عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
ایصبا گر بودت سوی خراسان گذری
ببر از حال دل من سوی جانان خبری
جان بسوغات فرستاد می اما چه کنم
که کسی می نبرد تحفه بعمان گهری
نرم و آهسته ببالینش خرام از سر راه
حلقه گیسوی مشکینش بجنبان سحری
نرگس مست وی از خواب چو بیدار شود
خوش خوش آغاز کن از قصه هجران قدری
که اگر هجر بدینگونه بود زود بتو
خبر آید که نماند از من حیران اثری
چشم زخم فلکی بود و گر نه ز چه روی
در ره افتاد مرا ناگه ازینسان سفری
همچو طوفان رسد آتش بهمه روی زمین
گر بر آرم ز تنور دل سوزان شرری
جان رسید ابن یمین را بلب از فرقت تو
گر چه جانرا نبود نزد تو چندان خطری
بفرست از لب میگون شکر از چهره گلی
تا بسازم ز برای دل و جان گلشکری
ببر از حال دل من سوی جانان خبری
جان بسوغات فرستاد می اما چه کنم
که کسی می نبرد تحفه بعمان گهری
نرم و آهسته ببالینش خرام از سر راه
حلقه گیسوی مشکینش بجنبان سحری
نرگس مست وی از خواب چو بیدار شود
خوش خوش آغاز کن از قصه هجران قدری
که اگر هجر بدینگونه بود زود بتو
خبر آید که نماند از من حیران اثری
چشم زخم فلکی بود و گر نه ز چه روی
در ره افتاد مرا ناگه ازینسان سفری
همچو طوفان رسد آتش بهمه روی زمین
گر بر آرم ز تنور دل سوزان شرری
جان رسید ابن یمین را بلب از فرقت تو
گر چه جانرا نبود نزد تو چندان خطری
بفرست از لب میگون شکر از چهره گلی
تا بسازم ز برای دل و جان گلشکری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
ای از تو هزار فتنه بر پای
بنشین و قبای بسته بگشای
از آینه دل سیاهم
زنگی که ز هجر تست بزدای
تا سبزه دمید بر گل تر
تا برگ بنفشه شد سمن سای
چون از لب تو سخن سرایم
طوطی نبود چو من شکر خای
ای دل چو هوای دلبرت هست
زین پس بر ما عفاف منمای
زیرا که بر خرد محال است
مستوری و عاشقی بیکجای
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک بگل میندای
چون ابن یمین ز خود برون آی
بر تارک نام و ننگ نه پای
بنشین و قبای بسته بگشای
از آینه دل سیاهم
زنگی که ز هجر تست بزدای
تا سبزه دمید بر گل تر
تا برگ بنفشه شد سمن سای
چون از لب تو سخن سرایم
طوطی نبود چو من شکر خای
ای دل چو هوای دلبرت هست
زین پس بر ما عفاف منمای
زیرا که بر خرد محال است
مستوری و عاشقی بیکجای
با عشق مزن دم صبوری
خورشید فلک بگل میندای
چون ابن یمین ز خود برون آی
بر تارک نام و ننگ نه پای
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
ای جان و جهانرا ز رخت نور و نوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
وی بر در حسنت شه سیاره گدائی
مهرت نرسد جز بدل پاک که چون صبح
آید نفس او ز سر صدق و صفائی
نقش رخت ایماه که بستست که هرگز
نگشاد بزیبائی آن چهره گشائی
بادی که ز چین سر زلفین تو خیزد
همچون دم عیسی بود اعجاز نمائی
نایافته طوطی بلب چشمه کوثر
چون سرو سهی قامت تو نشو و نمائی
با اشک من و آه دلم باش که نبود
سازنده تر و خوشتر ازین آب و هوائی
مائیم و دلی آینه کردار کزو نیست
جز صیقل الطاف خوشت زنگ ز دائی
در دیده کشم سرمه صفت خاک درت را
زیرا که نشانیست برو از کف پائی
جانی و جهان هیچ عجب نیست گرت نیست
چون جان و جهان با من دلخسته وفائی
