عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵
دوای درد دل ای یار دردست
بحمدالله که ما داریم در دست
بیا و دُردی دردش بماده
که صاف عاشقانش دُرد دردست
دلی کو کشتهٔ عشق است زنده است
کسی کو مردهٔ دردست مرده است
بدادم دین و دل دردش خریدم
چنین سودی بدین مایه که کرده است
مرا مهری است در خاطر که خورشید
بگرد سایهٔ چترش چه گرد است
اگر دردم نمی دانی نظر کن
سرشک سرخ بین و رخ که زرد است
کسی داند شفای درد سید
که جامی از شراب درد خورده است
بحمدالله که ما داریم در دست
بیا و دُردی دردش بماده
که صاف عاشقانش دُرد دردست
دلی کو کشتهٔ عشق است زنده است
کسی کو مردهٔ دردست مرده است
بدادم دین و دل دردش خریدم
چنین سودی بدین مایه که کرده است
مرا مهری است در خاطر که خورشید
بگرد سایهٔ چترش چه گرد است
اگر دردم نمی دانی نظر کن
سرشک سرخ بین و رخ که زرد است
کسی داند شفای درد سید
که جامی از شراب درد خورده است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
دل ما در هوای الوند است
در سر زلف یار دربند است
خواجه تبریزی است و در قره باع
شاه سروان امیر در بند است
یار بلخی ما ز تربت رفت
در کش خواجهٔ سمرقند است
سخن از روم و شام چون گوید
آن خجندی که ساکن جَند است
ترک سرمست و هندوی شیرین
آن یکی چون گل است و این قند است
گرچه آدم به جسم بود پدر
نزد خاتم به روح فرزند است
سید بزم عشق دانی کیست
آنکه او بندهٔ خداوند است
در سر زلف یار دربند است
خواجه تبریزی است و در قره باع
شاه سروان امیر در بند است
یار بلخی ما ز تربت رفت
در کش خواجهٔ سمرقند است
سخن از روم و شام چون گوید
آن خجندی که ساکن جَند است
ترک سرمست و هندوی شیرین
آن یکی چون گل است و این قند است
گرچه آدم به جسم بود پدر
نزد خاتم به روح فرزند است
سید بزم عشق دانی کیست
آنکه او بندهٔ خداوند است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷
دامن دلبر اگر آری به دست
نیک باشد ور نیاری آن به دست
ما خراباتی و رند و عاشقیم
چشم مستش توبهٔ ما را شکست
چشم ما بسته خیالش در نظر
نور دیده خوش به جا دارد نشست
شاهبازی رفته بود از دست ما
باز آمد شاهباز ما به دست
حق پرست کاملی دانی که کیست
آنکه او از خودپرستی باز رَست
عاقلان در نیست و هست افتاده اند
عشقبازان فارغند از نیست و هست
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید نعمت الله رند و مست
نیک باشد ور نیاری آن به دست
ما خراباتی و رند و عاشقیم
چشم مستش توبهٔ ما را شکست
چشم ما بسته خیالش در نظر
نور دیده خوش به جا دارد نشست
شاهبازی رفته بود از دست ما
باز آمد شاهباز ما به دست
حق پرست کاملی دانی که کیست
آنکه او از خودپرستی باز رَست
عاقلان در نیست و هست افتاده اند
عشقبازان فارغند از نیست و هست
در خرابات مغان دیگر مجو
همچو سید نعمت الله رند و مست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸
عاشقانه به عشق او سرمست
جان و دل داده ایم ما از دست
آنچنان واله ایم و آشفته
که ندانیم نیست را از هست
تا که مائی ازین میان برخاست
عشقش آمد به جای ما بنشست
هرکه او از خودی خود ببرید
همچو ما با خدای خود پیوست
تندرستم به یُمن همت او
گرچه عشقش دل مرا بشکست
شادی عاشقی که جان درباخت
وز غم عقل و این و آن وارست
همچو سید ندیده ام دیگر
عاشق رند مست باده پرست
جان و دل داده ایم ما از دست
آنچنان واله ایم و آشفته
که ندانیم نیست را از هست
تا که مائی ازین میان برخاست
عشقش آمد به جای ما بنشست
هرکه او از خودی خود ببرید
همچو ما با خدای خود پیوست
تندرستم به یُمن همت او
گرچه عشقش دل مرا بشکست
شادی عاشقی که جان درباخت
وز غم عقل و این و آن وارست
همچو سید ندیده ام دیگر
عاشق رند مست باده پرست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹
نوش بادا مرا شراب الست
که از آن باده گشته ام سرمست
در دلم عشق و در نظر ساقی
در سرم ذوق و جام می بر دست
پرده از دل گشود شاهد غیب
دل ما را به زلف خود دربست
