عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
                
                                                            
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۶ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم که فردوسی نیکبخت
                                    
کشید از جهان چون بفردوس رخت
شد از رحمت ایزدی کامیاب
یکی دید از زاهدانش بخواب
بباغی، نه مانند این باغها
از آن بر دل باغها داغها
نشسته است در قصر یاقوت فام
می لعلیش کرده ساقی بجام
نه از سایه روزش چو شب تیره بود
نه از آفتابش نظر خیره بود
نفس تازه اش از ریاحین باغ
ز بوی گلش عطر پرور دماغ
هر آن میوه کو را فتادی پسند
فتادیش بر پا ز شاخ بلند
هر آن نغمه کو در نظر داشتی
همه مرغ آن نغمه برداشتی
ز حورش، کنیزان ناز آفرین
رهش رفته با طره ی عنبرین
ز غلمان، غلامان مستش بناز؛
گرفته خط بندگی از ایاز
نه جز عشرت اندیشیش پیشه یی
نه از شاه محمودش اندیشه یی
ز روحانیان انجمن کرده گرم
همه گلفروشان بازار شرم
چو دور است ظلمت ز تشریف نور
همی دید زاهد بحسرت ز دور
شگفتید و گفتا بدانای طوس
که: ای از تو روشن چراغ مجوس
مرا راستی حیرت از کار تست
که کار تو با عقل ناید درست
تو تا بودی از جمله ی زندگان
ندید از تو کس طاعت بندگان
نه جز شاه غزنین یاریت بود؟!
نه جز نظم شهنامه کاریت بود؟!
چه کردی که جنت مقام تو شد؟!
چه کردی که رضوان غلام تو شد؟!
تبسم کنان گفتش: ای بیگناه!
چه میپرسی از بنده یی روسیاه؟!
مرا ز آنچه گویی گنه بود بیش
که خود بهتر آگاهم از حال خویش
ببخشود لیک ایزد ذوالمنن
باین شعر من سر بسر جرم من:
«خدای بلندی و پستی تویی
ندانم چه یی هر چه هستی تویی»
                                                                    
                            کشید از جهان چون بفردوس رخت
شد از رحمت ایزدی کامیاب
یکی دید از زاهدانش بخواب
بباغی، نه مانند این باغها
از آن بر دل باغها داغها
نشسته است در قصر یاقوت فام
می لعلیش کرده ساقی بجام
نه از سایه روزش چو شب تیره بود
نه از آفتابش نظر خیره بود
نفس تازه اش از ریاحین باغ
ز بوی گلش عطر پرور دماغ
هر آن میوه کو را فتادی پسند
فتادیش بر پا ز شاخ بلند
هر آن نغمه کو در نظر داشتی
همه مرغ آن نغمه برداشتی
ز حورش، کنیزان ناز آفرین
رهش رفته با طره ی عنبرین
ز غلمان، غلامان مستش بناز؛
گرفته خط بندگی از ایاز
نه جز عشرت اندیشیش پیشه یی
نه از شاه محمودش اندیشه یی
ز روحانیان انجمن کرده گرم
همه گلفروشان بازار شرم
چو دور است ظلمت ز تشریف نور
همی دید زاهد بحسرت ز دور
شگفتید و گفتا بدانای طوس
که: ای از تو روشن چراغ مجوس
مرا راستی حیرت از کار تست
که کار تو با عقل ناید درست
تو تا بودی از جمله ی زندگان
ندید از تو کس طاعت بندگان
نه جز شاه غزنین یاریت بود؟!
نه جز نظم شهنامه کاریت بود؟!
چه کردی که جنت مقام تو شد؟!
چه کردی که رضوان غلام تو شد؟!
تبسم کنان گفتش: ای بیگناه!
چه میپرسی از بنده یی روسیاه؟!
مرا ز آنچه گویی گنه بود بیش
که خود بهتر آگاهم از حال خویش
ببخشود لیک ایزد ذوالمنن
باین شعر من سر بسر جرم من:
«خدای بلندی و پستی تویی
ندانم چه یی هر چه هستی تویی»
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۸ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم یکی از بزرگان عصر
                                    
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
                                                                    
                            نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۳۹ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        به گیلان کهن فحلی از راستان
                                    
فرو خواند بر گوشم این داستان:
کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان
مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش
رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا
سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان
نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت
تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود
قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!
مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود
نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش
فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من
ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش
گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد
چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز
چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم
عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار
گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه
ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
                                                                    
