عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
ای خم زلف تو چون حلقه جیم
دهن تنگ تو چون حلقه میم
جیم زلف آمده بر حسن تو دال
دل شده نفطه آن حلقه جیم
شکل ابروی تو نو نیست ز مشک
حرف دندان تو سینی است ز سیم
من و تو هر دو چو لام و الفیم
زوتر آ لام الفی بو که شویم
از دلم هوش و ز تن توش ببرد
آنکه چشمان ترا کرد سقیم
دلم از مار سر زلف تو باز
خست و در پای تو افتاد سلیم
روح بخشد چو مسیحا سحری
کآید از خاک در دوست نسیم
ایرفیقان چه تدارک که مرا
بر ره افتاد یکی بند عظیم
بسفر رفت دلارام و غمش
در دل ابن یمین مانده مقیم
دهن تنگ تو چون حلقه میم
جیم زلف آمده بر حسن تو دال
دل شده نفطه آن حلقه جیم
شکل ابروی تو نو نیست ز مشک
حرف دندان تو سینی است ز سیم
من و تو هر دو چو لام و الفیم
زوتر آ لام الفی بو که شویم
از دلم هوش و ز تن توش ببرد
آنکه چشمان ترا کرد سقیم
دلم از مار سر زلف تو باز
خست و در پای تو افتاد سلیم
روح بخشد چو مسیحا سحری
کآید از خاک در دوست نسیم
ایرفیقان چه تدارک که مرا
بر ره افتاد یکی بند عظیم
بسفر رفت دلارام و غمش
در دل ابن یمین مانده مقیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
ای روی دلربای تو خورشید انورم
پیوسته باد سایه سرو تو بر سرم
بادی که صبحدم بمن آید ز کوی تو
همچون دم مسیح بدو روح پرورم
تا می بیاد چشم و لبت نوش میکنم
نقلی مرتبست ز بادام و شکرم
تر آتشیست لعل لبت ز آب زندگی
من غرق آب دیده از آن آتش ترم
فریاد از آن نگار که چون چشم پر خمار
بیمار وزار کرد بخط مزورم
عمریست تا خیال ترا جسته ام بخواب
تا یکنفس بیاد تو با او بسر برم
اکنون که دید از پس چندین شب فراق
روزیکه گشت دولت وصلت میسرم
ابن یمین حجاب شد اندر میان ما
آیا بود که بی ویت اندر بر آورم
پیوسته باد سایه سرو تو بر سرم
بادی که صبحدم بمن آید ز کوی تو
همچون دم مسیح بدو روح پرورم
تا می بیاد چشم و لبت نوش میکنم
نقلی مرتبست ز بادام و شکرم
تر آتشیست لعل لبت ز آب زندگی
من غرق آب دیده از آن آتش ترم
فریاد از آن نگار که چون چشم پر خمار
بیمار وزار کرد بخط مزورم
عمریست تا خیال ترا جسته ام بخواب
تا یکنفس بیاد تو با او بسر برم
اکنون که دید از پس چندین شب فراق
روزیکه گشت دولت وصلت میسرم
ابن یمین حجاب شد اندر میان ما
آیا بود که بی ویت اندر بر آورم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
تا فتادست نظر بر رخ رخشان توام
بر تو آشفته تر از زلف پریشان توام
صفت حسن تو آئینه کند با تو بیان
نه دل خسته که من واله و حیران توام
گر مرا جان و جهان در سر سودات شود
از تو تاوان نتوان خواست که من ز آن توام
ورکنی دیده پر از خون سیاهم چو دوات
سر بود همچو قلم بر خط فرمان توام
ملک وصلت که بعشاق سیه دل برسید
حیف آمد برقیبان گرانجان توام
ننهم روی ز بیماری عشقت به بهی
تا بدندان نرسد سیب زنخدان توام
جزع من همچو صدف پر شود از گوهر تر
گر در آید بنظر رشته دندان توام
منت امروز چنان سست وفا می بینم
که یقین شد ز دل سخت چون سندان توام
