عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
از بردن بار جفا باشد وفا ما را غرض
زین بیوفایی دوست را باشد جفای ما غرض
داغ دلم را در غمش مرهم نباشد سودمند
زین درد بی درمان ما آخر بود او را غرض
توشاد و من از دست غم چون مرغ بسمل میطپم
زین شادمانی در غمم باشد ترا جانا غرض
دانست کاندر دین عشق نبود گنه عاشق کشی
حقا نباشد جز عمل از دانش دانا غرض
روئی که عشاق جهان در آتش شوق ویند
پنهان چه داری گفتمش،گفتا شود پیدا غرض
گفتا چو جویی وصل من،برگو چه هرجایی شدی
گفتم ازآن کز وصل تو شد حاصلم هرجا غرض
از دیده ما را وایه جز دیدن روی تو نیست
بی شک اسیری دیدنست از دیده بینا غرض
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
زان غمزه ناوکی بمن آید ز هر طرف
یارب مباد تیر بلا را دگر هدف
آمد ندا ز یار که گر مست و عاشقی
درکش بذوق جام فنا را و لاتخف
چون سوختم برآتش عشقش ملک بدوش
برعرش برد مسند عزم ازین شرف
آنان که آستین ز دو عالم فشانده اند
آورده اند دامن دلدار را بکف
هرکس ز شوق یار سراید سرود غم
زاهد به لااله و مطرب بچنگ و دف
خورشید روی یار زهر ذره ظاهرست
بگشای چشم باطن و بنگر ز هر طرف
تابد درون جان اسیری هزار مهر
من حب نوربخشک یا شحنة النجف
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
خواهی که شود کشف برت سراناالحق
فانی ز خودی باش و بحق باقی مطلق
مخمور خرابیم بده ساقی باقی
از لعل لبت باده رنگین مروق
از تاب تجلی جمالش مه و خورشید
پیوسته بچرخند درین چرخ معلق
از آینه کون و مکان روی تو دیدیم
بینا نبود منکر این قول مصدق
خورشید حقیقی ز همه ذره بتابید
نزدیک محقق بود این نکته محقق
زاهد ز حسد جق جق باطل کند آغاز
عاشق ز سر سوز چو زد نعره حق حق
توفیق ازل بود رفیقم بره عشق
تا گشت اسیری بوصال تو موفق
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
رندیم و قمارباز بی باک
از جرعه جام غم طربناک
از جام وصال دوست مستم
مدهوش فتاده برسرخاک
کردم گرو شراب و شاهد
تسبیح و عصا و خرقه مسواک
خواهم بقمار عشق بازم
نقد دل و دین و عقل و جان پاک
پیوسته ز وصل دوست شادم
کو هجر که تا شویم غمناک
مجموعه جامعش چو مائیم
او راست بما خطاب لولاک
مست می لعل یار بودیم
روزی که نه باغ بود و نی تاک
در راه مجردان جانباز
بودیم همیشه چست و چالاک
مثل تو اسیریا درین دور
گردید و ندید چشم افلاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۹
بریخت ساقی وحدت می محبت پاک
بجام سینه دردی کشان منزل خاک
بنور معرفت ار هست چشم دل روشن
بگوش جان شنو آخر خطاب مالولاک
جمال روی تو آخر چنانچه هست، بگو
که جز درآینه ما کجا کنی ادراک
مگر که یار درآید بخانه دل من
سزای سینه ز خاشاک غیر کردم پاک
نقاب زلف برویت چه خوب افکندی
لکنت احرق لولا فعلت ذاک کذاک
بهر چه بنگرم از غایت نظربازی
رایت وجهک فیه ولانظرت سواک
مدار و مرکز دور دایری توازآن
اسیریا بتو کردند انجم و افلاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
به راه عشق چنان رفت عاشق بی‌باک
که سوخت ز آتش عشق و نکرد فکر هلاک
دلم ز دولت وصل تو شادیی دارد
ز درد هجر اگر بود پیش ازین غمناک
اگر چه شهره شهرم به عاشقی چه غمست
مرا چو جامه ناموس شد به عشق تو چاک
