عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
تا خط مشکبار برخ بر کشیده ئی
خورشید را بسایه شب در کشیده ئی
گردی ز مشک بر گل سوری فشانده ئی
خطی ز سبزه بر سمن تر کشیده ئی
شاخ بنفشه بر ورق لاله کشته ئی
مه را بلطف در خم چنبر کشیده ئی
برگوی کز بنفشه چه آمد پسند تو
کو را بروی لاله تر بر کشیده ئی
در گل بماند سرو سهی را ز رشک پای
ز آن قد که راست همچو صنوبر کشیده ئی
زرد و نزار و بی خور و خوابم هلال وار
ز آن عنبرین هلال که بر خور کشیده ئی
منشور حسن اگر نه لب دلربای تست
طغرای ابرویش ز چه بر سر کشیده ئی
آورده ئی بخون دل عاشقان برات
و آنرا بخط خویش مقرر کشیده ئی
سنگین دلا بر ابن یمین نیست رحمتت
آری بلای عشق تو کمتر کشیده ئی
خورشید را بسایه شب در کشیده ئی
گردی ز مشک بر گل سوری فشانده ئی
خطی ز سبزه بر سمن تر کشیده ئی
شاخ بنفشه بر ورق لاله کشته ئی
مه را بلطف در خم چنبر کشیده ئی
برگوی کز بنفشه چه آمد پسند تو
کو را بروی لاله تر بر کشیده ئی
در گل بماند سرو سهی را ز رشک پای
ز آن قد که راست همچو صنوبر کشیده ئی
زرد و نزار و بی خور و خوابم هلال وار
ز آن عنبرین هلال که بر خور کشیده ئی
منشور حسن اگر نه لب دلربای تست
طغرای ابرویش ز چه بر سر کشیده ئی
آورده ئی بخون دل عاشقان برات
و آنرا بخط خویش مقرر کشیده ئی
سنگین دلا بر ابن یمین نیست رحمتت
آری بلای عشق تو کمتر کشیده ئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۹
تا نقاب از روی شهر آرای خود برداشتی
صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک
رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را
دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر
تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار
تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی
ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی
طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی
گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا
گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی
یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور
خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی
عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند
تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی
صورت جان در خیال اهل دل بنگاشتی
نوبت شاهی بزن در ملک خوبی بهر آنک
رأیت حسن از زمین بر آسمان بفراشتی
نه خدا را بنده باشی نه رعیت شاه را
دل که بردی شحنه ئی از عشق خود بگماشتی
ز آن چه سیمین ذقن آبی بدین تشنه جگر
تا نباید دادنت زودش بمشک انباشتی
غرق خونم چون گل و همچون بنفشه سوگوار
تا تو در گلزار حسن خود بنفشه کاشتی
ای سبکروح جهان این سرگرانی تا بکی
طاقت جنگت ندارم آشتی کن آشتی
گر تو باز آئی بصلح از من نبینی جز وفا
گر چه وقت جنگ جای آشتی نگذاشتی
یاد میداری که در مستی حسن از بس غرور
خون ما میریختی و جرعه می پنداشتی
عاشقان از نا امیدی همچو زلفت در هم اند
تا تو بیموجب کم ابن یمین انگاشتی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
