف تو کار پیش
زیبد که حلقه اش کمر آن میان شود
افتاده را بچشم حقارت مبین که خاک
گر سر کشد غبار دل آسمان شود
کردی کلیم قافله اشک را روان
کو لخت دل که آتش این کاروان شود
چشمی دگر براه خدنگت عیان شود
یارم بخشم رفته اگر عمر رفته است
چندان نمی رود که ز چشمم نهان شود
واصل ز حرف چون و چرا بسته است لب
چون ره تمام گشت جرس بیزبان شود
خاکش بسر که گریه بیحاصل منست
آن باده ایکه بر دل مینا گران شود
خاطر نشان شود بتو تأثیر تیر آه
روزیکه پشت طاقت عاشق کمان شود
طفلی که سینه شانه شد از زخم خط او
چندان نکرده مشق که دستش روان شود
خوش می برد رسائی زلف تو کار پیش
زیبد که حلقه اش کمر آن میان شود
افتاده را بچشم حقارت مبین که خاک
گر سر کشد غبار دل آسمان شود
کردی کلیم قافله اشک را روان
کو لخت دل که آتش این کاروان شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵
خط چون سپاه حسن ترا صف شکن شود
ریش تو مرهم دل پر داغ من شود
ابرو بگوشه ای رود از ملک دلبری
چشمی که بود میکده بیت الحزن شود
عادت بصیر عاشق رنجیده را مده
چون کهنه شد صبوری واسوختن شود
در حیرتم ز شوق حریفان می پرست
چون صبر می کنند که صهبا کهن شود
هنگام پای بوس تو خواهم که چون رکاب
از پای تا بسر همه اعضا دهن شود
گرد دل آتشست زشوق، از بلا چه باک
فانوس را حصار خطر پیرهن شود
بر کف نهاده حاصل کونین می رویم
در آن رهی که ریگ روان راهزن شود
ما را چه اختیار بود جرم تیشه چیست
گر بت تراش گردد ور بت شکن شود
از گریه های شوق ندارد بتن کلیم
خون آنقدر ذخیره که رنگین کفن شود
ریش تو مرهم دل پر داغ من شود
ابرو بگوشه ای رود از ملک دلبری
چشمی که بود میکده بیت الحزن شود
عادت بصیر عاشق رنجیده را مده
چون کهنه شد صبوری واسوختن شود
در حیرتم ز شوق حریفان می پرست
چون صبر می کنند که صهبا کهن شود
هنگام پای بوس تو خواهم که چون رکاب
از پای تا بسر همه اعضا دهن شود
گرد دل آتشست زشوق، از بلا چه باک
فانوس را حصار خطر پیرهن شود
بر کف نهاده حاصل کونین می رویم
در آن رهی که ریگ روان راهزن شود
ما را چه اختیار بود جرم تیشه چیست
گر بت تراش گردد ور بت شکن شود
از گریه های شوق ندارد بتن کلیم
خون آنقدر ذخیره که رنگین کفن شود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۶
سیل را درس روانی گریه ما می دهد
شور بختی اشک ما تعلیم دریا می دهد
روزگارم سربسر از تیره روزی یکشبست
وعده وصلم چه حاصل گر بفردا می دهد
مفتی خط کز لب او کام بخشی می کند
بوسه را نشمرده و بیوعده فتوی می دهد
صرفه خود گر کسی بیند نه جای طعنه است
دین ناقص را اگر زاهد بدنیا می دهد
نیست دل هر دم حریف ترکتاز تازه ای
هر چه دارد چون صدف یکجا بیغما می دهد
وسعت ملک جنون بنگر که یک دیوانه را
صد بیابان در بیابان کوه و صحرا می دهد
گاه پیری می کنم موی سفید از باده رنگ
زانکه می رنگ جوانی را بسیما می دهد
مرهم داغ دل پرواز باشد موم شمع
داروی رنج خمارم دود مینا می دهد
دل اگر دارد فروغی زاتش عشقست و بس
شیشه را گر آبروئی هست صهبا می دهد
دستش از دامان استغنای شیرین کوتهست
کوهکن گر بیستون را در ته پا می دهد
داغ جورش تا فراوان در نظر ناید کلیم
جمله را چون برگ گل بر روی هم جا می دهد
شور بختی اشک ما تعلیم دریا می دهد
روزگارم سربسر از تیره روزی یکشبست
وعده وصلم چه حاصل گر بفردا می دهد
مفتی خط کز لب او کام بخشی می کند
بوسه را نشمرده و بیوعده فتوی می دهد
