عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
بازم از دیده در بار گهر میآید
لعل فام است مگر خون جگر میآید
تیر مژگان که زند ترک کمان ابروی من
پیش پیکان ویم سینه سپر میآید
هر زمانی که تصور کنم آن روی چو مه
جانم از بهر تماشاش بدر میآید
منتظر بر سر راهم شب و روز و مه و سال
تا از آنسو که توئی هیچ خبر میآید
پایبوسی ز تو میخواهم اگر دست دهد
سهل باشد اگرم عمر بسر میآید
طوطی جان من خسته هوای تو کند
سوی آن پسته خندان بشکر میآید
کر قمر آنرخ زیباست نگوئی که چرا
در کم و کاست تنم همچو قمر میآید
کیمیا عشق ترا دانم و بس کز اثرش
سیمم از دیده بر این روی چو زر میآید
کوش در آینه روی چو ماهت از زنگ
کز دل ابن یمین آه سحر میآید
لعل فام است مگر خون جگر میآید
تیر مژگان که زند ترک کمان ابروی من
پیش پیکان ویم سینه سپر میآید
هر زمانی که تصور کنم آن روی چو مه
جانم از بهر تماشاش بدر میآید
منتظر بر سر راهم شب و روز و مه و سال
تا از آنسو که توئی هیچ خبر میآید
پایبوسی ز تو میخواهم اگر دست دهد
سهل باشد اگرم عمر بسر میآید
طوطی جان من خسته هوای تو کند
سوی آن پسته خندان بشکر میآید
کر قمر آنرخ زیباست نگوئی که چرا
در کم و کاست تنم همچو قمر میآید
کیمیا عشق ترا دانم و بس کز اثرش
سیمم از دیده بر این روی چو زر میآید
کوش در آینه روی چو ماهت از زنگ
کز دل ابن یمین آه سحر میآید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
تا سنبل سیراب تو بر لاله گره شد
خورشید تو گفتی که مگر زیر زره شد
مسکین دل زارم هدف تیر بلا گشت
آندم که کمان خم ابروت بزه شد
احرام طواف سر کوی تو گرفتیم
چون ابروی تو قبله جان که و مه شد
چشمت ز کمان خم ابروی تو تیری
بگشاد ز سر گوشه بر آورده زه شد
گفتم صفت زلف چو جیم تو توان کرد
خود زای زبانها صفت از عجز گره شد
با حسن تو دل نرد هوس باخت ولیکن
جان در گرو حسن تو بسیار فره شد
سلطان غمت دست چو بگشاد به بیداد
عقلم که رئیس ده دل بود ز ده شد
در آرزوی سیب زنخدان تو اشکم
چون آب انار آمد و رخساره چو به شد
با گریه و با آه دل ابن یمین باش
زین آب و هوا نرگس بیمار تو به شد
خورشید تو گفتی که مگر زیر زره شد
مسکین دل زارم هدف تیر بلا گشت
آندم که کمان خم ابروت بزه شد
احرام طواف سر کوی تو گرفتیم
چون ابروی تو قبله جان که و مه شد
چشمت ز کمان خم ابروی تو تیری
بگشاد ز سر گوشه بر آورده زه شد
گفتم صفت زلف چو جیم تو توان کرد
خود زای زبانها صفت از عجز گره شد
با حسن تو دل نرد هوس باخت ولیکن
جان در گرو حسن تو بسیار فره شد
سلطان غمت دست چو بگشاد به بیداد
عقلم که رئیس ده دل بود ز ده شد
در آرزوی سیب زنخدان تو اشکم
چون آب انار آمد و رخساره چو به شد
با گریه و با آه دل ابن یمین باش
زین آب و هوا نرگس بیمار تو به شد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
تا سنبل تر بر سمنت جلوه گری کرد
بس غالیه سائی که نسیم سحری کرد
در معرض بالای بلندت بسوی سرو
هر کس که نظر کرد ز کوته نظری کرد
زد با دهنت غنچه ز خود لاف و از اینروی