تو آن نئی که ندانی طریق دلداری
ولی چه شود که با ما نمیکنی یاری
بعهد چین سر زلف شام پیکر تو
سیاهروی جهان گشت مشک تا تاری
چنان ز عشق تو مستم که دل نمیخواهد
که هیچگونه رود بر طریق هشیاری
بسان آنلب میگون همیشه ساغر چشم
لبالبست مرا از شراب گلناری
بیاد شادی وصلت که آرزوی دلست
ز دست هجر توان رست اگر تو بگذاری
کمال حسن تو نقصان پذیر می نشود
بقول دشمن اگر دوسترا نیازاری
ز درد ابن یمین هیچکس نمیپرسد
بغیر غم که نماید همیشه دلداری
ولی چه شود که با ما نمیکنی یاری
بعهد چین سر زلف شام پیکر تو
سیاهروی جهان گشت مشک تا تاری
چنان ز عشق تو مستم که دل نمیخواهد
که هیچگونه رود بر طریق هشیاری
بسان آنلب میگون همیشه ساغر چشم
لبالبست مرا از شراب گلناری
بیاد شادی وصلت که آرزوی دلست
ز دست هجر توان رست اگر تو بگذاری
کمال حسن تو نقصان پذیر می نشود
بقول دشمن اگر دوسترا نیازاری
ز درد ابن یمین هیچکس نمیپرسد
بغیر غم که نماید همیشه دلداری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
جانا رخ چون بهار بنمای
عالم به جمال خود بیارای
از روی چو ماه تو صبوری
ممکن نبود مرا مفرمای
یا مهر خود از دلم برون بر
یا از در من به مهر باز آی
یا جان بستان و وارهانم
یا بر دل زار من ببخشای
با من به وفا ببند عهدی
وین بسته در امید بگشای
چون دست نمی رسد که یابم
کام دل از آن لب شکر خای
آخر چه شود که سر در آری
تا از دل و جان ببوسمت پای
پس کابن یمین ز عشق رویت
گفتست به غمز و رمز هر جای
این دل بر اوست نیک بنگر
آیینه ی جان ز زنگ بزدای
عالم به جمال خود بیارای
از روی چو ماه تو صبوری
ممکن نبود مرا مفرمای
یا مهر خود از دلم برون بر
یا از در من به مهر باز آی
یا جان بستان و وارهانم
یا بر دل زار من ببخشای
با من به وفا ببند عهدی
وین بسته در امید بگشای
چون دست نمی رسد که یابم
کام دل از آن لب شکر خای
آخر چه شود که سر در آری
تا از دل و جان ببوسمت پای
پس کابن یمین ز عشق رویت
گفتست به غمز و رمز هر جای
این دل بر اوست نیک بنگر
آیینه ی جان ز زنگ بزدای
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
جان به چشمم در نیاید ور نه جانت خواندمی
خوش تر از جان هم ندانم تا چسانت خواندمی
جان ندارد هیچ وزنی بی ثبات اندر جهان
ورنه ای جان و جهان جان و جهانت خواندمی
حسن خلق عالم ار گشتی مجسم پیکری
از لطافت اندرآن پیکر روانت خواندمی
ای چراغ جان اگر پروانه دادی حسن تو
در شبستان صفا شمع روانت خواندمی
گر نسفتی لعل در بار تو را الماس نطق
عقل باور داشتی گر بی دهانت خواندمی
پای سرو از شرم قدت گر به گل در نیستی
در سرم گشتی که سرو بوستانت خواندمی
گر نبودی حسن ماه آسمانی مستعار
روی آن داری که ماه آسمانت خواندمی
چون نمک داری جگر کردم کباب از بهر تو
سر فرو ناری و گرنه میهمانت خواندمی
جان طلب گر کرده ای ز ابن یمین بی کین دل
کرد می تسلیم و ماه مهربانت خواندمی
خوش تر از جان هم ندانم تا چسانت خواندمی
جان ندارد هیچ وزنی بی ثبات اندر جهان
ورنه ای جان و جهان جان و جهانت خواندمی
حسن خلق عالم ار گشتی مجسم پیکری
