عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۹
رنگ یاقوت آبدارت خوش
بوی زلفین مشکبارت خوش
در میان دو لعل گوهر بار
رشته در شاهوارت خوش
بیقرارست زلف پرتابت
تاب زلفین بیقرارت خوش
گر چه شد روزگارم از تو تباه
باد پیوسته روزگارت خوش
بوی زلف تو وقت ما خوش کرد
وقت زلف سیاه کارت خوش
جان بشکرانه در میان آرم
گر کشم باز در کنارت خوش
در دل و جان من وطن داری
باد دائم در این دیارت خوش
بی تو بیزارم از جهان که جهان
نیست بی روی چون بهارت خوش
از تو ابن یمین غمی دارد
دارد آنرا بیادگارت خوش
بوی زلفین مشکبارت خوش
در میان دو لعل گوهر بار
رشته در شاهوارت خوش
بیقرارست زلف پرتابت
تاب زلفین بیقرارت خوش
گر چه شد روزگارم از تو تباه
باد پیوسته روزگارت خوش
بوی زلف تو وقت ما خوش کرد
وقت زلف سیاه کارت خوش
جان بشکرانه در میان آرم
گر کشم باز در کنارت خوش
در دل و جان من وطن داری
باد دائم در این دیارت خوش
بی تو بیزارم از جهان که جهان
نیست بی روی چون بهارت خوش
از تو ابن یمین غمی دارد
دارد آنرا بیادگارت خوش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
گر کند ماه فلک زهره زهرا در گوش
آن تو باشی صنما لؤلؤ لالا در گوش
سخنم گر چه که دریست گرانمایه ولیک
بستیزه نکند آن بت رعنا در گوش
ترک من سرو سهی قامت و ماه چکل است
بشنو و جای ده این نکته غرا در گوش
گوهری کز صدف دیده پراکند رهی
گشت مجموع ترا جمله بیکجا در گوش
داد عشاق بده وقت خود از دست مده
وقت آنست که گیری سخن ما در گوش
هیچ دانی که زند گوی بچوگان مراد
آنکه گیرد سخن مردم دانا در گوش
سخن ابن یمین گوش کن ایدوست از آنک
در شهوار خوشت آید و زیبا در گوش
آن تو باشی صنما لؤلؤ لالا در گوش
سخنم گر چه که دریست گرانمایه ولیک
بستیزه نکند آن بت رعنا در گوش
ترک من سرو سهی قامت و ماه چکل است
بشنو و جای ده این نکته غرا در گوش
گوهری کز صدف دیده پراکند رهی
گشت مجموع ترا جمله بیکجا در گوش
داد عشاق بده وقت خود از دست مده
وقت آنست که گیری سخن ما در گوش
هیچ دانی که زند گوی بچوگان مراد
آنکه گیرد سخن مردم دانا در گوش
سخن ابن یمین گوش کن ایدوست از آنک
در شهوار خوشت آید و زیبا در گوش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
در دلم کم زن ای پسر آتش
بیش از اینم مدار در آتش
دارم از آب و آتش رخ تو
آب در چشم و در جگر آتش
عشق تو چون گذشت بر دل من
کرد بر سوخته گذر آتش
چون رخت مشعله بر افروزد
شمع وارم رود بسر آتش
خون چکانید بر رخت دل من
خون چکد از کباب بر آتش
در جهان جز رخ چو گلنارت
کس ندید آبدار و تر آتش
دل ابن یمین چو مسکن تست
مزن اندر دلش دگر آتش
بیش از اینم مدار در آتش
دارم از آب و آتش رخ تو
آب در چشم و در جگر آتش
عشق تو چون گذشت بر دل من
کرد بر سوخته گذر آتش
چون رخت مشعله بر افروزد
شمع وارم رود بسر آتش
خون چکانید بر رخت دل من
خون چکد از کباب بر آتش
در جهان جز رخ چو گلنارت
کس ندید آبدار و تر آتش