در پیش ریاحینش صبا پرده دری کرد
ایدل مرو اندر پی آن ترک پریوش
کایام بغم مدت عمرم سپری کرد
دیوانگیی باشد اگر مردم عاقل
گویند که سر در سر سودای پری کرد
واجب بود آواره شدن از وطن خویش
آنرا که طلبکاری یاری سفری کرد
شد شهره بشیرین سخنی ابن یمین زان
کش طوطی جانرا لب لعلت شکری کرد
بس غالیه سائی که نسیم سحری کرد
در معرض بالای بلندت بسوی سرو
هر کس که نظر کرد ز کوته نظری کرد
زد با دهنت غنچه ز خود لاف و از اینروی
در پیش ریاحینش صبا پرده دری کرد
ایدل مرو اندر پی آن ترک پریوش
کایام بغم مدت عمرم سپری کرد
دیوانگیی باشد اگر مردم عاقل
گویند که سر در سر سودای پری کرد
واجب بود آواره شدن از وطن خویش
آنرا که طلبکاری یاری سفری کرد
شد شهره بشیرین سخنی ابن یمین زان
کش طوطی جانرا لب لعلت شکری کرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
تا ز پیشم نازنین دلدار شد
بی رخش نور و نوام از کار شد
پوستم بر استخوان مانند چنگ
چنگ گشتم ناله زیر و زار شد
تا هوای چشم و زلف پر خمش
در دماغ این دل افکار شد
خسته آنغمزه غماز گشت
بسته آن طره طرار شد
عکس دندانش چو بر چشمم فتاد
چشم من چون ابر گوهر بار شد
بسکه چشمش خلق را بیمار کرد
عاقبت او نیز هم بیمار شد
کی بود یارب که گویند آن صنم
همچو روی خود نکو کردار شد
از لبش ابن یمین گوید سخن
همچو طوطی زان شکر گفتار شد
بی رخش نور و نوام از کار شد
پوستم بر استخوان مانند چنگ
چنگ گشتم ناله زیر و زار شد
تا هوای چشم و زلف پر خمش
در دماغ این دل افکار شد
خسته آنغمزه غماز گشت
بسته آن طره طرار شد
عکس دندانش چو بر چشمم فتاد
چشم من چون ابر گوهر بار شد
بسکه چشمش خلق را بیمار کرد
عاقبت او نیز هم بیمار شد
کی بود یارب که گویند آن صنم
همچو روی خود نکو کردار شد
از لبش ابن یمین گوید سخن
همچو طوطی زان شکر گفتار شد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
جز زلف یار غالیه بر روی مه که کرد
یا سایبان مهر ز شعر سیه که کرد
گر می مدد ز لب لعل او نیافت
بر عقل کار دانش نگوئی که شه که کرد
خوبان صفا ز پرتو روی تو میبرند
جز آفتاب تصفیه روی مه که کرد
گر حسن دلفریب توام پیشوا نگشت
در کوی عاشقیت ترا سر بره که کرد
جز زلف مشکبار تو تشویش من که داد
جز خال عنبرین تو حالم تبه که کرد
از من بتهمت گنهی رخ بتافتی
گشتی زمن ملول و گرنه گنه که کرد
گفتم نیاز ابن یمین بین و رحم کن
از نار سوی ابن یمین خود نگه که کرد
یا سایبان مهر ز شعر سیه که کرد
گر می مدد ز لب لعل او نیافت
بر عقل کار دانش نگوئی که شه که کرد
خوبان صفا ز پرتو روی تو میبرند
جز آفتاب تصفیه روی مه که کرد
گر حسن دلفریب توام پیشوا نگشت
در کوی عاشقیت ترا سر بره که کرد
جز زلف مشکبار تو تشویش من که داد
جز خال عنبرین تو حالم تبه که کرد
از من بتهمت گنهی رخ بتافتی
گشتی زمن ملول و گرنه گنه که کرد
گفتم نیاز ابن یمین بین و رحم کن
از نار سوی ابن یمین خود نگه که کرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹
جز رخ یار من بهار که دید
چون قدش سرو جویبار که دید