از لطافت اندرآن پیکر روانت خواندمی
ای چراغ جان اگر پروانه دادی حسن تو
در شبستان صفا شمع روانت خواندمی
گر نسفتی لعل در بار تو را الماس نطق
عقل باور داشتی گر بی دهانت خواندمی
پای سرو از شرم قدت گر به گل در نیستی
در سرم گشتی که سرو بوستانت خواندمی
گر نبودی حسن ماه آسمانی مستعار
روی آن داری که ماه آسمانت خواندمی
چون نمک داری جگر کردم کباب از بهر تو
سر فرو ناری و گرنه میهمانت خواندمی
جان طلب گر کرده ای ز ابن یمین بی کین دل
کرد می تسلیم و ماه مهربانت خواندمی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
جانا چه کرده ایم که از ما بریده ای
برگوی تا ز غیر محبت چه دیده ای
این شرط دوستی بود آخر تو خود بگوی
کز ما رمیده به غیر آرمیده ای
دل را چو غنچه ای ز تو مستور داشتم
چون باد صبحدم به سر آن رسیده ای
اکنون که دست عشق تو بگرفت جیب جان
دامن چرا ز صحبت جان در کشیده ای
سوزی که هست در دلم از آتش فراق
هرگز ندیده ای و نه از کس شنیده ای
تلخست بی تو عیشم و دانی تو هم یقین
گر هیچ وقت شربت صبری چشیده ای
غایب مرو ز دیده ی ابن یمین از آنک
تو اشک نیستی که روی نور دیده ای
برگوی تا ز غیر محبت چه دیده ای
این شرط دوستی بود آخر تو خود بگوی
کز ما رمیده به غیر آرمیده ای
دل را چو غنچه ای ز تو مستور داشتم
چون باد صبحدم به سر آن رسیده ای
اکنون که دست عشق تو بگرفت جیب جان
دامن چرا ز صحبت جان در کشیده ای
سوزی که هست در دلم از آتش فراق
هرگز ندیده ای و نه از کس شنیده ای
تلخست بی تو عیشم و دانی تو هم یقین
گر هیچ وقت شربت صبری چشیده ای
غایب مرو ز دیده ی ابن یمین از آنک
تو اشک نیستی که روی نور دیده ای
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۵
چوگان ز مشک بر مه تابان کشیده ای
مه را چو کوی در خم چوگان کشیده ای
آورده ای ز شعر سیه سایبان حسن
بر فرق آفتاب در فشان کشیده ای
آن خط سبز فام که خضر است نام او
خوش بر کنار چشمه ی حیوان کشیده ای
هر جان و دل که یافته ای در کمند عشق
مجموع را به زلف پریشان کشیده ای
دارد هوای دانه ی خال تو مرغ روح
با آنکه دام بر زبر آن کشیده ای
اندر میان جان چو الف جای گیر شد
قدت که راست چون الف جان کشیده ای
چون اشک عاشقانت لطیفست و آبدار
گوهر که زیر لعل بدخشان کشیده ای
چشم بد از تو دور که در مصر دلبری
خط در جمال یوسف کنعان کشیده ای
گفتم بر آستان تو جان کرده ام نثار
گفتی که باز زیره به کرمان کشیده ای
بی یاد تو نمی زند ابن یمین دمی
در نام او چرا خط نسیان کشیده ای
مه را چو کوی در خم چوگان کشیده ای
آورده ای ز شعر سیه سایبان حسن
بر فرق آفتاب در فشان کشیده ای
آن خط سبز فام که خضر است نام او
خوش بر کنار چشمه ی حیوان کشیده ای
هر جان و دل که یافته ای در کمند عشق
مجموع را به زلف پریشان کشیده ای
دارد هوای دانه ی خال تو مرغ روح
با آنکه دام بر زبر آن کشیده ای
اندر میان جان چو الف جای گیر شد
قدت که راست چون الف جان کشیده ای
چون اشک عاشقانت لطیفست و آبدار
گوهر که زیر لعل بدخشان کشیده ای
چشم بد از تو دور که در مصر دلبری
خط در جمال یوسف کنعان کشیده ای
گفتم بر آستان تو جان کرده ام نثار