                            فرو خواند بر گوشم این داستان:
کزین پیشتر کآتشم گرم بود
دلم کاین زمان سخت شد، نرم بود
مرا هدهدی بود آموخته
دریغا از آن گنج اندوخته
زبان آور آن طایر مهربان
سلیمان و بلقیس را همزمان
مزین بتاج سلیمان سرش
ملون چو دیبای الوان پرش
رسول سلیمان بشهر سبا
شنیده ز بلقیسان مرحبا
سرودی چنان گاه بر شاخ سرو
که افگندی آتش بجان تذرو
بگلبن چنان گاه کردی فغان
که بلبل گل آوردیش ارمغان
نه طوطی و شکر بمنقار داشت
ز همسایگی هما عار داشت
تو گفتی مرا طایر روح بود
که تن از جداییش مجروح بود
قضا کرد روزی از او غافلم
سرشتند گویا ز غفلت گلم
ازو کرد چون غافلم در زمان
ببین تا چه پیدا نمود آسمان؟!
مگر بازی از دست شه جسته بود
چو شاهان ز هر قید وارسته بود
نیارست در دست شاهان نشست
که آنجا نبود اختیارش بدست
چو از ساعد شاه پرواز کرد
ز پابند و از دل گره باز کرد
خوش آمد ز بام سرای منش
چو جغدی که ویرانه شد مأمنش
فگند آن هما سایه بر بام من
بپای خود افتاد در دام من
ز ایوان شاهیش چون دل گرفت
بویرانه چون جغد منزل گرفت
که چون طبلک شه برآرد خروش
بود کان خروشش نیاید بگوش
گرسنه شد آن باز شیرین شکار
شدش کام تلخ از غم روزگار
نه فرصت که صیدی برآرد بچنگ
نه طاقت که بر جوع آرد درنگ
فتادش بهدهد نگه ناگهان
تو گویی سیه شد بچشمش جهان
نظر چون بر آن مرغ طناز کرد
پی صیدش از بام پرواز کرد
چو آن بینوا دید چنگال او
مبیناد یا رب کسی حال او
بهدهد جهان باز چون تنگ ساخت
ببین باز گردون چه نیرنگ ساخت؟!
در آن حالت آن مرغ زیرک ز بیم
بمنقار شد جنگجو باغنیم
چو منقار هدهد دراز اوفتاد
بسوراخ بینی باز اوفتاد
فرو ماند از کار خود هر دو باز
در اندیشه ی جان چه هدهد، چه باز
چنین مانده تا من ز راه آمدم
خرامان بآن صیدگاه آمدم
عجب ماندم از بازی روزگار
مرا بس همی دیدن آموزگار
گرفتم چو صیاد بی قید را
رهاندم از آن قید آن صید را
گرفتندش از من غلامان شاه
رها گشت آن مرغک بیگناه
ببازی، مگر باز شد باز اسیر
بصید ضعیفان مشو سختگیر
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۰ - حکایت
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۱ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بمن دوستی گفت از دوستان
                                    
که با من همی گشت در بوستان
که: از روزگارم غمی در دل است
که ناگفتن و گفتنش مشکل است
مرا هست رازی نهان در جهان
کنون خواهم آن راز گویم نهان
بفخر زمان خان گیلان زمین
کش از عدل شه گله را گرگ امین
بزرگ است و دانا و آزاده مرد
ز درمان نشاید نهان داشت درد
ندانم، ولی کی توان جست راه
نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟!
چو خضر ار کنی رهنمایی مرا
ازین قید بخشی رهایی مرا
منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛
چرا آب از تشنه داری دریغ؟!
از این بیش مپسند ای آموزگار
ستم بر ستمدیده ی روزگار
منش گفتم: ای سالک ره نورد
ز درد خود آوردیم دل بدرد
بناید دریغم ز مقصود تو
زیانی مرا نیست از سود تو
در خانه یی کاو بدولت گشاد
ز کس نیست خالی که خالی مباد
کند مجلس آن دم تهی از کرم
که ریزد بدامان سائل درم
ز شرم کسان بسکه شرم آیدش
بوقت عطا خلوتی بایدش
                                                                    
                            که با من همی گشت در بوستان
که: از روزگارم غمی در دل است
که ناگفتن و گفتنش مشکل است
مرا هست رازی نهان در جهان
کنون خواهم آن راز گویم نهان
بفخر زمان خان گیلان زمین
کش از عدل شه گله را گرگ امین
بزرگ است و دانا و آزاده مرد
ز درمان نشاید نهان داشت درد
ندانم، ولی کی توان جست راه
نهان از رقیبان در آن بزمگاه؟!
چو خضر ار کنی رهنمایی مرا
ازین قید بخشی رهایی مرا
منم خشک لب، اوست بارنده میغ؛
چرا آب از تشنه داری دریغ؟!
از این بیش مپسند ای آموزگار
ستم بر ستمدیده ی روزگار
منش گفتم: ای سالک ره نورد
ز درد خود آوردیم دل بدرد
بناید دریغم ز مقصود تو
زیانی مرا نیست از سود تو
در خانه یی کاو بدولت گشاد
ز کس نیست خالی که خالی مباد
کند مجلس آن دم تهی از کرم
که ریزد بدامان سائل درم
ز شرم کسان بسکه شرم آیدش
بوقت عطا خلوتی بایدش
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۲ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        چنین یاد دارم که در اصفهان
                                    
سپهدار گیتی خدیو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمانها بچنگ
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و باز و قوی؟!
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
بزنجیر بستند آخر سگی
بجا زآن نه جز پوستی و رگی
بمیخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
بیکبار شد تیر باران بر او
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک افگن هزار
نبد ز آن دلیران آرش کمان
بتیر خطا هیچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پیکان بیگان، باو چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل بمردن نهاد
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
بجان آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
در آن گوشه کش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتندمرد
ولی ز آن جوانان ترکش فشان
نیامد خدنگ یکی برنشان
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقه ی میخ آهن شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را بپاکی همی خواند و رفت
دریغا نه یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان بستگان
فگندند صید افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
سپهدار، حیران نظاره کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حیرت بدیوارها پشتها
گرفته بدندان سر انگشتها
بهم گشته زین گونه همداستان
که این کو دهد جان بود جان ستان
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
بجای گیاه از گل سبزه خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
                                                                    