صرفه خود گر کسی بیند نه جای طعنه است
دین ناقص را اگر زاهد بدنیا می دهد
نیست دل هر دم حریف ترکتاز تازه ای
هر چه دارد چون صدف یکجا بیغما می دهد
وسعت ملک جنون بنگر که یک دیوانه را
صد بیابان در بیابان کوه و صحرا می دهد
گاه پیری می کنم موی سفید از باده رنگ
زانکه می رنگ جوانی را بسیما می دهد
مرهم داغ دل پرواز باشد موم شمع
داروی رنج خمارم دود مینا می دهد
دل اگر دارد فروغی زاتش عشقست و بس
شیشه را گر آبروئی هست صهبا می دهد
دستش از دامان استغنای شیرین کوتهست
کوهکن گر بیستون را در ته پا می دهد
داغ جورش تا فراوان در نظر ناید کلیم
جمله را چون برگ گل بر روی هم جا می دهد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
بلب از شوق پابوس تو جان ناتوان آمد
چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد
تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما
ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد
بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می
بدست هر که دید از شوق آبش در دهان آمد
بکج رفتاری و ناراستی عالم چنین مایل
چسان تیر مراد ما تواند بر نشان آمد
بیادم می دهد شیرینی کنج قناعت را
بخاطر هر که آن کنج لب شکرفشان آمد
میان شاهدان باغ هم رشک و حسد دیدم
بجوش از غیرت گلنار خون ارغوان آمد
نداند گر کسی راه گلستان را در این موسم
بگلشن از صدای خنده گل می توان آمد
بامید خلاصی دست و پائی می زند سعیم
در آن دریا که نتوانست ساحل بر کران آمد
کلیم ار عندلیب دل ز دام آمد سوی گلشن
نه بهر گل که از بهر وداع آشیان آمد
چنان آسان که گفتی حرف از دل بر زبان آمد
تو بی پروا ندیدی تا هما بر استخوان ما
ندانستی که گاهی بر سر ما می توان آمد
بخون خوردن چنان دل عادتی دارد که جام می
بدست هر که دید از شوق آبش در دهان آمد
بکج رفتاری و ناراستی عالم چنین مایل
چسان تیر مراد ما تواند بر نشان آمد
بیادم می دهد شیرینی کنج قناعت را
بخاطر هر که آن کنج لب شکرفشان آمد
میان شاهدان باغ هم رشک و حسد دیدم
بجوش از غیرت گلنار خون ارغوان آمد
نداند گر کسی راه گلستان را در این موسم
بگلشن از صدای خنده گل می توان آمد
بامید خلاصی دست و پائی می زند سعیم
در آن دریا که نتوانست ساحل بر کران آمد
کلیم ار عندلیب دل ز دام آمد سوی گلشن
نه بهر گل که از بهر وداع آشیان آمد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹
مرنج از کس که هر محنت که آید زآسمان آید
همه تیر حوادث از کمان کهکشان آید
بلا هم پا بیفشارد چو جان سختانه پیش آید
که پیکان بر نیاید زود چون بر استخوان آید
ز دل تا لب ره گفتار را از گریه می بندم
که می ترسم حدیث عشقت از لب بر زبان آید
چراغ از حرف رخسار تو افروزند در مجلس
حدیث زلف شبرنگ تو هر جا در میان آید
نخواهد سوخت عالم ز آتش پیکان او آخر
چه خواهد شد اگر تیر مرادی بر نشان آید
در آن گلزار می نالم که اشک عندلیبانش
اگر شبنم شود بر خاطر گلبن گران آید
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب مژگان تارا شکم در فغان آید
دماغ عالمی از بوی زلف او چنان پر شد
که در صحن چمن خون از دماغ ارغوان آید
کلیم از حرف تیغ او جراحت آب بردارد
زبس هر زخم ها را آب حسرت در دهان آید
همه تیر حوادث از کمان کهکشان آید
بلا هم پا بیفشارد چو جان سختانه پیش آید
که پیکان بر نیاید زود چون بر استخوان آید
ز دل تا لب ره گفتار را از گریه می بندم