گفتی که باز زیره به کرمان کشیده ای
بی یاد تو نمی زند ابن یمین دمی
در نام او چرا خط نسیان کشیده ای
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۶
چو بلبل از سر مستی گذشتم سوی گلزاری
نمود از هجر رخسارت به چشمم هر گلی خاری
دلم میگفت با چشمت که خوردی خونم از مستی
ولی لعل تو را دیدم ز خون دل نشان داری
به دل گفتم که خون ما ز لعلش خواه اگر خواهی
مخواه از چشم مخمورش چه می خواهی ز بیماری
چه گویم از تطاول های زلف ترکتاز تو
چه گوید کس ز هندوی پریشان کار طراری
دلم را در فساد افکند چشمت وین چنین باید
صلاح آخر کجا آید ز جلاد سیه کاری
گروهی را اگر رغبت به تسبیح است و سجاده
گرفت ابن یمین باری ز زلفین تو زناری
نمود از هجر رخسارت به چشمم هر گلی خاری
دلم میگفت با چشمت که خوردی خونم از مستی
ولی لعل تو را دیدم ز خون دل نشان داری
به دل گفتم که خون ما ز لعلش خواه اگر خواهی
مخواه از چشم مخمورش چه می خواهی ز بیماری
چه گویم از تطاول های زلف ترکتاز تو
چه گوید کس ز هندوی پریشان کار طراری
دلم را در فساد افکند چشمت وین چنین باید
صلاح آخر کجا آید ز جلاد سیه کاری
گروهی را اگر رغبت به تسبیح است و سجاده
گرفت ابن یمین باری ز زلفین تو زناری
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۷
چو رخسار سمن سیما بشویی
نشان هستی از دل ها بشویی
فروزان گردد آتش اندر آبی
گر آن روی جهان آرا بشویی
مشام جان معطر گردد از وی
به می چون لؤلؤی لالا بشویی
شراری کم نبینم ز آتش دل
گر این آتش به صد دریا بشویی
بآب مغفرت جرمی که ما راست
گرت باشد به ما پروا بشویی
چو ما را بی سر و سامان تو کردی
روا داری که دست از ما بشویی
بران ابن یمین از دیده سیلی
بود کین نامه ی سودا بشویی
نشان هستی از دل ها بشویی
فروزان گردد آتش اندر آبی
گر آن روی جهان آرا بشویی
مشام جان معطر گردد از وی
به می چون لؤلؤی لالا بشویی
شراری کم نبینم ز آتش دل
گر این آتش به صد دریا بشویی
بآب مغفرت جرمی که ما راست
گرت باشد به ما پروا بشویی
چو ما را بی سر و سامان تو کردی
روا داری که دست از ما بشویی
بران ابن یمین از دیده سیلی
بود کین نامه ی سودا بشویی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
در باغ حسن سرو روانی به راستی
دور از تو چشم بد همه جانی به راستی
وقت صبوح با لب خندان بسان صبح
بنمای رخ که سرو روانی به راستی
بگشای لب که وقت سخن در شاهوار
از لعل آبدار نشانی به راستی
آزاد سرو را نرسد با قدت عناد
گر خط بندگیش ستانی به راستی
با شاخ سدره دعوی بالا اگر کنی
حالی به منتهاش رسانی به راستی
دارم گمان کز آن منی سرکشی مکن
باشد که گردد از تو گمانی به راستی
بر چشم جویبار من ای سرو خوش خرام
بنشین بناز کز در آنی به راستی
کرد آب چشم ابن یمین آشکار کو
دارد نظر به دوست نهانی به راستی
دور از تو چشم بد همه جانی به راستی
وقت صبوح با لب خندان بسان صبح
بنمای رخ که سرو روانی به راستی
بگشای لب که وقت سخن در شاهوار
از لعل آبدار نشانی به راستی
آزاد سرو را نرسد با قدت عناد
گر خط بندگیش ستانی به راستی
با شاخ سدره دعوی بالا اگر کنی