جان به جانان ما وصالی یافت
قطرهٔ ما به بحر ما پیوست
گر تو را عقل هست ما را نیست
ور تو را عشق نیست ما را هست
ای که پرسی دوای درد از ما
دردمندیم و این دوا دردست
بشنو از سید این روایت عشق
تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست
که از آن باده گشته ام سرمست
در دلم عشق و در نظر ساقی
در سرم ذوق و جام می بر دست
پرده از دل گشود شاهد غیب
دل ما را به زلف خود دربست
جان به جانان ما وصالی یافت
قطرهٔ ما به بحر ما پیوست
گر تو را عقل هست ما را نیست
ور تو را عشق نیست ما را هست
ای که پرسی دوای درد از ما
دردمندیم و این دوا دردست
بشنو از سید این روایت عشق
تا کی آخر سخن ز عاقلی ویست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰
از خرابات می رسم سرمست
فارغ از نیست ایمنم از هست
عین ما را به عین ما بیند
هرکه در بحر ما به ما پیوست
ننگ و نام نکو به دست آورد
آنکه از ننگ و نام خود وارست
دست من تا گرفت دست نگار
وه چه دستان که می کند زان دست
مرغ جانم برای دانهٔ خال
شده در دام زلف او پابست
عهد بستیم با سر زلفش
ما بر آنیم گرچه او بشکست
از سر کاینات برخیزد
هر که با سیدم دمی بنشست
فارغ از نیست ایمنم از هست
عین ما را به عین ما بیند
هرکه در بحر ما به ما پیوست
ننگ و نام نکو به دست آورد
آنکه از ننگ و نام خود وارست
دست من تا گرفت دست نگار
وه چه دستان که می کند زان دست
مرغ جانم برای دانهٔ خال
شده در دام زلف او پابست
عهد بستیم با سر زلفش
ما بر آنیم گرچه او بشکست
از سر کاینات برخیزد
هر که با سیدم دمی بنشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۱
آمد ز درم نگار سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
لب را بنهاد بر لب ما
موئی به دونیم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
رندانه و جام باده بر دست
صد فتنه ز هر کنار برخاست
او مست در این میانه بنشست
لب را بنهاد بر لب ما
موئی به دونیم راست بشکست
عشق آمد و زنده کرد ما را
پیوسته بود به ما چو پیوست
از بود و نبود باز رستیم
آسوده ز نیست فارغ از هست
دل در سر زلف یار بستیم
محکم جائی شدیم پابست
از مستی ذوق نعمت الله
خلق دو جهان شدند سرمست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲
منم آن رند عاشق سرمست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست شاهد سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
که می عشق می خورم پیوست
در خرابات عشق مست و خراب
دست در دست شاهد سرمست
در دلم عشق و در سرم سود است
در نظر یار و جام می بر دست
ساقی مست و رند لایعقل
به یکی جرعه عقل ما برده است
عاشقانه حریف خمّاریم
فارغ از نیست ایمنیم از هست
از سر هر دو کون خوش برخاست
هر که یک لحظه نزد ما بنشست
میر مستان مجلس عشقیم
سید عاشقان باده پرست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
از دیر برون آمد ترسا بچه ای سرمست
بر دوش چلیپائی خوش جام مئی بر دست
کفر سر زلف او غارتگر ایمان است
قصد دل و دینم کرد ایمان مرا برده است
کفری و چه خوش کفری کفری که بُود ایمان
این کفر کسی در اوست کایمان به خدایش هست
ناقوس زنان می گفت آن دلبرک ترسا
پیوسته بود با ما یاری که به ما پیوست
بگشود نقاب از رخ بربود دل و دینم
زنّار سر زلفش جانم به میان در بست
در گوشهٔ میخانه بزمی است ملوکانه
ترسا بچهٔ ساقی رندیست خوش و سرمست
سید ز همه عالم بر خاست به عشق او
در کوی مغان با او مستانه و خوش بنشست
بر دوش چلیپائی خوش جام مئی بر دست
کفر سر زلف او غارتگر ایمان است
قصد دل و دینم کرد ایمان مرا برده است
کفری و چه خوش کفری کفری که بُود ایمان
این کفر کسی در اوست کایمان به خدایش هست
ناقوس زنان می گفت آن دلبرک ترسا
پیوسته بود با ما یاری که به ما پیوست
بگشود نقاب از رخ بربود دل و دینم
زنّار سر زلفش جانم به میان در بست
در گوشهٔ میخانه بزمی است ملوکانه
ترسا بچهٔ ساقی رندیست خوش و سرمست
سید ز همه عالم بر خاست به عشق او
