عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
سوی باغ آن سرو بالا میرود
باز کار فتنه بالا میرود
جان من، هر گه که جایی میروی
عاشقان را دل به صد جا میرود
چون دلم خون میکنی بشتاب از آنک
روزگار از پهلوی ما میرود
هست گلگون سرشکم گرم رو
در پیت میرانمش تا میرود
گفتمش جان داد شاهی بی تو، گفت:
بحث در خضر و مسیحا میرود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
بی لبت هر دم ز چشم درفشان خون میرود
پاره های دل ز راه دیده بیرون میرود
یکشب ای شمع بتان، در کنج تاریک من آی
تا ببینی حال تنها ماندگان چون میرود
خون که از زخمی رود، داغش نهی باز ایستد
دل که صد جا داغ کردم، همچنان خون میرود
باغبان از گفتگوی غنچه گو لب بسته دار
بلبلان را چون سخن زان لعل میگون میرود
گفته ای: فریاد شاهی کم نگشت از کوی ما
آری آری، دل بکار عشق اکنون میرود
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
گر به عمری ز من دلشده ات یاد آید
جان محنت زده از بند غم آزاد آید
دی صبا بوی تو آورد و بجان زد آتش
ترسم این شعله زیادت شود ار باد آید
روزها رفت و دلت بر من غمدیده نسوخت
گر چه از ناله من سنگ بفریاد آید
جان من، جانب احباب فراموش مکن
زود باشد که سخنهای منت یاد آید
دل نه منزلگه سلطان خیال است، که او
میهمانیست که در کشور آباد آید
بلبل دلشده گر ناله کند، عیب مکن
در دیاری که نسیم گل و شمشاد آید
هیچ شک نیست که از پای درآید شاهی
چشم خونریز تو گر بر سر بیداد آید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
نصیب من ز تو گر درد و آه می آید
خوشم که یاد منت گاهگاه می آید
تو میروی و ز هر جانبی خلایق شهر
پی نظاره شتابان که: شاه می آید
غبار کوی تو در چشم دیده ام، زانست
که سرمه در نظرم خاک راه می آید
نیاز من به چه در معرض قبول افتد
به ملتی که عبادت گناه می آید
ز اشک خویش شکایت کجا برد شاهی
چو آب تیره اش از پیشگاه می آید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
زلف تو سراسر شکن و تاب نماید
لعل تو لبالب شکر ناب نماید
چشم تو محالست که بر حال من افتد
بختم مگر این واقعه در خواب نماید
طراری آن طره ز رخسار تو پیداست
هر جا که رود دزد به مهتاب نماید
در شیشه صافی بنگر باده رنگین
چون عکس گل و لاله که در آب نماید
شبها که بغلتد بسر کوی تو شاهی
خار و خسکش بستر سنجاب نماید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
چو دل چوگان زلفت در نظر دید
پریشان گشت و حال خود دگر دید
غمت صد رخنه در جان کرد ما را
مگر دیوار ما کوتاهتر دید
ترا در رهگذر ناگاه دیدم
دلم چندین بلا زان رهگذر دید
دل از کویت نگردد گرد کعبه
که گر دید آبرو، زین خاک در دید
صبا از چین زلفت شمه ای گفت
وز این غم نافه را خون در جگر دید
دلم زین بوستان با خار از آن ساخت
که از گل بوی کردن دردسر دید
چو لاله داغ بر دل ماند شاهی
ترا تا سبزه بر گلهای تر دید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
با روی تو از سمن که گوید؟
با کوی تو از چمن که گوید؟
جایی که تو زلف و رخ نمائی
از سنبل و نسترن که گوید؟
با لعل تو غنچه لب فرو بست
پیش تو از آن دهن که گوید؟
درد همه پیش یار گفتند
من خود چه کسم؟ ز من که گوید؟
گر باد صبا نیاید از دوست
رازی به هر انجمن که گوید؟
گفتی: غم او مگوی با دل
این با دل خویشتن که گوید؟
از غم چو زر است روی شاهی
با آن بت سیمتن که گوید؟
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
دل که پیش تو راز میگوید
غم دیرینه باز میگوید
عقل سودای زلف خوبان را
فکر دور و دراز میگوید
مگر استاد جور پیشه ترا
همه تعلیم ناز میگوید
شمع میگوید از رخت سخنی
سخن جانگداز میگوید
گفت شاهی به گوش جان بشنو
که ز روی نیاز میگوید
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۷
ای فتنه را دو نرگس شوخ تو رازدار
من بهر محنتم، دگران را بنازدار
جانا تو نازنینی و خلقی نیازمند
چشمی بناز جانب اهل نیاز دار
از نقش کائنات مبین جز خیال دوست
یعنی ز غیر، دیده غیرت فرازدار
تر شد بساط هر چمن از گریه های ابر
با غنچه گو که لب به شکر خنده بازدار
شاهی، به جد جهد چو کاری نساختی
بنشین و دیده بر کرم کارساز دار
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ای به لطف از آب حیوان پاکتر
قدت از سرو روان چالاکتر
با که گویم درد خود، کز عشق اوست
هر کرا بینم، ز من غمناکتر
بی رخت چون لاله داغم بر دلست
سینه ام از دامن گل چاکتر
لعلت از خونم ندارد هیچ باک
نرگس شوخت از آن بیباکتر
هست شاهی در طریقت خاک راه
لیک در کوی تو چیزی خاکتر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ای هر دم از جفای تو دل را غمی دگر