دل ابن یمین چو مسکن تست
مزن اندر دلش دگر آتش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
خوش آنشعر سیه بر پرنیانش
بنفشه رسته گوئی ز ارغوانش
چو قدش گر بود سروی ببستان
نتابد رخ چو ماه آسمانش
و گر تابد چو رویش ز آسمان ماه
نباشد قد چو سرو بوستانش
بچوگان گوی مه بر بود زلفش
درین دعوی نه بس شاهد رخانش
ز عشقش گر چه خون شد دل ولیکن
نمیگویم بجز آرام جانش
چه سود ابن یمین را پند چون شد
درین سودا زیان نقد روانش
بنفشه رسته گوئی ز ارغوانش
چو قدش گر بود سروی ببستان
نتابد رخ چو ماه آسمانش
و گر تابد چو رویش ز آسمان ماه
نباشد قد چو سرو بوستانش
بچوگان گوی مه بر بود زلفش
درین دعوی نه بس شاهد رخانش
ز عشقش گر چه خون شد دل ولیکن
نمیگویم بجز آرام جانش
چه سود ابن یمین را پند چون شد
درین سودا زیان نقد روانش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
باد صبا صبحدم بوی تو آورد دوش
داد پیامت بمن برد ز من صبر و هوش
دل ببر آمد بجوش ز آتش سودای تو
وز گذر دیدگان خون دلم شد بجوش
شمع رخت گر زند آتشم اندر جگر
همچو ز پروانه کس نشنود از من خروش
ناله کنان من ز تو پیش که خیزم بپای
ظلم چو شه میکند چون بنشینم خموش
هر چه تو گوئی بگوی کز لب شیرین تو
گر چه بود تلخ و تیز یابم از آن ذوق نوش
گر بسرایت رسم پست چو در گشته ام
معتکف آستان حلقه خدمت بگوش
از سر کویت سوی خلد برین نگذرم
ور بطلب آیدم از بر رضوان سروش
ایدل اگر بایدت مرتبه عاشقی
ز ابن یمین یک سخن از سردانش نیوش
خیز چو سودائیان بر سر بازار عشق
آنده دل میخر و شادی جان میفروش
داد پیامت بمن برد ز من صبر و هوش
دل ببر آمد بجوش ز آتش سودای تو
وز گذر دیدگان خون دلم شد بجوش
شمع رخت گر زند آتشم اندر جگر
همچو ز پروانه کس نشنود از من خروش
ناله کنان من ز تو پیش که خیزم بپای
ظلم چو شه میکند چون بنشینم خموش
هر چه تو گوئی بگوی کز لب شیرین تو
گر چه بود تلخ و تیز یابم از آن ذوق نوش
گر بسرایت رسم پست چو در گشته ام
معتکف آستان حلقه خدمت بگوش
از سر کویت سوی خلد برین نگذرم
ور بطلب آیدم از بر رضوان سروش
ایدل اگر بایدت مرتبه عاشقی
ز ابن یمین یک سخن از سردانش نیوش
خیز چو سودائیان بر سر بازار عشق
آنده دل میخر و شادی جان میفروش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چو شمع روی تو افروخت در جهان آتش
کدام جان که نه پروانه شد بر آن آتش
ز عکس روی تو در باغ و راغ شعله زند
ز نوک لاله و از شاخ ارغوان آتش
چو بگذرد بدلم یاد شمع طلعت تو
بسان شمع شود در تنم روان آتش
ز رشک لاله سیراب تست و هیچ دگر
که نیست بی تب و بی تاب یکزمان آتش
حدیث شوق تو با خامه در میان ننهم
که زیر نی نکند هیچکس نهان آتش
بیاد مهر رخت گر بر آورم نفسی
شود ز تاب ویم شمع وش زبان آتش
مرا چو شعله آتش دلی بود نه چو شمع
که بسته باشد بر خود بریسمان آتش
بترس ز آه دلم کان چو خط تو دودی است
که زیر دامن آن هست بیگمان آتش
تو سوز ابن یمین خوار و مختصر مشمار