که می ترسم حدیث عشقت از لب بر زبان آید
چراغ از حرف رخسار تو افروزند در مجلس
حدیث زلف شبرنگ تو هر جا در میان آید
نخواهد سوخت عالم ز آتش پیکان او آخر
چه خواهد شد اگر تیر مرادی بر نشان آید
در آن گلزار می نالم که اشک عندلیبانش
اگر شبنم شود بر خاطر گلبن گران آید
سراپایم ز دردت آنچنان لبریز شیون شد
که از مضراب مژگان تارا شکم در فغان آید
دماغ عالمی از بوی زلف او چنان پر شد
که در صحن چمن خون از دماغ ارغوان آید
کلیم از حرف تیغ او جراحت آب بردارد
زبس هر زخم ها را آب حسرت در دهان آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۰
چشم بدمست تو چون عربده بنیاد کند
بدلم هر مژه را خنجر جلاد کند
رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس
کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند
خاک ارباب ریا را ز رواج باطل
روزگار آورد و سبحه زهاد کند
صاحب حوصله دل سوختگان می باشند
کس ندیدست که شمعی گله از باد کند
دختر رز که فلک داد بخونش فتوی
بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یکدل شکند کعبه ای آباد کند
سوی شمع آن بت خود کام نبیند هرگز
که مباد از جگر سوختگان یاد کند
دست مشاطه برخسار عروسان نکند
آنچه با چهره کس سیلی استاد کند
پیش خواری زوطن دیده نباشد بیجا
دجله گر سعی بویرانی بغداد کند
چه کند کاوش او با دل چون موم کلیم
مژه ات کاینه را شانه فولاد کند
بدلم هر مژه را خنجر جلاد کند
رحم در عالم اگر هست اجل دارد و بس
کاین همه طایر روح از قفس آزاد کند
خاک ارباب ریا را ز رواج باطل
روزگار آورد و سبحه زهاد کند
صاحب حوصله دل سوختگان می باشند
کس ندیدست که شمعی گله از باد کند
دختر رز که فلک داد بخونش فتوی
بیش ازین نیست گناهش که دلی شاد کند
گر دل این مخزن کینه است که مردم دارند
هر که یکدل شکند کعبه ای آباد کند
سوی شمع آن بت خود کام نبیند هرگز
که مباد از جگر سوختگان یاد کند
دست مشاطه برخسار عروسان نکند
آنچه با چهره کس سیلی استاد کند
پیش خواری زوطن دیده نباشد بیجا
دجله گر سعی بویرانی بغداد کند
چه کند کاوش او با دل چون موم کلیم
مژه ات کاینه را شانه فولاد کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳
گرم آسوده دوران می گذارد
کی آن زلف پریشان می گذارد
بخون ما چنان تشنه است تیرت
که پا در آب پیکان می گذارد
گذارد زاد راهی رهزن عشق
اگر سر برد سامان می گذارد
هزار آسیب دیگر در کمین است
که کشتی را بطوفان می گذارد
سفید از گریه چشمم گشت تا کی
دل این کاغذ بباران می گذارد
جنون یکباره عریانم نسازد
بپا خار مغیلان می گذارد
ز شوق گوشه چشم تو سرمه
بهشتی چون صفاهان می گذارد
کلیم آسایش عیش وطن را
برای اهل کاشان می گذارد
کی آن زلف پریشان می گذارد
بخون ما چنان تشنه است تیرت
که پا در آب پیکان می گذارد
گذارد زاد راهی رهزن عشق
اگر سر برد سامان می گذارد
هزار آسیب دیگر در کمین است
که کشتی را بطوفان می گذارد
سفید از گریه چشمم گشت تا کی
دل این کاغذ بباران می گذارد
جنون یکباره عریانم نسازد
بپا خار مغیلان می گذارد
ز شوق گوشه چشم تو سرمه
بهشتی چون صفاهان می گذارد
کلیم آسایش عیش وطن را
برای اهل کاشان می گذارد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۴
گر بتحریر ستم نامه هجران آید
خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید
بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا بگریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر بدست کسی آنزلف پریشان آید
بقدمگاه من آید بزیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
کشتی باده عجب گر بسلامت ماند
ساقی از تاب می آندم که بطوفان آید
زینت میکده افزود درش تا بستند
گل بماند چو کسی کم بگلستان آید
از کنارم بسفر رفته جگر گوشه اشک
چاک باید که بپرسیدن دامان آید
سپر عجز بود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلک آب دهد صرفه کند در آتش
باده آخر شود آنروز که باران آید
پای در یوزه کلیم از در افلاک بکش
سرخوش از یک قدح باده بسامان آید
خامه ام پیشتر از نامه بپایان آید
بسکه در راه طلب سستی ازو می بیند
جرس از همرهی ناله با فغان آید
از بد و نیک جهان خرم و غمگین نشوم
خار تا زانو و گل تا بگریبان آید
پنجه اش باز فراهم نشود چون شانه
گر بدست کسی آنزلف پریشان آید
بقدمگاه من آید بزیارت اول
گر نسیمی ز سر خار مغیلان آید
کشتی باده عجب گر بسلامت ماند
ساقی از تاب می آندم که بطوفان آید
زینت میکده افزود درش تا بستند
گل بماند چو کسی کم بگلستان آید
از کنارم بسفر رفته جگر گوشه اشک
چاک باید که بپرسیدن دامان آید
سپر عجز بود سد ره حادثه اش
بر سر مور اگر خیل سلیمان آید
گر فلک آب دهد صرفه کند در آتش
باده آخر شود آنروز که باران آید
پای در یوزه کلیم از در افلاک بکش
سرخوش از یک قدح باده بسامان آید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷
خیال چشم تو در خاطرم گذر نکند
که از دل آنمژه شوخ سر بدر نکند
شکسته پای تراز من شدست کینه من
که هرگز از دل بیرحم تو سفر نکند
اگر زبان قلم را هزار جا ببرم
بشکوه ات چو رسد قصه مختصر نکند
هوای کوی تو دارند جان و دل اما
که پیش می رود ار گریه راه سر نکند
بپا نمی رودم خاری از ره عشقت
که همچو رشته گوهر ز سر گذر نکند
نمی رسد بمیان طره دلاویزت
که تا زپیچ و خمی کسر از آن کمر نکند
لب کلیم سخن سنج نیست گاه خمار
ز هم جدا نشود تا زباده تر نکند
که از دل آنمژه شوخ سر بدر نکند
شکسته پای تراز من شدست کینه من
که هرگز از دل بیرحم تو سفر نکند
اگر زبان قلم را هزار جا ببرم
بشکوه ات چو رسد قصه مختصر نکند
هوای کوی تو دارند جان و دل اما
که پیش می رود ار گریه راه سر نکند
بپا نمی رودم خاری از ره عشقت
که همچو رشته گوهر ز سر گذر نکند
نمی رسد بمیان طره دلاویزت
که تا زپیچ و خمی کسر از آن کمر نکند
لب کلیم سخن سنج نیست گاه خمار
ز هم جدا نشود تا زباده تر نکند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹
چو جرس کار دل ار ناله و فریاد بود
مشنو خنده زخمش ز دل شاد بود
تا بدیدار تو شد دیده بستان روشن
سرو را گفت شکرانه که آزاد بود
دم عیسی ز دلم عقده خاطر نگشود
چون حباب این گرهی نیست که بر باد بود
دانه کشت مکافات دمد از دل سنگ
دام هر صید گهی در ره صیاد بود
حسن محتاج تکلف نبود زانکه بزلف
هیچ نفزاید اگر شانه زشمشاد بود
مرگ فرزند ندید آنکه سخن زاده اوست
کاشکی عمر پدر صد یک اولاد بود
نکنی شکوه ز خونریزی آن غمزه کلیم
رحم غیب است اگر در دل جلاد بود
مشنو خنده زخمش ز دل شاد بود
تا بدیدار تو شد دیده بستان روشن
سرو را گفت شکرانه که آزاد بود
دم عیسی ز دلم عقده خاطر نگشود
چون حباب این گرهی نیست که بر باد بود
دانه کشت مکافات دمد از دل سنگ
دام هر صید گهی در ره صیاد بود
حسن محتاج تکلف نبود زانکه بزلف
هیچ نفزاید اگر شانه زشمشاد بود
