عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۶
گر عشق نبازیم در اینجا به چه کاریم
مائیم و همین کار و دگر کار نداریم
بر دیده نگاریم شب و روز خیالش
خوش نقش خیالی است که بر دیده نگاریم
در دامن او دست زدیم از سر مستی
گر سر برود دامن وصلش نگذاریم
عمری است که در کوی خرابات مقیمیم
این یک دو نفس نیز در اینجا به سر‌ آریم
روشن شده از نور خدا دیدهٔ سید
جز نور وی ای یار کجا در نظر آریم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۷
چه خوش باشد گرت باشد فراغت از همه عالم
فراغت خوش بود جانا اگر چه باشد آن یک دم
اگر همدم همی خواهی چو ما با جام همدم شو
و گر محرم همی جوئی مجو جز خویش را محرم
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
بیا و نوش کن جامی که خوش وقتی شوی در دم
خیال نقش روی او و نور دیدهٔ ما بین
که سرمستانه در خلوت نشسته هر دو خوش با هم
دوای دردمندان است و درد عشق او
خبر از ما کسی دارد که نوشد می ز جام جم
شراب شوق می نوشم سخن از عشق می گویم
رایة الله فی عینی و عینی عینه فافهم
برو ای عقل سرگردان که من مستم تو مخموری
حریف نعمت اللهم فراغت دارم از عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۸
مائیم ز نار عشق آدم
مائیم ز نور مهر خاتم
ما در دم عشق همچو نائیم
او در دم ما چو روح در دم
دردیست مرا ورای درمان
زخمی است مرا به جای مرهم
مائیم به وصل دوست دلشاد
مائیم ز هجر یار در غم
گه شبنم گلستان عشقیم
گاهی شده جمع و آمده یم
در ملک قدم قدم نه از عشق
تا گویندت که خیر مقدم
از لوح ضمیر نعمت الله
برخوان تو رموز اسم اعظم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۱۹
باز رستیم از وجود و از عدم
گر نباشد این و آن ما را چه غم
جام می داریم و می نوشیم می
کی بود ما را هوای جام جم
مجلس عشقست و ما مست شراب
جان جانان شاد بنشسته به هم
همدم ما ساقی پر می مدام
خوش بود با همدم خود دم به دم
لطف او ما را نوازش می کند
باشد او در جمله عالم محتشم
هر چه موجود است در دار وجود
جمله موجودند از نور قدم
نعمت الله نقد گنج عشق اوست
هر که نقد او بود او را چه کم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۰
فارغیم از وجود و هم ز عدم
بی خبر از حدوث و هم ز قدم
در خرابات مست می گردیم
رند و ساقی رسیده ایم به هم
ای که گوئی شراب می نوشی
خوش سؤالی جواب هست نعم
از وجود ای عزیز ما بگذر
شادمان باش در عدم به نعم
خوش بود همدمی چو جام شراب
گر چه باشد دمی چنان همدم
عشق آمد طرب به ما بخشید
خیر ما بود در چنین مقدم
در دو عالم یکی بود سید
وحده لاشریک له فافهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۱
آفتابیست حضرت آدم
روشن از نور او بود عالم
ما منور از او و او از او
نیک دریاب این سخن فافهم
ساغر ما حباب پر آب است
خوش بود تشنه با چنین همدم
دل و دلبر رفیق هم گردید
جان و جانان روان شده باهم
جام بی جم اگر کسی دیده
ما ندیدیم جام را بی جم
دردمندیم و وصل او درمان
دل ما ریش و لطف او مرهم
در خرابات رند و سرمستیم
بندهٔ او و سید عالم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۲
در آینهٔ وجود آدم
دیدیم جمال اسم اعظم
معنی محمدی بدیدیم
در صورت نازنین آدم
دیدیم که اوست غیر او نیست
ور هست خیال اوست آن هم
آدم به وجود اوست موجود
عالم به جمال اوست خرم
ما سایهٔ آفتاب عشقیم
تن جام جم است و جان ما جم
مستیم و خراب در خرابات
با جام شراب عشق همدم
دُردی کش کوی می فروشیم
نی غصهٔ بیش و نی غم کم
ای عقل برو به خیر و خوبی
ای عشق بیا و خیر مقدم