که گیرد از شررش عرصه جهان آتش
کدام جان که نه پروانه شد بر آن آتش
ز عکس روی تو در باغ و راغ شعله زند
ز نوک لاله و از شاخ ارغوان آتش
چو بگذرد بدلم یاد شمع طلعت تو
بسان شمع شود در تنم روان آتش
ز رشک لاله سیراب تست و هیچ دگر
که نیست بی تب و بی تاب یکزمان آتش
حدیث شوق تو با خامه در میان ننهم
که زیر نی نکند هیچکس نهان آتش
بیاد مهر رخت گر بر آورم نفسی
شود ز تاب ویم شمع وش زبان آتش
مرا چو شعله آتش دلی بود نه چو شمع
که بسته باشد بر خود بریسمان آتش
بترس ز آه دلم کان چو خط تو دودی است
که زیر دامن آن هست بیگمان آتش
تو سوز ابن یمین خوار و مختصر مشمار
که گیرد از شررش عرصه جهان آتش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
گرم ز عشق تو جان در بلاست گو میباش
و گر چه با منت آئین جفاست گو میباش
بیا که گر گذرت بر دو چشم من باشد
چو خاک پای توأم توتیاست گو میباش
اگر چه در بر کافور عارضت افعی است
ترا چو لعل زمرد نماست گو میباش
بچین زلف چو شام تو مایلست دلم
شدن بجانب چین گر خطاست گو میباش
اگر چه از من مسکین رقیب در خشم است
ترا نظر چو بعین رضاست گو میباش
میان لیلی و مجنون مودتست و صفا
اگر میان عرب ماجراست گو میباش
ز بهر دانه خالت همیشه مرغ دلم
بدام زلف تو گر مبتلاست گو میباش
اگر چه ابن یمین را دل از تو پر درد است
چو لطف صاحبدیوان دواست گو میباش
علاء دولت و دین صاحبی که از عدلش
ستم ز سیمبران گر رواست گو میباش
و گر چه با منت آئین جفاست گو میباش
بیا که گر گذرت بر دو چشم من باشد
چو خاک پای توأم توتیاست گو میباش
اگر چه در بر کافور عارضت افعی است
ترا چو لعل زمرد نماست گو میباش
بچین زلف چو شام تو مایلست دلم
شدن بجانب چین گر خطاست گو میباش
اگر چه از من مسکین رقیب در خشم است
ترا نظر چو بعین رضاست گو میباش
میان لیلی و مجنون مودتست و صفا
اگر میان عرب ماجراست گو میباش
ز بهر دانه خالت همیشه مرغ دلم
بدام زلف تو گر مبتلاست گو میباش
اگر چه ابن یمین را دل از تو پر درد است
چو لطف صاحبدیوان دواست گو میباش
علاء دولت و دین صاحبی که از عدلش
ستم ز سیمبران گر رواست گو میباش
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
تا بر حریر ساده کشیدی علم ز صوف
شد شکل یک هلال ز خورشید در کسوف
حسن رخت بسبزه خطت تمام شد
نادر مهی که هست تمامیش در خسوف
سطح سپهر پر شود از ماه و آفتاب
چون نور عارضت رود از روزن سقوف
گر جان چو سایه در پی مهرت روان بود
ز آن خوشتر آیدم گه کند در برم وقوف
باشد بدور حسن تو یکسر نصیب ما
در روزگار هر چه شود واقع از صروف
در حسن یوسفی و عجب آنکه نزد تو
باشد چنانکه نزد سلیمان ز جان صفوف
ابن یمین سپر کند از جان چو بر کشید
از جفن خویش غمزه جادوی تو سیوف
شد شکل یک هلال ز خورشید در کسوف
حسن رخت بسبزه خطت تمام شد
نادر مهی که هست تمامیش در خسوف
سطح سپهر پر شود از ماه و آفتاب
چون نور عارضت رود از روزن سقوف
گر جان چو سایه در پی مهرت روان بود
