عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بی‌حد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو می‌زندش آفتاب طال بقا
اگر چی‌ام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا می‌گو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
هان ای طبیب عاشقان سودایی‌یی دیدی چو ما؟
یا صاحبی اننی مستهلک لو لاکما
ای یوسف صد انجمن، یعقوب دیدستی چو من؟
اصفر خدی من جوی، و ابیض عینی من بکا
از چشم یعقوب صفی، اشکی دوان بین یوسفی
تجری دموعی بالولا من مقلتی عین الولا
صد مصر و صد شکرستان درج است اندر یوسفان
الصید جل او صغر، فالکل فی جوف الفرا
اسباب عشرت راست شد، هر چه دلم می‌خواست شد
فالوقت سیف قاطع، لا تفتکر فیما مضی
جان باز اندر عشق او، چون سبط موسی را مگو
اذهب و ربک قاتلا، انا قعودها هنا
هرگز نبینی در جهان مظلوم تر زین عاشقان
قولوا لاصحاب الحجی رفقا بارباب الهوی
گر درد و فریادی بود، در عاقبت دادی بود
من فضل رب محسن عدل علی العرش استوی
گر واقفی بر شرب ما، وز ساقی شیرین لقا
الزمه و اعلم ان ذا، من غیره لا یرتجی
کردیم جمله حیله‌ها، ای حیله آموز نهی
ماذا تری فیما تری؟ یا من یری ما لا یری
خاموش و باقی را بجو، از ناطق اکرام خو
فالفهم من ایحائه من کل مکروه شفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹۵
داد جاروبی به دستم آن نگار
گفت کز دریا برانگیزان غبار
باز آن جاروب را زاتش بسوخت
گفت کز آتش تو جاروبی برآر
کردم از حیرت سجودی پیش او
گفت بی‌ساجد سجودی خوش بیار
آه بی‌ساجد سجودی چون بود؟
گفت بی‌چون باشد و بی‌خارخار
گردنک را پیش کردم گفتمش
ساجدی را سر ببر از ذوالفقار
تیغ تا او بیش زد سر بیش شد
تا برست از گردنم سر صد هزار
من چراغ و هر سرم همچون فتیل
هر طرف اندر گرفته از شرار
شمع‌ها می‌ورشد از سرهای من
شرق تا مغرب گرفته از قطار
شرق و مغرب چیست اندر لامکان؟
گلخنی تاریک و حمامی به کار
ای مزاجت سرد کو تاسه‌ی دلت؟
اندرین گرمابه تا کی این قرار؟
برشو از گرمابه و گلخن مرو
جامه کن دربنگر آن نقش و نگار
تا ببینی نقش‌های دلربا
تا ببینی رنگ‌های لاله زار
چون بدیدی سوی روزن درنگر
کان نگار از عکس روزن شد نگار
شش جهت حمام و روزن لامکان
بر سر روزن جمال شهریار
خاک و آب از عکس او رنگین شده
جان بباریده به ترک و زنگبار
روز رفت و قصه‌ام کوته نشد
ای شب و روز از حدیثش شرمسار
شاه شمس الدین تبریزی مرا
مست می‌دارد خمار اندر خمار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹۰
چون ز صورت برتر آمد آفتاب و اخترم
از معانی در معانی تا روم من خوش ترم
در معانی گم شدستم همچنین شیرین‌تر است
سوی صورت بازنایم در دو عالم ننگرم
در معانی می‌گدازم تا شوم هم رنگ او
زان که معنی همچو آب و من درو چون شکرم
دل نگیرد هیچ کس را از حیات جان خویش
من ازین معنی ز صورت یاد نارم لاجرم
می‌خرامم من به باغ از باغ با روحانیان
چون گل سرخ لطیف و تازه چون نیلوفرم
کشتی تن را چو موجم تخته تخته بشکنم
خویشتن را بسکلم چون خویشتن را لنگرم
ور من از سختی دل در کار خود سستی کنم
زود از دریا برآید شعله‌‌‌های آذرم
همچو زر خندان خوشم اندر میان آتشش
زان که گر ز آتش برآیم همچو زر من بفسرم
من ز افسونی چو ماری سر نهادم بر خطش
تا چه افتد ای برادر از خط او بر سرم
من ز صورت سیر گشتم آمدم سوی صفات
هر صفت گوید درآ این جا که بحر اخضرم
چون سکندر ملک دارم شمس تبریزی ز لطف
سوی لشکرهای معنی لاجرم سرلشکرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۱
سالکان راه را محرم شدم
ساکنان قدس را همدم شدم
طارمی دیدم برون از شش جهت
خاک گشتم فرش آن طارم شدم