رندیم و حریف نعمت الله
می نعمت و ساقی اوست فافهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۳
سه نقطه یک الف همی نگرم
الفی در حروف می شمرم
در همه حرف ها یکی بینم
نقطهٔ اول است در نظرم
هفت هیکل به ذوق می خوانم
آری میراث مانده از پدرم
این کتابخانه را بخواهم شست
وز سر کاینات در گذرم
خبر از حال خود همی دارم
تا نگوئی تو ام که بی خبرم
روز و شب با وجود در دورم
کی شود آخر این چنین سفرم
بندهٔ سیدم که عمرش باد
لاجرم پادشاه بحر و برم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۴
شیخ ما بود در حرم محرم
قطب وقت و یگانهٔ عالم
از دمش زنده می شدی مرده
نفسش همچو عیسی مریم
به صفات قدیم حق موصوف
هفت دریا به نزد او شبنم
شرح اسما به ذوق خوش خوانده
عارف اسم اعظم آن اعظم
بود سلطان اولیای زمان
بود روح القدس ورا همدم
سینه اش بود مخزن اسرار
در دلش بود گنج حق مدغم
نعمت الله مرید حضرت اوست
شیخ عبدالله است او فافهم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۵
منصب مستان ما ترک وجود و عدم
نسبت رندان ما بذل حدوث و قدم
حاصل بحر محیط جرعه ای از جام ماست
خود که برد پیش ما نام می و جام جم
پیر خرابات عشق یار عزیز من است
شیخ مبارک نفس پیر خجسته قدم
خاطر من هر نفس نقش خیالی کشد
بی مددی یا مداد یا ورقی یا قلم
سلطنت عاشقان تخت ولایت گرفت
عقل گزیده کنار عشق کشیده قلم
جام می آمیختند خون دوئی ریختند
دور خوش انگیختند هر دو یگانه به هم
ساقی کوثر اگر جام شرابت دهد
شادی سید بنوش غم مخور از هیچ غم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۶
مقصود توئی ز جمله عالم
ای مظهر عین اسم اعظم
در حسرت جرعه ای ز جامت
جان بر کف دست می نهد جم
ای آخر انبیاء به صورت
معنی تو بر همه مقدم
در خلوت خاص لی مع الله
غیر از تو کسی نبود محرم
عیسی نفس از دم تودارد
زنده ز تو گشت روح آدم
نقشت به خیال می نگارم
ای نور دو چشم اهل عالم
تو جانانی و جان تن تو
چون سید و بنده هر دو با هم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۸
تا بود عشق تو بود من عاشق تو بودم
من عاشق قدیمم کی بود تا نبودم
گم گشته بودم از خود در گوشهٔ خرابات
عشقت دلیلم آمد راهی به خود نمودم
از عشق چشم مستت جام شراب خوردم
دستار عقل سرکش عشقت ز سر ربودم
کردم ز اشک ساغر این خرقه شست و شوئی
گر زاهدی و تقوی کاری نمی گشودم
در دیده های خوبان حسن رخ تو دیدم
وز گفتهٔ لطیفان آواز تو شنودم
از دیر و کعبه ما را کاری نمی گشاید
این هر دو آزموده بسیار آزمودم
سید به جز خیالت نقشی دگر ندیده
تا رنگ زنگ هستی از آئینه زدودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲۹
در مجمر عشق سوخت عودم
آتش شدم و نماند دودم
از دیدن غیر دیده بستم
تا دیده به روی او گشودم
چون سایه به آفتاب بنمود
شخصی بودم دو می نمودم
چون قطره به بحر عشق پیوست
اکنون چه زیان بود چه سودم
خود دیدم و خود نمودم ای دوست
خود گفتم و باز خود شنودم
آن دم که نبود بود عالم
در خلوت خاص عشق بودم
دیدم دو جهان خیال سید
تا زنگ ز آینه زدودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
سالها شد که به جان طالب جانان خودم
درد دل می طلبم در پی درمان خودم
جام می بر کف و در کوی مغان می گردم
رند سرمست خود و ساقی مستان خودم
در نظر آینه می آرم و خود می نگرم
عاشق روی خود و واله و حیران خودم
مو به مو با همهٔ خلق مرا پیوند است
بستهٔ سلسلهٔ زلف پریشان خودم
نفسم آب حیاتی به جهان می بخشد
خضر وقت خودم و چشمهٔ حیوان خودم
سید و بنده و محبوب و محب خویشم
