عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
باز آی، که دل بی تو سر خویش ندارد
بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد
مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟
گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم
ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد
تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی
فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد
بیمار تو از جان رمقی بیش ندارد
از داغ تو ذوقی نبرد عاشق بیدرد
مرهم چکند آنکه دل ریش ندارد؟
گر لطف تو ما را ننوازد چه توان کرد؟
سلطان چه عجب گر سر درویش ندارد؟
آن را که رسد ناوک دلدوز تو بر چشم
ناکس بود ار چشم دگر پیش ندارد
تا عشق تو در واقعه شد رهبر شاهی
فکر از خرد مصلحت اندیش ندارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
باز این سر بی سامان، سودای کسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را
کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
هر کس به هوای دل، دارد به جهان چیزی
مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من
خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن
کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد
باز این دل هرجایی، جایی هوسی دارد
از کنج غمش دیگر، در باغ مخوان دل را
کان مرغ که من دیدم، خو با قفسی دارد
هر کس به هوای دل، دارد به جهان چیزی
مائیم و دل ویران، آن نیز کسی دارد
شبها سگ کویش را، رحمی نبود بر من
خوش وقت اسیری کو، فریادرسی دارد
از کوی بتان شاهی، کم جو ره برگشتن
کاین بادیه همچون تو، آواره بسی دارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
هر کسی موسم گل گوشه باغی دارد
ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد
من در این کوی خوشم، گر چه به جنت رضوان
مجلس خرم و آراسته باغی دارد
لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود
مگر او نیز ز سودای تو داغی دارد
دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است
مگرش روی تو در پیش چراغی دارد
فکر سودای سر زلف تو دارد شاهی
ظاهر آنست که آشفته دماغی دارد
ساکن کوی تو از روضه فراغی دارد
من در این کوی خوشم، گر چه به جنت رضوان
مجلس خرم و آراسته باغی دارد
لاله بین چاک زده پیرهن خون آلود
مگر او نیز ز سودای تو داغی دارد
دل من در شب گیسوی تو ره گم کرده است
مگرش روی تو در پیش چراغی دارد
فکر سودای سر زلف تو دارد شاهی
ظاهر آنست که آشفته دماغی دارد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
خدنگ او که بجان مژده هلاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو بخاک برد
دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
بنامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
نوید عیش بدلهای دردناک برد
به خاکپای تو مردن، رقیب را هوس است
روا مدار که این آرزو بخاک برد
دلم بکوی تو دامن کشان رود، ترسم
که سوی خانه گریبان چاک چاک برد
بنامه شرح جدایی کجا تواند داد
کسی که نام تو با خود به ترس و باک برد؟
به ششدرغمت این نیم جان که شاهی راست
امید هست که آید فراق و پاک برد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ای خوش آنشب که به بالین من آن ماه رسد
شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
وعده وصل به ماهی شد و ماهی عمریست
بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد
دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف
که بفریاد اسیران تک چاه رسد
گفتمش: شب همه شب از غم تو نالانم
گفت: می نال، بفریاد تو الله رسد
روی در آینه مهر تو جان خواهم داد
دم آخر که مرا عمر به یک آه رسد
گفته ای: شاهی اگر هیچ نباشد سگ ماست
من که باشم، که به این سوخته این جاه رسد
شمع در دست به کاشانه ام آن شاه رسد
وعده وصل به ماهی شد و ماهی عمریست
بخت آن کو که مرا عمر به یک ماه رسد
دل در آن چاه ذقن ماند، بگو با سر زلف
که بفریاد اسیران تک چاه رسد
گفتمش: شب همه شب از غم تو نالانم
گفت: می نال، بفریاد تو الله رسد
روی در آینه مهر تو جان خواهم داد
دم آخر که مرا عمر به یک آه رسد
گفته ای: شاهی اگر هیچ نباشد سگ ماست
من که باشم، که به این سوخته این جاه رسد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
چو سرو قد تو در جویبار دیده رسد
مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد
ز دیدن تو بلایی که میکشد دل من
امیدوار چنانم که پیش دیده رسد
به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه
مگر صبا، که بدان طره خمیده رسد
اگر چه بر رخ بستان دمید سبزه، ولیک
