عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
از عشق تو مامعتکف کوی نیازیم
وز آتش سودای تو در سوز و گدازیم
در گوشه محراب خم ابروی جانان
پیوسته با خلاص به اوراد و نمازیم
محروم نیم از حرم وصل تو یکدم
از روز ازل با تو چو ما محرم رازیم
هر لحظه دگر عشوه کند شاهد حسنت
ماواله و شیدای چنان عشوه و نازیم
ما جان و جهان و سر و زر از پی معشوق
در کوی غم عشق همه پاک ببازیم
در آتش هجران تو چون عود درین راه
بربوی وصال تو بسوزیم و بسازیم
از روی حقیقت همه یارست اسیری
ما عارف اشیا نه بتقلید و مجازیم
وز آتش سودای تو در سوز و گدازیم
در گوشه محراب خم ابروی جانان
پیوسته با خلاص به اوراد و نمازیم
محروم نیم از حرم وصل تو یکدم
از روز ازل با تو چو ما محرم رازیم
هر لحظه دگر عشوه کند شاهد حسنت
ماواله و شیدای چنان عشوه و نازیم
ما جان و جهان و سر و زر از پی معشوق
در کوی غم عشق همه پاک ببازیم
در آتش هجران تو چون عود درین راه
بربوی وصال تو بسوزیم و بسازیم
از روی حقیقت همه یارست اسیری
ما عارف اشیا نه بتقلید و مجازیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ما عاشق دیوانه و سرمست لقائیم
نه زاهد سالوسی و نه شیخ مرائیم
نه عاقل و هشیار نه دیوانه و مستیم
حیران جمال رخ بیچون و چرائیم
مست می وصلیم و نه مخمور فراقیم
در تابش حسن رخ او محو فنائیم
نه صاحب تلوین و فنائیم بحقیقت
سلطان سرا پرده تمکین و بقائیم
در میکده با شاهد و می یارو مصاحب
در مسجد و محراب به اوراد و دعائیم
کی باز گذاریم به کس شاهد و می را
هرگه بخرابات چنین مست در آئیم
با ما سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
مادر همه جا طالب دیدار خدائیم
در بزمگه وصل درآئیم چو رندان
آن دم که ز قید خود و کونین برآئیم
دلبر چو مرا مونس جانست اسیری
تا ظن نبری یک نفس از دوست جدائیم
نه زاهد سالوسی و نه شیخ مرائیم
نه عاقل و هشیار نه دیوانه و مستیم
حیران جمال رخ بیچون و چرائیم
مست می وصلیم و نه مخمور فراقیم
در تابش حسن رخ او محو فنائیم
نه صاحب تلوین و فنائیم بحقیقت
سلطان سرا پرده تمکین و بقائیم
در میکده با شاهد و می یارو مصاحب
در مسجد و محراب به اوراد و دعائیم
کی باز گذاریم به کس شاهد و می را
هرگه بخرابات چنین مست در آئیم
با ما سخن از کعبه و بتخانه مگوئید
مادر همه جا طالب دیدار خدائیم
در بزمگه وصل درآئیم چو رندان
آن دم که ز قید خود و کونین برآئیم
دلبر چو مرا مونس جانست اسیری
تا ظن نبری یک نفس از دوست جدائیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
حان الرحیل مابر دلدار میرویم
لاخوف گو بعشق چو همراه می شویم
هرگز نظر بدنیی و عقبی نیفکنیم
ترک همه گرفته پی یار می رویم
ما طالبیم و در پی مطلوب روز و شب
دایم چو سایه از پی آن نور می دویم
مشتاق حسن روی نگاریم آنچنان
کز شوق یکنفس به شب و روز نغنودیم
مطرب بنای، دم زدم عشق می دمد
تا سر عشق از نفس نای بشنویم
تا کی ز عشق و عاشق کهنه کنی حدیث
عشقم بنو ببین که کنون عاشق نویم
معشوق و عاشق ار چه بمعنی یکی بود
بنگر اسیریا که بمعنی یکی دویم
لاخوف گو بعشق چو همراه می شویم
هرگز نظر بدنیی و عقبی نیفکنیم
ترک همه گرفته پی یار می رویم
ما طالبیم و در پی مطلوب روز و شب
دایم چو سایه از پی آن نور می دویم