ز آن خوشتر آیدم گه کند در برم وقوف
باشد بدور حسن تو یکسر نصیب ما
در روزگار هر چه شود واقع از صروف
در حسن یوسفی و عجب آنکه نزد تو
باشد چنانکه نزد سلیمان ز جان صفوف
ابن یمین سپر کند از جان چو بر کشید
از جفن خویش غمزه جادوی تو سیوف
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
تا دبدبه حسن تو افتاد در آفاق
نآمد نفسی بیغم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق زغم طاقت مشتاق
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر چه سو دست ز تریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دوسه می جز می و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش ز انفاق
با دختر رز جفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور برندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق
نآمد نفسی بیغم دل بر لب عشاق
مشتاق توأم جفت غمم بهر چه داری
دریاب که شد طاق زغم طاقت مشتاق
درد دل ما را بلب لعل دوا کن
در جان چو رسد زهر چه سو دست ز تریاق
در سر هوسم هست که با چون تو نگاری
کز غایت لطفت بدلی نیست در آفاق
نوشم دوسه می جز می و جز تو دگری نه
می نوش بدینسان و میندیش ز انفاق
با دختر رز جفت تمتع نتوان شد
تا عصمت و تقوی ننهی بر طرف طاق
من ابن یمینم شده مشهور برندی
نه زاهد سالوسم و نه صوفی زراق
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
روی چو صبح تو کرد اشک مرا چون شفق
ریخت ز جز عم گهر لعل تو بر زرورق
تا دلت آتش فکند بر دل پر درد من
شد بترشح برون جان ز تنم چون عرق
گر رمقی داشتم زنده ببوی تو بود
چون تو برفتی ز پیش بس بچه ماند رمق
عاشق قد توأم ای تو مسیحا نفس
لیک چو مریم زراست می نتوان زد نطق
داد صبا را مدد زلف و خط و خال تو
تا ز مثلت دهد عالم جانرا عتق
گفتم و از مهر تو سوخت بباطل دلم
گفت که پروانه را شمع بسوزد بحق
گر کند آنشوخ چشم دعوی خون بر دلم
ابن یمین گوید از بهر خوشآمد صدق
ریخت ز جز عم گهر لعل تو بر زرورق
تا دلت آتش فکند بر دل پر درد من
شد بترشح برون جان ز تنم چون عرق
گر رمقی داشتم زنده ببوی تو بود
چون تو برفتی ز پیش بس بچه ماند رمق
عاشق قد توأم ای تو مسیحا نفس
لیک چو مریم زراست می نتوان زد نطق
داد صبا را مدد زلف و خط و خال تو
تا ز مثلت دهد عالم جانرا عتق
گفتم و از مهر تو سوخت بباطل دلم
گفت که پروانه را شمع بسوزد بحق
گر کند آنشوخ چشم دعوی خون بر دلم
ابن یمین گوید از بهر خوشآمد صدق
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
ای بعمد از ده بر لاله تر خال ز مشک
وی نگاریده بر اطراف قمر دال ز مشک
بوی خوش میدمد از زلف گره بر گرهت
نفس خوش دمد آری بهمه حال ز مشک
طوطی خط تو بر گرد لب چون شکرت
همچو زاغیست بر آورده پر و بال ز مشک
بنده خط سیاهم که بر آن روی چو ماه
بر کشیدی ز پی فرخی فال ز مشک
من نگویم که رخت ماه دو هفته است از آنک
بر رخ مه نتوان دید خط و خال ز مشک