مرگ فرزند ندید آنکه سخن زاده اوست
کاشکی عمر پدر صد یک اولاد بود
نکنی شکوه ز خونریزی آن غمزه کلیم
رحم غیب است اگر در دل جلاد بود
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰
بسکه حرف قامتت ورد دل دیوانه شد
سینه از مشق الف مانند لوح شانه شد
تا خراب او نگردیدم بمن ننمود روی
خانه از خورشید گرمی دید چون ویرانه شد
عیش در جانم غریبست ارچه ماند سالها
غم اگر یکروز در دل ماند صاحبخانه شد
بسکه بهر صید دل ها تخم شید افشانده اند
در کف ارباب تقوی سبحه ها بیدانه شد
بود از دلهای ما آوازه زلفت بلند
از نوا افتاد چون زنجیر نی دیوانه شد
سرکشان گر آتشند آخر ملایم می شوند
شمع آخر آب گشت و مرهم پروانه شد
کلبه تاریک من بیشم سواد اعظم است
فارغ از کاشان کلیم از گوشه کاشانه شد
سینه از مشق الف مانند لوح شانه شد
تا خراب او نگردیدم بمن ننمود روی
خانه از خورشید گرمی دید چون ویرانه شد
عیش در جانم غریبست ارچه ماند سالها
غم اگر یکروز در دل ماند صاحبخانه شد
بسکه بهر صید دل ها تخم شید افشانده اند
در کف ارباب تقوی سبحه ها بیدانه شد
بود از دلهای ما آوازه زلفت بلند
از نوا افتاد چون زنجیر نی دیوانه شد
سرکشان گر آتشند آخر ملایم می شوند
شمع آخر آب گشت و مرهم پروانه شد
کلبه تاریک من بیشم سواد اعظم است
فارغ از کاشان کلیم از گوشه کاشانه شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵
بهار آمد و جانی بجسم مینا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد
عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت
چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد
هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست
چه فیض بود که همخانه مسیحا شد
نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر
دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد
زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم
بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد
بغیر خار که در پای رهروان ماندست
دگر براه غمت هر چه بود یغما شد
کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت
بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد
پیاله! چشم تو روشن که باده پیدا شد
عرق فشانیت از تاب می شکیب نهشت
چه قطره بود که سیلاب طاقت ما شد
هنوز رنج تب لرز آفتاب بجاست
چه فیض بود که همخانه مسیحا شد
نه رفع تشنه لبی می کند، نه سوز جگر
دلم خوشست که چشمم ز گریه دریا شد
زدیده رفتی و تاریک شد سراچه چشم
بدل در آمدی و چشم داغ بینا شد
بغیر خار که در پای رهروان ماندست
دگر براه غمت هر چه بود یغما شد
کلیم چاک شد از تیغ او سراپایت
بسینه سنگ چه کوبی کنونکه در وا شد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
خیال گلشن رویت بدل گذار نکرد
که مو بموی تنم را چو لاله زار نکرد
اگرچه شانه زسر تا بپای شد انگشت
حساب حلقه آنزلف تابدار نکرد
پیاده وادی دیوانگی بسر نرساند
کسیکه شور جنونش به نی سوار نکرد
چو کوه در ته تیغست سربلندی او
کسیکه شیوه افتادگی شعار نکرد
زبسکه گرد کدورت نشست بر سر هم
بدل جفای خدنگ زمانه کار نکرد
کمال اجر شهادت بآن شهید دهند
که غیر شمع کسش گریه بر مزار نکرد
نبردم از سخن خویش بهره ای که صدف
بگوش از گهر خویش گوشوار نکرد
کلیم باده خون سبیل یک اقلیم
وفا بمستی آن چشم پرخمار نکرد
که مو بموی تنم را چو لاله زار نکرد