مشتاق حسن روی نگاریم آنچنان
کز شوق یکنفس به شب و روز نغنودیم
مطرب بنای، دم زدم عشق می دمد
تا سر عشق از نفس نای بشنویم
تا کی ز عشق و عاشق کهنه کنی حدیث
عشقم بنو ببین که کنون عاشق نویم
معشوق و عاشق ار چه بمعنی یکی بود
بنگر اسیریا که بمعنی یکی دویم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ما بر امید وصل تو خلوت نشین شدیم
عنقا صفت ز شوق تو عزلت گزین شدیم
در کنج خلوتی که کسی نیست محرمم
دایم بیاد روی تو ما همنشین شدیم
تا در میان بعشق تو زنار بسته ایم
فارغ ز قید و مذهب دنیا و دین شدیم
تا دیده ایم روی تو پیدا ز کاینات
در طور کشف عارف صاحب یقین شدیم
در باختیم جان و دل و دین بعشق یار
در بزم وصل تا که بجانان قرین شدیم
زاهد نه ما بخود بره عشق رفته ایم
ارشاد پیر بود که ما راه بین شدیم
در دوزخ ارلقای تو باشد، بهشت ماست
ما در پی سلوک اسیری از این شدیم
عنقا صفت ز شوق تو عزلت گزین شدیم
در کنج خلوتی که کسی نیست محرمم
دایم بیاد روی تو ما همنشین شدیم
تا در میان بعشق تو زنار بسته ایم
فارغ ز قید و مذهب دنیا و دین شدیم
تا دیده ایم روی تو پیدا ز کاینات
در طور کشف عارف صاحب یقین شدیم
در باختیم جان و دل و دین بعشق یار
در بزم وصل تا که بجانان قرین شدیم
زاهد نه ما بخود بره عشق رفته ایم
ارشاد پیر بود که ما راه بین شدیم
در دوزخ ارلقای تو باشد، بهشت ماست
ما در پی سلوک اسیری از این شدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
ما دین و دل فدای غم یار کرده ایم
جان را بعشق آن صنم ایثار کرده ایم
ما ترک لذت دو جهانی بعشق دل
بربوی وصل آن بت عیار کرده ایم
انکار عاشقی برما کفر و کافریست
تا ما بدین عشق تو اقرار کرده ایم
پوشیده نیست نکته ازما ز سر عشق
از بس که درس عشق تو تکرار کرده ایم
شادم ز وصل و نیست دلم را غم فراق
جان را زخواب جهل چو بیدار کرده ایم
حسن ترا ز کعبه و بتخانه دیده ایم
تسبیح را بعشق تو زنار کرده ایم
از زیر پرده رو به اسیری نمود و گفت
در پرده ما جمال خود اظهار کرده ایم
جان را بعشق آن صنم ایثار کرده ایم
ما ترک لذت دو جهانی بعشق دل
بربوی وصل آن بت عیار کرده ایم
انکار عاشقی برما کفر و کافریست
تا ما بدین عشق تو اقرار کرده ایم
پوشیده نیست نکته ازما ز سر عشق
از بس که درس عشق تو تکرار کرده ایم
شادم ز وصل و نیست دلم را غم فراق
جان را زخواب جهل چو بیدار کرده ایم
حسن ترا ز کعبه و بتخانه دیده ایم
تسبیح را بعشق تو زنار کرده ایم
از زیر پرده رو به اسیری نمود و گفت
در پرده ما جمال خود اظهار کرده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۰
ما در هوای وصل تو شیدای عالمیم
پیوسته با خیال تو شادان و خرمیم
ما در خیال زلف پریشان بیقرار
آشفته خاطریم و بسودای محکمیم
مونس کجا شویم به زهاد چونکه ما
در میکده بشاهد و می یار و همدمیم
محروم از جمال تو یک دم نبود جان
چون در حریم انس بوصل تو محرمیم
چون حسن عارض تو نیاید بشرح و وصف
ما در بیان حسن و جمال تو ابکمیم
جانرا ز درد فرقت جانان خبر کجاست
از وصل او همیشه چو دلشاد و بی غمیم
تا حسن تو نقاب اسیری ز رخ فکند
در پرتو جمال تو حیران عالمیم
پیوسته با خیال تو شادان و خرمیم
ما در خیال زلف پریشان بیقرار
آشفته خاطریم و بسودای محکمیم