با وجود رخ و زلف سیهت ابن یمین
مه نبیند نکند یاد بصد سال ز مشک
وی نگاریده بر اطراف قمر دال ز مشک
بوی خوش میدمد از زلف گره بر گرهت
نفس خوش دمد آری بهمه حال ز مشک
طوطی خط تو بر گرد لب چون شکرت
همچو زاغیست بر آورده پر و بال ز مشک
بنده خط سیاهم که بر آن روی چو ماه
بر کشیدی ز پی فرخی فال ز مشک
من نگویم که رخت ماه دو هفته است از آنک
بر رخ مه نتوان دید خط و خال ز مشک
با وجود رخ و زلف سیهت ابن یمین
مه نبیند نکند یاد بصد سال ز مشک
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
ای ز چشمم شده پنهان و بدل در زده چنگ
چون بسر میبری ایام درین کلبه تنگ
گشت ز آئینه جان عکس رخت ظاهر از آنک
صیقل نور تو بزدود ازو ظلمت زنگ
چشم بد دور چه زیباست بر آن روی چو ماه
پیکر سنبل عنبر نفس غالیه رنگ
تا ز زنجیر سر زلف تو دیوانه شدم
شادم ایجان که مرا نه غم نامست نه ننگ
تو اگر صلح و گر جنگ کنی محبوبی
خوشتر از صلح کس دیگرم آید ز تو جنگ
از سر کوی تو گفتم بسلامت بروم
خود در آمد ز قضا پای دل زار بسنگ
گوهر وصل تو در کام نهنگست ولیک
در نهم گام و برون آورم از کام نهنگ
بس که خوارم چو نی از قول مخالف دم تو
هر رگی ناله دیگر کندم راست چو چنگ
دم عصمت مزن و تازه برون آی ز پوست
روشنست ابن یمین را که تو بس شوخی و شنگ
چون بسر میبری ایام درین کلبه تنگ
گشت ز آئینه جان عکس رخت ظاهر از آنک
صیقل نور تو بزدود ازو ظلمت زنگ
چشم بد دور چه زیباست بر آن روی چو ماه
پیکر سنبل عنبر نفس غالیه رنگ
تا ز زنجیر سر زلف تو دیوانه شدم
شادم ایجان که مرا نه غم نامست نه ننگ
تو اگر صلح و گر جنگ کنی محبوبی
خوشتر از صلح کس دیگرم آید ز تو جنگ
از سر کوی تو گفتم بسلامت بروم
خود در آمد ز قضا پای دل زار بسنگ
گوهر وصل تو در کام نهنگست ولیک
در نهم گام و برون آورم از کام نهنگ
بس که خوارم چو نی از قول مخالف دم تو
هر رگی ناله دیگر کندم راست چو چنگ
دم عصمت مزن و تازه برون آی ز پوست
روشنست ابن یمین را که تو بس شوخی و شنگ
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
ای شمع رخسار ترا پروانه خورشید فلک
زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک
چون قد یار نازنین چون خد آن سیمین سرین
سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک
ز آنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر
نور یقین آید بدر از تیرگی و هم و شک
دل شد بدست غم زبون و زدل بر آمد موج خون
دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک
گر خاص خواهی ایفلان در کش عنان از دیگران
زیرا که تو جانی و جان با کس نخواهم مشترک
در بوته شوره ستم هستم چو زر ثابت قدم
دانی عیار این درم چون عرضه داری بر محک
گر ره سوی گلروی ما باشد پر از خار بلا
ابن یمین را زیر پا چون پرنیان باشد خسک
زینسان ندیدم آدمی حوری ندانم یا ملک
چون قد یار نازنین چون خد آن سیمین سرین
سروی نروید بر زمین ماهی نتابد بر فلک