هم بگذرداین ظلمت شبهای فراقت
هم سر زند از روز وصال تو ضیائی
تا چشم توان داشت ز اقبال تو دردی
هرگز نکند ابن یمین میل دوائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
ای روی تو آئینه الطاف الهی
وی دبدبه حسن تو از ماه بماهی
نقاش ازل نقش رخ و زلف تو میبست
از روز و شب آمیخت سپیدی و سیاهی
در مصر دل هر که عزیزی چو تو بنشست
آخر بچه یاد آورد از یوسف چاهی
آنکو به نکو بندگیت نام بر آورد
ننگ آیدش از مرتبه منصب شاهی
گر غایت حسنت نتوان دید عجب نیست
اشیا نشود دیده بدین دیده کماهی
چون تار قصب سوخت تن زار و نزارم
از پرتو رخسار تو ز آنروی که ماهی
از آتش غم بر جگرم آب نماندست
خود دود دلم میدهد ایدوست گواهی
با این همه گر سر برود در سر سودات
سهلست زیانی که بود مالی و جانی
سر نیز گر از دست رود باک نباشد
آنست مراد ابن یمین را که تو خواهی
وی دبدبه حسن تو از ماه بماهی
نقاش ازل نقش رخ و زلف تو میبست
از روز و شب آمیخت سپیدی و سیاهی
در مصر دل هر که عزیزی چو تو بنشست
آخر بچه یاد آورد از یوسف چاهی
آنکو به نکو بندگیت نام بر آورد
ننگ آیدش از مرتبه منصب شاهی
گر غایت حسنت نتوان دید عجب نیست
اشیا نشود دیده بدین دیده کماهی
چون تار قصب سوخت تن زار و نزارم
از پرتو رخسار تو ز آنروی که ماهی
از آتش غم بر جگرم آب نماندست
خود دود دلم میدهد ایدوست گواهی
با این همه گر سر برود در سر سودات
سهلست زیانی که بود مالی و جانی
سر نیز گر از دست رود باک نباشد
آنست مراد ابن یمین را که تو خواهی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۰
ایماه دل افروز بگردان قدح می
چون ماه فلک دم مزن از دور پیاپی
گر با تو کسی گفت که من توبه شکستم
مشنو صنما توبه کجا کرده و که کی
ما و می و رودی و سرودی ز گه شام
تا نعره زند مؤذن شبخیز که یا حی
گر پر خردی دم زند از وعظ و نصیحت
مستان خرابش بجهانیم به هی هی
در وقت بهار ار چه بود لاله مطرا
از قطره باران چو گل روی تو از خوی
بی روی توأم میل چمن نیست که مجنون
بر عارض لیلی بود آشفته نه بر حی
یکبار ببر در کش و بنواز چو چنگم
تا کی دهدم دم لب شیرین تو چون نی
هر دل که بر و ناوک چشم تو گذر کرد
پیدا نبود زخمش و خونها چکد از وی
هر چند دل گم شده را ابن یمین جست
بیرون نشد از چین سر زلف توأش پی
چون ماه فلک دم مزن از دور پیاپی
گر با تو کسی گفت که من توبه شکستم
مشنو صنما توبه کجا کرده و که کی
ما و می و رودی و سرودی ز گه شام
تا نعره زند مؤذن شبخیز که یا حی
گر پر خردی دم زند از وعظ و نصیحت
مستان خرابش بجهانیم به هی هی
در وقت بهار ار چه بود لاله مطرا
از قطره باران چو گل روی تو از خوی
بی روی توأم میل چمن نیست که مجنون
بر عارض لیلی بود آشفته نه بر حی
یکبار ببر در کش و بنواز چو چنگم
تا کی دهدم دم لب شیرین تو چون نی
هر دل که بر و ناوک چشم تو گذر کرد
پیدا نبود زخمش و خونها چکد از وی
هر چند دل گم شده را ابن یمین جست
بیرون نشد از چین سر زلف توأش پی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
آبحیاتست یا لبان که تو داری
چشمه نوشست یا دهان که تو داری
در نظرم آفتاب سایه نشین است
زیر کله روی دلستان که تو داری
پسته دهن بسته زان بود که ندارد