نظر به روی تو داریم از همه رویی
اگر چه دیده زاهد نمی‌کند ادراک
کمال عشق من رند عاشق صادق
نگر که با همه جور تولا احب سواک
نقوش غیر چو از لوح دل فرو شستم
نوشت کاتب حکمت خطی که ثلث مناک
بیا و سر ازل را ز لوح دل برخوان
که هست لوح به معنی اسیر یا دل پاک
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
مائیم نقاب شاهد شنگ
او شنگ و نقاب همچو وی ینگ
عهدیست میان ما و دلبر
کز ما نشود جدا به نیرنگ
هر کس که جمال روی او دید
شیداست چو ما و واله و دنگ
هر لحظه به تیغ غمزه چشمش
بی جرم کند بخونم آهنگ
عاشق در آشتی همیزد
معشوق نداشت جز سرجنگ
غیرت سر عاشقان بی باک
کردست بدار عشق آونگ
از دولت عشق شد اسیری
آزاده ز قید نام و ز ننگ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
هر زمان نوعی بچشم اهل حال
می نماید حسن روی تو جمال
حسن رویت را ز مرآت جهان
زاهد ار دیدی نبودی در ضلال
دیده اهل بصیرت دیده است
حسن رخسار تو در حد کمال
تا رباید جان و دل از عاشقان
هر نفس نوعی کند غنج و دلال
گر هوای وصل معشوقت بود
از جفا و جور هجرانش منال
در طریق اهل عرفان ای فقیه
حال می باید چه جای قیل و قال
کرد جانم طی بیابان فراق
تا شدم آسوده در ملک وصال
حالیا رندیم و مست جام شوق
تا چه خواهد بود کارم را مآل
تا توئی با تو اسیری مانده است
کی ببزم وصل او یابی مجال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
بیاکه بی تو ز عمر خودم گرفت ملال
مگر ز روی تو گردیم شادمان ز وصال
ازآن بکنه جمالت کسی نشد واقف
که داشت شاهد حسنت هزار غنج و دلال
دلی که جلوه رویت ندید از همه رو
نبرد بو بحقیقت ز ذوق اهل کمال
مگر که عاشق دیوانه جان برافشاند
وگرنه فکر وصالش بود خیال محال
بگو بساقی جان ها کز آن شراب کهن
بساز بهر حریفان پیاله مالامال
هوای این می و شاهد گرت بود صافی
بگیر دامن رندان بنوش جام وصال
اگر تو عاشق زاری و طالب یاری
چو بلبل از هوس گل بدرد و سوز بنال
کسی که رند و حریفست و مست و خاموشست
ز بزم خاص بگوشش رسد خروش تعال
مگر که کشف اسیری شود مقام شهود
وگرنه هست فسانه حدیث خواب خیال
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
ما سالها بکوی ملامت دویده ایم
راه سلامت همچو ملامت ندیده ایم
حرص و امل چو رهزن راه طریقتند
مارخت دل بملک قناعت کشیده ایم
مفتی اگر ز راه خرد میرسد بجان
ما از طریق عشق بجانان رسیده ایم
از جام وصل مست مدامند جان و دل
تا مابکوی میکده خلوت گزیده ایم
از عقل و زهد خشک بشستیم دست دل
تا جرعه ز باده عشقش چشیده ایم
آشفته گشته ایم و پریشان و بیقرار
تا از نسیم زلف تو بوئی شنیده ایم
مرآت روی اوست اسیری همه جهان
ما عکس حسنش از همه ذرات دیده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
ما در دو جهان غیر تو مطلوب ندیدیم
از روی بتان غیر تو محجوب ندیدیم
بودیم بسی ناظر رخساره خوبان
جز حسن تو هرگز ز رخ خوب ندیدیم
منظور زلیخا بجز از حسن تو کی بود
بی حسن تو مایوسف یعقوب ندیدیم
تا حسن تو ننمود رخ از پرده عالم
در ملک جهان فتنه و آشوب ندیدیم
آیات رخت را دو جهان گر چه کتابست
جز روی تو ما کاتب و مکتوب ندیدیم
جز یار که هر دم بدگر نام نشانست
ما رب و ربوبیت و مربوب ندیدیم