گر بفردا برسد ابن یمینت گوید
عهد بشکستی و من بر سر پیمان توام
بر تو آشفته تر از زلف پریشان توام
صفت حسن تو آئینه کند با تو بیان
نه دل خسته که من واله و حیران توام
گر مرا جان و جهان در سر سودات شود
از تو تاوان نتوان خواست که من ز آن توام
ورکنی دیده پر از خون سیاهم چو دوات
سر بود همچو قلم بر خط فرمان توام
ملک وصلت که بعشاق سیه دل برسید
حیف آمد برقیبان گرانجان توام
ننهم روی ز بیماری عشقت به بهی
تا بدندان نرسد سیب زنخدان توام
جزع من همچو صدف پر شود از گوهر تر
گر در آید بنظر رشته دندان توام
منت امروز چنان سست وفا می بینم
که یقین شد ز دل سخت چون سندان توام
گر بفردا برسد ابن یمینت گوید
عهد بشکستی و من بر سر پیمان توام
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
خیال روی تو هر شب بخواب میجویم
خیال بین که بشب آفتاب میجویم
فروغ روی تو جستم در آب دیده خویش
چه بیخودیست که آتش در آب میجویم
ز تاب زلف تو جانم فتاد در تب و تاب
هنوز در سر زلف تو تاب میجویم
زکوه حسن بده چون نصاب آن داری
بحکم شرع زکوه از نصاب میجویم
بیا و بر لب من نه لبت که جان منست
بلب رسیدن جانرا شتاب میجویم
بچین زلف چو شامت نمیرسد دستم
نسیم زلف تو از مشک ناب میجویم
بوعده تو امید وصال میدارم
منم که آبحیات از سراب میجویم
بعهد حسن تو دل را بصبر فرمودم
منم مگر که خراج از خراب میجویم
منم که ابن یمینم چو نیست دولت وصل
در آرزوی خیال تو خواب میجویم
خیال بین که بشب آفتاب میجویم
فروغ روی تو جستم در آب دیده خویش
چه بیخودیست که آتش در آب میجویم
ز تاب زلف تو جانم فتاد در تب و تاب
هنوز در سر زلف تو تاب میجویم
زکوه حسن بده چون نصاب آن داری
بحکم شرع زکوه از نصاب میجویم
بیا و بر لب من نه لبت که جان منست
بلب رسیدن جانرا شتاب میجویم
بچین زلف چو شامت نمیرسد دستم
نسیم زلف تو از مشک ناب میجویم
بوعده تو امید وصال میدارم
منم که آبحیات از سراب میجویم
بعهد حسن تو دل را بصبر فرمودم
منم مگر که خراج از خراب میجویم
منم که ابن یمینم چو نیست دولت وصل
در آرزوی خیال تو خواب میجویم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
خوش بهاریست بیا تا طرب از سر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
جای در سایه شمشاد و صنوبر گیریم
چون نسیم سحری هر نفسی از سر لطف
طره سنبل و هم جیب سمنبر گیریم
دست در گردن سیمین صراحی آریم
وز سر ذوق بدندان لب ساغر گیریم
زردی رخ بنم چشم صراحی شوئیم
صبغه الله ز می ساغر احمر گیریم
پیش جام می اگر لاله ز خود لاف زند
خرده بر کودک نو خاسته کمتر گیریم
حالیا در ره رندی قدمی چند زنیم
اینره ار نیک نباشد ره دیگر گیریم
کار دل بیرخ دلبر نتوان یافت ز می
باده بر دست نهیم و پی دلبر گیریم
هرکجا دلبر من هست دل من بر اوست
در پی دلبر ازین پس پی دل برگیریم
عقل را بر شکن ای ابن یمین تا نفسی
یکدو جام از کف آنسرو سمنبر گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دل به بند سر زلفین تو دادیم و شدیم
دجله بر عارض چون نیل گشادیم و شدیم