چربی و شیرینی زبان که تو داری
مایه سودای ماست شعر سیاهت
در بر نازک چو پرنیان که تو داری
حسن تو گنجیست شایگانی و زلفت
مار سر گنج شایگان که تو داری
با تو چنانم که در میان من و تو
موی نگنجد جز آن میان که تو داری
ابن یمین را چو تیر خاک نشین کرد
از کجی ابروی چون کمان که تو داری
چشمه نوشست یا دهان که تو داری
در نظرم آفتاب سایه نشین است
زیر کله روی دلستان که تو داری
پسته دهن بسته زان بود که ندارد
چربی و شیرینی زبان که تو داری
مایه سودای ماست شعر سیاهت
در بر نازک چو پرنیان که تو داری
حسن تو گنجیست شایگانی و زلفت
مار سر گنج شایگان که تو داری
با تو چنانم که در میان من و تو
موی نگنجد جز آن میان که تو داری
ابن یمین را چو تیر خاک نشین کرد
از کجی ابروی چون کمان که تو داری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
ای باد صبا بگذر ز آنجا که تو میدانی
حال دل من بر گوی آنرا که تو میدانی
در پرده اسرارش هر گه که شوی محرم
در پرده بگو با او زیرا که تو میدانی
گر درد نهان دل هر چند ز حد بگذشت
پیدا نکنم با تو زیرا که تو میدانی
دل در شکن زلفت زنجیر کشان تا کی
دیوانه اسیر تست حقا که تو میدانی
درد دل ریشم را همچون تو نداند کس
لطفی کن و درمانش فرما که تو میدانی
چون سرمه بنیائی در دیده کشم گردی
کش باد صبا آرد ز آنجا که تو میدانی
گفتم ز لبت بوسی و ز ابن یمین جانی
هستی تو بدین راضی گفتا که تو میدانی
حال دل من بر گوی آنرا که تو میدانی
در پرده اسرارش هر گه که شوی محرم
در پرده بگو با او زیرا که تو میدانی
گر درد نهان دل هر چند ز حد بگذشت
پیدا نکنم با تو زیرا که تو میدانی
دل در شکن زلفت زنجیر کشان تا کی
دیوانه اسیر تست حقا که تو میدانی
درد دل ریشم را همچون تو نداند کس
لطفی کن و درمانش فرما که تو میدانی
چون سرمه بنیائی در دیده کشم گردی
کش باد صبا آرد ز آنجا که تو میدانی
گفتم ز لبت بوسی و ز ابن یمین جانی
هستی تو بدین راضی گفتا که تو میدانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۳
ای داده دل بمهر تو تا بر تو نوگلی
در گلشن امید تو نالان چو بلبلی
جز عارضت که از همه خوبان سر آمدست
هرگز شکفت بر سر سرو سهی گلی
دور و تسلسل ار چه محالست نزد عقل
دوری خوشست خطت و زلفت تسلسلی
باز اشک و چهره سیم و زری میدهد عجب
هستم بفر دولت او با تجملی
جور از تو میکشیم و تحمل همیکنیم
از دست عاشقان چه بر آید تحملی
از ترکتاز چشم تو پیوسته میرسد
بر دل ز تاب هندوی زلفت تطاولی
سیلاب چشم ابن یمین در هوای تو
افکند در بلای صبوری تزلزلی
در گلشن امید تو نالان چو بلبلی
جز عارضت که از همه خوبان سر آمدست
هرگز شکفت بر سر سرو سهی گلی
دور و تسلسل ار چه محالست نزد عقل
دوری خوشست خطت و زلفت تسلسلی
باز اشک و چهره سیم و زری میدهد عجب
هستم بفر دولت او با تجملی
جور از تو میکشیم و تحمل همیکنیم
از دست عاشقان چه بر آید تحملی
از ترکتاز چشم تو پیوسته میرسد
بر دل ز تاب هندوی زلفت تطاولی
سیلاب چشم ابن یمین در هوای تو
افکند در بلای صبوری تزلزلی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
ای زلف دلاویزت در گردن جان بندی
وی لعل شکر ریزت هر بوسه ازو قندی
من دل بتو میدادم جمعی ز سر غفلت