چشمه آب خضر جز دهنش
معدن در شاهوار که دید
طرب افزای تر ز یاقوتش
باده لعل خوشگوار که دید
غیر دردانه بر بناگوشش
ماهرا زهره گوشوار که دید
شاخ سنبل بلطف طره او
کشته بر چین لاله زار که دید
چون من از عاشقانش گرم روی
گر چه هستند صد هزار که دید
دستش از پا فکند ابن یمین
دست کس را چنین نگار که دید
چون قدش سرو جویبار که دید
چشمه آب خضر جز دهنش
معدن در شاهوار که دید
طرب افزای تر ز یاقوتش
باده لعل خوشگوار که دید
غیر دردانه بر بناگوشش
ماهرا زهره گوشوار که دید
شاخ سنبل بلطف طره او
کشته بر چین لاله زار که دید
چون من از عاشقانش گرم روی
گر چه هستند صد هزار که دید
دستش از پا فکند ابن یمین
دست کس را چنین نگار که دید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
جانا ز لبت ما را گر کام نخواهد بود
از ما بجهان باقی جز نام نخواهد بود
شادی وصالت را اغیار نمی بیند
گوئی غم هجرانرا انجام نخواهد بود
با طوطی جان گفتم گرد شکرش کم گرد
کان سلسله مشکین جز دام نخواهد بود
آرام نمیگیرد بر روی تو زلف آری
کس را ببر آتش آرام نخواهد بود
ما را شکری باید از پسته خندانت
گیرم که سلامی نه دشنام نخواهد بود
هست ابن یمین از تو خشنود بدشنامی
از تو طمعش زین بیش اکرام نخواهد بود
از ما بجهان باقی جز نام نخواهد بود
شادی وصالت را اغیار نمی بیند
گوئی غم هجرانرا انجام نخواهد بود
با طوطی جان گفتم گرد شکرش کم گرد
کان سلسله مشکین جز دام نخواهد بود
آرام نمیگیرد بر روی تو زلف آری
کس را ببر آتش آرام نخواهد بود
ما را شکری باید از پسته خندانت
گیرم که سلامی نه دشنام نخواهد بود
هست ابن یمین از تو خشنود بدشنامی
از تو طمعش زین بیش اکرام نخواهد بود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
چو روی آن پری پیکر گلی بیخارکی باشد
چو قدش سر و سیم اندام خوش رفتار کی باشد
کجا یاقوت رمانی بمیگون لعل او ماند
و گر ماند بلعل او چنان دربار کی باشد
دهانش از لب کوثر بسی خوشتر که از کوثر
نخیزد در و گر خیزد همه شهوار کی باشد
غم عشقش بدلداری برد هرگز کسی چون من
مرا همچون غم عشقش کسی دلدار کی باشد
گرم جان در سر مهرش رود زو بر نگیرم دل
ز جان باشد شکیبائی ولی از یار کی باشد
مرا مستی عشق او ز سر بیرون نخواهد شد
چو عشقش در دهد ساغر کسی هشیار کی باشد
گروهی را شگفت آمد که جان در کار او کردم
ولی ز ابن یمین آخر شگفت اینکار کی باشد
چو قدش سر و سیم اندام خوش رفتار کی باشد
کجا یاقوت رمانی بمیگون لعل او ماند
و گر ماند بلعل او چنان دربار کی باشد
دهانش از لب کوثر بسی خوشتر که از کوثر
نخیزد در و گر خیزد همه شهوار کی باشد
غم عشقش بدلداری برد هرگز کسی چون من
مرا همچون غم عشقش کسی دلدار کی باشد
گرم جان در سر مهرش رود زو بر نگیرم دل
ز جان باشد شکیبائی ولی از یار کی باشد
مرا مستی عشق او ز سر بیرون نخواهد شد
چو عشقش در دهد ساغر کسی هشیار کی باشد
گروهی را شگفت آمد که جان در کار او کردم
ولی ز ابن یمین آخر شگفت اینکار کی باشد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