نشود حجره دل منزل کس جز تو از آنک
بر در از مهر تواش مهر نهادیم و شدیم
چون نبد زهره بوسیدن دستت ما را
بزمین بوس تو در خاک فتادیم و شدیم
ما بر آنیم که در پای تو چون ابن یمین
سر فشانیم که آزاده و رادیم و شدیم
بگشادی ز در خویش روانم کن از آنک
دل به بند سر زلفین تو دادیم و شدیم
دجله بر عارض چون نیل گشادیم و شدیم
نشود حجره دل منزل کس جز تو از آنک
بر در از مهر تواش مهر نهادیم و شدیم
چون نبد زهره بوسیدن دستت ما را
بزمین بوس تو در خاک فتادیم و شدیم
ما بر آنیم که در پای تو چون ابن یمین
سر فشانیم که آزاده و رادیم و شدیم
بگشادی ز در خویش روانم کن از آنک
دل به بند سر زلفین تو دادیم و شدیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در آی از درم ای آرزوی دل که بر آنم
که بر دو دیده روشن بمردمیت نشانم
دمی که بیتو نشینم حدیث عشق تو گویم
همان دمست اگر هست حاصلی ز جهانم
حدیث شکر میگونت از آن نفس که شنیدم
در آرزوش هوا کرد و رفت طوطی جانم
غلام آنرخ خوبم که چون نقاب گشاید
بهار روی نماید میان فصل خزانم
ز تیر غمزه خونریز و ابروی چو کمانت
چو تیر خاک نشینم خمیده قد چو کمانم
برفت نقد روانم ز دست و سود غم آمد
نگاه کن که ز سودات بر چه مایه زیانم
تو شاه جمله بتانی و من گدای کمینت
گرم بلطف نخوانی بعنف نیز مرانم
بترس ز آه دل من که زود زنگ بر آرد
سپهر آینه گون گر برویش آه رسانم
ز بند عشق تو دلرا چو نیست روی گشایش
بسان ابن یمین جمله بر عزیمت آنم
که در هوای لب شکرینت طوطی جانرا
ز بند این قفس سر گرفته باز رهانم
که بر دو دیده روشن بمردمیت نشانم
دمی که بیتو نشینم حدیث عشق تو گویم
همان دمست اگر هست حاصلی ز جهانم
حدیث شکر میگونت از آن نفس که شنیدم
در آرزوش هوا کرد و رفت طوطی جانم
غلام آنرخ خوبم که چون نقاب گشاید
بهار روی نماید میان فصل خزانم
ز تیر غمزه خونریز و ابروی چو کمانت
چو تیر خاک نشینم خمیده قد چو کمانم
برفت نقد روانم ز دست و سود غم آمد
نگاه کن که ز سودات بر چه مایه زیانم
تو شاه جمله بتانی و من گدای کمینت
گرم بلطف نخوانی بعنف نیز مرانم
بترس ز آه دل من که زود زنگ بر آرد
سپهر آینه گون گر برویش آه رسانم
ز بند عشق تو دلرا چو نیست روی گشایش
بسان ابن یمین جمله بر عزیمت آنم
که در هوای لب شکرینت طوطی جانرا
ز بند این قفس سر گرفته باز رهانم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
روز آنست که با یار بمیخانه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
بهر پروردن جان از پی جانانه رویم
خرم آن مجلس و کاشانه که ما هر دو بهم
شمع و پروانه آن مجلس و کاشانه رویم
مستی ما ز می عشق دلارام بود
حاش لله که پی ساغر و پیمانه رویم
عارض چون مه و آنسلسله مشکینش
چون ببینیم ز دل واله و دیوانه رویم
نه چنان شیفته زلف چو زنجیر و ییم
که توان داشت طمع باز که فرزانه رویم
جان فشانیم بر آنخسرو شیرین حرکات
تا چو فرهاد بجان باختن افسانه رویم
یاد آن روز که یارم بحریفان میگفت
که بجمع از پی عشرت سوی میخانه رویم