حالی به منتهاش رسانی به راستی
دارم گمان کز آن منی سرکشی مکن
باشد که گردد از تو گمانی به راستی
بر چشم جویبار من ای سرو خوش خرام
بنشین بناز کز در آنی به راستی
کرد آب چشم ابن یمین آشکار کو
دارد نظر به دوست نهانی به راستی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
دلا امید آن دارم که روی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
به رغم دشمنان خود را به کوی دوستان بینی
خوش الحان بلبل قدسی به عنف اندر قفس مانده
قفس را بشکن ار خواهی که روی گلستان بینی
درین دوران به جز وصف سهی سروش ز کس مشنو
که با کژ طبعی گردون به گیتی راستان بینی
به جانی گر دهد بوسی بخر ای دل اگر خواهی
در این سودا به انبازی مرا هم داستان بینی
حیات خود در آن دانم که بر خاک درت میرم
که تا چون پا نهی بیرون سرم بر آستان بینی
ولی ابن یمین تا کی بود در بیت احزانت
نیامد وقت آن کو را دمی در بوستان بینی
چه باشد بوستان من به کام دل رخت دیدن
که بستان خوش آن باشد که در وی دلستان بینی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۲
زهی بوقت سخن لعلت از در افشانی
شکسته رونق بازار گوهر کانی
حدیث طره مشکینت قصه ایست دراز
بکنه آن نرسد خاطر از پریشانی
توئی که مینهد آبحیات از دل پاک
به پیش لعل تو بر خاک تیره پیشانی
دلم وصال تو میجست عقل میگفتش
بخیره کشتی بر خشگ تا بکی رانی
شکایتی ز تو گر هست با تو گویم و بس
که گر ز تست مرا درد هم تو درمانی
بجز موافق طبع تو یکنفس نزنم
گرم بر آتش سوزان چو عود بنشانی
بیا که ابن یمینت بدیده جا سازد
که جویبار سزد جای سرو بستانی
شکسته رونق بازار گوهر کانی
حدیث طره مشکینت قصه ایست دراز
بکنه آن نرسد خاطر از پریشانی
توئی که مینهد آبحیات از دل پاک
به پیش لعل تو بر خاک تیره پیشانی
دلم وصال تو میجست عقل میگفتش
بخیره کشتی بر خشگ تا بکی رانی
شکایتی ز تو گر هست با تو گویم و بس
که گر ز تست مرا درد هم تو درمانی
بجز موافق طبع تو یکنفس نزنم
گرم بر آتش سوزان چو عود بنشانی
بیا که ابن یمینت بدیده جا سازد
که جویبار سزد جای سرو بستانی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
زلف مشکین بر بنا گوش چو سیم افکنده ئی
از بنفشه بر سمن صد حلقه جیم افکنده ئی
ز ابن مقله خون چکاند ابن بواب از حسد
ز آنچنان شینی که اندر عین سیم افکنده ئی
بر گذرگاه صبا بگشاده ئی بندی ز زلفت
در جهان از عنبر سارا نسیم افکنده ئی
ایمسیحا دم قدم آخر مدار از ما دریغ
پرسشی کن چون توام زینسان کلیم افکنده ئی
لطف کن با وی ز تریاق لبم ده شربتی
مار مسکین چون برین قلب سلیم افکنده ئی
تا گرفتی ایدل اندر چین زلف او قرار
خویشتن را در شر و شور عظیم افکنده ئی
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه خویش
نشمری محدث که از عهد قدیم افکنده ئی
از بنفشه بر سمن صد حلقه جیم افکنده ئی
ز ابن مقله خون چکاند ابن بواب از حسد
ز آنچنان شینی که اندر عین سیم افکنده ئی
بر گذرگاه صبا بگشاده ئی بندی ز زلفت
در جهان از عنبر سارا نسیم افکنده ئی
ایمسیحا دم قدم آخر مدار از ما دریغ
پرسشی کن چون توام زینسان کلیم افکنده ئی
