عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۴
سحر فغان من آنمه ز طرف بام شنید
شکایتی که ازو داشتم تمام شنید
زیان دشمنی و سود دوستی گفتم
عیان نگشت که خود رای من کدام شنید
دگر هوای گلستان نکرد مرغ چمن
چو حال خسته دلان اسیر دام شنید
پیام وصل ز معشوق عین مرحمتست
خجسته وقت اسیری که این پیام شنید
بنام و ننگ مقید مشو که زاهد شهر
هزار طعن ز هر کس برای نام شنید
سلیم گو بجواب شکسته پردازد
بشکر آنکه بهرجا که شد سلام شنید
دگر ز عشق جوانان مست توبه نکرد
بنکته یی که فغانی ز پیر جام شنید
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
می خورده خنده بر من ناشاد می کند
آن ترک مست بین که چه بیداد می کند
دارم چنان خیال که پندارم این زمان
دارد به دست جام و مرا یاد می کند
عاشق چو مور در ته پا رفت و او همان
گلگشت با بتان پریزاد می کند
شوخی که در سرش هوس مطربست و می
کی گوش بر نصیحت استاد می کند
داغی به جان سوخته ام تازه می شود
در بزم هر ترانه که بنیاد می کند
آتش بخرمنم زد و سر داد همچو صید
اکنون که داغ کرد چه آزاد می کند
با هر کسی مگوی فغانی که عاشقم
این حال خود ز طور تو فریاد می کند
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۷
هرگز برخت سیر نگاهی نتوان کرد
وز بیم کسان پیش تو آهی نتوان کرد
روزی که بنادیدن رویت گذرانم
شرح غم آن روز بماهی نتوان کرد
خنجر مفگن بر من و خلقی مکش از رشک
از بهر یکی قصد سپاهی نتوان کرد
سودی نبود زین همه افسون محبت
چون در دل سنگین تو راهی نتوان کرد
ای شاخ گل از سایه ی لطف تو چه حاصل
گر تربیت برگ گیاهی نتوان کرد
چون جا دهدت در دل پر درد فغانی
محنتکده را منزل شاهی نتوان کرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
درون سینه ام این نیم جان کز بهر ماهی بود
بیک نظاره بیرون رفت پنداری که آهی بود
کسم در هیچ گلشن ره نداد امشب ز بدبختی
گذشت آنهم که این دیوانه را آرامگاهی بود
به آب چشم من رحمی کن آخر این همان چشمست
که بر خورشید رخسار تواش روزی نگاهی بود
فتادم در تظلم روز جولان بر سر راهش
نگفت آن بیوفا کان آدمی یا برگ کاهی بود
فغانی از سموم هجر در دشت فنا افتاد
نشد پیدا نشان و نام او گویا گیاهی بود
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
دلم بی آن شکر لب ترک عیش خویشتن گیرد
نه گل را بو کند نه ساغر می در دهن گیرد
من از خون خوردن شبهای هجر افتاده ام بیخود
صبوحی کرده او با دیگران راه چمن گیرد
ز جور او کشم تیغ و کنم آهنگ قتل خود
مگر رحمی کند آن بیوفا و دست من گیرد
فغان از طبع شوخ او که چون در دلی گویم
مرا در پیچد و صد نکته بر هر یک سخن گیرد
نسمی گر وزد در کوی او سوزم من بیدل
زرشک آنکه ناگه بوی آن گل پیرهن گیرد
رود با مطرب و می هر شب آن گل در گلستانی
فغانی با دل سوزان ره بیت الحزن گیرد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
تو گر زارم کشی غمخوار جان من که خواهد شد
که خواهد خواست خونم، مهربان من که خواهد شد
مگر خواب اجل گیرد شب هجر توام ورنه
حریف گریه و آه و فغان من که خواهد شد
مرا رشک رقیبان می کشد امشب نمی دانم
که فردا تهمت آلود کسان من که خواهد شد
بسوزیدم که چون در پای دارم کشته اندازند
امانت دار مشتی استخوان من که خواهد شد
که خواهد گفت حال زار من با آن پری یا رب
درین شب آگه از درد نهان من که خواهد شد
شب آمد از کجا جویم فغانی یار همدردی
به آه و ناله دیگر همزبان من که خواهد شد
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۳
خورشید من امروز بشکل دگری باز
می خورده نهان گرم ز ما می گذری باز
افروخته رخسار و جبین کرده عرقناک
از حال دل تشنه لبان بیخبری باز
دانم چه نظرهاست در آندم که بشوخی
پنهان ز برم می روی و می نگری باز
ایدل ز جنون خودی آواره ز بزمش
بی فایده می سوز که بیرون دری باز
شاید که ز بویش دم دیگر بخود آیم
ای غیر ز بالین من این گل نبری باز
امروز بما چشم ترحم نگشودی
چونست بعشاق نداری نظری باز