چون پسته خندان توأم در نظر آید
در دیده غمدیده عقیق و گهر آید
چون بر گذری بهر تماشای جمالت
از حجره دلگیر تنم روح بر آید
گر قصه پر غصه خود باز نمایم
هر گوش که باشد بوی این دردسر آید
گر جان طلبی بر سر دل پیش تو آرم
دانی که مرا قلب و روان مختصر آید
از سیم روان صورت حال دل زارم
هر لحظه کماهی همه بر لوح زر آید
در پای میفکن دل ما را چو سر زلف
به ز اینت همانا که بکار دگر آید
در زیر قبا چون که سیمینت به ببینم
خونابم از آن بار گران تا کمر آید
از عارض گلگون وی اینخسته دلانرا
شایسته و بایسته بسی گلشکر آید
بالای تو سرویست ولی ابن یمین را
امید چنانست که روزی ببر آید
در دیده غمدیده عقیق و گهر آید
چون بر گذری بهر تماشای جمالت
از حجره دلگیر تنم روح بر آید
گر قصه پر غصه خود باز نمایم
هر گوش که باشد بوی این دردسر آید
گر جان طلبی بر سر دل پیش تو آرم
دانی که مرا قلب و روان مختصر آید
از سیم روان صورت حال دل زارم
هر لحظه کماهی همه بر لوح زر آید
در پای میفکن دل ما را چو سر زلف
به ز اینت همانا که بکار دگر آید
در زیر قبا چون که سیمینت به ببینم
خونابم از آن بار گران تا کمر آید
از عارض گلگون وی اینخسته دلانرا
شایسته و بایسته بسی گلشکر آید
بالای تو سرویست ولی ابن یمین را
امید چنانست که روزی ببر آید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
خطش از ریحان طرازی بر گل سوری کشید
نرگس از مستی چشمش رنج مخموری کشید
از می عشقش برندی و بقلاشی فتاد
هر که روزی در جهان نامی بمستوری کشید
بر سر سرو سهی تا گل ببار آمد ترا
غنچه دلها چو نرگس از تو رنجوری کشید
پسته شکر فشانت بسکه شیرینکار شد
رخ ز شرمش انگبین در ستر مسروری کشید
تا خراب آباد دل را عشق تو معمار شد
عقل کاستادی نمودی بار مزدوری کشید
از دلم شاکر نگشتی تا نشد خون در غمت
شکر ایزد را که سعی دل بمشکوری کشید
کو شب وصلی که تا ابن یمین در بندگیت
عرضه دارد آنچه دل از درد مهجوری کشید
نرگس از مستی چشمش رنج مخموری کشید
از می عشقش برندی و بقلاشی فتاد
هر که روزی در جهان نامی بمستوری کشید
بر سر سرو سهی تا گل ببار آمد ترا
غنچه دلها چو نرگس از تو رنجوری کشید
پسته شکر فشانت بسکه شیرینکار شد
رخ ز شرمش انگبین در ستر مسروری کشید
تا خراب آباد دل را عشق تو معمار شد
عقل کاستادی نمودی بار مزدوری کشید
از دلم شاکر نگشتی تا نشد خون در غمت
شکر ایزد را که سعی دل بمشکوری کشید
کو شب وصلی که تا ابن یمین در بندگیت
عرضه دارد آنچه دل از درد مهجوری کشید
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
دل دیوانه سار من چو از زلفش در آویزد
ز طاق ابرویش خود را بزنجیر اندر آویزد
کسی در کوی عشق او بپایان میبرد پیمان
که چون پا در نهد اول بدست خود سر آویزد
بیاد رسته دندان همچون در شهوارش
ز تار هر مژه چشمم هزاران گوهر آویزد
بناگوش چو سیم او و بروی دانه های در
مه است ار نه بگرد رخ نگر این زیور آویزد
دلم در بر کبوتر وش نباشد بی تپش یکدم
ز بیم آنکه طوطی خطش در شکر آویزد