ز آنچهره شام زلف اگر یکسو کند باد سحر
نور یقین آید بدر از تیرگی و هم و شک
دل شد بدست غم زبون و زدل بر آمد موج خون
دل را غم او هست چون گنجشک را سنگ تفک
گر خاص خواهی ایفلان در کش عنان از دیگران
زیرا که تو جانی و جان با کس نخواهم مشترک
در بوته شوره ستم هستم چو زر ثابت قدم
دانی عیار این درم چون عرضه داری بر محک
گر ره سوی گلروی ما باشد پر از خار بلا
ابن یمین را زیر پا چون پرنیان باشد خسک
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
ای در زمانه حسن تو چون در بهار گل
ناید به پیش روی تو اندر شمار گل
تا انتساب گل بتو کردند آمدست
خندان و سرخ روی سوی جویبار گل
گل را چه نسبت است برویت چو ایمنست
در گلشن جمال تو ز آسیب خار گل
از بس که سرخ و زرد بر آمد از آنکه شد
از روی لاله رنگ رخت شرمسار گل
باد صبا حکایت حسنت بگل رساند
از رشک شد چو سنبل تر بیقرار گل
و آن زر ساو بر طبق لعل فام کرد
تا بر سرت کند بتواضع نثار گل
ای باغبان بیا و قد و خد او نگر
منشان بباغ سرو سهی و مکار گل
آب روان و سبزه و جام شراب و رود
گر چه خوشند خوشتر ازین هر چهار گل
اما بسان ابن یمین هم که عاشق است
با روی دلستانش نیاید بکار گل
ناید به پیش روی تو اندر شمار گل
تا انتساب گل بتو کردند آمدست
خندان و سرخ روی سوی جویبار گل
گل را چه نسبت است برویت چو ایمنست
در گلشن جمال تو ز آسیب خار گل
از بس که سرخ و زرد بر آمد از آنکه شد
از روی لاله رنگ رخت شرمسار گل
باد صبا حکایت حسنت بگل رساند
از رشک شد چو سنبل تر بیقرار گل
و آن زر ساو بر طبق لعل فام کرد
تا بر سرت کند بتواضع نثار گل
ای باغبان بیا و قد و خد او نگر
منشان بباغ سرو سهی و مکار گل
آب روان و سبزه و جام شراب و رود
گر چه خوشند خوشتر ازین هر چهار گل
اما بسان ابن یمین هم که عاشق است
با روی دلستانش نیاید بکار گل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
ای بخوبی عارضت ماه چکل
مه چه باشد آفتاب از تو خجل
رسته دندانت در چشم منست
قطره های اشک از آن شد متصل
دفع نتوان کرد عشقت را بعقل
هیچکس خورشید ننداید بگل
روز محشر کس نپرداز بکس
من در آنساعت بحسنت مشتغل
جز هوای وصل آن دلبر مخواه
ایدل ار خواهی هوای معتدل
خیز چون ابن یمین پروانه وار
آتش شوقت چو گردد مشتعل
در پی دلدار دست از دل بدار
وصل جانان جوی دست از جان گسل
مه چه باشد آفتاب از تو خجل
رسته دندانت در چشم منست
قطره های اشک از آن شد متصل
دفع نتوان کرد عشقت را بعقل
هیچکس خورشید ننداید بگل
روز محشر کس نپرداز بکس
من در آنساعت بحسنت مشتغل
جز هوای وصل آن دلبر مخواه
ایدل ار خواهی هوای معتدل
خیز چون ابن یمین پروانه وار
آتش شوقت چو گردد مشتعل
در پی دلدار دست از دل بدار
وصل جانان جوی دست از جان گسل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
بیا که شد چمن از آب ابرو آتش گل
بلطف عارض ترکان عنبرین کاکل
عروس گل بچمن باز چهره برگی ساخت
نوای پرده عشاق میزند بلبل