                            سپهدار گیتی خدیو جهان
بفرمود کآرند چون روز جنگ
شکاری غلامان، کمانها بچنگ
که تا بیند از لشکر خسروی
که را شصت صاف است و باز و قوی؟!
پی آزمون رفته از هر طرف
که جویند تیر افگنان را هدف
بزنجیر بستند آخر سگی
بجا زآن نه جز پوستی و رگی
بمیخی ز آهن چو ساق درخت
کشیدند زنجیر را حلقه سخت
فرو برده آن میخ را بر زمین
نشستند بر کف کمان، در کمین
ز هر گوشه رو کرده یاران بر او
بیکبار شد تیر باران بر او
کمان آهنین، تیر پهلو گذار
نشانه یکی، ناوک افگن هزار
نبد ز آن دلیران آرش کمان
بتیر خطا هیچکس را گمان
ز ابر کمان کمان ابروان
چو باران خدنگ بلا شد روان
ز پیکان بیگان، باو چون تگرگ
پیاپی رساندند پیغام مرگ
سگ بینوا ناله آغاز کرد
نیارست زنجیر خود باز کرد
دمادم در آن منزل هولناک
که از خون خود سرخ دیدیش خاک
نشستی و برخاستی چون غبار
نشیب و فراز و یمین و یسار
چو در خود امید رهایی ندید
امید خود از زندگانی برید
قدم در ره جان سپردن نهاد
ز بیچارگی دل بمردن نهاد
به تیرافگنان چون فتادش نگاه
گذشتش ز نه آسمان تیر آه
بجان آفرین، جان سپرد از امید
زبان بسته او گفت و ایزد شنید
در آن گوشه کش تیر بایست خورد
فرو خفت ز آنسان که گفتندمرد
ولی ز آن جوانان ترکش فشان
نیامد خدنگ یکی برنشان
نهانی سگ آهی کشید از جگر
که شد همچو تیر قضا کارگر
یکی ز آن میان تیرش از شست جست
کزو حلقه ی میخ آهن شکست
چو آن حال دید آن سگ ناتوان
ز نو یافت در تن روان، شد روان!
در آن رستخیزش چو جان ماند و رفت
خدا را بپاکی همی خواند و رفت
دریغا نه یی آذر از رستگان
که دانی زبان زبان بستگان
فگندند صید افگنان سر به پیش
خجل مانده از دست و بازوی خویش
سپهدار، حیران نظاره کنان
ز شهر خرد مانده آوارگان
ز حیرت بدیوارها پشتها
گرفته بدندان سر انگشتها
بهم گشته زین گونه همداستان
که این کو دهد جان بود جان ستان
سری نیست از طوق حکمش جدا
سخن مختصر، تا نخواهد خدا
اگر جای باران ز بارنده میغ
ببارد شب و روز برنده تیغ
بجای گیاه از گل سبزه خیز
بروید مه و سال شمشیر تیز
تراشد نه آن، موی از پشت سنگ
خراشد نه این، پوست از پای لنگ!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۳ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم که طمقاج با داد و دین
                                    
چو شد دادگر در خراسان زمین
فرستاد فرزانه یی بی لجاج
که تا بر نشابور بندد خراج
فرستاده ی خسرو بیهمال
بر آب و زمین بست مال و منال
یکی از رعایای برگشته بخت
روان شد بدرگاه دارای تخت
که ای شاه امین تو را رحم نیست
که ده من خراج مرا دید بیست
ندانستم ای شاه گیتی پناه
ندارد سر مویی انصاف شاه!
شهش گفت: ای ناجوانمرد دون
بودموی رویت زده من فزون
زده من جو، ای مرد، سی روزه راه
باین آستان آمدی دادخواه؟!
ستمدیده کش بود خاطر غمین
بگفتا که: راضی شدم از امین
مرا جان غمین بود و دل ریش از او
بود گفتم انصاف شه بیش از او
کنون کامدم بر درت از امید
امین بود احول یکی را دو دید
تو گویی که ده من بود موی من
نیامد تو را شرم از روی من؟!
ز سر تا بپای من ای محترم!
نرسته است مو بیش از ده درم
ز انصافت ای شاه تا زنده ام
ز احسان آن مرد شرمنده ام
خجل شده شه از روی آن ناتوان
ز هر موی او جویی از خوی روان
بفرمود، کز وی نخواهند باج
بانصاف برداشت از وی خراج
                                                                    
                            چو شد دادگر در خراسان زمین
فرستاد فرزانه یی بی لجاج
که تا بر نشابور بندد خراج
فرستاده ی خسرو بیهمال
بر آب و زمین بست مال و منال
یکی از رعایای برگشته بخت
روان شد بدرگاه دارای تخت
که ای شاه امین تو را رحم نیست
که ده من خراج مرا دید بیست
ندانستم ای شاه گیتی پناه
ندارد سر مویی انصاف شاه!
شهش گفت: ای ناجوانمرد دون
بودموی رویت زده من فزون
زده من جو، ای مرد، سی روزه راه
باین آستان آمدی دادخواه؟!
ستمدیده کش بود خاطر غمین
بگفتا که: راضی شدم از امین
مرا جان غمین بود و دل ریش از او
بود گفتم انصاف شه بیش از او
کنون کامدم بر درت از امید
امین بود احول یکی را دو دید
تو گویی که ده من بود موی من
نیامد تو را شرم از روی من؟!
ز سر تا بپای من ای محترم!
نرسته است مو بیش از ده درم
ز انصافت ای شاه تا زنده ام
ز احسان آن مرد شرمنده ام
خجل شده شه از روی آن ناتوان
ز هر موی او جویی از خوی روان
بفرمود، کز وی نخواهند باج
بانصاف برداشت از وی خراج
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۴ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم شهی کز ستم عار داشت
                                    