از جذبه عشقش چو رسیدیم بجانان
جز دوست دگر جاذب و مجذوب ندیدیم
در کعبه و بتخانه بعشق تو دویدیم
غیر از رخ زیبای تو مرغوب ندیدیم
حقا که اسیری بجز آن یار درین دار
جستیم دگر طالب و مطلوب ندیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
ما آینه کون و مکان روی تو دیدیم
جان دو جهان بسته بیکموی تو دیدیم
شد نرگس مخمور تو سرفتنه دوران
آشوب جهان غمزه جادوی تو دیدیم
ما قبله جانها بیقین روی تو گفتیم
محراب جهان را خم ابروی تو دیدیم
زنجیر دل خلق و کمند همه جانها
از سلسله حلقه گیسوی تو دیدیم
هر سو که رخ آرند بهر مذهب و هر دین
روی همه بی روی و ریا سوی تو دیدیم
هر عاشق اگر داد بمعشوق دگر دل
ما عشق همه بررخ دلجوی تو دیدیم
مجموع کتاب و همه آیات و معانی
مکتوب شده بر ورق روی تو دیدیم
خوی خوش عشاق تو ای کان ملاحت
یک شمه بروی تو که از خوی تو دیدیم
چون مهر رخت دید ز هر ذره اسیری
شیدای جهانش همه بر بوی تو دیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
ای عاشقان ای عاشقان من عاشق شوریده ام
سودای عشق آن صنم برجان و دل بگزیده ام
شهباز سلطانم چرا باشد مکانم آشیان
چون در هوای لامکان من سالها پریده ام
موقوف فردا کی شوم بهر لقایش چونکه من
امروز حسن او عیان از دیده جان دیده ام
زان پیشتر کین جان ما پیوند با صورت کند
در ملک معنی عمرها با یار خود گردیده ام
در کوی فقر و نیستی تا جان ما مأوا گرفت
از هستی و وزنام و ننگ دامن بکل درچیده ام
تا پرده پندار ما از طلعت او دور شد
درتاب حسن روی او شیدائی و شوریده ام
من عاشق دیوانه درملک عشق افسانه
همچو(ن)اسیری در جهان عمریست تا نشنیده ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
ماز تاب حسن او شیدا و حیران گشته ایم
همچو زلف بیقرار او پریشان گشته ایم
ز آتش سودای جانان تا دل و جانم بسوخت
هم بیمن درد عشقش عین درمان گشته ایم
از جمال روی ساقی مست و لایعقل شدیم
وز شراب لعل اومدهوش و حیران گشته ایم
جز لقای دوست جانم را نباشد وایه
بی دل و دین ما ز بهر وایه جان گشته ایم
گر حجاب جان سالک کفر زلف یار بود
ما بکفر زلف او واقف ز ایمان گشته ایم
گه بدیر و گه بکعبه گه بمسجد گه کنشت
در همه اطوار ما جویای جانان گشته ایم
پرتو خورشید رویش ظلمت ما محو کرد
تازتاب نور او چون ماه تابان گشته ایم
جای ما در سایه پیر خرابات آمدست
شاهد و می را چو ما پیوسته جویان گشته ایم
ای اسیری تا جمال روی جانان دیده ایم
فارغ از قید بهشت و حور و غلمان گشته ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
در سر همه سودای سر زلف تو دارم
دردل بجز از مهر رخت هیچ ندارم
از باده لعل لب تو مست مدامم
وز نرگس مخمور تو در عین خمارم
جانم نفسی از کمرت دست ندارد
تا موی میان تو نیارد بکنارم
تا دیده دل دید جمال رخ خوبت
خورشید جهانتاب کجا در نظر آرم
در کوی طلب یک نفس از پا ننشینم
وز دامن مطلوب دمی دست ندارم
گفتا که تو عاشق بچه رویی و کجایی
گفتم که بروی تو ازین گفت نیارم
گفتم که ندارم بجهان غیر تو یاری
گفتا که اسیری من ازین روبتو یارم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
ما در دو جهان غیر تو دیار ندیدیم
در صورت اغیار بجز یار ندیدیم
در مسجد و میخانه و در دیر و صوامع