در کوی مغان با او مستانه و خوش بنشست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴
خواجه گر چه بود عمری بت پرست
حق تجلی کرد و از باطل برست
نعمت الله شاهدی دارد که او
چون خلیل الله همه بتها شکست
لب نهاده بر لب جامم مدام
ذره و خورشید جان مات ویست
هرچه می بیند همه محبوب اوست
دوست می دارد از آن رو هر چه هست
مظهر و مُظهر به نزد ما یکی است
صورت و معنی نگر عالی و پست
تو بیا مطلق پرست ای یار ما
گر مقید می پرستد بت پرست
نکته ای بر گفتهٔ سید مگیر
زانکه عاقل نکته کی گیرد به مست
حق تجلی کرد و از باطل برست
نعمت الله شاهدی دارد که او
چون خلیل الله همه بتها شکست
لب نهاده بر لب جامم مدام
ذره و خورشید جان مات ویست
هرچه می بیند همه محبوب اوست
دوست می دارد از آن رو هر چه هست
مظهر و مُظهر به نزد ما یکی است
صورت و معنی نگر عالی و پست
تو بیا مطلق پرست ای یار ما
گر مقید می پرستد بت پرست
نکته ای بر گفتهٔ سید مگیر
زانکه عاقل نکته کی گیرد به مست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۵
هر که باشد همچو سید حق پرست
حق توان گفتن چو از باطل برست
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
در دو عالم آن یکی را می پرست
آفتاب و ماه می بینیم ما
گر چه ما را در نظر نور خوراست
جز وجود او وجودی هست نیست
غیر او نبود وجود هرچه هست
دست او باید بگیرد دامنش
خوش بود گر دامنش آید به دست
هرچه فعل او بود نیکو بود
نیک نبود نیک اگر گوئی بد است
تا توانی گرد مخموران مگرد
هر که گردد حاصلش درد سر است
عین ما بیند به عین ما چو ما
آنکه با ما خوش در این دریا نشست
نعمت الله رند سرمست خوش است
کی کند رندی چنین انکار مست
حق توان گفتن چو از باطل برست
آن یکی در هر یکی خوش می نگر
در دو عالم آن یکی را می پرست
آفتاب و ماه می بینیم ما
گر چه ما را در نظر نور خوراست
جز وجود او وجودی هست نیست
غیر او نبود وجود هرچه هست
دست او باید بگیرد دامنش
خوش بود گر دامنش آید به دست
هرچه فعل او بود نیکو بود
نیک نبود نیک اگر گوئی بد است
تا توانی گرد مخموران مگرد
هر که گردد حاصلش درد سر است
عین ما بیند به عین ما چو ما
آنکه با ما خوش در این دریا نشست
نعمت الله رند سرمست خوش است
کی کند رندی چنین انکار مست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
سریر سلطنت عشق بر سر دار است
از آن سبب سر این دار جای سردار است
به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار
اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
از آن سبب سر این دار جای سردار است
به جان جملهٔ رندان مست کاین دل ما
مدام در هوس دست بوس خمار است
بیا که سینهٔ ما مخزنیست پر اسرار
اگر چنانکه تو را ذوق علم و اسرار است
سخن مگوی ز دستار و بگذر از سر آن
هزار سر به یکی جو چه جای دستار است
برفت مرغ دل ما نیامدش خبری
مگر به دام سر زلف او گرفتار است
به نور دیدهٔ او دیده چشم ما روشن
ببین به نور جمالش که نور آن یار است
حباب اگر چه صداست از هزار جمله یکی
به عین ما نظری کن ببین که انهار است
مکن به چشم حقارت نظر به مخلوقی
که جمله فعل حکیم است و نیک در کار است
چو عارفان برو و شکر نعمة الله گو
مباش منکر سید چه جای انکار است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
چه غم دارم چو یارم غمگسار است
حریف جام و ساقی یار غار است
بتی دارم که با من در میان است
دلارامی که دایم در کنار است
به دور چشم مست می فروشش
مرا با غیر می خوردن چه کار است
دل من بارگاه پادشاه است
تن من پرده ، جانم پرده دار است
دو لحظه در یکی صورت نباشم
ولی معنی همیشه برقرار است
یکی رو دارم و آئینه بسیار
یکی ذات و صفاتم صدهزار است
غنیمت دان حضور نعمت الله
که چون عمر عزیزت بر گذار است
حریف جام و ساقی یار غار است
بتی دارم که با من در میان است
دلارامی که دایم در کنار است
به دور چشم مست می فروشش
مرا با غیر می خوردن چه کار است
دل من بارگاه پادشاه است
تن من پرده ، جانم پرده دار است
