عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
دل را همه آن ز دست برخیزد
کانگه که ز پا نشست برخیزد
از هجر تو دل درآمدست از پای
تا خود بکدام دست برخیزد
کس با تو شبی ز پای ننشیند
تا از سر هر چه هست برخیزد
هر روز بقصد جان صد عاشق
آن سنبل گل پرست برخیزد
با آن لب چون میت عجب نبود
چشم تو که نیم مست برخیزد
وصل تو گشاده روی بنشیند
چون دید که دل ببست برخیزد
پنجاه دل افکند بیک ساعت
تیری که ترا ز شست برخیزد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
آه که امید من بیار نه این بود
لایق آن روی چون نگار نه این بود
هجر نمودست و بارهی نه چنین گفت
جور فزودست و در شمار نه این بود
رفته بر دشمنم قرار گرفتست
با من دل سوخته قرار نه این بود
نوبت آن روزگار رفت که مارا
عشق نه زین دست بود و یار نه این بود
عشق چنین بود و کیسه مان نه چنین بود
یارنه این بود و روزگار نه این بود
از تو خجل مانده ام که بیرخ خوبت
زنده بماندیم و اختیار نه این بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
خه بنام ایزد آنعارض نیکو نگرید
چشم بد دور ازو آن گل خود رو نگرید
سرو خواهید خرامان گل خندان بسرش؟
آنکه از دور همی آید از انسو نگرید
ناوک غالیه دیدید و کمند مشگین
غمزه کافر او وان خم ابرو نگرید
هست او را دهنی تنگ چو چشم سوزن
اندر او تعبیه دو رشته لولو نگرید
لعل شکر شکن و زلف زره ور بینید
لاله دل سیه و نرگس جادو نگرید
خواب خرگوش دهد نرگس رو به بازش
اینهمه شعبده زان چشم چو آهو نگرید
گفتم او را چه شود گر دل من باز دهی
گفت نه تو نه دلت درد سر او نگرید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بوئی از بوستان همی آید
راحتی در روان همی آید
بنده باد گشته ام کز وی
بوی زلف فلان همی آید
باز دل بر فصول می پیچد
عشق بر بوی جان همی آید
پیش گلبرگ عارض تو ز شرم
غنچه بسته دهان همی آید
بزر و سیم غره شد نرگس
که چنین سرگران همی آید
رمقی مانده از دل و غم عشق
بتقاضای آن همی آید
غنچه ترتیب مهد می سازد
که صبا ناتوان همی آید
هم ز خنده خجل شود روزی
گل که خنده زنان همی آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
بی تو عیشم سخت ناخوش میرود
صد ستم بر جان غمکش میرود
دل ز باد سرد و آب چشم من
همچو خاکستر بر آتش میرود
روزگار من ز جور زلف تو
همچو زلف تو مشوش میرود
لاله تو می زرِه پوشد ازانک
نرگست با تیر و ترکش میرود
پای زلف تو که دارد کز ستم
در رکابش چرخ سرکش میرود
چرخ در حسنت تماشا میکند
چشم پروین زینجهة شش میرود
دوش گفتی بی منت چونست حال
چون فرامش نیستم خوش میرود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
تا خط تو رخت بیرون میکشد
ناله من سر بگردون میکشد
زلف تو همچون مهندس بررخت
هر زمان شکلی دگرگون میکشد
خاک پایت خیمه بر مه میزند
آب چشمم سر بجیحون میکشد
با که داند گفت دل جز با لبت
جورها کز زلف شبگون میکشد
بار تو کش چرخ نتواند کشید
خود نپرسی کاین دلم چون میکشد
از فلک هرگز کشیده کی بود
دل ز هجرت آنچه اکنون میکشد
دل که گفت از غم فشاندم آستین
دامن از هجر تو در خون میکشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