مونس کجا شویم به زهاد چونکه ما
در میکده بشاهد و می یار و همدمیم
محروم از جمال تو یک دم نبود جان
چون در حریم انس بوصل تو محرمیم
چون حسن عارض تو نیاید بشرح و وصف
ما در بیان حسن و جمال تو ابکمیم
جانرا ز درد فرقت جانان خبر کجاست
از وصل او همیشه چو دلشاد و بی غمیم
تا حسن تو نقاب اسیری ز رخ فکند
در پرتو جمال تو حیران عالمیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۲
من ز تاب آتش عشق تو ناپرواستم
در هوای مهر رویت ذره سان شیداستم
جان شیرین گر ز دستم میرود فرهادوار
همچو کوه بیستون در عشق پا برجاستم
در ره عشاق گشتم بانوااز وصل دوست
ای مخالف کج مبین زیرا براه راستم
من رضا دارم اگر خواهی جفا کن یا وفا
در طریق عشق تو من عاشق بیخواستم
از می وحدت حریفان مست و لایعقل شدند
تا برندی در مقام عشق بزم آراستم
مظهر او گشت جانم مظهر ما شد جهان
او بما ظاهر شد و من در جهان پیداستم
مائی ما ای اسیری بود موج بحر عشق
موج ماشد غرق دریا این زمان دریاستم
در هوای مهر رویت ذره سان شیداستم
جان شیرین گر ز دستم میرود فرهادوار
همچو کوه بیستون در عشق پا برجاستم
در ره عشاق گشتم بانوااز وصل دوست
ای مخالف کج مبین زیرا براه راستم
من رضا دارم اگر خواهی جفا کن یا وفا
در طریق عشق تو من عاشق بیخواستم
از می وحدت حریفان مست و لایعقل شدند
تا برندی در مقام عشق بزم آراستم
مظهر او گشت جانم مظهر ما شد جهان
او بما ظاهر شد و من در جهان پیداستم
مائی ما ای اسیری بود موج بحر عشق
موج ماشد غرق دریا این زمان دریاستم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
ما در طریق عشق تو جانباز بوده ایم
از عاشقان خانه برانداز بوده ایم
شهباز وار در پی صید همای وصل
ما در هوای قدس به پرواز بوده ایم
درد است و سوز و ساز ره عاشقان حق
ما در طریق عشق بدین ساز بوده ایم
از زاهد فسرده نهانست راه عشق
خوش وقت ما که محرم این راز بوده ایم
ما در سماع شوق تو در نغمه و نوا
با ارغنون عشق هم آواز بوده ایم
ما در حریم حرمت جاه و جلال عشق
با سوز و ساز محرم و دمساز بوده ایم
مااز سر نیاز اسیری براه فقر
پیوسته بی تکبر و بی ناز بوده ایم
از عاشقان خانه برانداز بوده ایم
شهباز وار در پی صید همای وصل
ما در هوای قدس به پرواز بوده ایم
درد است و سوز و ساز ره عاشقان حق
ما در طریق عشق بدین ساز بوده ایم
از زاهد فسرده نهانست راه عشق
خوش وقت ما که محرم این راز بوده ایم
ما در سماع شوق تو در نغمه و نوا
با ارغنون عشق هم آواز بوده ایم
ما در حریم حرمت جاه و جلال عشق
با سوز و ساز محرم و دمساز بوده ایم
مااز سر نیاز اسیری براه فقر
پیوسته بی تکبر و بی ناز بوده ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۴
ای ماه رو ای ماه رو من عاشق روی توام
دیوانه عشقم از آن دربند گیسوی توام
تا بینمت هر ساعتی در جلوه و ناز دگر
با خاک یکسان گشته و افتاده درکوی توام
زآئینه روی بتان چون عکس رویت شد عیان
عاشق بروی این و آن پیوسته بربوی توام
بیمار چشم جادوت شد رهزن جان و دلم
در مکر و افسون بنده آن چشم جادوی توام
گر یکنفس غافل شوم از یاد حسن روی تو
خیل خیالت کش کشان خوش میکشد سوی توام
معشوق گوید هر دمم رو در جفایم صبرکن
با جور عشق ار خوکنی من عاشق خوی توام
گفتی اسیری از چه شد در قید فتنه مبتلا