کردند نصیحتها در عشق توأم چندی
ای خسرو مهرویان فرهاد خودم کردی
مادر بجهان نارد شیرین چو تو فرزندی
جانا ز تو ببریدن ممکن نبود هرگز
دارد سر هر مویم با مهر تو پیوندی
هر چند ترا باشد بسیار چو من بنده
ما را نبود باری همچون تو خداوندی
گفت ابن یمین از چه گریان شده ئی گفتم
از عشق پریروئی شنگیست شکر خندی
وی لعل شکر ریزت هر بوسه ازو قندی
من دل بتو میدادم جمعی ز سر غفلت
کردند نصیحتها در عشق توأم چندی
ای خسرو مهرویان فرهاد خودم کردی
مادر بجهان نارد شیرین چو تو فرزندی
جانا ز تو ببریدن ممکن نبود هرگز
دارد سر هر مویم با مهر تو پیوندی
هر چند ترا باشد بسیار چو من بنده
ما را نبود باری همچون تو خداوندی
گفت ابن یمین از چه گریان شده ئی گفتم
از عشق پریروئی شنگیست شکر خندی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۵
ای آنکه بخوبی بمه چارده مانی
از دیده چرا همچو هلالی تو نهانی
هستی صنما غایت آمال و امانی
افسوس که غارتگر ایمان و امانی
بس صافتر و پاکتر از آب روانی
هم قوت دل از تو و هم قوت روانی
گر چه همه عمر ای مه بد مهر برانی
کز پیش خودم بی سببی دور برانی
محبوب همه خلق جهان همچو جهانی
آخر چو جهان ز ابن یمین از چه جهانی
آری تو مرا کی ببر خویش نشانی
من بنده گدا پیشه و تو شاه جهانی
از دیده چرا همچو هلالی تو نهانی
هستی صنما غایت آمال و امانی
افسوس که غارتگر ایمان و امانی
بس صافتر و پاکتر از آب روانی
هم قوت دل از تو و هم قوت روانی
گر چه همه عمر ای مه بد مهر برانی
کز پیش خودم بی سببی دور برانی
محبوب همه خلق جهان همچو جهانی
آخر چو جهان ز ابن یمین از چه جهانی
آری تو مرا کی ببر خویش نشانی
من بنده گدا پیشه و تو شاه جهانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
آن غالیه گون نقش نگر بر گل سوری
بر ماه دو هفته رقم است از گل سوری
چشم بد حساد که بر کنده ز سر باد
افکند ز تو دورم و فریاد ز دوری
از ظلمت فرقت برهان ذره وشم ز آنک
چون چشمه خورشید فلک منبع نوری
زلف ار نکند بر رخت آرام عجب نیست
کس بر سر آتش ننمودست صبوری
با زلف بگو کابن یمین میخرد از تو
یکموی بجانی بچه در بند قصوری
بر ماه دو هفته رقم است از گل سوری
چشم بد حساد که بر کنده ز سر باد
افکند ز تو دورم و فریاد ز دوری
از ظلمت فرقت برهان ذره وشم ز آنک
چون چشمه خورشید فلک منبع نوری
زلف ار نکند بر رخت آرام عجب نیست
کس بر سر آتش ننمودست صبوری
با زلف بگو کابن یمین میخرد از تو
یکموی بجانی بچه در بند قصوری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۸
بگرد مه ز عنبر خط کشیدی
دو هفته ماه را در خط کشیدی
عطارد را مکر خواهی خط آموخت
که بر سطح قمر سر خط کشیدی
نهادی خار غم آنلحظه گلرا
که چون لاله ز عنبر خط کشیدی
گر افسون تب عشقم نکردی
چرا بر گرد شکر خط کشیدی
شدم چون ذره ئی در غم از آندم
که بر خورشید انور خط کشیدی
مرا کشتی بشوخی وین خطا را
بروی دلستان بر خط کشیدی
هم از دود دل ابن یمین بود
که گرد آتش تر خط کشیدی
دو هفته ماه را در خط کشیدی
عطارد را مکر خواهی خط آموخت
که بر سطح قمر سر خط کشیدی
نهادی خار غم آنلحظه گلرا
که چون لاله ز عنبر خط کشیدی
گر افسون تب عشقم نکردی
چرا بر گرد شکر خط کشیدی
شدم چون ذره ئی در غم از آندم