خون شدم جوشیده در رگ‌های عشق
در دو چشم عاشقانش نم شدم
گه چو عیسی جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش چون مریم شدم
آنچه از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باور کنی آن هم شدم
پیش نشترهای عشق لم یزل
زخم گشتم صد ره و مرهم شدم
هر قدم همراه عزرائیل بود
جان مبادم گر ازو درهم شدم
رو به رو با مرگ کردم حرب‌ها
تا ز عین مرگ من خرم شدم
سست کردم تنگ هستی را تمام
تا که بر زین بقا محکم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو ز من
گر چو پشت چنگ اندر خم شدم
رو نمود الله اعلم مر مرا
کشتهٔ الله و پس اعلم شدم
عید اکبر شمس تبریزی بود
عید را قربانی اعظم شدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
ظلمت شب پرتو ظلمات من
نور مه از نور ملاقات من
گوهر طاعت شد ازان کیمیا
زلت و انکار و جنایات من
هست سماوات در آن آرزو
تا نگرد سوی سماوات من
ای رخ خورشید سوی برج من
ای شه جان، شاهد شهمات من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۹
بر دیوانگان امروز آمد شاه پنهانی
فغان برخاست از جان‌های مجنونان روحانی
میان نعره‌ها بشناخت آواز مرا آن شه
که صافی گشته بود آوازم از انفاس حیوانی
اشارت کرد شاهانه که جست از بند دیوانه
اگر دیوانه‌ام شاها، تو دیوان را سلیمانی
شها همراز مرغانی و هم افسون دیوانی
برین دیوانه هم شاید که افسونی فرو خوانی
به پیش شاه شد پیری که بربندش به زنجیری
کزین دیوانه در دیوان، بس آشوب است و ویرانی
شه من گفت کین مجنون، به جز زنجیر زلف من
دگر زنجیر نپذیرد، تو خوی او نمی‌دانی
هزاران بند بردرد، به سوی دست ما پرد
الینا راجعون گردد، که او بازی‌‌ست سلطانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
یکی دودی پدید آمد، سحرگاهی به هامونی
دل عشاق چون آتش، تن عشاق کانونی
بیا بخرام و دامن کش، دران دود و دران آتش
که می‌سوزد در آن جا خوش، به هر اطراف ذاالنونی
چو شمعی برفروزی تو، ایا اقبال و روزی تو
چو چونی را بسوزی تو، درآید جان‌‌ بی‌چونی
نیاید جز زمه رویی، طواف برج‌ها کردن
که مادون را رها کردن، نباشد کار هر دونی
برو تو دست اندازان، به سوی شاه چون بازان
ببینی بحر را تازان، دران بحر پر از خونی
چه لاله‌‌ست و گل و ریحان، ازان خون رسته در بستان
ببینی و بشوید جان دو دست خود به صابونی
چو دررفتی دران مخزن، منزه از در و روزن
چو عیسی سوزنت گردد حجب، چون گنج قارونی
ببینی شأن قدوسی، بیابی‌‌ بی‌دهن بوسی
زسر خضر چون موسی، شوی در فقر هارونی
چو آبی ساکن و خفته، وچون موجی برآشفته
به بحر کم زنان رفته، شده اندر کم، افزونی
چو اندر شه نظر کردی، زمستی آنچنان گردی
که گویی تو مگر خوردی هزاران رطل افیونی
چو دیدی شمس تبریزی، زجان کردی شکرریزی
دران دم هر دو جا باشی، درون مصر و بیرونی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۱
جانا تو بگو رمزی، از آتش همراهی
من دم نزنم، زیرا، دم می‌نزند ماهی
بر خیمهٔ این گردون، تو دوش قنق بودی
مه سجده همی‌کردت، ای ایبک خرگاهی
خورشید ز تو گشته صاحب کله گردون
وز بخشش تو دیده، این ماه سما ماهی
کی هر دو یکی گردد، تو آتش و من روغن؟
وین قسمت چون آمد، تو یوسف و من چاهی؟
هر چند که این جوشم از آتش تو باشد
من بندهٔ آن خلعت، گر رانی و گر خواهی
این دانش من گشته بر دانش تو پرده
فریاد من مسکین، از دانش و آگاهی
گه از می و از شاهد، گویم مثل لطفش
وین هر دو کجا گنجد در وحدت اللهی
شمس الحق تبریزی صبحی که تو خندانی
کی شب بودش در پی، یا زحمت بیگاهی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۹
منم فانی و غرقه در ثبوتی