لطف کن با وی ز تریاق لبم ده شربتی
مار مسکین چون برین قلب سلیم افکنده ئی
تا گرفتی ایدل اندر چین زلف او قرار
خویشتن را در شر و شور عظیم افکنده ئی
در دل ابن یمین مهر رخ چون ماه خویش
نشمری محدث که از عهد قدیم افکنده ئی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۴
زهی ملک لطافت را وجودت نازنین شاهی
جهان عالم آرایت سپهر حسن را ماهی
ز مهر رویت ار عکسی فتد بر عالم خاکی
هزاران ماه کنعانی بر آرد سر ز هر چاهی
بگرد غنچه خندان در آمد سبزه خطت
تو گوئی مور پیدا کرده بر تنگ شکر راهی
مه دیگر شود پیدا سپهر لاجوردی را
اگر در تیره شب ناگه نمائی رخ ز خرگاهی
مکن با عاشقان جوری عزیز من از آن ترسم
که در آئینه حسنت رسد از چشم بد آهی
کمال حسن شاهی را نباشد هیچ نقصانی
اگر پرسد گدائی را ز راه لطف گه گاهی
مرا بار غمت بر دل فزون میآید از کوهی
ترا باری ز بیرحمی همی آید کم ازکاهی
شب یلدای هجرانت تسلی میدهم دلرا
که شام غم رسد روزی بشادی سحرگاهی
اگر روی ترا بینم شود اندیشه های بد
تو چون ابن یمین آخر کجا یابی نکو خواهی
جهان عالم آرایت سپهر حسن را ماهی
ز مهر رویت ار عکسی فتد بر عالم خاکی
هزاران ماه کنعانی بر آرد سر ز هر چاهی
بگرد غنچه خندان در آمد سبزه خطت
تو گوئی مور پیدا کرده بر تنگ شکر راهی
مه دیگر شود پیدا سپهر لاجوردی را
اگر در تیره شب ناگه نمائی رخ ز خرگاهی
مکن با عاشقان جوری عزیز من از آن ترسم
که در آئینه حسنت رسد از چشم بد آهی
کمال حسن شاهی را نباشد هیچ نقصانی
اگر پرسد گدائی را ز راه لطف گه گاهی
مرا بار غمت بر دل فزون میآید از کوهی
ترا باری ز بیرحمی همی آید کم ازکاهی
شب یلدای هجرانت تسلی میدهم دلرا
که شام غم رسد روزی بشادی سحرگاهی
اگر روی ترا بینم شود اندیشه های بد
تو چون ابن یمین آخر کجا یابی نکو خواهی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
صبا چو با سر زلف تو کرد همرازی
زبان گشاد نسیم خوشش بغمازی
ببوی زلف تو مرغ دل از قفس بپرید
هوای کوی تو بگزید و گشت پروازی
دل از تو سیر نگردد بجور کز تو کشد
گرش بعنف برانی ورش بلطف بنوازی
دل از تو سیر نگردد بجور کز تو کشد
گرش بعنف برانی ورش بلطف بنوازی
دلم شکار تو گشت و هنوز در پی او
کمان و تیر ز ابرو و غمزه میسازی
بدینصفت که دل از دست عاشقان بردی
ترا رسد که کنی بر بتان سرافرازی
ز سر برون نکنم شور لعل شیرینت
گرم بر آتش سوزان چو شمع بگدازی
ز خط حکم تو تا حشر بر ندارم سر
گرم چو خامه بآب سیه در اندازی
چه با ک ابن یمین را از آنکه سر برود
چو نیست در سرش الا هوای سربازی
زبان گشاد نسیم خوشش بغمازی
ببوی زلف تو مرغ دل از قفس بپرید
هوای کوی تو بگزید و گشت پروازی
دل از تو سیر نگردد بجور کز تو کشد
گرش بعنف برانی ورش بلطف بنوازی
دل از تو سیر نگردد بجور کز تو کشد
گرش بعنف برانی ورش بلطف بنوازی
دلم شکار تو گشت و هنوز در پی او
کمان و تیر ز ابرو و غمزه میسازی
بدینصفت که دل از دست عاشقان بردی
ترا رسد که کنی بر بتان سرافرازی
ز سر برون نکنم شور لعل شیرینت
گرم بر آتش سوزان چو شمع بگدازی
ز خط حکم تو تا حشر بر ندارم سر
گرم چو خامه بآب سیه در اندازی