باز میگفت که چون ابن یمین حاضر نیست
میکده گر همه خلدست بیا تا نه رویم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
روی بنمای ایصنم کز شوق جان میسوزدم
و آتش غم تا بمغز استخوان میسوزدم
میزند پروانه سلطان عشقت آتشی
در دلم کز پای تا سر شمعسان میسوزدم
چون نویسم شرح شوقت ز آب چشم و دود دل
کاغذم تر مشود کلک و بیان میسوزدم
گر نشد چون تار کتان از نزاری پیکرم
پس چرا مهرت چو ماه آسمان میسوزدم
پیش خلقان کرد پیدا آه دود آسای من
کآتش هجران جانان در نهان میسوزدم
تا دلم در رسته حسنت بسودا در فتاد
گرمی بازار او سود و زیان میسوزدم
هر زمانم شعله ئی از دل فروزان میشود
آنچنان کز تاب آن آب روان میسوزدم
ز آه من گردد معطر مجلس روحانیان
همچو عودم خوش نفس گردون از آن میسوزدم
گوید اغیارم بمن کابن یمین چندین منال
چون ننالم کز فراق یار جان میسوزدم
و آتش غم تا بمغز استخوان میسوزدم
میزند پروانه سلطان عشقت آتشی
در دلم کز پای تا سر شمعسان میسوزدم
چون نویسم شرح شوقت ز آب چشم و دود دل
کاغذم تر مشود کلک و بیان میسوزدم
گر نشد چون تار کتان از نزاری پیکرم
پس چرا مهرت چو ماه آسمان میسوزدم
پیش خلقان کرد پیدا آه دود آسای من
کآتش هجران جانان در نهان میسوزدم
تا دلم در رسته حسنت بسودا در فتاد
گرمی بازار او سود و زیان میسوزدم
هر زمانم شعله ئی از دل فروزان میشود
آنچنان کز تاب آن آب روان میسوزدم
ز آه من گردد معطر مجلس روحانیان
همچو عودم خوش نفس گردون از آن میسوزدم
گوید اغیارم بمن کابن یمین چندین منال
چون ننالم کز فراق یار جان میسوزدم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۲
زلف مشکین تو بر طرف بنا گوش چو میم
هست چون بر سمن از سنبل تر حلقه جیم
من بجز جوهر فرد تو که نامش دهن است
درج یاقوت ندیدم صدف در یتیم
در جهان نیست کسی را بجز از نرگس مست
نسخه غمزه جادوی تو آن نیز سقیم
تا چه فرخنده وجودی که چو موجود شدی
ما در دهر شد از مثل تو فرزند عقیم
ز آن حلاوت که لب لعل شکر بار تر است
نبود بهره جز آنرا که بود ذوق سلیم
ای نسیم سر زلفت دم جانبخش مسیح
وی بنا گوش چو سیمت ید بیضای کلیم
تا اشارات غم عشق تو بربود دلم
هست قانون فلک راست چو تقویم قدیم
چون ز خاک سر کوی تو صفا بینم و بس
چه کنم روی به مروه چه کنم رکن حطیم
زنده گردد بنوی بار دگر ابن یمین
گر بخاکش گذرد ز آن دم جان بخش نسیم
هست چون بر سمن از سنبل تر حلقه جیم
من بجز جوهر فرد تو که نامش دهن است
درج یاقوت ندیدم صدف در یتیم
در جهان نیست کسی را بجز از نرگس مست
نسخه غمزه جادوی تو آن نیز سقیم
تا چه فرخنده وجودی که چو موجود شدی
ما در دهر شد از مثل تو فرزند عقیم
ز آن حلاوت که لب لعل شکر بار تر است
نبود بهره جز آنرا که بود ذوق سلیم
ای نسیم سر زلفت دم جانبخش مسیح
وی بنا گوش چو سیمت ید بیضای کلیم
تا اشارات غم عشق تو بربود دلم
هست قانون فلک راست چو تقویم قدیم
چون ز خاک سر کوی تو صفا بینم و بس
چه کنم روی به مروه چه کنم رکن حطیم
زنده گردد بنوی بار دگر ابن یمین