که بر خورشید انور خط کشیدی
مرا کشتی بشوخی وین خطا را
بروی دلستان بر خط کشیدی
هم از دود دل ابن یمین بود
که گرد آتش تر خط کشیدی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
بحسن روی تو ای آفتاب خرگاهی
ندید دیده گردون ز ماه تا ماهی
توئیکه رنگ رخت را جهانیان گویند
که چشم بد مرسادت که صبغه اللهی
اگر رسائی قد تو باغبان بیند
هزار طعنه زند سرو را بکوتاهی
ز عشق سلسله زلف عنبرینت دلم
نهاد روی بدیوانگی و گمراهی
بیا که در هوس زلف شام پیکر تو
تنم چو نال شد از ناله سحرگاهی
چه حاجتست بخورشید و ماه با رخ تو
مرا بروز تو خورشیدی و بشب ماهی
بیا که روی تو میخواهد و تو میدانی
که هست عادت ابن یمین نکو خواهی
ندید دیده گردون ز ماه تا ماهی
توئیکه رنگ رخت را جهانیان گویند
که چشم بد مرسادت که صبغه اللهی
اگر رسائی قد تو باغبان بیند
هزار طعنه زند سرو را بکوتاهی
ز عشق سلسله زلف عنبرینت دلم
نهاد روی بدیوانگی و گمراهی
بیا که در هوس زلف شام پیکر تو
تنم چو نال شد از ناله سحرگاهی
چه حاجتست بخورشید و ماه با رخ تو
مرا بروز تو خورشیدی و بشب ماهی
بیا که روی تو میخواهد و تو میدانی
که هست عادت ابن یمین نکو خواهی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۱
بتا از نازکی گوئی ز سر تا پا همه جانی
ز جان نازکتر ار باشد تو سرو سیمبر آنی
نهم رخ بر رخ خوبت بر غم خصم تا بیند
که بشکفته گل رعنا فراز سرو بستانی
خوشا روی دلارایت ز می بروی هزاران خوی
لطیف و پاک چون بر گل سرشک ابر نیسانی
مرا چون در وفای تو کنار از دیده دریا شد
تو کشتی جفا چندین چرا بر خشگ میرانی
تو چون گردون و چون گیتی دلارائی و خوش لیکن
چو گردون سخت پیکاری چو گیتی سست پیمانی
غلام یکنفس خوابم مگر بینم جمالت را
که پنهان از توام با تو تماشائیست روحانی
ز باد صبحدم بویت دلم بشنید و گفت آمد
نسیم یوسف مصری سوی یعقوب کنعانی
نگارا بر پرویان سلیمان وار شاهی کن
که چون حسن تو ملک جان نگیرد کس بآسانی
بکوش ابن یمین چندان که امکانست در عشقش
بود دستت دهد روزی که سر در پایش افشانی
ز جان نازکتر ار باشد تو سرو سیمبر آنی
نهم رخ بر رخ خوبت بر غم خصم تا بیند
که بشکفته گل رعنا فراز سرو بستانی
خوشا روی دلارایت ز می بروی هزاران خوی
لطیف و پاک چون بر گل سرشک ابر نیسانی
مرا چون در وفای تو کنار از دیده دریا شد
تو کشتی جفا چندین چرا بر خشگ میرانی
تو چون گردون و چون گیتی دلارائی و خوش لیکن
چو گردون سخت پیکاری چو گیتی سست پیمانی
غلام یکنفس خوابم مگر بینم جمالت را
که پنهان از توام با تو تماشائیست روحانی
ز باد صبحدم بویت دلم بشنید و گفت آمد
نسیم یوسف مصری سوی یعقوب کنعانی
نگارا بر پرویان سلیمان وار شاهی کن
که چون حسن تو ملک جان نگیرد کس بآسانی
بکوش ابن یمین چندان که امکانست در عشقش
بود دستت دهد روزی که سر در پایش افشانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
بمراد دل من گر بودم دسترسی
نزنم تا بزیم بیرخ جانان نفسی
در سر من هوس زلف تو خوش سودائیست
نرود سر برود ار سر ازینسان هوسی
هر چه در مستی عشق تو کنم خرده مگیر
عاشق و مست کجا مینگرد پیش و پسی
نروم از سر کوی تو ببد گفت رقیب
شبروان باز نه ایستند ببانگ عسسی