چه با ک ابن یمین را از آنکه سر برود
چو نیست در سرش الا هوای سربازی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
لعل لبش کزو بچکد آب زندگی
آورد خط بنام من از بهر بندگی
در جستجوی عارض چون آفتاب او
هستم چو ماه گرد جهان در دوندگی
طوطی جان همی زندم بال تا کند
اندر هوای شکر جانان پرندگی
نسبت بقامتش نتوان کرد سرو را
کو سرو را میان چمن آن چمندگی
مرغ رمیده دانه خال ار ببیندش
از دام زلف او ننماید رمندگی
تا گشت چون کمان قدم از من چو تیر جست
تیر از کمان هر آینه جوید جهندگی
بی او نخواهد ابن یمین یکنفس حیات
کز بهر وصل او بودش میل زندگی
آورد خط بنام من از بهر بندگی
در جستجوی عارض چون آفتاب او
هستم چو ماه گرد جهان در دوندگی
طوطی جان همی زندم بال تا کند
اندر هوای شکر جانان پرندگی
نسبت بقامتش نتوان کرد سرو را
کو سرو را میان چمن آن چمندگی
مرغ رمیده دانه خال ار ببیندش
از دام زلف او ننماید رمندگی
تا گشت چون کمان قدم از من چو تیر جست
تیر از کمان هر آینه جوید جهندگی
بی او نخواهد ابن یمین یکنفس حیات
کز بهر وصل او بودش میل زندگی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۱
من ندیدم نشنیدم که بود در چمنی
همچو بالای تو سروی و چو رخ نسترنی
چند از رسته دندان چو عقد گهرت
صدفش جوهر فردی شده یعنی دهنی
تا گل عارضت اندر چمن حسن بود
کی خوش آید بدلم یاسمنی یاسمنی
دگر از مادر ایام نزاید پسری
چون تو یاقوت لبی سنگدلی سیمتنی
تا دلم بشکند اندر خم زلفت بطفیل
افکنی هر نفس از وی شکنی بر شکنی
مکن ایدوست بدستان مفکن در پایم
ز آنکه سر حلقه عشاق نیابی چو منی
تو شدی یوسف مصری و ولی ابن یمین
گشت یعقوب صفت ساکن بیت الحزنی
همچو بالای تو سروی و چو رخ نسترنی
چند از رسته دندان چو عقد گهرت
صدفش جوهر فردی شده یعنی دهنی
تا گل عارضت اندر چمن حسن بود
کی خوش آید بدلم یاسمنی یاسمنی
دگر از مادر ایام نزاید پسری
چون تو یاقوت لبی سنگدلی سیمتنی
تا دلم بشکند اندر خم زلفت بطفیل
افکنی هر نفس از وی شکنی بر شکنی
مکن ایدوست بدستان مفکن در پایم
ز آنکه سر حلقه عشاق نیابی چو منی
تو شدی یوسف مصری و ولی ابن یمین
گشت یعقوب صفت ساکن بیت الحزنی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ماهرویا گه آنست که رخ بنمائی
که بجان آمدم از بیکسی و تنهائی
تو پس پرده و خلقی بگمان در سر شور
تا چها خیزد اگر پرده ز رخ بگشائی
چشم ترکانه تو برد بیغما دل خلق
چه عجب باشد اگر ترک بود یغمائی
منگر ایدوست در آئینه از آن میترسم
که دل از مردمک دیده خود بربائی
مردم دیده من چون رخ زیبای تو دید
ننگرد از تو بکس تا نبود هر جائی
چون بنفشه همه گوشم چو سخن میگوئی
همچو نرگس همه چشمم چو برون میائی
دوش زلفین ترا دل بهوس می پیمود
عقل گفتاش چه سودا است که می پیمائی
خال مشکینت سوادیست که در چشم منست
ز آنسبب چشم مرا هست ازو بنیائی
چون دل ابن یمین از تو فتادست بدرد
چشم دارم که تواش باز دوا فرمائی
که بجان آمدم از بیکسی و تنهائی
تو پس پرده و خلقی بگمان در سر شور
تا چها خیزد اگر پرده ز رخ بگشائی
چشم ترکانه تو برد بیغما دل خلق
چه عجب باشد اگر ترک بود یغمائی