گر بخاکش گذرد ز آن دم جان بخش نسیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۴
ساقیا موسم آنست که می نوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گر می از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پر جوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
محنت گردش ایام فراموش کنیم
خیز چون در چمن افتاد ز بلبل غلغل
قلقل بلبله را یک نفسی گوش کنیم
دوستکامی همه با یار کلهدار خوریم
عیش در سایه آن سرو قبا پوش کنیم
در ده آن رطل گران تا سبک از قوت می
عقل را واله و سرگشته و مدهوش کنیم
از سر ما نرود تا بقیامت مستی
گر می از ساغر لعل لب تو نوش کنیم
تا بکی دیگ هوس از پی مهمان خیال
بر سر آتش سودای تو پر جوش کنیم
روزها دست زدیم از غم عشقت بر سر
بامیدی که شبی با تو در آغوش کنیم
کسوت حسن چو بر قد تو آراسته اند
تا قیامت علم عشق تو بر دوش کنیم
خیز با ابن یمین شاد بعشرت بنشین
تا نشاط و طرب امروز به از دوش کنیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
گاه آنست که در آب سر افشان گردیم
تا بکی بیتو چو زلف تو پریشان گردیم
گر فتد سایه خورشید رخت بر سرما
از صفای رخ خوبت همه تن جان گردیم
چون خضر در ظلمات شب هجران توئیم
وقت نامد که بر آن چشمه حیوان گردیم
غمزه و ابروی چون تیر و کمان آفت ماست
لیک ترکش نکنم گر همه قربان گردیم
زر و گوهر ز رخ و دیده چو داریم تمام
بر عقیق یمن و لعل بدخشان گردیم
آفتاب فلک فضل و کرم شیخ علی
که چو در سایه ایوانش باخوان گردیم
دانم ای ابن یمین کز کف دریا صفتش
زود با کام دل و با سوی سامان گردیم
سایه عالی او تا بابد باقی باد
تا ز احسانش چو خورشید زر افشان گردیم
تا بکی بیتو چو زلف تو پریشان گردیم
گر فتد سایه خورشید رخت بر سرما
از صفای رخ خوبت همه تن جان گردیم
چون خضر در ظلمات شب هجران توئیم
وقت نامد که بر آن چشمه حیوان گردیم
غمزه و ابروی چون تیر و کمان آفت ماست
لیک ترکش نکنم گر همه قربان گردیم
زر و گوهر ز رخ و دیده چو داریم تمام
بر عقیق یمن و لعل بدخشان گردیم
آفتاب فلک فضل و کرم شیخ علی
که چو در سایه ایوانش باخوان گردیم
دانم ای ابن یمین کز کف دریا صفتش
زود با کام دل و با سوی سامان گردیم
سایه عالی او تا بابد باقی باد
تا ز احسانش چو خورشید زر افشان گردیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۷
کج نظر باشم اگر با تو بدل راست نیم
یا بجان در پی کاری که دلت خواست نیم
آنکه بر آتش سودای تو بنشست منم
آنکه از خاک ره عشق تو برخاست نیم
خار خار گل سیراب تو گر نیست مرا
بنده آنکه سهی سرو تو پیراست نیم
نیست صاحبنظر آن کز تو شکیبش باشد
شکر ایزد که من آن کز تو شکیباست نیم
من و تو هر دو چو ماهیم و عجب نیست مرا
تو در افزونی و من بی کم و بی کاست نیم
طاق ابروی تو محراب کنم گر چه کج است
تا نگویند مگر با تو بدل راست نیم
گفته ئی ابن یمین نیست بدل عاشق من
گر نیم بنده آنکو رخت آراست نیم
یا بجان در پی کاری که دلت خواست نیم
آنکه بر آتش سودای تو بنشست منم
آنکه از خاک ره عشق تو برخاست نیم