بباغ بلبل خوشگوی چون غزلخوان شد
ز ذوق بلبله را قول شد همه قلقل
پری رخی که خط و زلف مشکبارش را
ز خادمان سیاهند عنبر و سنبل
چمن خوشست ولی با بت سمن بوئی
که پیش عارض او همچو خار باشد گل
شکر لبی که چو آهنگ جام باده کند
ز شرم شکر میگونش آب گردد مل
مراست چشمه چشم از غمش چنانکه خیال
ازو گذر نتواند مگر بزورق و پل
بدام حلقه زلفین او گرفتارم
کبوتریست که بازش کشیده در چنگل
بخاک درگهش ابن یمین تولا کرد
عزیز اگر نشود خوش بود ز جانان ذل
بلطف عارض ترکان عنبرین کاکل
عروس گل بچمن باز چهره برگی ساخت
نوای پرده عشاق میزند بلبل
بباغ بلبل خوشگوی چون غزلخوان شد
ز ذوق بلبله را قول شد همه قلقل
پری رخی که خط و زلف مشکبارش را
ز خادمان سیاهند عنبر و سنبل
چمن خوشست ولی با بت سمن بوئی
که پیش عارض او همچو خار باشد گل
شکر لبی که چو آهنگ جام باده کند
ز شرم شکر میگونش آب گردد مل
مراست چشمه چشم از غمش چنانکه خیال
ازو گذر نتواند مگر بزورق و پل
بدام حلقه زلفین او گرفتارم
کبوتریست که بازش کشیده در چنگل
بخاک درگهش ابن یمین تولا کرد
عزیز اگر نشود خوش بود ز جانان ذل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
ای لعل آبدارت آتش فکنده در مل
بر باد داده حسنت چون خاک خرمن گل
هم خط مشکبارت اثبات دور کرده
هم زلف تو دلایل آورده بر تسلسل
خطیست گرد لعلت یا طوطی شکر چین
یا زاغ شد شناور بر روی چشمه مل
تا چند چشم مستت بندد بسحر خوابم
تا کی خیال زلفت با من کند تطاول
بوسی ز لعل میگون گر میدهد بجانی
سودای تست ایدل بشتاب بی تأمل
گوئی که روز روشن از تیره شب بر آمد
باد صبا چو یکسو کرد از جبینت کاکل
هر چند کاکل تو دل بر دو قصد جان کرد
نشگفت اگر عذارت پوشد زره ز سنبل
ابن یمین نگیرد آرام جز بکویت
گلزار زیبد الحق آرامگاه بلبل
بر باد داده حسنت چون خاک خرمن گل
هم خط مشکبارت اثبات دور کرده
هم زلف تو دلایل آورده بر تسلسل
خطیست گرد لعلت یا طوطی شکر چین
یا زاغ شد شناور بر روی چشمه مل
تا چند چشم مستت بندد بسحر خوابم
تا کی خیال زلفت با من کند تطاول
بوسی ز لعل میگون گر میدهد بجانی
سودای تست ایدل بشتاب بی تأمل
گوئی که روز روشن از تیره شب بر آمد
باد صبا چو یکسو کرد از جبینت کاکل
هر چند کاکل تو دل بر دو قصد جان کرد
نشگفت اگر عذارت پوشد زره ز سنبل
ابن یمین نگیرد آرام جز بکویت
گلزار زیبد الحق آرامگاه بلبل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
ای قاعده زلف دلاویز تو مشکل
ز آنغالیه گون سلسله آسان تو مشکل
گفتم که لبت خون دلم ریخت خطا بود
با چشمه حیوان نتوان گفت که قاتل
زینسان که زند دیده دریا صفتم موج
ناگاه فتد مردم آبیش بساحل
زلف تو بتخویف دلم سلسله جنباند
خرم دل دیوانه گر اینست سلاسل
یا این لب شیرین دلم از چشمه حیوان
هرگز نخورد آب که شورست مناهل
چون سایه اگر در پی اویم مکنم عیب
ای بیخبر اندر نگر آن شکل و شمایل
مشغول بتست ابن یمین لیک چه مقصود