دلبرم تا ز من نهان باشد
جوی خون بر رخم روان باشد
ور نهان باشد او زمن چه عجب
کوچوجانست و جان نهان باشد
یار بی خوی خوش نکو ناید
ور همه ماه آسمان باشد
وای آندل که پیش او آید
دل چه باشد که بیم جان باشد
گفتم آخر بوصل تو برسم
گفت آری در آن جهان باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
جز غم او مرا که شاد کند
جز فراقش مرا که یاد کند
فرد ماندیم از وی و هجر همی
زخم بر مهره گشاد کند
نرگس مست او ببو العجبی
جادوانرا باوستاد کند
غارت دل بزلف فرماید
غمزه را پس امیر داد کند
یارب آن سنگدل مرا هرگز
جز بدشنام هیچ یاد کند؟
تکیه بر وعده های او کردم
که شبانگاه و بامداد کند
جز من و زلف او کسی بجهان
تکیه هرگز بر آب و باد کند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۱
زلف چون از روی یکسو افکند
ماه گردون را بزانو افکند
دانه دل آن لب شیرین بود
دام جان آن چشم جادو افکند
دل بزلفش دام و انکار کرد
کس دل اندردست هندو افکند؟
بوسه خواهم از و حالی ز لعل
پرده بر روی لولو افکند
آبرا ماند که گر یک دم زنم
صد گره زان دم برابرو افکند
چرخ نتواند کمان او کشید
کار اگر بازور بازو افکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
عشقت آتش در آب داند زد
نرگست راه خواب داند زد
زلف دلبند تو بدل بردن
پایها بر صواب داند زد
گره از غالیه تواند بست
حلقه از مشگ ناب داند زد
آن نمکدان لب از همه کاری
نمکی بر کباب داند زد
خود نداند نواخت چون چنگم
همه همچون رباب داند زد
لب لعل تو در طرب زائی
طعنه ها در شراب داند زد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
غمت جز در دل یکتا نگنجد
که رخت عشق در هر جا نگنجد
ندانم از چه خیزد اینهمه اشک
که چندین آب در دریا نگنجد
مرا گفتی که جز من یار داری
تو دانی کاین سخن در ما نگنجد
امید وصل چون در میم گنجد
که میم آنجا همی تنها نگنجد
لبت بی زر مرا بوسی دهد نی
در او این ناز نا زیبا نگنجد
بجانی میدهی بوسی و هم خشم؟
در این سودات این صفرا نگنجد
مرا گفتی که خود ناخوانده آیم
نه در طبع تو ای رعنا نگنجد؟
زمن جان خواستی بستان هم امروز
که در تاریخ ما فردا نگنجد
ازان کوچک دهانت در گمانم
که در وی بوسه گنجد یا نگنجد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
کارم نه بر مراد دل ریش میرود
روزم همه بکام بد اندیش میرود
با کافران نمیرود اندر دیار روم
آنچ از فراق بر من درویش میرود
دیده نگاه کرد و دل اندر بلا فتاد
دیده پی هلاک دل ریش میرود
دل گشت اسیر حلقه زلفش بحرص وصل
بس سر که در سر طمع خویش میرود
تلخ است پاسخ تو و آنهم زبخت ماست
کزنوش تو سخن همه چون نیش میرود
کج میدهی تو وعده و بالله که خوب نیست
کاندر جهان حدیث کم و بیش میرود
میکن جفا و جور که در گنجد اینهمه
میکن عتاب و نازکت از پیش میرود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
جور و جفای تو نیک و بد بسر آید
خط تو آخر بدیر و زود برآید
ناوک مژگان تو چو تیر سحرگه
پوست ندارد خبر که بر جگر آید
ماه چوبیند رخت ز دست درافتد
سرو چو بیند قدت زپای درآید
خوی تو زین به شود که هست ولیکن
کار بصبر و بروزگار برآید