بنفشه بر گل سوری بگرد چشمه نوشش
چو دود عنبر افشانست کاندر اخگر آویزد
نیاید در تن عاشق بزنجیر آندل شیدا
که یکره دست در زلف بت سیمین بر آویزد
دل ابن یمین گر شد اسیر عشق او شاید
بلی بلبل بدام گل عجب نبود در آویزد
کجا بازوی تقوی را بود آن دسترس هیهات
که با سر پنجه عشق پریرویان در آویزد
ز طاق ابرویش خود را بزنجیر اندر آویزد
کسی در کوی عشق او بپایان میبرد پیمان
که چون پا در نهد اول بدست خود سر آویزد
بیاد رسته دندان همچون در شهوارش
ز تار هر مژه چشمم هزاران گوهر آویزد
بناگوش چو سیم او و بروی دانه های در
مه است ار نه بگرد رخ نگر این زیور آویزد
دلم در بر کبوتر وش نباشد بی تپش یکدم
ز بیم آنکه طوطی خطش در شکر آویزد
بنفشه بر گل سوری بگرد چشمه نوشش
چو دود عنبر افشانست کاندر اخگر آویزد
نیاید در تن عاشق بزنجیر آندل شیدا
که یکره دست در زلف بت سیمین بر آویزد
دل ابن یمین گر شد اسیر عشق او شاید
بلی بلبل بدام گل عجب نبود در آویزد
کجا بازوی تقوی را بود آن دسترس هیهات
که با سر پنجه عشق پریرویان در آویزد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
در خواب اگر خیال تو بر من گذر کند
دلرا ز ذوق مملکت جان خبر کند
باد سحر گهی ز توأم میدهد خبر
یا رب چه لطفهاست که باد سحر کند
بر طرف غنچه سبزه سیراب خط تو
مانند طوطی ایست که قصد شکر کند
اکسیر عشق تست که در بوته فراق
سیم روان ز اشکم و وز چهره زر کند
تا کی طبیب هجر تو بیمار عشق را
شربت ز خون چشم و غذا از جگر کند
کو آنکه بوی وصل تو بر خستگان هجر
همچون دم مسیح برحمت گذر کند
ز ابن یمین سزد که دم عاشقی زند
گر باشد آنکه در قدمت ترک سر کند
باشد کمان ابروی خوبان ببازوئی
کز سینه تیر حادثه ها را سپر کند
دلرا ز ذوق مملکت جان خبر کند
باد سحر گهی ز توأم میدهد خبر
یا رب چه لطفهاست که باد سحر کند
بر طرف غنچه سبزه سیراب خط تو
مانند طوطی ایست که قصد شکر کند
اکسیر عشق تست که در بوته فراق
سیم روان ز اشکم و وز چهره زر کند
تا کی طبیب هجر تو بیمار عشق را
شربت ز خون چشم و غذا از جگر کند
کو آنکه بوی وصل تو بر خستگان هجر
همچون دم مسیح برحمت گذر کند
ز ابن یمین سزد که دم عاشقی زند
گر باشد آنکه در قدمت ترک سر کند
باشد کمان ابروی خوبان ببازوئی
کز سینه تیر حادثه ها را سپر کند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
روز و شب از دو چشم من گر همه سیل خون شود
نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام
لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود
میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم
آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد
دست کش زمانه سفله نواز دون شود
باد ز چین زلف تو گر خبری بچین برد
در تن آهوان ز غم نافه مشک خون شود
سلسه ایست زلف تو کز هوس وصال او
جوهر پاک عقل را دل همه پر جنون شود
ابن یمین محب تو در سحر الست شد
گر چه که فاش در جهان سر دلش کنون شود
نیست گمان من کزو نقش رخت برون شود
در هوس خیال تو بنده خواب گشته ام