در خون منی گرم ز اظهار وفایش
بیخود سخنی گفته ام ای دیده تری باز
بس شیفته می بینمت امروز فغانی
دانم که ز بیداد که خونین جگری باز
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
چندانکه رفته ام بچمن گل ندیده ام
فیض بهار و منفعت مل ندیده ام
زان عاشقان نیم که بدانم وفای گل
من غیر نامرادی بلبل ندیده ام
چندانکه سوختیم نگاهی نکرد و رفت
ترکی بدین غرور و تجمل ندیده ام
بسیار کرده ام بسوی نازکان نگاه
زینسان میان و حلقه ی کاکل ندیده ام
بردی دلم ز دست و نگفتی ترا چه شد
هرگز چنین فریب و تغافل ندیده ام
تا چند بگسلی و نپیوندی، این چه خوست
یک عادت ترا بتسلسل ندیده ام
از حد مبر بهانه که این یکزمان وصل
بی وعده ی دروغ و تعلل ندیده ام
گستاخ چون کنم دل خود کام را بتو
در دل چو از تو صبر و تحمل ندیده ام
فکر دگر نماند فغانی بباز جان
عاشق بدین خیال و تأمل ندیده ام
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
نمودی روی گرم خویش و عاشق ساختی بازم
چه کردی شمع من، در آتشی انداختی بازم
چه جولان بود یا رب اینکه از پیشم چو بگذشتی
بکینم گرم کردی رخش و بر سر تاختی بازم
دو روزی برده بودی از بلا و آفتم بیرون
یبک بازی آن شوخ بلا در باختی بازم
پی سوز رقیبان گرم کردی مهر خود با من
بشوخی در تنور دیگران انداختی بازم
چنان از حال خویشم بردی ای بیگانه وش بیرون
که در خیل اسیران دیدی و نشناختی بازم
غبار من ز میدان بلا یکذره ننشیند
بجولان رفتی ای ترک و علم افراختی بازم
فغانی رسته بودم چندگاه از طعن بدگویان
درین سودا درآوردی و رسوا ساختی بازم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
ای ز جان شیرین تر آغاز ترش رویی مکن
با چنان روی نکو بنیاد بد خوبی مکن
ما به آب دیده و خون دلت پرورده ایم
سرمکش ای شاخ گل از ما و خودرویی مکن
چون نمی جویی دلم را کز جفا آزرده یی
سرو من جان دگر اظهار دلجویی مکن
یا رب از روی نکو هرگز نبیند روی نیک
آنکه می گوید که با عشاق نیکویی مکن
بارها گفتی دلت را از جدایی خون کنم
جان من این را مگو باری چو می گویی مکن
در نمی گیرد فغانی با سیه چشمان فسون
پیش این شوخان سحرانگیز جادویی مکن
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۴
ما ناکس و تو در پی بد گفتن اینچنین
تا کی خطای ما نپذیرفتن اینچنین
تا چند صلح و جنگ، چه داری بجان ما
خندیدن آنچنان و برآشفتن اینچنین
مگذار در دلم گره ای گل چو آمدی
از چیست شرم کردن و نشکفتن اینچنین
گاهی غبار از دل ما کم کن ای پسر
کاین خانه شد خراب زنا رفتن اینچنین
صد رخنه کرد در دل ما تلخ گفتنت
چابک کسی نشد بگهر سفتن اینچنین
بسیار هم منال فغانی چه کافریست
با یار می کشیدن و بنهفتن اینچنین
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۸
نیست یکدم که نه با ناله و فریادم ازو
تا چه کردم که بدین روز بد افتادم ازو
آنکه نزدیکتر از جان عزیزست بمن
کی تواند که نیاید نفسی یادم ازو
می شوم محو چو رو می دهم گریه ی شوق
آه ازین سیل که ویران شده بنیادم ازو
نیست بر مرحمت و لطف کسم هیچ نظر
چشم دارم که رسد خنجر بیدادم ازو
دید بزم من و دامن بچراغم زد و رفت
رفت بر باد فنا منزل آبادم ازو
در دلم از شکرستان تو شوریست مدام
این چه شیرینی و شکلست که فرهادم ازو
داشت بر آتشم آن شمع و نیامد ببرم
داغ داغست فغانی دل ناشادم ازو
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۴
بازم ز جفایی دل افگار شکسته
بیداد گلی در جگرم خار شکسته
آه از دل آن مست که می خورده باغیار
ساغر بسر یار وفا دار شکسته
دیگر چه ملامت بود از جنگ رقیبان
ما را که سرو دست در اینکار شکسته
رسوایی و تر دامنی از خلق چه پوشیم
پیمانه ی ما بر سر بازار شکسته
چون برگ گل و لاله روان گشت ببستان
جام طرب ما که بگلزار شکسته
در گلشن عیشم نظر انداز بعبرت
تا سوخته بینی در و دیوار شکسته
این مستی از اندازه برونست فغانی
امروز خمار تو مگر یار شکسته
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۰