عالم ز تو خراب و تو در عالمی دگر
ایندم که در رکاب توام، خون من بریز
ترسم که عمر امان ندهد تا دمی دگر
تیری زدی و ریش دل آسوده شد ز درد
هان! ای طبیب خسته دلان، مرهمی دگر
بلبل ز شوق نعره زنان در حریم باغ
گل هر زمان به مجلس نامحرمی دگر
شاهی، ز گریه سیل براین آب و گل مریز
کاین خانه پست میشود از شبنمی دگر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
ای سر زلف ترا دلهای مشتاقان اسیر
هرگزت نگذشت یاد دردمندان در ضمیر
من گرفتارم، به جرم عشق بر دارم کنید
تا به کوی دوست، دشمن بیندم با دار و گیر
گر مه روی تو روزی بنگرد بالای بام
دیگر از خجلت نیاید شاه انجم بر سریر
عالمی بی دل شدند از تیر مژگانت، چنانک
در همه شهر این زمان یک دل نمی یابد به تیر
گر بریزی خون شاهی ور ببخشی، حاکمی
توشه فرمانروا، من بنده فرمان پذیر
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
ای دوست، شبی به کوی ما باش
درد دل ریش را دوا باش
ایام وصال، خوش زمانی است
گو محنت هجر در قفا باش
دادم دل و جان به عذرخواهی
بر خاک درش، نگفت شاباش
ای زاهد شهر، ما و کویش
جنات نعیم گو ترا باش
شاهی، همه عمر می کشیدی
روزی دو سه نیز پارسا باش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
دلم که چشم تو هر لحظه میزند تیرش
ز پای صبر در افتاد، دست میگیرش
بسی بلاست که تدبیر آن توان کردن
بلای غمزه تست آنکه نیست تدبیرش
کسی که زلف تو بیند بخواب در شب تار
علی الصباع پریشانیست تعبیرش
دلم ز عشق تو دیوانه شد، اشارت کن
به زلف خویش، که او در کشد به زنجیرش
روان برای تو شاهی فدا کند جان را
اگر ز گوشه غمزه تو میزنی تیرش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
هرکس گرفته دامن سرو بلند خویش
مائیم و گوشه ای و دل دردمند خویش
زاهد به کوی عافیتم مینمود راه
روی تو دید، گشت پشیمان ز پند خویش
تا نیشکر شکسته نشد کام از او نیافت
در وی کسی رسد که بر آید ز بند خویش
در راه انتظار تو چشمم سفید شد
آخر غباری از ره سم سمند خویش
شاهی ز غلام تست، ز کوی خودش مران
خنجر مکش بر آهوی سر در کمند خویش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
هر کسی پهلوی یاری به هوای دل خویش
ما گرفتار به داغ دل بیحاصل خویش
چند بینم سوی خوبان و دل از دست دهم
وقت آنست که دستی بنهم بر دل خویش
روزگاری سر من خاک درت منزل داشت
گر بود عمر، رسم باز به سر منزل خویش
کارم از زلف تو درهم شد و مشکل اینست
که گشادن نتوان پیش کسی مشکل خویش
دل ز اندیشه تو باز نیاید به جفا
تو و بیداد و من و آرزوی باطل خویش
دم آخر سوی ما بین، که شهیدان ترا
شرط باشد بحلی خواستن از قاتل خویش
شاهی، افتاده به خاک در او خوش میباش
سگ گوئی، که دهد جای تو در محفل خویش
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
اگر چه خاک درت ز آب دیده گل کردم
خوشم که سینه به داغ تو متصل کردم
زمانه روزی من کرد گریه های فراق
ز بسکه خنده بر افتادگان دل کردم
دلم که لاف صبوری زدی باول کار
به پیش روی تواش بارها خجل کردم
بشکر آنکه گه کشتنم نمودی روی
سگان کوی ترا خون خود بحل کردم
سرای دیده شاهی نه جای هر صنمی است
کش از خیال تو بتخانه چگل کردم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
چو نتوانم که در خیل غلامانت کمر بندم
روم در کنج محنت در بروی خویش در بندم
من آن صیدم کز آهوی تو در دل تیرها دارم
گرم دولت بود، خود را به فتراک تو بر بندم
ز ضعف دل چو سویت میفرستم نامه، میخواهم
که روزی خویش را بر بال مرغ نامه بر بندم
ترا کز عشق سوزی نیست، سرو و گل تماشا کن
مرا باری نماند آن دل که بر یار دگر بندم
فدای تیغ جانان کن سر سودا زده، شاهی
که میخواهم که با او عهد و پیمانی ز سر بندم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
من ار پیش یار آبرویی ندارم
ز خاک درش ره بسویی ندارم
بزندان دوری بسازم ضروری
چو از گلشن وصل بویی ندارم
ببخشای اگر پیش راهت نهم روی
که جای دگر راه و رویی ندارم
ز خار غمم خسته چون بلبل دی
از آن با گلی گفتگویی ندارم
مگو عاقبت خون شاهی بریزم
که من خود جز این آرزویی ندارم
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
خوش آن عیدی که اول دیده بر روی تو اندازم
ز ماه نو نظر بر طاق ابروی تو اندازم
چو باد افتان و خیزان هر طرف سرگشته آنم
که گردم خاک و خود را بر سر کوی تو اندازم
چه حاصل زانکه آیم بگذرم هر ساعت از پیشت
چو نتوانم که از حیرت نظر سوی تو اندازم
چو ماه نو شد از غم پهلویم، در اشتیاق آن
که خود را در نماز عید پهلوی تو اندازم
ز دود دل سیه شد نامه شاهی، نه از خطت
چو خود سوزم، چه تهمت بر خم موی تو اندازم