آستین بر من بیدل مفشان از پی آنک
هر کجا هست شکر نیست گریز از مگسی
دامن اندر مکش ای تازه گل از بلبل مست
که نیارد گل تر عار زهر خار و خسی
بی گل عارض تو ابن یمین در گلزار
هست چون بلبلکی بیدلکی در قفسی
نزنم تا بزیم بیرخ جانان نفسی
در سر من هوس زلف تو خوش سودائیست
نرود سر برود ار سر ازینسان هوسی
هر چه در مستی عشق تو کنم خرده مگیر
عاشق و مست کجا مینگرد پیش و پسی
نروم از سر کوی تو ببد گفت رقیب
شبروان باز نه ایستند ببانگ عسسی
آستین بر من بیدل مفشان از پی آنک
هر کجا هست شکر نیست گریز از مگسی
دامن اندر مکش ای تازه گل از بلبل مست
که نیارد گل تر عار زهر خار و خسی
بی گل عارض تو ابن یمین در گلزار
هست چون بلبلکی بیدلکی در قفسی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
بنمای رخ ببنده که شمس و قمر توئی
بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی
فرماندهی بمصر دلم در نیامدست
هرگز عزیزتر ز تو یوسف مگر توئی
بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک
بر هر چه افکنم نظر ا ندر نظر توئی
ماند سهی بقامت و خورشید با رخت
لیکن زهر دو خوشتر و هم خوبتر توئی
خورشید با کلاه و مهی با کمر که دید
خورشید با کلاه و مهی با کمر توئی
بودم گمان که خوش پسری خون بریزدم
اکنون یقین شدست که آنخوش پسر توئی
چون عاقبت بدست بتی کشته میشوم
جان در میان نهیم بشکرانه گر توئی
تیر و کمان غمزه و ابروی تو چو دید
با دل بگفت ابن یمین را سپر توئی
بگشای لب بخنده که شمس و قمر توئی
فرماندهی بمصر دلم در نیامدست
هرگز عزیزتر ز تو یوسف مگر توئی
بگرفت حسن تو همه آفاق را چنانک
بر هر چه افکنم نظر ا ندر نظر توئی
ماند سهی بقامت و خورشید با رخت
لیکن زهر دو خوشتر و هم خوبتر توئی
خورشید با کلاه و مهی با کمر که دید
خورشید با کلاه و مهی با کمر توئی
بودم گمان که خوش پسری خون بریزدم
اکنون یقین شدست که آنخوش پسر توئی
چون عاقبت بدست بتی کشته میشوم
جان در میان نهیم بشکرانه گر توئی
تیر و کمان غمزه و ابروی تو چو دید
با دل بگفت ابن یمین را سپر توئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
تا بر سریر حسن توئی ماه چهره ئی
هستم ز عشق تو در شهر شهره ئی
ز آن در شاهوار و بناگوش همچو سیم
هستند در مقار نه ماهی و زهره ئی
چون جزع دلفریب تو هرگز بجادوئی
نامد برون ز حقه افلاک مهره ئی
چشم بد از تو دور که مانی بعمر خویش
نقشی نبست چون تو و نگشاد چهره ئی
کاری تراست بر دل عشاق مستمند
هر غمزه ئی ز چشم تو از زخم دهره ئی
ابن یمین طمع بوفای تو چون کند
او را بس ار بود ز جفای تو بهره ئی
هستم ز عشق تو در شهر شهره ئی
ز آن در شاهوار و بناگوش همچو سیم
هستند در مقار نه ماهی و زهره ئی
چون جزع دلفریب تو هرگز بجادوئی
نامد برون ز حقه افلاک مهره ئی
چشم بد از تو دور که مانی بعمر خویش
نقشی نبست چون تو و نگشاد چهره ئی
کاری تراست بر دل عشاق مستمند
هر غمزه ئی ز چشم تو از زخم دهره ئی
ابن یمین طمع بوفای تو چون کند
او را بس ار بود ز جفای تو بهره ئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
تا شد درست بر تو که پیمان شکسته ئی
ما را امید در دل و در جان شکسته ئی
آنعهد نا درست که دشوار بسته شد