گاهی عتاب و گاه ترحم نموده یی
گه زهر چشم و گاه تبسم نموده یی
با اهل درد جور و جفا کرده یی بناز
مهر و وفا باهل تنعم نموده یی
شب چون عرق نشسته برویت ز تاب می
صد بار خوشتر از مه و انجم نموده یی
جان داده ام ز غیرت و از رشک مرده ام
خندان چو با رقیب تکلم نموده یی
بیداد کم نمی کند آن ترک تندخو
ایدل اگر هزار تظلم نموده یی
هر جا که از پی تو فغانی کشیده آه
مستانه رفته یی و ترنم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۱
باز ای فلک نتیجه ی انجم نموده یی
دندان کین باهل تنعم نموده یی
خورشید من چو ذره جهانیست در پیت
از بسکه روی گرم به مردم نموده یی
تو رخ نموده یی که دهم جان بیکنظر
من زنده می شوم که ترحم نموده یی
آن انجمن کجاست که چون ابر نوبهار
من گریه کرده و تو تبسم نموده یی
عاشق چگونه تاب زبان تو آورد
زین شیوه ها که وقت تکلم نموده یی
همچون فغانی از تو نگردم اگر چه تو
هر دم ره دگر بمن گم نموده یی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۸
ای رقیب آندم که بر کف تیغ بیدادش دهی
از من سرگشته بهر امتحان یادش دهی
شکل شیرین را نکو آراستی آه ای قضا
گر بدین صورت خرامی سوی فرهادش دهی
هر زمان از خیل خوبان فتنه یی سازی سوار
وز جفا سر در پی دلهای ناشادش دهی
چون قدش در جلوه کی باشد اگر زاب حیات
صورتی سازی و زیب سر و آزادش دهی
اشک من کز مقدم او دور ماند ای باغبان
سر بپای ارغوان و سرو و شمشادش دهی
جمع کردم غنچه ی دل را ولی ترسم که باز
دامن افشان بگذری ای سرو و بر بادش دهی
بر سر کوی ملامت خانه می سازد دلم
وای اگر سنگ جفایی بهر بنیادش دهی
داد می خواهد دل آزرده ای سلطان حسن
وه چه باشد کز سر لطف و کرم دادش دهی
گر در آیی در خیال زاهد خلوت نشین
رخنه در دینش کنی تشویش اورادش دهی
مرشد عشق ای فغانی چون شدی کاش از کرم
دستگیر او شوی یک نکته ارشادش دهی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۱
چه شد کز صحبت یاران چنین رنجیده می آیی
ز گلزاری که می رفتی گلی ناچیده می آیی
گلت از غیرت آه کدامین تشنه می جوشد
که در آب و عرق زینگونه تر گردیده می آیی
کسی باید که بیند یک نظر شکل پر آشوبت
چنان شاهانه چون تاج و کمر بخشیده می آیی
نمی گویم که رحمی بر فغان و گریه ی من کن
تو کز ناز و جفا بر دیگران خندیده می آیی
چه افسونت چنین دیوانه وش دارد نمی دانم
که هر جا می روی یک دم نیارامیده می آیی
براهت هر قدم چشم و دلی در خاک و خون مانده
تو بیباکانه دامن از زمین درچیده می آیی
جگر سوزد کجا گفت فغانی بشنوی چون تو
نوای بلبل و آواز نی نشنیده می آیی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
سرم ای بخت در جولانگه صید افگنی دادی
دگر هر تار موی من بدست دشمنی دادی
چه شکرت گویم ای بخت سیه کز بهر آرامم
در این آوارگی باری نشان گلخنی دادی
مخور خون ای دل و بیهوده رنج خود مکن ضایع
چه گل چیدی که عمری آب و رنگ گلشنی دادی
مبادا دامنت آلوده از خونابه ی چشمم
کجا این آشنایی با چو من تر دامنی دادی
فغان برداشتی چون حال من بد دیدی ای دشمن
چگویم هم تو کز دردم نوید مردنی دادی
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۱
از گریه سوختیم و تو آهی نمی کنی
در آب و آتشیم و نگاهی نمی کنی
بهر تو در متاع خود آتش زدیم و هیچ
رحمی بحال خانه سیاهی نمی کنی
ما را ز پهلوی تو چو دل نامه شد سیاه
تو شادمان باینکه گناهی نمی کنی
کشت وجود ما نشدی سبز کاشکی
بر کس چو اعتماد گیاهی نمی کنی
من از نظاره ی تو چنین می شوم خراب
ورنه تو در چه دیده که راهی نمی کنی
از یکدم التفات تو می سوزدم رقیب
شکرست کاین وفا همه گاهی نمی کنی
کس را چه کار با تو فغانی ز نیک و بد
شبها بر آن در از چه پناهی نمی کنی
بابافغانی : مقطعات
شمارهٔ ۵ - شرم دار از چشم مردم چند سازی ای فلک
شرم دار از چشم مردم چند سازی ای فلک
آبروی دردمندان را روان چون آب جوی
تا بکی سرگشته گردانی پی وجهی که آن
گر دهی یکرو سیه سازی وگرنه هر دوروی