خار خار گل سیراب تو گر نیست مرا
بنده آنکه سهی سرو تو پیراست نیم
نیست صاحبنظر آن کز تو شکیبش باشد
شکر ایزد که من آن کز تو شکیباست نیم
من و تو هر دو چو ماهیم و عجب نیست مرا
تو در افزونی و من بی کم و بی کاست نیم
طاق ابروی تو محراب کنم گر چه کج است
تا نگویند مگر با تو بدل راست نیم
گفته ئی ابن یمین نیست بدل عاشق من
گر نیم بنده آنکو رخت آراست نیم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۸
من اندر حلقه زلفش دلی دارم خراب از غم
مرا در عشق او چشمیست دائم غرق آب از غم
خیالش را توان دیدن بخواب اما کجا بینم
چو اندر دیده می ناید مرا ایدوست خواب از غم
دل غمگین من دارد هوای لعل میگونت
چو میداند که نرهاند کس او را جز شراب از غم
جگر خوارست معشوق و جگر خونست عاشق را
ولی گر سر فرود آرد دلی دارم خراب از غم
نگارین من از سنبل چو چو کان میکشد بر گل
بسان گوی میافتد دلم در اضطراب از غم
صبا از چین زلف او نسیمی گر بچین آرد
درون نافه خون گردد دگر ره مشک ناب از غم
بحنا چون کند دلبر خضاب آندست سیمین را
کند ابن یمین چهره بخون دل خضاب از غم
مرا در عشق او چشمیست دائم غرق آب از غم
خیالش را توان دیدن بخواب اما کجا بینم
چو اندر دیده می ناید مرا ایدوست خواب از غم
دل غمگین من دارد هوای لعل میگونت
چو میداند که نرهاند کس او را جز شراب از غم
جگر خوارست معشوق و جگر خونست عاشق را
ولی گر سر فرود آرد دلی دارم خراب از غم
نگارین من از سنبل چو چو کان میکشد بر گل
بسان گوی میافتد دلم در اضطراب از غم
صبا از چین زلف او نسیمی گر بچین آرد
درون نافه خون گردد دگر ره مشک ناب از غم
بحنا چون کند دلبر خضاب آندست سیمین را
کند ابن یمین چهره بخون دل خضاب از غم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
مرا در سر همیگردد که سر در پایت افشانم
نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم
خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم
ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم
ز چوگان سر زلفت شدم چون گوی سر گردان
ز عشق گوی سیمینت خمیده قد چو چوگانم
خرد را وهم آن باشد که طوطی شکر خایم
گهی کز لعل در بارت حدیثی در میان رانم
مرا دردیکه در دل هست چون از هجر روی تست
بجز وصل تو در عالم نباشد هیچ درمانم
نخواهم دل اگر خالی بود از مهر دلدارم
نجویم جان اگر یک دم زند بی یاد جانانم
چو طوطی خطت دایم بگرد شکرت گردم
که شیرینتر ازین کاری من بیدل نمیدانم
نخواهم دامن مهرت ز دست دل رها کردن
مگر روزی که دور از تو اجل گیرد گریبانم
سر ابن یمین روزی که خواهد رفت از دستش
همان بهتر بدی روزیکه در پای تو افشانم
نثار چون تو دلداری نشاید کمتر از جانم
خیال زلف مشکینت بسی در خواب می بینم
ندانم تا چه پیش آید پس از خواب پریشانم
ز چوگان سر زلفت شدم چون گوی سر گردان
ز عشق گوی سیمینت خمیده قد چو چوگانم
خرد را وهم آن باشد که طوطی شکر خایم
گهی کز لعل در بارت حدیثی در میان رانم
مرا دردیکه در دل هست چون از هجر روی تست