وزیری خردمند هشیار داشت
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
                                                                    
                            وزیری خردمند هشیار داشت
سحرگه بخدمت چو بستی میان
شدی از رخ آثار بیمش عیان
برویش اگر شاه خندان شدی
وزیر اضطرابش دو چندان شدی
دل از اضطرابش بجا نامدی
بایوان خود باز تا نامدی
پسر، چون پدر را بدانگونه دید
ز بیم شهش رنگ در رو ندید
بگفت: ای پدر در دلت غم مباد
پسر را ز سر سایه ات کم مباد
بگو: در دلت چیست زینسان هراس؟
نه شه ظالم است و نه تو ناسپاس؟!
جهانی ز خلق تو و عدل شاه
شد آباد و بینم تو را بر لب آه؟!
پدر خواندش این داستان و گریست
که بشنو مپرس اضطرابت ز چیست
مرا کرد روزی حکایت کسی
که بود آگه از کار گیتی بسی
که بوده است در روزگار کیان
یکی پیره زن را یکی ماکیان
شب و روز از وی خورش یافته
پرستاری و پرورش یافته
برآمد یکی روز بر بام کاخ
دلی تنگ دید و جهانی فراخ
شد او را همه حق نعمت زیاد
نگفت آن زن پیر را خیر باد
ببامی دگر جست از آن بام راه
چنین رفت تا بام ایوان شاه
چو شاهین شاهش بدانگونه دید
همه کار ایام وارونه دید
سیه شد بچشمش جهان سربسر
صلا زد که ای مرغ کوته نظر
در این محنت آباد گشتم بسی
ندیدم ز تو بیوفاتر کسی
مگر با خود این فکر ناکرده یی
که از بیضه تا سر برآورده یی
چها دیده یی ز آدمی زادگان
چه از بندگان و چه ز آزادگان؟!
همت روزی از ریزه ی خوانشان
همت خانه در کاخ و ایوانشان
نگهداریت کرده از هر گزند
نه بر بال رشته، نه بر پای بند
رهاییت دادند از هر عقاب
نه منقار شاهین نه چنگ عقاب!
چو یک بیضه ی سیم رنگ آوری
ز غوغا جهانی به تنگ آوری
ازیشان همه پرورش یافتی
ز آب و زدانه خورش یافتی
چو نیرو گرفتی از آن پرورش
نبودت ز دیوار افزون پرش
از آن خانه کت بود دار القرار
چو سوی دگر خانه کردی گذار
دگر نامدت هیچ از آن خانه یاد
کت ازمرحمت صاحبش دانه داد؟!
مرا آشیان تا سر کوه بود
سرم فارغ از قید اندوه بود
سحر میل پرواز چون کردمی
جهان زیر بال و پر آوردمی
بشب بود در دامن کوهسار
ز تیهو و دراج و کبکم شکار
قضا تا بپای من افگنده دام
مرا آدمی زاد تا کرده رام
نه پیچیده ام سر زحکم قضا
بحکم قضا کرده خود را رضا
مطیعم، کنون آدمی زاد را
چو صیدی که رام است صیاد را
نگریم ز جورش، گرم پر شکست
ننالم ز دستش، گرم پای بست
پی صید چون رو بصحرا کند
بصحرا ز پا رشته ام وا کند
ز خون تذروان گلرنگ چنگ
چو منقار کبکان کنم سرخ رنگ
برآید چو از طبل بازش فغان
ز تیهو و کبک آرمش ارمغان
بپای خود آیم بدام از وفا
نه پروای جور و نه بیم جفا
بپاسخ چنین گفتش آن ماکیان
که: ای منزلت تختگاه کیان
تو تا پا نهادی در این دامگاه
بود دست شاهانست آرامگاه
ندیدی چو خود هیچ مرغی دگر
که سوزندش از سیخ و آتش جگر
که چون خود بسی دیده ام صد هزار
طپیده چه فربه بخون، چه نزار!
ولی تا مرا آدمی دیده رام
بمن عیش از بیم جان شد حرام
نباشم گریزان چرا از کسی
که مرغان چو من کرده بسمل بسی؟!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۵ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم یکی از ملوک عجم
                                    
که فرمان روا بود در ملک جم
اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش
همه بندی و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
شکفته تر از روی گل روی او
جهانی در آسایش از خوی او
دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت
ولی در کنایت زبان تیز داشت
ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج
که بودش ز شوخی زبان بذله سنج
یکی روز میگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ
چو دیدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته یی بست و دادش بدست
ملک زاده چون باغبان زاده دید
چو خود لاله رخ سروی آزاده دید
عیان روی او دید چون روی خویش
تو گفتی مگر داشت آیینه پیش
شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!
رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پای بوسید و گفت
که: شاها مرا مادری پیر بود
که در خانه ی خود زمین گیر بود
پدر لیک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم
ملک زاده را شد دل از شرم آب
پیشیمان شد از گفته ی ناصواب
چرا بایدت با کس این حرف گفت
که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!
                                                                    
                            که فرمان روا بود در ملک جم
اجل افسر جم ربود از سرش
ملک زاده بر سر نهاد افسرش
همه بندی و بنده آزاد کرد
بداد و دهش کشور آباد کرد
شکفته تر از روی گل روی او
جهانی در آسایش از خوی او
دلش رحم و انصاف و پرهیز داشت
ولی در کنایت زبان تیز داشت
ندیدی ازو کس جز این هیچ رنج
که بودش ز شوخی زبان بذله سنج
یکی روز میگشت برگرد باغ
سرانش چو پروانه گرد چراغ
چو دیدش، روان باغبانزاده جست
ز گل دسته یی بست و دادش بدست
ملک زاده چون باغبان زاده دید
چو خود لاله رخ سروی آزاده دید
عیان روی او دید چون روی خویش
تو گفتی مگر داشت آیینه پیش
شگفتید و گفت: ای رخت رشک ماه
مگر مادرت در حرم داشت راه؟!
رخ باغبان زاده چون گل شکفت
ملک زاده را پای بوسید و گفت
که: شاها مرا مادری پیر بود
که در خانه ی خود زمین گیر بود
پدر لیک بودم بباغ حرم
که باغ حرم کرد باغ ارم
ملک زاده را شد دل از شرم آب
پیشیمان شد از گفته ی ناصواب
چرا بایدت با کس این حرف گفت
که نتوانی از وی جوابی شنفت؟!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۶ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بخیلی شنیدم یکی روز، چاشت
                                    