هر چه هستم دل و دلدار خود و آن خودم
نعمت اللهم و با ساقی سرمست حریف
بر سر خوان خودم دایم و مهمان خودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۱
مدتی شد که به جان در پی جانان خودم
درد دل می طلبم طالب درمان خودم
مجمع اهل دلان زلف پریشان من است
من سودازده هم بی سر و سامان خودم
در نظر آینه می آرم و خود می نگرم
ناظر لطف خداوندم و حیران خودم
من اگر عاقلم و عاشق و مخمورم و مست
غیر را کار به من نیست که من ز آن خودم
به خرابات کنم دعوت رندان شب و روز
رهبر کاملم و مرشد یاران خودم
ساکن کوی خراباتم و سرمست مدام
همدم جامم و ساقی حریفان خودم
میر مستانم و فرماندهٔ بزم عشقم
سید خویشتن و بندهٔ فرمان خودم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۲
تا جمالش دیده ام حیران شدم
همچو زلفش بی سر و سامان شدم
آفتاب حسن او چون رو نمود
من چو سایه از میان پنهان شدم
جام درد و دُرد عشقش خورده ام
مبتلای درد بی درمان شدم
مطرب عشاق شعری خوش بخواند
من به ذوق آن غزل رقصان شدم
در خرابات مغان مست و خراب
همدم ساقی میخواران شدم
نقد گنج عشق او دادم از آن
ساکن کنج دل ویران شدم
بندهٔ سید شدم از جان و دل
در دو عالم لاجرم سلطان شدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۳
عاقلی بودم به عشق یار دیوانه شدم
آشنائی یافتم ازخویش بیگانه شدم
رشتهٔ شمع وجودم آتش عشقش بسوخت
عارفانه با خبر از ذوق پروانه شدم
آمدم رندانه در کوی خرابات مغان
جام می را نوش کردم باز مستانه شدم
مدتی با زاهدان در زاویه بودم مقیم
چون ندیدم حاصلی دیگر به میخانه شدم
راز جانانه اگر جوئی بجو از جان من
زان که جان کردم فدا همراز جانانه شدم
خم می را سر گشودم جام می دارم به دست
توبه را بشکستم و در بند پیمانه شدم
چشم مست نعمت الله در نظر دارم مدام
عیب من کم کن اگر سرمست و دیوانه شدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۵
در خرابات گرد گردیدم
ساقی رند سرخوشی دیدم
عاشقانه گرفتمش به کنار
عارفانه لبش ببوسیدم
ذوق مستی و حال میخواران
نازکانه از او بپرسیدم
گفت ناخورده می چه دانی چیست
داد جامی و کل بنوشیدم
حال سید به ذوق دانستم
ور همه نور او عیان دیدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۶
روشن است از نور رویش چشم مست سیدم
می زنم دستی در این دستان به دست سیدم
سیدم ساقی رندان است و من مست خراب
در میان باده نوشان می پرست سیدم
چون سر زلف بتان خواهم که پشتش بشکند
هر که خواهد یک سر موئی شکست سیدم
سر سید هر که می خواهد بگو از من بپرس
زان که من واقف ز حال نیست و هست سیدم
عشق سید در دلم بنشست چون سلطان به تخت
من ز جان برخواستم پیش نشست سیدم
عاشقان مستند از جام شراب عشق او
من به جان جمله سرمستان که مست سیدم
نعمت الله در نظر نقش خیالی می کشد
با چنین نقش خیالی پای بست سیدم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
به هرحالی که پیش آید خیالی نقش می بندم
از آن رو چون گل خندان به رویش باز می خندم
چو سرمستان به میخانه دگرباره درافتادم
حجاب رند رندانه ز پیش خود بر افکندم
گسستم از همه عالم به اصل خویش پیوستم
به اصل خود چو پیوندی بدانی اصل پیوندم
مکن دعوت مرا شاها به شیراز و به اصفاهان
که دارم با هری میلی و جویای سمرقندم
نه انسیم نه جنیم نه عرشیم نه فرشیم
نه از بلغار و نه از چین مگر از شهر ارکندم
چو غیر او نمی یابم به غیری دل کجا بندم
گهی بر تخت مالگدار و گه در کوه الوندم
خراباتست و رندان مست و سید ساقی مجلس
حریف نعمت اللهم نه من در بند دربندم