به دریاهای حی لایموتی
مگر من یوسفم، در قعر چاهی؟
مگر من یونسم، در بطن حوتی؟
وجود ظاهرم تا چند بینی
که اطلس‌هاست، اندر برگ توتی
فقیرم من، ولیکن نی فقیری
که گردد در به در، در عشق لوتی
ز بهر قهر جان لوت خوارم
بمالیده چو جلادان بروتی
به غیر عشق شمس الدین تبریز
نیرزد پیش بنده تره توتی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۳
بازآمدی که ما را درهم زنی، بشوری
داوود روزگاری، با نغمهٔ زبوری
یا مصر پرنباتی، یا یوسف حیاتی
یعقوب را نپرسی چونی ازین صبوری؟
بازآمد آن قیامت، با فتنه و ملامت
گفتم که آفتابی؟ یا نور نور نوری؟
ای آسمان برین دم، گردان و بی‌قراری
وی خاک هم درین غم، خاموش و در حضوری
ای دلبر پریرین، وی فتنهٔ تو شیرین
دل نام تو نگوید، از غایت غیوری
خورشید چون برآید؟ خود را چرا نماید؟
با آفتاب رویت، از جاهلی و کوری
بازآمد آن سلیمان، بر تخت پادشاهی
جان را نثار او کن، آخر نه کم ز موری
در پرده چون نشستی؟ رسوا چرا نگشتی؟
این نیست از ستیری، این نیست از ستوری
تره فروش کویش، این عقل را نگیرد
تو بر سرش نهادی، بنگر چه دور دوری؟
بازآمده‌ست بازی، صیاد هر نیازی
ای بوم اگر نه شومی، از وی چرا نفوری؟
بازآمد آن تجلی، از بارگاه اعلی
ای روح نعره می‌زن، موسی و کوه طوری
بازآمدی به خانه، ای قبلهٔ زمانه
والله صلاح دینی، پیوسته در ظهوری
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۳
مرا از آن چه که بیرون شهر صحراییست
قرین دوست به هر جا که هست خوش جاییست
کسی که روی تو دیدست از او عجب دارم
که باز در همه عمرش سر تماشاییست
امید وصل مدار و خیال دوست مبند
گرت به خویشتن از ذکر دوست پرواییست
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغماییست
به بوی زلف تو با باد عیش‌ها دارم
اگر چه عیب کنندم که بادپیماییست
فراغ صحبت دیوانگان کجا باشد
تو را که هر خم مویی کمند داناییست
ز دست عشق تو هر جا که می‌روم دستی
نهاده بر سر و خاری شکسته در پاییست
هزار سرو به معنی به قامتت نرسد
و گر چه سرو به صورت بلندبالاییست
تو را که گفت که حلوا دهم به دست رقیب
به دست خویشتنم زهر ده که حلواییست
نه خاص در سر من عشق در جهان آمد
که هر سری که تو بینی رهین سوداییست
تو را ملامت سعدی حلال کی باشد
که بر کناری و او در میان دریاییست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹
یک شکر زان لب به صد جان می‌دهد
الحق ارزد زانکه ارزان می‌دهد
عاشق شوریده را جان است و بس
لعل او می‌بیند و جان می‌دهد
قوت جان آن را که خواهد در نهان
زان دو یاقوت درافشان می‌دهد
شیوه‌ای دارد عجب در دلبری
عشوه پیدا بوسه پنهان می‌دهد
عاشق گریان خود را می‌کشد
خونبها زان لعل خندان می‌دهد
چشم بد را چشم او بر خاک راه
می‌کشد چون باد و قربان می‌دهد
گر دو چشمش می‌کشد زان باک نیست
چون دو لعلش آب حیوان می‌دهد
عاشقان را هر پریشانی که هست
زان سر زلف پریشان می‌دهد
هر زمانی عالمی سرگشته را
سر سوی وادی هجران می‌دهد
می‌بباید شست دست از جان خویش
هین که وصلش دست آسان می‌دهد
از کمال نیکویی آن تندخوی
بر سپهر تند فرمان می‌دهد
جان ستاند هر که از وی داد خواست
داد مظلومان ازین سان می‌دهد
یک سخن گفته است با عطار تلخ
جان شیرین بی سخن زان می‌دهد
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۳
عزم عشق دلستانی داشتم
وقف کردم نیم جانی داشتم
صد هزاران سود کردم در دو کون
گر ز عشق تو زیانی داشتم
چون شدم با عشق رویش همنفس
هر نفس تازه جهانی داشتم
در صفات روی چون خورشید او
سر مگر بر آسمانی داشتم
لیک چون رویش بدیدم ذره‌ای
گنگ گشتم گر زبانی داشتم
مدتی پنداشتم کز وصل او