پابسته دام بلا ازحلقه موی توام
دیوانه عشقم از آن دربند گیسوی توام
تا بینمت هر ساعتی در جلوه و ناز دگر
با خاک یکسان گشته و افتاده درکوی توام
زآئینه روی بتان چون عکس رویت شد عیان
عاشق بروی این و آن پیوسته بربوی توام
بیمار چشم جادوت شد رهزن جان و دلم
در مکر و افسون بنده آن چشم جادوی توام
گر یکنفس غافل شوم از یاد حسن روی تو
خیل خیالت کش کشان خوش میکشد سوی توام
معشوق گوید هر دمم رو در جفایم صبرکن
با جور عشق ار خوکنی من عاشق خوی توام
گفتی اسیری از چه شد در قید فتنه مبتلا
پابسته دام بلا ازحلقه موی توام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
بیا ای مرهم درد درونم
ببین تا در غم عشق تو چونم
غم عشق تو برد از من دل و دین
بدست عشق تو زینسان زبونم
چو هر دم حسن رویت می فزاید
از آن هر لحظه در عشقت زبونم
ز شوق حسن روی جانفزایت
روانست از دو دیده جوی خونم
ز مهر آن جمال عالو افروز
بسان ذره بی صبر و سکونم
غریب و بی کس و بی یار و همدم
ز بی رحمی این گردون دونم
برون پرده در پندار مانده
نکردی واقف از سر درونم
درون گنبد نه چرخ گردون
مجو ما را کزین جمله برونم
کنم حل همه مشکل اسیری
چو در اقلیم عشقش ذوفنونم
ببین تا در غم عشق تو چونم
غم عشق تو برد از من دل و دین
بدست عشق تو زینسان زبونم
چو هر دم حسن رویت می فزاید
از آن هر لحظه در عشقت زبونم
ز شوق حسن روی جانفزایت
روانست از دو دیده جوی خونم
ز مهر آن جمال عالو افروز
بسان ذره بی صبر و سکونم
غریب و بی کس و بی یار و همدم
ز بی رحمی این گردون دونم
برون پرده در پندار مانده
نکردی واقف از سر درونم
درون گنبد نه چرخ گردون
مجو ما را کزین جمله برونم
کنم حل همه مشکل اسیری
چو در اقلیم عشقش ذوفنونم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
حج من سوی تو آمد طوف کویت کعبه ام
دیدن دیدار تو باشد صفا و مروه ام
جامه احرام من باشد تجرد از هوا
لازم درگاه تو بودن همیشه وقفه ام
حاجیانرا گرچه باشد هدیه بدنه پیش تو
در هوایت کشتن نفس و هوا شد هدیه ام
روبسوی هرکسی دارند در هر ملتی
کعبه ما کوی یار و روی او شد قبله ام
شد نماز و ورد من ذکر جمال روی او
دل ز یاد غیر خالی کردن آمد روزه ام
دیدن دیدار دلبر هست عید من
جان و دل ایثار کردن پیش جانان فطره ام
ای اسیری جمله عشاق جانبازان بدند
جان بعشق دلبر افشان گو که من زین زمره ام
دیدن دیدار تو باشد صفا و مروه ام
جامه احرام من باشد تجرد از هوا
لازم درگاه تو بودن همیشه وقفه ام
حاجیانرا گرچه باشد هدیه بدنه پیش تو
در هوایت کشتن نفس و هوا شد هدیه ام
روبسوی هرکسی دارند در هر ملتی
کعبه ما کوی یار و روی او شد قبله ام
شد نماز و ورد من ذکر جمال روی او
دل ز یاد غیر خالی کردن آمد روزه ام
دیدن دیدار دلبر هست عید من
جان و دل ایثار کردن پیش جانان فطره ام
ای اسیری جمله عشاق جانبازان بدند
جان بعشق دلبر افشان گو که من زین زمره ام
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
بسویت می کشد دل هر زمانم
ز جان من چه خواهد دل ندانم
بدان شادم که از دست غم تو
نباشد در جهان یکدم امانم
دلم بردی و رفتی و نگفتی
که من بی جان و دل کی زنده مانم
ز جور عشق او صبر و خرد را
مدارای دل طمع دیگر ز جانم
چو دیدم پرتو خورشید رویش