گمان مبر که بدان خط نو دمیده رسد
ز یاد آن لب، اگر یکنفس بکام رسم
خیال چشم تو تیغ بلا کشیده رسد
صبا ببوی تو آرام جان مردم شد
بلی، خوشست نسیمی که آرمیده رسد
اگر صبا ز سر کوی او رسد، شاهی
نسیم روضه به جان ستم رسیده رسد
مرا خدنگ بلا بر دل رمیده رسد
ز دیدن تو بلایی که میکشد دل من
امیدوار چنانم که پیش دیده رسد
به گرد آن خط مشکین کجا رسد نافه
مگر صبا، که بدان طره خمیده رسد
اگر چه بر رخ بستان دمید سبزه، ولیک
گمان مبر که بدان خط نو دمیده رسد
ز یاد آن لب، اگر یکنفس بکام رسم
خیال چشم تو تیغ بلا کشیده رسد
صبا ببوی تو آرام جان مردم شد
بلی، خوشست نسیمی که آرمیده رسد
اگر صبا ز سر کوی او رسد، شاهی
نسیم روضه به جان ستم رسیده رسد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
دل بی رخ تو جانب گلشن نمیکشد
خاطر بسوی لاله و سوسن نمیکشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده روشن نمیکشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمیکشد
خاطر بسوی لاله و سوسن نمیکشد
بخرام سوی باغ، که گل با وجود تو
خوبی نمیفروشد و دامن نمیکشد
ای بخت خواب رفته، کجایی، که در فراق
آن میکشم ز دوست که دشمن نمیکشد
آن را که در فراق کسی تیره گشت روز
در بزم عیش باده روشن نمیکشد
گر دست راحت است و گر خنجر ستم
شاهی ز اختیار تو گردن نمیکشد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چمن سرسبز شد ساقی، گل و نرگس بباغ آمد
بده جامی، که دیگر باغ را چشم و چراغ آمد
چو بلبل با فغان، چون لاله در خون دلم، آری
از این گلشن نصیب عشقبازان درد و داغ آمد
تو کاندر پای دل خاری نداری، گشت بستان رو
من و کویش، که نتوان با دل غمگین بباغ آمد
دلم آشفته تر گشت از خط نو خیز او، گویی
دگر دیوانه را بوی بهار اندر دماغ آمد
بعشق نیکوان آسوده نتوان زیستن، شاهی
مباش ایمن، که چشم بد بر ایام فراغ آمد
بده جامی، که دیگر باغ را چشم و چراغ آمد
چو بلبل با فغان، چون لاله در خون دلم، آری
از این گلشن نصیب عشقبازان درد و داغ آمد
تو کاندر پای دل خاری نداری، گشت بستان رو
من و کویش، که نتوان با دل غمگین بباغ آمد
دلم آشفته تر گشت از خط نو خیز او، گویی
دگر دیوانه را بوی بهار اندر دماغ آمد
بعشق نیکوان آسوده نتوان زیستن، شاهی
مباش ایمن، که چشم بد بر ایام فراغ آمد
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
ما برفتیم و دل آواره در کویت بماند
جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند
جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم
کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند
شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت
همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند
ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه
پرسشی میکن دل ما را، که پهلویت بماند
از تن شاهی خیالی هم نماند از غم، ولی
همچنان در دل خیال قد دلجویت بماند
جان نماند از عشق و در دل حسرت رویت بماند
جان در این طوفان غم بر باد شد، لیکن خوشم
کز تن خاکی غباری بر سر کویت بماند
شمع وار از جمع رندان رفتی و سوزت نرفت
همچو گل دامن کشان بگذشتی و بویت بماند
ما خود از خاک درت رفتیم، لیکن گاهگاه
پرسشی میکن دل ما را، که پهلویت بماند
از تن شاهی خیالی هم نماند از غم، ولی
همچنان در دل خیال قد دلجویت بماند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
تا بر گل تو جعد گره گیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته اند
قومی که میدهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
من بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی بدام زلف تو زانرو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته تقدیر بسته اند
در گردنم ز زلف تو زنجیر بسته اند
از تنگنای عشق تو جستن ره خلاص
مشکل توان، که رخنه تدبیر بسته اند
قومی که میدهند نشان از تو، غافلند
کاهل وقوف را دم تقریر بسته اند
من بعد، ما و ناله و فریاد چون جرس
زین همرهان که بار به شبگیر بسته اند
شاهی بدام زلف تو زانرو اسیر ماند
کش دست و پا به رشته تقدیر بسته اند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
پیکان غمزه را چو بتان آب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
اول نشان به سینه احباب میدهند
خاک رهش به مردم آسوده کی رسد
کاین توتیا به دیده بیخواب میدهند
سیلی میان هر مژه ما را ز روی تست
صد خار را ز بهر گلی آب میدهند
مژگان تو که یاری آن چشم میکنند
تیغی کشیده در کف قصاب میدهند
شاهی به مجلس غم از آن میرود ز دست
کش ساقیان دیده می ناب میدهند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