منگر ایدوست در آئینه از آن میترسم
که دل از مردمک دیده خود بربائی
مردم دیده من چون رخ زیبای تو دید
ننگرد از تو بکس تا نبود هر جائی
چون بنفشه همه گوشم چو سخن میگوئی
همچو نرگس همه چشمم چو برون میائی
دوش زلفین ترا دل بهوس می پیمود
عقل گفتاش چه سودا است که می پیمائی
خال مشکینت سوادیست که در چشم منست
ز آنسبب چشم مرا هست ازو بنیائی
چون دل ابن یمین از تو فتادست بدرد
چشم دارم که تواش باز دوا فرمائی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
نگارینا نمیشاید ترا گفتن برخ ماهی
که در حسنت کسی همتا ندید از ماه تا ماهی
ز نور روی تو خورشید اگر نه ذره ئی بودی
برین پیروزه او رنگش مسلم کی شدی شاهی
دلم را ز آتش اندوه بآب لطف برهاند
ز خاک پایت ار گردی کند با باد همراهی
تو قصد جان من داری و من روی تو میخواهم
ترا آئین بدی کردن مرا عادت نکو خواهی
مکن بر من ستم چندین که بر آئینه حسنت
نشاند ناگهان زنگی دلم ز آه سحرگاهی
ببازار غم عشقت کسی را میرسد سودا
که سود جان خود داند زیان مالی و جاهی
چه غم ابن یمین را ز آن که جان شد در سر کارت
غمش گر هست ز آن باشد که از حالش نه آگاهی
که در حسنت کسی همتا ندید از ماه تا ماهی
ز نور روی تو خورشید اگر نه ذره ئی بودی
برین پیروزه او رنگش مسلم کی شدی شاهی
دلم را ز آتش اندوه بآب لطف برهاند
ز خاک پایت ار گردی کند با باد همراهی
تو قصد جان من داری و من روی تو میخواهم
ترا آئین بدی کردن مرا عادت نکو خواهی
مکن بر من ستم چندین که بر آئینه حسنت
نشاند ناگهان زنگی دلم ز آه سحرگاهی
ببازار غم عشقت کسی را میرسد سودا
که سود جان خود داند زیان مالی و جاهی
چه غم ابن یمین را ز آن که جان شد در سر کارت
غمش گر هست ز آن باشد که از حالش نه آگاهی
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
یا رب کراست چون تو نگاری شکرلبی
سروی سمنبری صنمی سیم غبغبی
جانی بلطف و جمله خوبان چو قالبند
هرگز بلطف جان نشود هیچ قالبی
چون هست نور روی تو گو مه دگر متاب
با نور آفتاب چه حاجت بکوکبی
نسبت مکن بماه نو ابروی خویش را
کوهست پیش ابروی تو نعل مرکبی
بس روزها که در غمت آورده ام بشب
بر یاد آنکه با تو بروز آورم شبی
در آرزوی زلف چو شام تو هر سحر
مائیم و آب دیده و آهی و یا ربی
دائم در آنهوس که تو آئی بپرسشم
شکرانه جان همیدهم ار گیردم تبی
یکشب خیال تو لب بر لبم نهاد
گفتم که حاصلم ز تو جانیست بر لبی
تا در سفر چها کشد ابن یمین چو دید
روز وداع ماه تو در قلب عقربی
سروی سمنبری صنمی سیم غبغبی
جانی بلطف و جمله خوبان چو قالبند
هرگز بلطف جان نشود هیچ قالبی
چون هست نور روی تو گو مه دگر متاب
با نور آفتاب چه حاجت بکوکبی
نسبت مکن بماه نو ابروی خویش را
کوهست پیش ابروی تو نعل مرکبی
بس روزها که در غمت آورده ام بشب
بر یاد آنکه با تو بروز آورم شبی
در آرزوی زلف چو شام تو هر سحر
مائیم و آب دیده و آهی و یا ربی
دائم در آنهوس که تو آئی بپرسشم
شکرانه جان همیدهم ار گیردم تبی
یکشب خیال تو لب بر لبم نهاد
گفتم که حاصلم ز تو جانیست بر لبی
تا در سفر چها کشد ابن یمین چو دید
روز وداع ماه تو در قلب عقربی