بدستار خوان نان، عسل نیز داشت
شنید از در خانه آواز پای
نماندش دل از بیم مهمان بجای
ز خوان زود برداشت نان وز کسل
نشد فرصتش تا رباید عسل
مگر بود آسوده زین فکر و بس
که بی نان عسل خود نخورده است کس
بمنزلگه او درآمد چو مرد
ز ناخوانده مهمان کشید آه سرد
شد آشفته چون گل ز باد خزان
باو گفت پس دل طپان، لب گزان
که: می بینمت دل ز صفرا بجوش
وگرنه چرا نیستی شهدنوش؟!
ازین حرف مهمان فزودش هوس
بجام عسل غوطه زد چون مگس
ز شیرینیش روی مهمان شکفت
نمی چون نماند از عسل خواجه گفت
که : بی نان عسل؟ دل نسوزد عجب
نگیرد عجب تن از آن سوز تب؟!
همیگفت با میزبان میهمان
که : سوزد دل، اما دل میزبان!
---
شگفت آمدش از رخ آن جوان
که چون سرو بار آورد ارغوان؟!
چو خط مه چارده ساله دید
بگرد مه چارده هاله دید
شدش کار از آن یک نگه ساخته
سوی خانه برگشت دلباخته
نیارست در خانه ماندن دمی
فزودی دمادم غمش را غمی
ببازار شد باز چون رهزنان
زنند اینچنین مرد را ره زنان!
نه از نام یاد آمدش نه ز ننگ
گل عصمتش از هوس باخت رنگ
حقوق زن و شوییش شد زیاد
بروی جوان وصل را در گشاد
ره آن جوان زد به افسونگری
بشیشه در آورد از افسون پری
بهم، عمری این نرد می باختند
دل از وصل هم شاد میساختند
یکی روز آن تازه سرو جوان
ز دنبال زن شد بمنزل روان
زن و شوی را هر دو درخانه دید
بیک خانه آن شمع و پروانه دید
نشسته در ایوان بت ماه چهر
گرفته بکف شوی میزان مهر
بطرزی خوش آن شاه ملک طراز
نهان سوی خود خواند زن را بناز
زن از دیدن او چنان گشت شاد
که بلبل ز دیدار گل بامداد
ز نظاره ی سرو بالای او
در افتاد چون سایه بر پای او
زدی بوسه بر پای او دمبدم
ازو خواستی عذر رنج قدم
نهان برد از شوی او را ببام
چو بر بام افلاک ماه تمام
به پیش هم آن رشک حور و پری
نشستند چون زهره و مشتری
کشیدند از رخ نقاب حجاب
بهم کام بخش و زهم کامیاب
بناگاه از بام دید آن جوان
بآن ساده دل مردک ناتوان
که میگیرد از آفتاب ارتفاع
ولی غافل از کار آن اجتماع
ترازوی خورشید چون دید ماه
بسر پنجه یی پیر گم کرده راه
سطرلاب، کش جم لقب جام کرد
هم اسکندر آیینه اش نام کرد
ز وضع سطرلابش آمد شگفت
سر زلف مشکین آن زن گرفت
باو گفت: در دست این مرد چیست؟!
بگو سود کاری که او کرد چیست؟!
زنش گفت: شوی من ناسپاس
ستاره شمار است و اختر شناس
کند وزن اختر ترازوی او
دهد گردش چرخ بازوی او
مقیم مقام فلک جاهی است
کزین نیلگون بامش آگاهی است
بپاسخ چنین گفتش آن هوشمند
که: ای ساده دل دلبر نوشخند
عجب کان که از اخترش کام نیست
از آن بام آگه، وزین بام نیست؟!
                                                                    
                            بدستار خوان نان، عسل نیز داشت
شنید از در خانه آواز پای
نماندش دل از بیم مهمان بجای
ز خوان زود برداشت نان وز کسل
نشد فرصتش تا رباید عسل
مگر بود آسوده زین فکر و بس
که بی نان عسل خود نخورده است کس
بمنزلگه او درآمد چو مرد
ز ناخوانده مهمان کشید آه سرد
شد آشفته چون گل ز باد خزان
باو گفت پس دل طپان، لب گزان
که: می بینمت دل ز صفرا بجوش
وگرنه چرا نیستی شهدنوش؟!
ازین حرف مهمان فزودش هوس
بجام عسل غوطه زد چون مگس
ز شیرینیش روی مهمان شکفت
نمی چون نماند از عسل خواجه گفت
که : بی نان عسل؟ دل نسوزد عجب
نگیرد عجب تن از آن سوز تب؟!
همیگفت با میزبان میهمان
که : سوزد دل، اما دل میزبان!
---
شگفت آمدش از رخ آن جوان
که چون سرو بار آورد ارغوان؟!
چو خط مه چارده ساله دید
بگرد مه چارده هاله دید
شدش کار از آن یک نگه ساخته
سوی خانه برگشت دلباخته
نیارست در خانه ماندن دمی
فزودی دمادم غمش را غمی
ببازار شد باز چون رهزنان
زنند اینچنین مرد را ره زنان!
نه از نام یاد آمدش نه ز ننگ
گل عصمتش از هوس باخت رنگ
حقوق زن و شوییش شد زیاد
بروی جوان وصل را در گشاد
ره آن جوان زد به افسونگری
بشیشه در آورد از افسون پری
بهم، عمری این نرد می باختند
دل از وصل هم شاد میساختند
یکی روز آن تازه سرو جوان
ز دنبال زن شد بمنزل روان
زن و شوی را هر دو درخانه دید
بیک خانه آن شمع و پروانه دید
نشسته در ایوان بت ماه چهر
گرفته بکف شوی میزان مهر
بطرزی خوش آن شاه ملک طراز
نهان سوی خود خواند زن را بناز
زن از دیدن او چنان گشت شاد
که بلبل ز دیدار گل بامداد
ز نظاره ی سرو بالای او
در افتاد چون سایه بر پای او
زدی بوسه بر پای او دمبدم
ازو خواستی عذر رنج قدم
نهان برد از شوی او را ببام
چو بر بام افلاک ماه تمام
به پیش هم آن رشک حور و پری
نشستند چون زهره و مشتری
کشیدند از رخ نقاب حجاب
بهم کام بخش و زهم کامیاب
بناگاه از بام دید آن جوان
بآن ساده دل مردک ناتوان
که میگیرد از آفتاب ارتفاع
ولی غافل از کار آن اجتماع
ترازوی خورشید چون دید ماه
بسر پنجه یی پیر گم کرده راه
سطرلاب، کش جم لقب جام کرد
هم اسکندر آیینه اش نام کرد
ز وضع سطرلابش آمد شگفت
سر زلف مشکین آن زن گرفت
باو گفت: در دست این مرد چیست؟!
بگو سود کاری که او کرد چیست؟!
زنش گفت: شوی من ناسپاس
ستاره شمار است و اختر شناس
کند وزن اختر ترازوی او
دهد گردش چرخ بازوی او
مقیم مقام فلک جاهی است
کزین نیلگون بامش آگاهی است
بپاسخ چنین گفتش آن هوشمند
که: ای ساده دل دلبر نوشخند
عجب کان که از اخترش کام نیست
از آن بام آگه، وزین بام نیست؟!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۴۸ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جهانگردی از خیل کارآگهان
                                    
سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
                                                                    
                            سیاحت همیکرد گرد جهان
ره افتادش، از انقلاب سپهر
شبانگه بدریای مغرب چو مهر
نظر افگنان شد بدریا کنار
مگر عبرتی گیرد از روزگار
بصیادی افتاد چشمش نخست
که هر صید را کرده دامی درست
همه ماهی تازه و نغز و پاک
گرفتی ز آب و فگندی بخاک
نشسته به پهلوی آن صید گیر
یکی سرو قد دختر دلپذیر
چوماهی عیان دختر اندر میان
ز اطراف او ریخته ماهیان
تو گفتی که در برج حوت آفتاب
کشیده است از چهره ی خودنقاب!
پدر هر چه ماهی کشیدی بدام
بخاکش کشاندی بسعی تمام
دگر باره آن دختر محترم
در آبش فگندی ز راه کرم
بپرسید سیاح از آن ماه چهر
که ای مهر روی تو در جان مهر
مکن ضایع اینگونه رنج پدر
بودناخلف، دزد گنج پدر
چنین گنج ضایع پسندی چرا؟!
گره کو گشاید، تو بندی چرا؟!
بپای پدر بایدت سر نهاد
که از ماهی ای ماه قوت تو داد
نه آخر تو را مایه از گنج اوست؟!
نه آخر تو را راحت از رنج اوست؟!
پدر را که شد رنج کش زینهار
مرنجان که رنجاندت روزگار!
بپاسخ چنین گفتش آن نوش لب
که: دورم مدان زینهار از ادب
نیم ناخلف، نیست خونم هدر؛
کزین پیشتر گفت با من پدر
که: صیدی که،غافل شد از ذکر حق
بود دام صیاد را مستحق
چنین صید، بر خود پسندم چرا؟!
دل خود، باین قوت بندم چرا؟!
گرفتم که قوتی جز این نیستم
ز جوع ار بمیرم، حزین نیستم
چرا قوت من گردد این صیدخام؟!
که از حق شود غافل، افتد بدام؟!
پدر را گرین قوت بهر من است
شکر داند او لیک زهر من است!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۲ - حکایت
                            
                            
                            
                        
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۳ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بفرمان حجاج شوریده بخت
                                    
که بودش زبان تلخ و گفتار سخت
نشاندند بر نطع فوجی اسیر
بگفتش یکی ز آن میان کای امیر
یکی روز در مجلس راستان
همی زد ز تو هر کسی داستان
کسی خواست نامت بزشتی برد
منت پرده نگذاشتم بر درد
رهایی ده امروزم از زیر تیغ
مفرمای در حقگزاری دریغ
از آن بینوا بیکس بیگناه
طلب کرد حجاج ظالم گواه
بگفتش: یکی زان اسیران مرا
گواه است از آن پرس و این ماجرا
نپوشید چشم از حق ن مرد نیز
چنین گفت در زیر شمشیر تیز
که : آری در آن روز این حق پرست
ز نیکی زبان بداندیش بست
خروشید کز بیم این رستخیز
نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!
بپاسخ چنین گفت آن بیگناه
که: ای از جفای تو روزم سیاه
نه جای عتاب است با من تو را
که بودم من آن روز دشمن تو را
ز خوی توام چون نبود ایمنی
شگفتت نیاید ز من دشمنی!
ز ظلمت، خدا در نظر داشتم
از امروز گویا خبر داشتم!
چو این حرف بشنود از آن تنگدل
بر آن هر دو بخشود آن سنگدل
بگفتا: به ایشان مدارید کار
که این راست گویست و آن دوستدار!
هم از راستی رستگاری رسد
هم از دوستی دوستداری رسد!!
                                                                    
                            که بودش زبان تلخ و گفتار سخت
نشاندند بر نطع فوجی اسیر
بگفتش یکی ز آن میان کای امیر
یکی روز در مجلس راستان
همی زد ز تو هر کسی داستان
کسی خواست نامت بزشتی برد
منت پرده نگذاشتم بر درد
رهایی ده امروزم از زیر تیغ
مفرمای در حقگزاری دریغ
از آن بینوا بیکس بیگناه
طلب کرد حجاج ظالم گواه
بگفتش: یکی زان اسیران مرا
گواه است از آن پرس و این ماجرا
نپوشید چشم از حق ن مرد نیز
چنین گفت در زیر شمشیر تیز
که : آری در آن روز این حق پرست
ز نیکی زبان بداندیش بست
خروشید کز بیم این رستخیز
نکردی چرا منع بدگو تو نیز؟!
بپاسخ چنین گفت آن بیگناه
که: ای از جفای تو روزم سیاه
نه جای عتاب است با من تو را
که بودم من آن روز دشمن تو را
ز خوی توام چون نبود ایمنی
شگفتت نیاید ز من دشمنی!
ز ظلمت، خدا در نظر داشتم
از امروز گویا خبر داشتم!
چو این حرف بشنود از آن تنگدل
بر آن هر دو بخشود آن سنگدل
بگفتا: به ایشان مدارید کار
که این راست گویست و آن دوستدار!
هم از راستی رستگاری رسد
هم از دوستی دوستداری رسد!!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۴ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم که مولای مردان علی
                                    