دو لحظه در یکی صورت نباشم
ولی معنی همیشه برقرار است
یکی رو دارم و آئینه بسیار
یکی ذات و صفاتم صدهزار است
غنیمت دان حضور نعمت الله
که چون عمر عزیزت بر گذار است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۸
تن همچو تخت شاهست جان خود یکی امیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته
این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است
سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی
بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است
هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را
از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است
آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی
جام جهان نمایم از نور او منیر است
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است
آن پادشاه بر وی سلطان بی نظیر است
عشق است شاه عادل بر تخت دل نشسته
این عقل کامل ما آن شاه را وزیر است
گشته است بلبل مست نالان به عشق آن گل
در بوستان ما بین گلهای بی نظیر است
سلطان وقت خود را خواهی که بازیابی
بنگر گدای ما را درویشکی فقیر است
هر بی خبر چو داند معشوق عاشقان را
از عشق حق تعالی این جان ما خبیر است
آئینه ایست روشن در وی جمال ساقی
جام جهان نمایم از نور او منیر است
در عین نعمت الله بنگر به چشم معنی
کاین صورت لطیفش بس خوب و دلپذیر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۹
نور او در جمله اشیاء ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشنست آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطنت از چشم نابینا ولی
ظاهرا بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آنکه فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمة الله ظاهر و باطن بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
ظاهرش بنگر که بر ما ظاهر است
روشنست آئینهٔ عالم تمام
در همه اسما مسما ظاهر است
نور روی اوست ما را در نظر
نور آن منظور زیبا ظاهر است
باطنت از چشم نابینا ولی
ظاهرا بر چشم بینا ظاهر است
در خیال دی و فردا مانده ای
از همه فرد آنکه فردا ظاهر است
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما در عین دریا ظاهر است
نعمة الله ظاهر و باطن بود
باطنش پنهان و پیدا ظاهر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
گفتمش روی تو جانا قمر است
گفت بالله ز قمر خوبتر است
گفتمش زلف تو آشفته چراست
گفت سرگشتهٔ دور قمر است
گفتمش نوش لبت چیست بگو
گفت پالودهٔ قند و شکر است
گفتمش چشم خوشت برد دلم
گفت هشدار که جان در خطر است
گفتمش قد تو سرویست بلند
گفت آن نسبت کوته نظر است
گفتمش از تو که دارد خبری
گفت آن کس که ز خود بی خبر است
گفتمش عمر منی زود مرو
گفت عمرست از آن در گذر است
گفتمش جان به فدای تو کنم
گفت از اینها بر ما مختصر است
گفتمش سید ما بندهٔ تو است
گفت آری به جهان این ثمر است
گفت بالله ز قمر خوبتر است
گفتمش زلف تو آشفته چراست
گفت سرگشتهٔ دور قمر است
گفتمش نوش لبت چیست بگو
گفت پالودهٔ قند و شکر است
گفتمش چشم خوشت برد دلم
گفت هشدار که جان در خطر است
گفتمش قد تو سرویست بلند
گفت آن نسبت کوته نظر است
گفتمش از تو که دارد خبری
گفت آن کس که ز خود بی خبر است
گفتمش عمر منی زود مرو
گفت عمرست از آن در گذر است
گفتمش جان به فدای تو کنم
گفت از اینها بر ما مختصر است
گفتمش سید ما بندهٔ تو است
گفت آری به جهان این ثمر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱
بحر بی پایان ما را آبروئی دیگر است
چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است
رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست
یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است
از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد
نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است
روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار
روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است
عاقلان راگفتگوی و عاشقان را های و هو
گفتگو بگذار ما را های و هوئی دیگر است
پردهٔ دیده به آب چشم خود ما شسته ایم
پاک بازانیم و ما را شست و شوئی دیگر است
دیگران از طوع سید زلفها بربسته اند
نعمة الله راز خون عشق طوعی دیگر است
چشمهٔ آب حیات ما ز جوئی دیگر است
رنگ و بوی این و آن نقش خیالی بیش نیست
یار رندی شو که او را رنگ و بوئی دیگر است
از می خمخانهٔ ما عالمی سرمست شد
نوش کن جامی که این می از سبوئی دیگر است
روی او بینم اگر آئینه بینم صدهزار
روی او در هر یکی گوئی که روئی دیگر است
عاقلان راگفتگوی و عاشقان را های و هو
گفتگو بگذار ما را های و هوئی دیگر است
پردهٔ دیده به آب چشم خود ما شسته ایم
پاک بازانیم و ما را شست و شوئی دیگر است
دیگران از طوع سید زلفها بربسته اند
نعمة الله راز خون عشق طوعی دیگر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۲
سر درین راه عشق دردسر است
بگذر از سر که کار معتبر است
سر موئی حجاب اگر باقی است
بتراشش چه جای ریش و سرست
سر بنه زیر پا و دستش گیر
گر تو را میل تاج یا کمر است
نفسی صحبتش غنیمت دان
زانکه عمر عزیز در گذر است
زاهدان دیگرند و ما دیگر
حالت ما و ذوق ما دگر است
عاشقی کو ز ما خبر دارد
از خود و کاینات بی خبر است
نظری کن ببین به دیدهٔ ما
نعمت الله چو نور در نظر است
بگذر از سر که کار معتبر است
سر موئی حجاب اگر باقی است
بتراشش چه جای ریش و سرست
سر بنه زیر پا و دستش گیر
گر تو را میل تاج یا کمر است
نفسی صحبتش غنیمت دان
زانکه عمر عزیز در گذر است
زاهدان دیگرند و ما دیگر
حالت ما و ذوق ما دگر است
عاشقی کو ز ما خبر دارد
از خود و کاینات بی خبر است
نظری کن ببین به دیدهٔ ما
نعمت الله چو نور در نظر است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۳
گوهر دریای ما را آبروئی دیگر است
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
گفتهٔ مستانه ما ملک عالم را گرفت
گوش کن بشنو خوشی کاین گفتگوئی دیگر است
دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
خرقهٔ خود را به جام می نمازی کرده ایم
نزد رندان این طهارت شست و شوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم
لاجرم ما را درین در آبروئی دیگر است
سید از دنیا برفت و نعمة الله را گذاشت
گرچه آن می کهنه است اینجا سبوئی دیگراست
نوش کن جام می ما کز سبوئی دیگر است
گفتهٔ مستانه ما ملک عالم را گرفت
گوش کن بشنو خوشی کاین گفتگوئی دیگر است
دیگران فردوس می خواهند و ما دیدار یار
همت عالی ما را جستجوئی دیگر است
خرقهٔ خود را به جام می نمازی کرده ایم
نزد رندان این طهارت شست و شوئی دیگر است
رنگ عشق و بوی معشوقست رنگ و بوی ما
در میان عاشقان این رنگ و بوئی دیگر است
ما به جاروب مژه خاک درش را رفته ایم
لاجرم ما را درین در آبروئی دیگر است
سید از دنیا برفت و نعمة الله را گذاشت
گرچه آن می کهنه است اینجا سبوئی دیگراست
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
عشق او در جان هوائی دیگر است
درد دل ما را دوائی دیگر است
کشتهٔ عشقیم و زنده جاودان
جان ما را خونبهائی دیگر است
خلوت ما گوشهٔ میخانه است
جای ما خلوتسرائی دیگر است
ما ز ما فانی شده باقی به او
این فنائی و بقائی دیگر است
بینوایان را نوا دادیم از او
بینوایان را نوائی دیگر است
جام پاکی پر ز می بستان بنوش
جام ما گیتی نمائی دیگر است
نعمت الله تا گدای کوی او است
نزد شاهان پادشاهی دیگر است
درد دل ما را دوائی دیگر است
کشتهٔ عشقیم و زنده جاودان
جان ما را خونبهائی دیگر است
خلوت ما گوشهٔ میخانه است
جای ما خلوتسرائی دیگر است
ما ز ما فانی شده باقی به او
این فنائی و بقائی دیگر است
بینوایان را نوا دادیم از او
بینوایان را نوائی دیگر است
جام پاکی پر ز می بستان بنوش
جام ما گیتی نمائی دیگر است
نعمت الله تا گدای کوی او است
نزد شاهان پادشاهی دیگر است