بیرون ز تو مطلوب و طلبکار ندیدیم
از حسن تو هرکس خبری داد ولیکن
ازکنه جمال تو خبردار ندیدیم
عمری طلبیدیم درین گلشن دوران
چون حسن رخ تو گل بیخار ندیدیم
آئینه که حسن تو کماهی بنماید
درهر دو جهان جز دل افگار ندیدیم
هر جان بجهان میل دلی سوی دگر داشت
ما در همه جا غیر تو دلدار ندیدیم
دیدیم بسی ترک ستمکاره فتان
چون چشم پرآشوب تو خونخوار ندیدیم
گر عاشق آزار و جفا در همه جا هست
معشوق کم آزار وفادار ندیدیم
ما خدمت رندان خرابات اسیری
فخر همه دیدیم ولی عار ندیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۴
ما جمله جهان مصحف رخسار تو دیدیم
برهر ورقی آیت انوار تو دیدیم
در میکده و دیر و کلیسا مغ و ترسا
مشتاق تو و طالب دیدار تو دیدیم
گر کافر بی دین و گر مؤمن دین دار
ما جمله مطیع تو و درکار تو دیدیم
ما از سر تحقیق و یقین در همه ذرات
کردیم نظر جمله طلبکار تو دیدیم
هرکس بگمان بوبرد ازسر تو ولیکن
ما دل بیقین واقف اسرار تو دیدیم
حقا که سزاوار جفای غم عشقت
جان و دل عشاق وفادار تو دیدیم
جانا ز اسیری چو شدی فارغ و آزاد
اغیار جهان را همگی یار تو دیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
ای جمال جان فزایت وایه جان و دلم
مهر رخسار تو کرده خانه در آب و گلم
دعوی عقل و قرار ما هم از دیوانگیست
ورنه با سودای عشق او که گوید عاقلم
کشته شمشیر هجرانست جان بیدلان
من به تیغ وصل جانان ای عجب چون بسملم
میل عاشق باوفا و مهر معشوقست من
از کمال عشق با جور و جفایش مایلم
هر دو عالم یار می بینم ندارم فکر غیر
من همه حق دیدم و فارغ ز فکر باطلم
صد نشان در هر قدم دیدم ز یار بی نشان
تا درین ره شد مقام بی نشانی منزلم
گر کند قتل اسیری گو بدست خویش کن
خون خود کردم بحل گر یار باشد قاتلم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
دادیم دل بدست غم عشق آن صنم
گو دل نگاه دار و مکن بیش ازین ستم
بگذر زفکر عالم و با یاد دوست باش
چون یارمونست بود از بیش و کم چه غم
با درد و سوز عشق بساز ای دل حزین
گر زانکه میکنی بجهان کار بی ندم
گه در غم فراقم و گه در غم وصال
کو جذبه که باز رهم من ازین دو هم
با چشم ساقی و لب میگون جانفزاش
دارم بروی دوست فراغت زجام جم
ای دل بدرد خو کن و درمان ز کس مجو
شاید شوی بدولت غم شاد و محترم
گر زانکه وصل یار اسیری طلب کنی
باید که برسر خود و عالم نهی قدم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
ای عاشقان ای عاشقان من عاشق دیوانه ام
در عشق و در شوریدگی در کاینات افسانه ام
از ساغر و پیمان مگو امروز با ما کز ازل
مست شراب عشق او بی ساغر و پیمانه ام
مست شراب وصل او دیدیم ذرات جهان
از جام وصل او نه من تنها کنون مستانه ام
جان و دل غم پرورم تا آشنای عشق شد
از عقل و ز علم و عمل یکبارگی بیگانه ام
تا خانه دل کرده ام خالی ز یاد غیر او
در خلوت و در انجمن دایم باو همخانه ام
ای محتسب در حق ما تا کی گمان بدبری
من مست چشم اوستم نه از می میخانه ام
تا حسن رویش دیده ام تابان شده چون مهر ومه
درتاب نور او چنین شیدائی و دیوانه ام
گر گنج اسرار یقین خواهی که یابی بیگمان
گو صدق پیش آر و بجو اندر دل ویرانه ام
تا جان بعشق مغبچه زنار ترسایی ببست
همچون اسیری دایما در کفر و دین مردانه ام