بسان ذره شیدای جهانم
برو ناصح مده پندم ز عشقش
نگر من عاشق و رسوا چه سانم
اسیری وصف حسن نوربخشش
چگویم چونکه ناید در بیانم
ز جان من چه خواهد دل ندانم
بدان شادم که از دست غم تو
نباشد در جهان یکدم امانم
دلم بردی و رفتی و نگفتی
که من بی جان و دل کی زنده مانم
ز جور عشق او صبر و خرد را
مدارای دل طمع دیگر ز جانم
چو دیدم پرتو خورشید رویش
بسان ذره شیدای جهانم
برو ناصح مده پندم ز عشقش
نگر من عاشق و رسوا چه سانم
اسیری وصف حسن نوربخشش
چگویم چونکه ناید در بیانم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۸
دردا که ز درد تو بدرمان نرسیدیم
زین غم دل و جان رفت بجانان نرسیدیم
بسیار دویدیم بسر در پی مطلوب
سر در طلبش رفت و بسامان نرسیدیم
در کوچه عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدیم
در بادیه عشق تو سرگشته حیران
چندانکه دویدیم بپایان نرسیدیم
معروف بعرفان شده ام لیک چه حاصل
در معرفت کنه تو ای جان نرسیدیم
گفتند فنا شو که رسیدی بحقیقت
چون مائی ما رفت عجب زان نرسیدیم
از بهر دل ریش اسیری همه عالم
مرهم شد و زان نیز بدرمان نرسیدیم
زین غم دل و جان رفت بجانان نرسیدیم
بسیار دویدیم بسر در پی مطلوب
سر در طلبش رفت و بسامان نرسیدیم
در کوچه عشق تو همه عمر برفتیم
آمد بسر این عمر و به پیشان نرسیدیم
در بادیه عشق تو سرگشته حیران
چندانکه دویدیم بپایان نرسیدیم
معروف بعرفان شده ام لیک چه حاصل
در معرفت کنه تو ای جان نرسیدیم
گفتند فنا شو که رسیدی بحقیقت
چون مائی ما رفت عجب زان نرسیدیم
از بهر دل ریش اسیری همه عالم
مرهم شد و زان نیز بدرمان نرسیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۱
ما از غم تو بی سر و سامان نشسته ایم
بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم
زان دم که خط دوست بپوشید روی او
با دود دل ز آتش پنهان نشسته ایم
اندر هوای چشم و دو زلف سیاه او
بیمار و ناتوان و پریشان نشسته ایم
چون چشم مست اوست مرا ساقی از ازل
سرمست و پرخمار بدوران نشسته ایم
عمری در انتظار که روشن شود دلم
از شمع روت با دل سوزان نشسته ایم
تا روی چون چراغ تو شد شمع مجلسم
در پرتو جمال تو حیران نشسته ایم
چون بلبلان بموسم گل با هزار درد
اندر هوای روی تو نالان نشسته ایم
فارغ ز مدعی و ز اغیار بوده ایم
بی زحمت حسود بیاران نشسته ایم
همچون اسیری در غم آن سرو سیم بر
با روی زرد و دیده گریان نشسته ایم
بی وصل تو بماتم هجران نشسته ایم
زان دم که خط دوست بپوشید روی او
با دود دل ز آتش پنهان نشسته ایم
اندر هوای چشم و دو زلف سیاه او
بیمار و ناتوان و پریشان نشسته ایم
چون چشم مست اوست مرا ساقی از ازل
سرمست و پرخمار بدوران نشسته ایم
عمری در انتظار که روشن شود دلم
از شمع روت با دل سوزان نشسته ایم
تا روی چون چراغ تو شد شمع مجلسم
در پرتو جمال تو حیران نشسته ایم
چون بلبلان بموسم گل با هزار درد
اندر هوای روی تو نالان نشسته ایم
فارغ ز مدعی و ز اغیار بوده ایم
بی زحمت حسود بیاران نشسته ایم
همچون اسیری در غم آن سرو سیم بر
با روی زرد و دیده گریان نشسته ایم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۲
روشن ز ماه روی تو شد منزل دلم
وز زلف سرکشت همه سوداست حاصلم
گشتم غریق بحر غم و در تعجبم
گر لطف بیکران نکشیدی بساحلم