دستت درست باد که آسان شکسته ئی
چون گوی بیقرار و چو چوگان خمیده ام
بر گوی ماه تا خم چوگان شکسته ئی
تا پسته را بخنده شکر ریز کرده ئی
بر نازکی غنچه خندان شکسته ئی
هر دل که در هوای تو عهدی درست داشت
مجموع را بزلف پریشان شکسته ئی
تا زینت جهان ز رخ خوب داده ئی
بازار حور و روضه رضوان شکسته ئی
دلرا که مهر روی تو پرورد بر کنار
دستی نه در میانه بدستان شکسته ئی
تا از کمان غالیه گون تیر میزنی
در جان من نگر که چه پیکان شکسته ئی
بر گو درست ابن یمین را که تا بر او
بی هیچ موجبی ز چه پیمان شکسته ئی
ما را امید در دل و در جان شکسته ئی
آنعهد نا درست که دشوار بسته شد
دستت درست باد که آسان شکسته ئی
چون گوی بیقرار و چو چوگان خمیده ام
بر گوی ماه تا خم چوگان شکسته ئی
تا پسته را بخنده شکر ریز کرده ئی
بر نازکی غنچه خندان شکسته ئی
هر دل که در هوای تو عهدی درست داشت
مجموع را بزلف پریشان شکسته ئی
تا زینت جهان ز رخ خوب داده ئی
بازار حور و روضه رضوان شکسته ئی
دلرا که مهر روی تو پرورد بر کنار
دستی نه در میانه بدستان شکسته ئی
تا از کمان غالیه گون تیر میزنی
در جان من نگر که چه پیکان شکسته ئی
بر گو درست ابن یمین را که تا بر او
بی هیچ موجبی ز چه پیمان شکسته ئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
تا ساخته ئی بر قمر از غالیه خالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
دارد دل من تیره تر از خال تو حالی
مرغ دل من در هوس دانه خالت
دارد بهوا میل و ندارد پر و بالی
امشب که مرا تا سحر از روی چو روزت
ماهیست فروزنده شی باد چو سالی
ابروی ترا خلق بانگشت نمودند
آری بنمایند چو بینند هلالی
چون ذره دل هر که هوای تو گزیند
خورشید غمش ره نبرد سوی زوالی
وقتست غمم را که نهد روی بنقصان
زیرا که رسیدست ز هجرت بکمالی
چون شکر نگفت ابن یمین روز وصالت
شد در شب هجران تو قانع بخیالی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
تنگ شکرست این دهن ایجان که تو داری
رشک قمرست این رخ رخشان که تو داری
یکلحظه دل اندر بر من جمع نباشد
ز آشوب سر زلف پریشان که تو داری
در حسن توئی یوسف و این طرفه که ما را
دل بسته آنچاه زنخدان که تو داری
عناب فتادست ز بادام دو چشمم
تا دیده ام آن پسته خندان که تو داری
افسون تب عشق من ار نیست بگو چیست
بر گرد شکر آنخط خوش خوان که تو داری
تا صورت از اینسان که ترا هست بخوبی
نا خوب بود سیرت از اینسان که تو داری
گر دست دهد ابن یمین را که بجانی
بوسی خورد از لعل در افشان که تو داری
جان در سر سودا کند و باک ندارد
یکدم پی آن بوسه ارزان که تو داری
رشک قمرست این رخ رخشان که تو داری
یکلحظه دل اندر بر من جمع نباشد
ز آشوب سر زلف پریشان که تو داری
در حسن توئی یوسف و این طرفه که ما را
دل بسته آنچاه زنخدان که تو داری
عناب فتادست ز بادام دو چشمم
تا دیده ام آن پسته خندان که تو داری
افسون تب عشق من ار نیست بگو چیست
بر گرد شکر آنخط خوش خوان که تو داری
تا صورت از اینسان که ترا هست بخوبی
نا خوب بود سیرت از اینسان که تو داری
گر دست دهد ابن یمین را که بجانی
بوسی خورد از لعل در افشان که تو داری
جان در سر سودا کند و باک ندارد
یکدم پی آن بوسه ارزان که تو داری