لیک دو چشم پر غمم بیتو بخواب چون شود
میدمدم لبت دمی تا بنشاند آتشم
آتش غم خود از دمش هر نفسی فزون شود
در خم زلف کافرت هر که چو من اسیر شد
دست کش زمانه سفله نواز دون شود
باد ز چین زلف تو گر خبری بچین برد
در تن آهوان ز غم نافه مشک خون شود
سلسه ایست زلف تو کز هوس وصال او
جوهر پاک عقل را دل همه پر جنون شود
ابن یمین محب تو در سحر الست شد
گر چه که فاش در جهان سر دلش کنون شود
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
روزگاریکه بهجران توأم میگذرد
فلک آنروز مبادا که ز عمرم شمرد
هر چه بر خاطر من بگذرد از شرح نیاز
مردم چشم من از اشک بنم میسترد
من همانروز که دیدم رخ زیبای ترا
گفتم اینست که دل از غم او جان نبرد
بکرشمه نظری می بکند چشم خوشت
همچو آهوی رمیده که ز پس مینگرد
گل بدوران تو از حسن خود ار لاف زند
به نسیمی ز توأش باد صبا پرده درد
بسته زلف تو شد دل مزنش ناوک چشم
مرغ در دام چو افتاد برون می نپرد
چون بمیرم ز غمت زنده شوم بار دگر
گر بخاکم ز سر کوی تو بادی گذرد
نتوان تافت رخ از دوست که دشمن ز پی است
دل بدو گر نبرد راه طمع هم نبرد
گر نخورد ابن یمین بر ز وصالت چه عجب
تو سهی سروی و از سرو کسی بر نخورد
فلک آنروز مبادا که ز عمرم شمرد
هر چه بر خاطر من بگذرد از شرح نیاز
مردم چشم من از اشک بنم میسترد
من همانروز که دیدم رخ زیبای ترا
گفتم اینست که دل از غم او جان نبرد
بکرشمه نظری می بکند چشم خوشت
همچو آهوی رمیده که ز پس مینگرد
گل بدوران تو از حسن خود ار لاف زند
به نسیمی ز توأش باد صبا پرده درد
بسته زلف تو شد دل مزنش ناوک چشم
مرغ در دام چو افتاد برون می نپرد
چون بمیرم ز غمت زنده شوم بار دگر
گر بخاکم ز سر کوی تو بادی گذرد
نتوان تافت رخ از دوست که دشمن ز پی است
دل بدو گر نبرد راه طمع هم نبرد
گر نخورد ابن یمین بر ز وصالت چه عجب
تو سهی سروی و از سرو کسی بر نخورد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
زلفت از سنبل تر گرد سمن پرچین کرد
گل رخ از پرتو خورشید رخت پرچین کرد
آمد از کوی تو باد سحری مشک افشان
مگر از شام دو زلفت گذری بر چین کرد
با سر کوی تو صاحبنظرش نتوان گفت
هر که رغبت بتماشا گه حور عین کرد
شمه ئی از صفت حسن تو میگفت صبا
گل چو بشنید رخ از شرم رخت رنگین کرد
در هوای لب تو جان بدهم تا گویند
بود فرهاد که جان پیشکش شیرین کرد
بشکر خنده چو بنمود گهر لعل لبت
روی خورشید پر از کوکبه پروین کرد
چون سخن از قد چون سرو تو گفت ابن یمین
راستی را همه کس از دل و جان تحسین کرد
گل رخ از پرتو خورشید رخت پرچین کرد
آمد از کوی تو باد سحری مشک افشان
مگر از شام دو زلفت گذری بر چین کرد
با سر کوی تو صاحبنظرش نتوان گفت
هر که رغبت بتماشا گه حور عین کرد
شمه ئی از صفت حسن تو میگفت صبا
گل چو بشنید رخ از شرم رخت رنگین کرد
در هوای لب تو جان بدهم تا گویند
بود فرهاد که جان پیشکش شیرین کرد
بشکر خنده چو بنمود گهر لعل لبت
روی خورشید پر از کوکبه پروین کرد
چون سخن از قد چون سرو تو گفت ابن یمین