نبی را وصی و خدا را ولی
ز مسجد یکی روز چون بازگشت
بقصابی از دوستان برگذشت
به او گفت قصاب کای قسوره
بکشتم یکی نغز فربه بره
بفرما از آن رطلی آرم تو را
که از جان فزون دوست دارم تو را
چنین گفت آن شاه ملک کرم
که: بر کف بها را ندارم درم
بنالید قصاب کای حق پرست
تو را گر درم نه، مرا صبر هست
چو شیر خدا گفته ی او شنفت
بروی وی از لطف خندید و گفت
که: گر صبر نیکو است، اولی منم؛
که در کیش اسلام مولی منم!
وگر خود بود تلخ، ای نیکنام،
پسندم ز صبرت چرا تلخ کام؟!
                                                                    
                            نبی را وصی و خدا را ولی
ز مسجد یکی روز چون بازگشت
بقصابی از دوستان برگذشت
به او گفت قصاب کای قسوره
بکشتم یکی نغز فربه بره
بفرما از آن رطلی آرم تو را
که از جان فزون دوست دارم تو را
چنین گفت آن شاه ملک کرم
که: بر کف بها را ندارم درم
بنالید قصاب کای حق پرست
تو را گر درم نه، مرا صبر هست
چو شیر خدا گفته ی او شنفت
بروی وی از لطف خندید و گفت
که: گر صبر نیکو است، اولی منم؛
که در کیش اسلام مولی منم!
وگر خود بود تلخ، ای نیکنام،
پسندم ز صبرت چرا تلخ کام؟!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۵ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        جوانی زنی دید بر رخ نقاب
                                    
گمان برد در زیر ابر آفتاب
زغن بود، طاووس پنداشتش
هوای جوانی برآ ن داشتش
که از زاری و زر دلش کرد نرم
ز کابین او انجمن ساخت گرم
شب آورد سوی شبستان چراغ
تو گفتی پر زاغ شد، چشم زاغ
چو از روی زن پرده یکسو کشید
بجای پری، دیو در خانه دید!
دل وجان و تن خسته شد زآن جوان
دل آزرده، جان خسته، تن ناتوان
جوان را چو زن دید از خود نفور
بگفتش: کای آزاده مرد غیور
مرا چشم مردم بسی در پی است
چو غافل شوی آتش اندر نی است
بکاری گر از خانه بیرون روم
بناچار ازین پس بگو چون روم؟!
که تا بسته باشم بخود بی گمان
ز بدبین و بدگوی چشم و زبان
ز گفتار زن، مرد چون گل شکفت
تبسم کنان، لب پر از خنده گفت:
چو کاریت پیش آید ای نیک نام
بکش برقع از روی و بیرون خرام
که بی پرده بیند چو کس روی تو
نیفتد نگاهش دگر سوی تو
غرض ای که بر من جفا کرده یی
برآیی که از پرده در پرده یی!
                                                                    
                            گمان برد در زیر ابر آفتاب
زغن بود، طاووس پنداشتش
هوای جوانی برآ ن داشتش
که از زاری و زر دلش کرد نرم
ز کابین او انجمن ساخت گرم
شب آورد سوی شبستان چراغ
تو گفتی پر زاغ شد، چشم زاغ
چو از روی زن پرده یکسو کشید
بجای پری، دیو در خانه دید!
دل وجان و تن خسته شد زآن جوان
دل آزرده، جان خسته، تن ناتوان
جوان را چو زن دید از خود نفور
بگفتش: کای آزاده مرد غیور
مرا چشم مردم بسی در پی است
چو غافل شوی آتش اندر نی است
بکاری گر از خانه بیرون روم
بناچار ازین پس بگو چون روم؟!
که تا بسته باشم بخود بی گمان
ز بدبین و بدگوی چشم و زبان
ز گفتار زن، مرد چون گل شکفت
تبسم کنان، لب پر از خنده گفت:
چو کاریت پیش آید ای نیک نام
بکش برقع از روی و بیرون خرام
که بی پرده بیند چو کس روی تو
نیفتد نگاهش دگر سوی تو
غرض ای که بر من جفا کرده یی
برآیی که از پرده در پرده یی!
                                 آذر بیگدلی : حکایات
                            
                            
                                شمارهٔ ۵۶ - حکایت
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        شنیدم یکی شهر معمور بود
                                    
که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
                                                                    
                            که ابلیس از مردمش دور بود
بمرد و زنش داده یزدان پاک
دل و دیده و دست و دامان پاک
هم از گرگ آسوده آنجا گله
هم از دزد ایمن در آن قافله
همه دستشان کوته از مال غیر
همه پایشان سالک راه خیر
امیری بآن شهر چون آمدی
گرش معدلت رهنمون آمدی
بر او خوش گذشتی همه ماه و سال
ز خلق او، ازو خلق فرخنده فال
وگر رایت ظلم افراختی
بکشت خود، آتش درانداختی
ز نفرین آن مردم پارسا
شدی طالع دولتش نارسا
زدی یا اجل برق بر خرمنش
بدی یا بعزل آسمان دشمنش
ز بیداد او رسته مردم همه
چو از شحنه ی گرگ ظالم، رمه!
در آخر یکی گرگ روباه فن
کزو پیرهن شد به یوسف کفن
بفرمان شه شد در آن شهر امیر
از آن راز واقف چو گشتش ضمیر
بروزی که میآمد آن شهریار
پذیره شدندش سران دیار
بهدیه نخست آمد از ره چو راست
زهر یک یکی بیضه ی مرغ خواست
نهادند هر یک از آن راستان
یکی سیمگون بیضه در آستان
پس آنگه چنین گفت آن حیله ور
که: ای ساده دل مردم بیخبر
طمع کرده در بیضه ی ماکیان
مرا نیک باشد شما را زیان
برد عافیت از تن این بیضه ام
کزین بیضه دائم کشد هیضه ام
کنون بیضه ی خویش هر یک برید
مرا پرده ی خود چه باید درید؟!
متاع خود از هم چو نشناختند
ز هم برده، اما غلط باختند!
باین حیله چون کارخود راست کرد
بخلق از ستم آنچه میخواست کرد
ستم دیدگان را دل آمد بجوش
رساندند بر گوش گردون خروش
سراسر کمند دعا داده تاب
نشد دعوت هیچکس مستجاب
کس آگه نه، کآن در برایشان که بست
جز آن کس کز آن بیضه برداشت دست
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر سو کوی خرابات مقامیست مرا
                                    