اگرچه شانه زسر تا بپای شد انگشت
حساب حلقه آنزلف تابدار نکرد
پیاده وادی دیوانگی بسر نرساند
کسیکه شور جنونش به نی سوار نکرد
چو کوه در ته تیغست سربلندی او
کسیکه شیوه افتادگی شعار نکرد
زبسکه گرد کدورت نشست بر سر هم
بدل جفای خدنگ زمانه کار نکرد
کمال اجر شهادت بآن شهید دهند
که غیر شمع کسش گریه بر مزار نکرد
نبردم از سخن خویش بهره ای که صدف
بگوش از گهر خویش گوشوار نکرد
کلیم باده خون سبیل یک اقلیم
وفا بمستی آن چشم پرخمار نکرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳
دست حسنت پنجه خورشید تابان می برد
ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان می برد
خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن
هر که می بازد دلی آنچشم فتان می برد
هر تنک ظرفی که نقد صبر او کم می شود
بدگمانی پی بآن زلف پریشان می برد
ز مغیلان بخت پا انداز سامان می کند
هر گهم شور جنون سوی بیابان می برد
ای که آب خضر را با می برابر می کنی
کی غمی از خاطر خود آبحیوان می برد
می شمارد داخل رزقش سپهر خرده بین
گر کس انگشت ندامت را بدندان می برد
دست ما از کار گر افتاد پر بیکار نیست
تحفه چاک گریبان را بدامان می برد
سالک راه فنا را می گذارد رشک شمع
کو بیکشب راه هستی را بپایان می برد
بر ندارد کس شهیدان را زقربانگاه عشق
کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان می برد
چون طمع غالب شود از جای برخیزد کلیم
نیک و بد را حرص چون سیلاب یکسان می برد
ترک چشمت تاخت بر ملک سلیمان می برد
خوش قماری بیش ازین نبود که در اقلیم حسن
هر که می بازد دلی آنچشم فتان می برد
هر تنک ظرفی که نقد صبر او کم می شود
بدگمانی پی بآن زلف پریشان می برد
ز مغیلان بخت پا انداز سامان می کند
هر گهم شور جنون سوی بیابان می برد
ای که آب خضر را با می برابر می کنی
کی غمی از خاطر خود آبحیوان می برد
می شمارد داخل رزقش سپهر خرده بین
گر کس انگشت ندامت را بدندان می برد
دست ما از کار گر افتاد پر بیکار نیست
تحفه چاک گریبان را بدامان می برد
سالک راه فنا را می گذارد رشک شمع
کو بیکشب راه هستی را بپایان می برد
بر ندارد کس شهیدان را زقربانگاه عشق
کشته را سیلاب خون اینجا ز میدان می برد
چون طمع غالب شود از جای برخیزد کلیم
نیک و بد را حرص چون سیلاب یکسان می برد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
دل را کی آن طاقت بود کز فکر جانان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد
من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد
هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد
بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد
خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد
خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد
با یک جهان لب تشنگی از آبحیوان بگذرد
من راه هجران را بخود هرگز نمی دادم ولی
آتش ره خود واکند چون از نیستان بگذرد
هر کس که بیند حال من داند که هجران دیده ام
آری خرابی ظاهرست آنجا که طوفان بگذرد
بیتو سر شکم بر کنار از بسکه ریزد چشم تر
دامان من گر بفشری آب از گریبان بگذرد
هر موی بر اعضای من کوکو زند چون فاخته
هر گاه در دل یاد آن سر و خرامان بگذرد
خواهم شب و روز توی خورشید و ماه روشنی
کاین تیره روزی بس شود شبهای هجران بگذرد
خاک ره شاه جهان تاج سر خود می کنم
تا فرق بخت من کلیم از اوج کیهان بگذرد