راستی را همه کس از دل و جان تحسین کرد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
ز آن روی طره ی پر رخ دلدار کج نهند
کاهل خرد طریقه طرار کج نهند
گیرد مناسبت به رخ و زلف یار من
گر شاخ سنبل از بر گلنار کج نهند
حقا که لاف راستی از سرو بوستان
در پیش قامتش گه رفتار کج نهند
از سر کلاه حسن نهد شاه اختران
خوبان ز راه ناز چو دستار کج نهند
در کوی عشق راست نهادند جمله روی
آنها که پای بر سر بازار کج نهند
گفتی که با تو راست دلم بر مگرد از آن
انکار کردن از پس اقرار کج نهند
پرگار عاشقان خم ابروی جفت تست
در طاقش ار چه قاعده کار کج نهند
گر جان طلب کنی بدهم ز انکه اهل دل
کردن به جان مضایقه با یار کج نهند
ابن یمین به عشق تو جان داد و دم نزد
زیرا که عاشقان همه گفتار کج نهند
کاهل خرد طریقه طرار کج نهند
گیرد مناسبت به رخ و زلف یار من
گر شاخ سنبل از بر گلنار کج نهند
حقا که لاف راستی از سرو بوستان
در پیش قامتش گه رفتار کج نهند
از سر کلاه حسن نهد شاه اختران
خوبان ز راه ناز چو دستار کج نهند
در کوی عشق راست نهادند جمله روی
آنها که پای بر سر بازار کج نهند
گفتی که با تو راست دلم بر مگرد از آن
انکار کردن از پس اقرار کج نهند
پرگار عاشقان خم ابروی جفت تست
در طاقش ار چه قاعده کار کج نهند
گر جان طلب کنی بدهم ز انکه اهل دل
کردن به جان مضایقه با یار کج نهند
ابن یمین به عشق تو جان داد و دم نزد
زیرا که عاشقان همه گفتار کج نهند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
ز تاب می چو خوی از روی دلستان بچکد
مرا ز نرگس تر آب ارغوان بچکد
ز غنچه لب یاقوت رنگ او چه عجب
که خون شود دل لعل از عروق کان بچکد
زرنگ و بوی ندانم گلاب یا عرق است
خویی که از رخ آن ماه مهربان بچکد
ز شرم عارض چون ماه او شگفت مدار
گر آب از آتش خورشید آسمان بچکد
بدان امید که صفرای او شود کمتر
ز ثقبه ی عنبیم آب ناردان بچکد
تن نزار من از عشق او چنان زرد است
کزو به جای عرق آب زعفران بچکد
ز لطف خود به سرم دست اگر فرود آرد
چو خوی زهر بن مویم هزار جان بچکد
گهی که ابن یمین وصف آن نگار کند
ز نازکی سخن آید که آب از آن بچکد
مرا ز نرگس تر آب ارغوان بچکد
ز غنچه لب یاقوت رنگ او چه عجب
که خون شود دل لعل از عروق کان بچکد
زرنگ و بوی ندانم گلاب یا عرق است
خویی که از رخ آن ماه مهربان بچکد
ز شرم عارض چون ماه او شگفت مدار
گر آب از آتش خورشید آسمان بچکد
بدان امید که صفرای او شود کمتر
ز ثقبه ی عنبیم آب ناردان بچکد
تن نزار من از عشق او چنان زرد است
کزو به جای عرق آب زعفران بچکد
ز لطف خود به سرم دست اگر فرود آرد
چو خوی زهر بن مویم هزار جان بچکد
گهی که ابن یمین وصف آن نگار کند
ز نازکی سخن آید که آب از آن بچکد
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
زمانه رونق کارم به کام می نکند
ره مراد مرا زیر گام می نکند
کرشمه ای نکند دلبرم به سحر حلال
که صبر بر دل عاشق حرام می نکند
نظام رشته ی دندان ز لعل بنماید
که کار خسته دلان بی نظام می نکند
بگرد عارض او خط قیرفام چراست