بجز وصل تو در عالم نباشد هیچ درمانم
نخواهم دل اگر خالی بود از مهر دلدارم
نجویم جان اگر یک دم زند بی یاد جانانم
چو طوطی خطت دایم بگرد شکرت گردم
که شیرینتر ازین کاری من بیدل نمیدانم
نخواهم دامن مهرت ز دست دل رها کردن
مگر روزی که دور از تو اجل گیرد گریبانم
سر ابن یمین روزی که خواهد رفت از دستش
همان بهتر بدی روزیکه در پای تو افشانم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۰
من دوش بیخود یکنفس در کوی جانان آمدم
بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم
هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم
ز آن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم
ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود
آگه کجا گردد که من از خویش پنهان آمدم
در هجر جانان مدتی با درد دل در ساختم
دردم رسید اکنون بجان نزدیک درمان آمدم
شبها بروز آورده ام در آرزوی روی تو
تا عاقبت روزی بکام اندر شبستان آمدم
همچون سکندر مدتی در ظلمت آوردم بسر
تا ناگهان همچون خضر نزد آب حیوان آمدم
زین پیشتر با دوستان من پاک سیرت آمدم
رفتم سوی آن دوستان کز پیش ایشان آمدم
بودم عزیز ملک جان در مصر عزت کامران
مانند یوسف ناگهان در بیت احزان آمدم
در عشرت آباد جهان مجموع خاطر چون نیم
عیبم مکن ابن یمین کاول پریشان آمدم
بی زحمت تن ساعتی در عالم جان آمدم
هرچ آن حجاب راه بود از پیش دور انداختم
ز آن پس مجرد همچو جان در پیش جانان آمدم
ترسم که نبود پاسبان از حال من آگه شود
آگه کجا گردد که من از خویش پنهان آمدم
در هجر جانان مدتی با درد دل در ساختم
دردم رسید اکنون بجان نزدیک درمان آمدم
شبها بروز آورده ام در آرزوی روی تو
تا عاقبت روزی بکام اندر شبستان آمدم
همچون سکندر مدتی در ظلمت آوردم بسر
تا ناگهان همچون خضر نزد آب حیوان آمدم
زین پیشتر با دوستان من پاک سیرت آمدم
رفتم سوی آن دوستان کز پیش ایشان آمدم
بودم عزیز ملک جان در مصر عزت کامران
مانند یوسف ناگهان در بیت احزان آمدم
در عشرت آباد جهان مجموع خاطر چون نیم
عیبم مکن ابن یمین کاول پریشان آمدم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۱
من از هوای تو ایسرور راستین چکنم
من از جفای تو ایجان نازنین چکنم
مرا چو چین سر زلف تو بدام آورد
نظر بدانه خال بتان چین چکنم
من از هوای تو بیخواب و بی خورم شب و روز
بگو مسیح بما تا دوای این چکنم
چو نیست قدرت آنم کت آستان بوسم
بخون دل نکنم رنگ آستین چکنم
بروز حشر گرم بی تو در بهشت آرند
چه جای حور بود جنت برین چکنم
گشاده ابروی مشکین تو کمان ستم
گشاد بر دل من ناوک از کمین چکنم
کرشمه ئی سوی ابن یمین نهان کردی
اگر رقیب بدیدست گو ببین چکنم
من از جفای تو ایجان نازنین چکنم
مرا چو چین سر زلف تو بدام آورد
نظر بدانه خال بتان چین چکنم
من از هوای تو بیخواب و بی خورم شب و روز
بگو مسیح بما تا دوای این چکنم
چو نیست قدرت آنم کت آستان بوسم
بخون دل نکنم رنگ آستین چکنم
بروز حشر گرم بی تو در بهشت آرند
چه جای حور بود جنت برین چکنم