با تو همه ناز بود و بی تو همه غم
چون بسرآمد چنان چنین بسر آید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
مرا با آن لب شیرین شبی گر خلوتی باشد
ز وصلیش شکرها گویم زبختم منتی باشد
به دیداری و گفتاری ز یار خویش خرسندم
پس اربوسی بود توفیر آن خود دولتی باشد
همه جا نخواهد از عاشق لبش بوسی دریغ آرد
چنین یارست بسم الله کسی کش رغبتی باشد
مرا شیرین لبش بی جرم دشنام اردهد هرگز
نخواهم داد خویش از وی بلی تا فرصتی باشد
چنان خو کرده دل با غم که گرجائی غمی بیند
به صد لطفش همی گوید بگو گر خدمتی باشد
بتا چون گل مشو خندان که من چون شمع می گریم
که عمر گل ازین معنیست کاندک مدتی باشد
تو را هر ساعتی از من به تازه خدمتی باید
مرا هر لحظه از تو بی وفایی محنتی باشد
تو با این دل مسلمانی؟ نئی والله محالست این
مسلمان آن بود کورا به دل در رحمتی باشد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
دلبرم بر من تحکم میکند
عهدنامه هر زمان گم میکند
می نهد هر ساعتی خاری دگر
پس چو گل در لب تبسم میکند
نرگس بی آب او در دلبری
التفاتی خود به مردم می کند
بارخت هرکو کند برمه نگاه
بر لب دریا تیمم میکند
مردم چشمم سیه جامه چراست
گرنه از جورش تظلم میکند
مورچه از غالیه برگل که کرد
آن کند کز مشک کژدم میکند
جز گل و نرگس نبوید زلف او
زنگئی چندین تنعم میکند؟
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
رو که ز عشق تو جز عنا نفزاید
از تو و خوی تو کارکس نگشاید
خود نه حدیثی نه پرسشی نه سلامی
نیک بدیدم من از تو هیچ نیاید
خون دلم میخوری مخور که روانیست
قصد بجان میکنی مکن که نشاید
با رخ تو گر وفا بدی سره بودی
حسن و وفا خود بیک هوا بنپاید
ناز تو و سوز من چنان بنماند
خنده گل و اشک ابر دیر نپاید
هرچه بگریم من از غم تو تو از طنز
گوئی مسکین فلان ز چشم برآید
وه که چنین سخت جان و سنگدل الحق
کس چو من و تو بروزگار نزاید
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
هر کس که بعشق تو کمر بندد
بس طرف که از رخ تو بر بندد
عشق تو ز رخ نقاب بگشاید
تا عقل در فضول در بندد
آن نرگس تو بجادوئی از دور
صد خواب همی بیک نظر بندد
تنگ شکرست چشمه نوشت
لعلت همه تب بدان شکر بندد
در نیشکر ارچه صد حلاوت هست
هم پیش لب تو صد کمر بندد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
هر که جان پیش تو فدی نکند
وصل تو سوی او ندی نکند
آفتاب از طریق حسن رود
جز بروی تو اقتدی نکند
هر کجا وصل تو نماید روی
تن که باشد که جان فدی نکند
وعده داد وصل تو ما را
مدتی رفت و هیچ می نکند
چشم بیمار تو چه بی آبست
که بجز خون دل غذی نکند
دست رنجه مکن بکشتن من
کشتن چون منی کری نکند
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
رفت آن کز لبت مرا می بود
وز رخت بوسه ها پیاپی بود
یاد باد آنکه از رخ تو مرا
گل و نرگس شکفته در دی بود
سرو برطرف باغ پیش قدت
صد کمر بسته راست چون نی بود
لاله آتش زده میانه دل
گل زشرم تو غرقه درخوی بود
گفتی از من ببوسه قانع شود
از تو خود این توقعم کی بود
صبر روی از چه درکشید از من
که همه پشت گرمی از وی بود
صد حساب از تو برگفرت دلم
چون فذلک بدید لاشی بود