فکر دقیق من بمیان تو ره نبرد
وز سر غیب آن دهن تنگ غافلم
حقا که ورد من بشب و روز ذکرتست
زیرا که فارغ از همه افکار باطلم
گیرم ز مصحف رخت آیات محکمات
گر ساعد چو سیم تو گردد حمایلم
دوری ز مهرروی تو مارا هلال ساخت
ای وای برمن ار تو نیائی مقابلم
آزاده شد اسیری ز قید بهشت و حور
تا گشته است کوی تو مأوا و منزلم
وز زلف سرکشت همه سوداست حاصلم
گشتم غریق بحر غم و در تعجبم
گر لطف بیکران نکشیدی بساحلم
فکر دقیق من بمیان تو ره نبرد
وز سر غیب آن دهن تنگ غافلم
حقا که ورد من بشب و روز ذکرتست
زیرا که فارغ از همه افکار باطلم
گیرم ز مصحف رخت آیات محکمات
گر ساعد چو سیم تو گردد حمایلم
دوری ز مهرروی تو مارا هلال ساخت
ای وای برمن ار تو نیائی مقابلم
آزاده شد اسیری ز قید بهشت و حور
تا گشته است کوی تو مأوا و منزلم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
غیر مهر ماه رویی نیست حالی در خورم
غیر سودای سر زلفش نباشد در سرم
در زمین از چشم من هر سو روان شد جوی آب
برامید آنکه از سرو بلندش برخورم
مرغ روحم از بدن اندر هوای وصل او
چون روانی میرود شاید ز هجران بگذرم
همچو غواصان فرو رفتم ببحر عشق او
جز در دردش نیامد هیچ گوهر در برم
در هوای محنت عشقش روان در هر دمی
صد هزاران در و گوهر از دو دیده بشمرم
در حساب عاشقانش کی درآیم در شمار
کز سگان کوی او پیش سکانش کمترم
پایه قدرم اسیری بگذرد از نه فلک
نوربخش ما چو باشد در دو عالم رهبرم
غیر سودای سر زلفش نباشد در سرم
در زمین از چشم من هر سو روان شد جوی آب
برامید آنکه از سرو بلندش برخورم
مرغ روحم از بدن اندر هوای وصل او
چون روانی میرود شاید ز هجران بگذرم
همچو غواصان فرو رفتم ببحر عشق او
جز در دردش نیامد هیچ گوهر در برم
در هوای محنت عشقش روان در هر دمی
صد هزاران در و گوهر از دو دیده بشمرم
در حساب عاشقانش کی درآیم در شمار
کز سگان کوی او پیش سکانش کمترم
پایه قدرم اسیری بگذرد از نه فلک
نوربخش ما چو باشد در دو عالم رهبرم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۵
چون یار برقص آید من مطربی آغازم
ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان
در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران
کز تاب جمال او با خویش نپردازم
از شوق جمال تو بربوی وصال تو
در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
اسرار غم عشقت میداشت دلم پنهان
دردا که فتاد اکنون از پرده برون رازم
سودای جهان یکسر کردیم برون از سر
تا سوز غم عشقت شد مونس و دمسازم
گر زانکه گداگشتم بی برگ و نوا گشتم
برجمله شهنشاهان از عشق تو می نازم
گر عشق جهان سوزت با ما نفسی سازد
یک لحظه ز عقل و دین بنیاد براندازم
گر جان اسیری را دادی بوصالت ره
شکرانه آن خود را پیش تو فدا سازم
ور من بسماع ایم یارست نوا سازم
از مهر رخش گردد ذرات جهان رقصان
در جلوه چو می آید آن دلبر طنازم
در حسن رخ جانان جان گشت چنان حیران
کز تاب جمال او با خویش نپردازم
از شوق جمال تو بربوی وصال تو
در انجمن و خلوت با یاد تو همرازم
اسرار غم عشقت میداشت دلم پنهان
دردا که فتاد اکنون از پرده برون رازم
سودای جهان یکسر کردیم برون از سر
تا سوز غم عشقت شد مونس و دمسازم
گر زانکه گداگشتم بی برگ و نوا گشتم