زمانه پرده ی صبح ارز شام می نکند
مهندس خرد من بنای خانه صبر
نهاد اول و آخر تمام می نکند
به نزد ابن یمینش خلیل نتوان گفت
که با هواش در آتش مقام می نکند
گشاده باد صراحی صفت ز جانش خون
که از صفاش دل خود چو جام می نکند
ره مراد مرا زیر گام می نکند
کرشمه ای نکند دلبرم به سحر حلال
که صبر بر دل عاشق حرام می نکند
نظام رشته ی دندان ز لعل بنماید
که کار خسته دلان بی نظام می نکند
بگرد عارض او خط قیرفام چراست
زمانه پرده ی صبح ارز شام می نکند
مهندس خرد من بنای خانه صبر
نهاد اول و آخر تمام می نکند
به نزد ابن یمینش خلیل نتوان گفت
که با هواش در آتش مقام می نکند
گشاده باد صراحی صفت ز جانش خون
که از صفاش دل خود چو جام می نکند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
سنبل زلف تو چون از گل تر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسروی سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقان را هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
به مژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ای دوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آن روز مبادا که غم عشق تو را
از دل زار من خسته جگر بردارند
برقع شام ز رخسار سحر بردارند
آفتاب رخ تو چون کند از جیب طلوع
عاشقان دیده ز دیدار قمر بردارند
با کله گوشه ی حسن تو روا باشد اگر
افسر خسروی سیاره ز سر بردارند
طاق ابروی تو چون در نظر آید پس از این
شاید ار اهل دل از قبله نظر بردارند
عاشقان را هوس عارض و چشم و لب تست
تا مراد از گل و بادام و شکر بردارند
چشم دریا صفتم چون ز غمت موج زند
بس که از ساحل او عقد گهر بردارند
هر کجا پای نهی اهل نظر از سر شوق
به مژه خاک همه راهگذر بردارند
نکنند ابن یمین را زتو ای دوست جدا
دشمنان گر همه شمشیر و سپر بردارند
هرگز آن روز مبادا که غم عشق تو را
از دل زار من خسته جگر بردارند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
سنبل غالیه گون بر گل تر می شکند
ظلمت شام بر انوار سحر می شکند
هر زمان پسته ی شیرینش که شور شهر است
خنده ای می زند و نرخ شکر می شکند
هر دمی حسن جهانگیر وی از ابرو و چشم
ساخته ی تیر و کمان قلب دگر می شکند
تا من از رشته ی دندانش سخن می گویم
از لطافت سخنم قدر گهر می شکند
می کند بر دل من پیرهن صبر قبا
از سر ناز کله گوشه چو بر می شکند
ناصوابست که آن ترک خطا بی سببی
دل بیمار من خسته جگر می شکند
از می عشق چنان مست شدست ابن یمین
که در خانه ی معشوق به سر می شکند
ظلمت شام بر انوار سحر می شکند
هر زمان پسته ی شیرینش که شور شهر است
خنده ای می زند و نرخ شکر می شکند
هر دمی حسن جهانگیر وی از ابرو و چشم
ساخته ی تیر و کمان قلب دگر می شکند
تا من از رشته ی دندانش سخن می گویم
از لطافت سخنم قدر گهر می شکند
می کند بر دل من پیرهن صبر قبا
از سر ناز کله گوشه چو بر می شکند
ناصوابست که آن ترک خطا بی سببی
دل بیمار من خسته جگر می شکند
از می عشق چنان مست شدست ابن یمین
که در خانه ی معشوق به سر می شکند