پروای ویت نیست زمانی ز مشاغل
ز آنغالیه گون سلسله آسان تو مشکل
گفتم که لبت خون دلم ریخت خطا بود
با چشمه حیوان نتوان گفت که قاتل
زینسان که زند دیده دریا صفتم موج
ناگاه فتد مردم آبیش بساحل
زلف تو بتخویف دلم سلسله جنباند
خرم دل دیوانه گر اینست سلاسل
یا این لب شیرین دلم از چشمه حیوان
هرگز نخورد آب که شورست مناهل
چون سایه اگر در پی اویم مکنم عیب
ای بیخبر اندر نگر آن شکل و شمایل
مشغول بتست ابن یمین لیک چه مقصود
پروای ویت نیست زمانی ز مشاغل
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ایجان و جهان بیتو سر خویش ندارم
جز وصل تو درمان دل ریش ندارم
تا غمزه و ابروی تو چون تیر و کمانست
قربان تو گر نیست دلم کیش ندارم
دادم دل و دین را بهوای لب لعلت
و زنوش لبت بهره بجز نیش ندارم
بیگانه شدم با خرد خویش ز عشقت
و اندیشه ز بیگانه و از خویش ندارم
جز صبر که هر لحظه کم و عشق که بیش است
در عهد تو چیزی ز کم و بیش ندارم
جان بر تو فشانم مکنش رد که ازین بیش
حقا که من مفلس درویش ندارم
بر رغم رقیبان تو بس کابن یمین گفت
دارم سر معشوق و سر خویش ندارم
جز وصل تو درمان دل ریش ندارم
تا غمزه و ابروی تو چون تیر و کمانست
قربان تو گر نیست دلم کیش ندارم
دادم دل و دین را بهوای لب لعلت
و زنوش لبت بهره بجز نیش ندارم
بیگانه شدم با خرد خویش ز عشقت
و اندیشه ز بیگانه و از خویش ندارم
جز صبر که هر لحظه کم و عشق که بیش است
در عهد تو چیزی ز کم و بیش ندارم
جان بر تو فشانم مکنش رد که ازین بیش
حقا که من مفلس درویش ندارم
بر رغم رقیبان تو بس کابن یمین گفت
دارم سر معشوق و سر خویش ندارم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
این منم باز که روی چو مهت می بینم
هر دم از پسته شور تو شکر می چینم
این که باز از تو رسیدم من دلخسته بکام
گر نه خوابیست ز هی بخت که من میبینم
در شکر خنده چو آن رسته دندان ترا
بینم از چشم گهربار فتد پر و نیم
هرچه خواهی تو بجای من دلخسته رواست
از تو نفرین به از آن کزد گری تحسینم
گر چه شد ز آتش عشقت دل من نرم چو موم
لیک هرگز بجز از نقش رخت نگزینم
بده ایخسرو خوبان ز لبت کام دلم
که چو فرهاد ستمکش ز غم شیرینم
رحم کن بر دلم ایجان و جهان ابن یمین
که چنین عاجز و درمانده و بس مسکینم
که اگر حکم کنی از سر جان برخیزم
ور نشانیم بر آتش بوفا بنشینم
هر دم از پسته شور تو شکر می چینم
این که باز از تو رسیدم من دلخسته بکام
گر نه خوابیست ز هی بخت که من میبینم
در شکر خنده چو آن رسته دندان ترا
بینم از چشم گهربار فتد پر و نیم
هرچه خواهی تو بجای من دلخسته رواست
از تو نفرین به از آن کزد گری تحسینم
گر چه شد ز آتش عشقت دل من نرم چو موم
لیک هرگز بجز از نقش رخت نگزینم
بده ایخسرو خوبان ز لبت کام دلم
که چو فرهاد ستمکش ز غم شیرینم
رحم کن بر دلم ایجان و جهان ابن یمین
که چنین عاجز و درمانده و بس مسکینم
که اگر حکم کنی از سر جان برخیزم
ور نشانیم بر آتش بوفا بنشینم