برجمله شهنشاهان از عشق تو می نازم
گر عشق جهان سوزت با ما نفسی سازد
یک لحظه ز عقل و دین بنیاد براندازم
گر جان اسیری را دادی بوصالت ره
شکرانه آن خود را پیش تو فدا سازم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
هر چند براه طلب دوست دویدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
از کوشش بسیار بجائی نرسیدیم
بربوی وصال تو شدم محو درین راه
از خویش بماندیم وز هجران نرهیدیم
ماسود جهان در سر سودای تو کردیم
دادیم دل و دین و غم عشق خریدیم
بنمود رخ از پرده و دل برد و نهان شد
بی پرده دگر ماه رخش هیچ ندیدیم
کردیم وداع خرد و صبر بکلی
تا جرعه از جام می عشق چشیدیم
شاید که شود جان بتو پیوند درآخر
زان دل ز خیال دو جهان باز بریدیم
بی طاقت و سودازده و زار و نزاریم
از بس که بجان بار غم عشق کشیدیم
گر خلق مرا نیک شمارند و گر بد
از روی یقین دان که فریدیم و وحیدیم
دیوانه و مست است ز عشق تو اسیری
این وایه همیشه بدعا می طلبیدیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
در طریقت سالها در نار محنت سوختیم
تا بنور فقر شمعی در جهان افروختیم
هر که لاف از عاشقی ز ددان که ابجد خوان ماست
تا بفن عشق ورزی نکته ها آموختیم
جامه چاکان گر چه بودند در حقیقت پرده در
ما باستادی نگر کانها چگونه دوختیم
هرکسی مالی و ملکی کرد حاصل در جهان
همت ما بین که نقد عشق او اندوختیم
گر چه در بازار عشقش هرکسی چیزی خرید
مابسودای غم او خویش را بفروختیم
چونکه غیرت پرده عزت ز رویش برگرفت
آتشی در کاینات افتاد و کلی سوختیم
چون بدست مافتاد از وصل او گنج روان
زان اسیری وام ایام فراقش توختیم
تا بنور فقر شمعی در جهان افروختیم
هر که لاف از عاشقی ز ددان که ابجد خوان ماست
تا بفن عشق ورزی نکته ها آموختیم
جامه چاکان گر چه بودند در حقیقت پرده در
ما باستادی نگر کانها چگونه دوختیم
هرکسی مالی و ملکی کرد حاصل در جهان
همت ما بین که نقد عشق او اندوختیم
گر چه در بازار عشقش هرکسی چیزی خرید
مابسودای غم او خویش را بفروختیم
چونکه غیرت پرده عزت ز رویش برگرفت
آتشی در کاینات افتاد و کلی سوختیم
چون بدست مافتاد از وصل او گنج روان
زان اسیری وام ایام فراقش توختیم
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
ای صبح تجلی جمالت رخ انسان
هر ذره ز مهر رخ جانبخش تو تابان
جانا دو جهان ذره صفت واله و شیداست
در پرتو خورشید جمال رخ جانان
سودای سر زلف و خیال رخ خوبت
کردند دل و جان مرا بی سر و سامان
بنمود زمرآت جهان عکس جمالت
تا باد صبا زلف ترا کرد پریشان
بودم همه دم همدم معشوق درین راه
زان دم که شدم عاشق جانان بدل و جان
بینی رخ معشوق و بنوشی می وصلش
گر پا ز سر صدق نهی در ره جانان
دیدم همه ذرات جهان همچو اسیری
از جام وصال تو شده بیخود و حیران
هر ذره ز مهر رخ جانبخش تو تابان
جانا دو جهان ذره صفت واله و شیداست
در پرتو خورشید جمال رخ جانان
سودای سر زلف و خیال رخ خوبت
کردند دل و جان مرا بی سر و سامان
بنمود زمرآت جهان عکس جمالت
تا باد صبا زلف ترا کرد پریشان
بودم همه دم همدم معشوق درین راه
زان دم که شدم عاشق جانان بدل و جان
بینی رخ معشوق و بنوشی می وصلش
گر پا ز سر صدق نهی در ره جانان
دیدم همه ذرات جهان همچو اسیری
از جام وصال تو شده بیخود و حیران