نه غم ننگ و نه اندیشه ی نامیست مرا
میروم تا چه کند مکرکت باده فروش
نقد جانی بکف و حسرت جامیست مرا
ای اسیران قفس گوش بدارید فراز
با شما از چمن قدس پیامیست مرا
دام بگشایی و جز سوی تو نگشایم گام
که بپا از دل سودا زده دامیست مرا
با وجود تو دگر جای ملالت نبود
در همه دهر مگو غیر تو کامیست مرا
تو خداوند من و از تو همین لطفم بس
که مرا بینی و گویی که غلامیست مرا
ترک خود گیر اگرت هست سر دوست نشاط
که همین در دل غمدیده مقامیست مرا
                                                                    
                            نه غم ننگ و نه اندیشه ی نامیست مرا
میروم تا چه کند مکرکت باده فروش
نقد جانی بکف و حسرت جامیست مرا
ای اسیران قفس گوش بدارید فراز
با شما از چمن قدس پیامیست مرا
دام بگشایی و جز سوی تو نگشایم گام
که بپا از دل سودا زده دامیست مرا
با وجود تو دگر جای ملالت نبود
در همه دهر مگو غیر تو کامیست مرا
تو خداوند من و از تو همین لطفم بس
که مرا بینی و گویی که غلامیست مرا
ترک خود گیر اگرت هست سر دوست نشاط
که همین در دل غمدیده مقامیست مرا
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۱۳
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        منع نظاره روا نیست تماشایی را
                                    
ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون می دهدم
تا بشویم به قدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در به سلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه به تنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
                                                                    
                            ورنه فرقی نبود زشتی و زیبایی را
یار ما شاهد هر جمع بود وین عجب است
که به خود ره ندهد عاشق هر جایی را
وقتم امشب همه در صحبت بیگانه برفت
تا چرا شکر نگفتم شب تنهایی را
ساقی امشب می از اندازه فزون می دهدم
تا بشویم به قدح دفتر دانایی را
نیکنامان در دوست پناهت ندهند
تا به خود ره ندهی شنعت رسوایی را
خواجه زین در به سلامت سر خود گیرد کاش
که ز سر می ننهد عادت خودرایی را
دل آسوده اگر می طلبی عشق طلب
عاقلان نیک شناسند تن آسایی را
بگذارید که تا سر نهم اندر ره دوست
تا بگیرید زمن این سر سودایی را
دلم از سینه به تنگ است که در خانه نشاط
نتوان داشت نگه مردم صحرایی را
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۰
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        از عاشقان چه خوشتر رسوایی و ملامت
                                    
وز ناصح خردمند ز آزار ما ندامت
یا رب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایسته ی ملامت
گیرم که ما نرنجیم تا کی رواست آخر
با دوستان تغافل با دشمنان کرامت
بیهوده وقت ما را ضایع همی گذارند
ترسم که برنیایند از عهده ی غرامت
چون تیر رفت از شست دیگر چه آید از دست
چون آبگینه بشکست خیزد چه از ندامت
خون منت به گردن زین گونه جور کردن
دست منت بدامن تا دامن قیامت
این غم نشاط از کیست باز این ملالت از چیست
دوران شاه را باد تا هست استقامت
فتحش همیشه با جیش بزمش همیشه باعیش
ذاتش همیشه یا رب زآفات در سلامت
                                                                    
                            وز ناصح خردمند ز آزار ما ندامت
یا رب تو پرده بردار از کار تا بدانند
کامروز در جهان کیست شایسته ی ملامت
گیرم که ما نرنجیم تا کی رواست آخر
با دوستان تغافل با دشمنان کرامت
بیهوده وقت ما را ضایع همی گذارند
ترسم که برنیایند از عهده ی غرامت
چون تیر رفت از شست دیگر چه آید از دست
چون آبگینه بشکست خیزد چه از ندامت
خون منت به گردن زین گونه جور کردن
دست منت بدامن تا دامن قیامت
این غم نشاط از کیست باز این ملالت از چیست
دوران شاه را باد تا هست استقامت
فتحش همیشه با جیش بزمش همیشه باعیش
ذاتش همیشه یا رب زآفات در سلامت
                                 نشاط اصفهانی : غزلیات
                            
                            
                                شمارهٔ ۲۵
                            
                            
                            
                                    
                                        
                                    
                                                                            
                                        بر آستان بنشین گر بخانه راهی نیست
                                    
کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست
                                                                    
                            کجا روی که جز این آستان پناهی نیست
اگر بشهد نوازد و گر بزهر کشد
بغیر خوان عطایش حواله گاهی نیست
بهر گناهم سد عذر اگر بود شاید
مرا که جز کرم دوست عذر خواهی نیست
در انتظار شفاعت ستاده خواجه بحشر
خجل ز خاک بر آیی گرت گناهی نیست
غرور حسن ترا خط مگر علاج کند
که در زمانه بدین خاصیت گیاهی نیست
سراغ مشرق و مغرب مپرس در ره عشق
که هر طرف گذری جز بدوست راهی نیست
وصال مهر طمع داری ای نشاط زدور
ترا بجانب او طاقت نگاهی نیست