بتان که شیوه جور و ستیز میجویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
دلی که میشود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
چو تو کرشمه کنان میرسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز میجویند
کسان که طره شمشاد میزنند گره
هلاک فاخته صبح خیز میجویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او بگه رستخیز میجویند
ز بهر کشتن ما تیغ تیز میجویند
دلی که میشود از درد عشق سرگردان
در آن دو سلسله مشکبیز میجویند
چو تو کرشمه کنان میرسی، دگر خوبان
ز شرم روی تو راه گریز میجویند
کسان که طره شمشاد میزنند گره
هلاک فاخته صبح خیز میجویند
به تیغ هجر تو شاهی نه آن شهید بلاست
که خون او بگه رستخیز میجویند
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
رفتیم، اگر چه دل به غمت دردمند بود
در چین طره تو اسیر کمند بود
بلبل به آه و ناله چمن را وداع کرد
کان بزم را ترانه او ناپسند بود
دشوار مینمود سفر با فراغ بال
چون مرغ دل به دام کسی پای بند بود
القصه، در فراق سرآمد شمار عمر
سرمایه وصال که داند که چند بود
راضی نشد که تکیه زند بر سریر ملک
درویش را که پایه همت بلند بود
خوش کردی ای رقیب، که آتش زدی بدل
کاین داغ بر جراحت ما سودمند بود
شاهی بهیچ روی ز تاب غمت نجست
عمری اگر چه بر سر آتش سپند بود
در چین طره تو اسیر کمند بود
بلبل به آه و ناله چمن را وداع کرد
کان بزم را ترانه او ناپسند بود
دشوار مینمود سفر با فراغ بال
چون مرغ دل به دام کسی پای بند بود
القصه، در فراق سرآمد شمار عمر
سرمایه وصال که داند که چند بود
راضی نشد که تکیه زند بر سریر ملک
درویش را که پایه همت بلند بود
خوش کردی ای رقیب، که آتش زدی بدل
کاین داغ بر جراحت ما سودمند بود
شاهی بهیچ روی ز تاب غمت نجست
عمری اگر چه بر سر آتش سپند بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
شبی که کوی تو ما را مقام خواهد بود
زمانه تابع و گردون بکام خواهد بود
زوال دولت پیر مغان مجو ای شیخ
که ظل عالی او مستدام خواهد بود
همه بضاعت خود عرضه میکنند آنجا
قبول حضرت او تا کدام خواهد بود
کنون که جان جهانی، کرشمه ای میکن
مگو که دولت خوبی مدام خواهد بود
سریر سلطنت ار جا دهند شاهی را
سگان آن سر کو را غلام خواهد بود
زمانه تابع و گردون بکام خواهد بود
زوال دولت پیر مغان مجو ای شیخ
که ظل عالی او مستدام خواهد بود
همه بضاعت خود عرضه میکنند آنجا
قبول حضرت او تا کدام خواهد بود
کنون که جان جهانی، کرشمه ای میکن
مگو که دولت خوبی مدام خواهد بود
سریر سلطنت ار جا دهند شاهی را
سگان آن سر کو را غلام خواهد بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
آن یار خشم رفته که با ما بجنگ بود
دی سنبلش ز تاب می آشفته رنگ بود
ای واعظ، ار حدیث تو ننشست در ضمیر
عیبم مکن، که گوش بر آواز چنگ بود
عمری چو خاک، بر سر کویت شدم مقیم
آخر ز رهگذار تو بادم بچنگ بود
فرهاد را ز میوه شیرین، حلاوتی
روزی نشد که لایق دیوانه سنگ بود
تیغ از چه بود بر صف دلها کشیدنت؟
با لشکر شکسته چه حاجت به جنگ بود؟
شاهی سیاه نامه شد و رند و عشقباز
بگذاشت نام زهد ریایی، که ننگ بود
دی سنبلش ز تاب می آشفته رنگ بود
ای واعظ، ار حدیث تو ننشست در ضمیر
عیبم مکن، که گوش بر آواز چنگ بود
عمری چو خاک، بر سر کویت شدم مقیم
آخر ز رهگذار تو بادم بچنگ بود
فرهاد را ز میوه شیرین، حلاوتی
روزی نشد که لایق دیوانه سنگ بود
تیغ از چه بود بر صف دلها کشیدنت؟
با لشکر شکسته چه حاجت به جنگ بود؟
شاهی سیاه نامه شد و رند و عشقباز
بگذاشت نام زهد ریایی، که ننگ بود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
عید است و خلقی هر طرف، دامنکشان با یار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی
هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو
بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان
پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود
شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس
چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود
مسکین من بی صبر و دل، حیران شده در کار خود
هم مرغ نالان در چمن، هم گل دریده پیرهن
هر کس به یاری در سخن، من با دل افگار خود
عقلم که بودی رهنمون، خندید بر اهل جنون
من نیز میخندم کنون، بر عقل دعوی وار خود
گر راز دل ننهفتمی، در خاک و خون کی خفتمی
هم با طبیبی گفتمی، حال دل بیمار خود
در جان درون آن تندخو، دایم به دل در گفتگو
بیچاره من محروم از او، چون دیده از دیدار خود
تو همچو گل دامنکشان، رفته به گشت بوستان
پیش تو مسکین باغبان، شرمنده از گلزار خود
شاهی ز خوبان زد نفس، افتاد در دام هوس
چون عندلیبان قفس، درمانده از گفتار خود