گشاده ابروی مشکین تو کمان ستم
گشاد بر دل من ناوک از کمین چکنم
کرشمه ئی سوی ابن یمین نهان کردی
اگر رقیب بدیدست گو ببین چکنم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۳
نگارینا بهار آمد بیا تا جام می گیریم
طرب را طالع ثابت ز جرم طبع وی گیریم
قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد
اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم
ز دستت کی دهم ایجان چنان یاد آر هم آخر
که پای از دست نگذاریم وزآن پس راه پی گیریم
بده ساقی می گلگون خصوصا در زمان گل
بروی گل که میداند ازین پس جام می گیریم
بزن مطرب ره عشاق کاندر سر همیگردد
که با ابن یمین ساغر ببانگ چنگ و نی گیریم
طرب را طالع ثابت ز جرم طبع وی گیریم
قبای رندی و مستی کجا بر قد ما زیبد
اگر خشت سر خم را کم از دیهیم کی گیریم
ز دستت کی دهم ایجان چنان یاد آر هم آخر
که پای از دست نگذاریم وزآن پس راه پی گیریم
بده ساقی می گلگون خصوصا در زمان گل
بروی گل که میداند ازین پس جام می گیریم
بزن مطرب ره عشاق کاندر سر همیگردد
که با ابن یمین ساغر ببانگ چنگ و نی گیریم
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
ای قاعده زلفت آشوب جهان بودن
وی رسم لب لعلت آسایش جان بودن
در باغ چو بخرامی جانم بهوس خواهد
در پای سهی سروت چون آب روان بودن
از بهر شکار لد گشتست ترا آئین
از غمزه و از ابرو با تیرو کمان بودن
چو کان چو بود زلفت کار دل من باشد
در عرصه میدانت چون گوی روان بودن
ایجان و جهان من جز لطف تو نفزاید
در غایت پیدائی از خلق نهان بودن
خون دل مشتاقان خوردست لب لعلت
سرخست لبت اینک منکر نتوان بودن
با ما نه چنین بودی زین پیش مکن جانا
کز تو نبود لایق با ما نه چنان بودن
وی رسم لب لعلت آسایش جان بودن
در باغ چو بخرامی جانم بهوس خواهد
در پای سهی سروت چون آب روان بودن
از بهر شکار لد گشتست ترا آئین
از غمزه و از ابرو با تیرو کمان بودن
چو کان چو بود زلفت کار دل من باشد
در عرصه میدانت چون گوی روان بودن
ایجان و جهان من جز لطف تو نفزاید
در غایت پیدائی از خلق نهان بودن
خون دل مشتاقان خوردست لب لعلت
سرخست لبت اینک منکر نتوان بودن
با ما نه چنین بودی زین پیش مکن جانا
کز تو نبود لایق با ما نه چنان بودن
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۶
ایدل ره عاشقی طلب کن
اندیشه یار نوش لب کن
با خار نخست آشنا شو
پس قصد ربودن رطب کن
امشب که وصال اوست تا روز
می نوش و بکام دل طرب کن
از طره او بگیر شاخی
پیوند دراز نای شب کن
جان در تب عشق او فتادست
عیسی نفسا دوای تب کن
گر ابن یمین گناهکارست
مگذار بکس توأش ادب کن
کاندر ره عاشقی نیابی
زین گرم روی تو خود طلب کن
اندیشه یار نوش لب کن
با خار نخست آشنا شو
پس قصد ربودن رطب کن
امشب که وصال اوست تا روز
می نوش و بکام دل طرب کن
از طره او بگیر شاخی
پیوند دراز نای شب کن
جان در تب عشق او فتادست
عیسی نفسا دوای تب کن
گر ابن یمین گناهکارست
مگذار بکس توأش ادب کن
کاندر ره عاشقی نیابی
زین گرم روی تو خود طلب کن