یا نصیبی یا نشانی داشتم
چون نگه کردم همه پندار بود
یا خیالی یا گمانی داشتم
با سر هر موی زلفش تا ابد
سرگذشت و داستانی داشتم
لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک
قصهٔ دل چون نهانی داشتم
خواستم تا راز خود پنهان کنم
هر سرشکی ترجمانی داشتم
چون ندیدم خویش را در خورد او
این مصیبت هر زمانی داشتم
موج می‌زد درد و زاری چون رباب
گر رگی بر استخوانی داشتم
بر تن عطار هر مویی که بود
در خروشی و فغانی داشتم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۰
ما ترک مقامات و کرامات گرفتیم
در دیر مغان راه خرابات گرفتیم
پی بر پی رندان خرابات نهادم
ترک سخن عادت و طامات گرفتیم
آن وقت که خود را همه سالوس نمودیم
اکنون کم سالوس و مراعات گرفتیم
در چهرهٔ آن ماه چو شد دیدهٔ ما باز
یارب که به یک دم چه مقامات گرفتیم
بس عقل که شد مات به یک بازی عشقش
ور عقل درو مات نشد مات گرفتیم
چون عقل شد از دست ز مستی می عشق
با دلشدگان راه مناجات گرفتیم
چون شیوه عطار درین راه بدیدیم
آن شیوه ز اسرار و کرامات گرفتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۹
ای در میان جانم وز جان من نهانی
از جان نهان چرایی چون در میان جانی
هرگز دلم نیارد یاد از جهان و از جان
زیرا که تو دلم را هم جان و هم جهانی
چون شمع در غم تو می‌سوزم و تو فارغ
در من نگه کن آخر ای جان و زندگانی
با چون تو کس چو من خس هرگز چه سنجد آخر
از هیچ هیچ ناید ای جمله تو، تو دانی
در خویش مانده‌ام من جان می‌دهم به خواهش
تا بو که یک زمانم از خود مرا ستانی
گفتی ز خود فنا شو تا محرم من آیی
بندی است سخت محکم این هم تو می‌توانی
عطار را ز عالم گم شد نشان به کلی
تا چند جویم آخر از بی نشان نشانی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۱
ای هجر تو وصل جاودانی
واندوه تو عین شادمانی
در عشق تو نیم ذره حسرت
خوشتر ز حیات جاودانی
بی یاد حضور تو زمانی
کفر است حدیث زندگانی
صد جان و هزار جان نثارت
آن لحظه که از درم برانی
کار دو جهان من برآید
گر یک نفسم به خویش خوانی
با خوندان و راندنم چه کار است
خواه این کن و خواه آن تو دانی
گر قهر کنی سزای آنم
ور لطف کنی برای آنی
صد دل باید به هر زمانم
تا تو ببری به دلستانی
گر بر فکنی نقاب از روی
جبریل سزد به جان‌فشانی
کس نتواند جمال تو دید
زیرا که ز دیده بس نهانی
نی نی که به جز تو کس نبیند
چون جمله تویی بدین عیانی
در عشق تو گر بمرد عطار
شد زندهٔ دایم از معانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹
هر کو به راه عاشقی اندر فنا شود
تا رنج وقت او همه اندر بلا شود
آری بدین مقام نیارد کسی رسید
تا همتش بریده ز هر دو سرا شود
راهیست بلعجب که درو چون قدم زنی
کمتر منازلش دهن اژدها شود
بی چون و بی چگونه رهی کاندر و قدم
گاهی زمین تیره و گاهی سما شود
در منزل نخستین مردم ز نام و ننگ
از روزگار مذهب و آیین جدا شود
هر کس نشان نیافت از این راه بر کران
آن مرد غرقه گشته به دریا کجا شود
در کوی آدمی نتوان جست راه دین
کاندر نسب عقیدهٔ مردم دو تا شود
زاندر که آمدی به همان بایدت شدن
پس جز به نیستی نسب تو خطا شود
صحرا مشو که عیب نهانست در جهان
ور عیب غیب گردد عاشق فنا شود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶
بر سریر نیاز می‌غلطم
بر چراگاه ناز می‌غلطم
خوش خوش آید مرا که پیش درت
به سر خاک باز می‌غلطم
پیش زخم تو کعبتین کردار
بر بساط نیاز می‌غلطم
زیر دست غم تو مهره صفت
در کف حقه باز می‌غلطم
تو مرا می‌کشی به خنجر لطف
من در آن خون به ناز می‌غلطم
پس مرا خون دوباره می‌ریزی
من به خونابه باز می‌غلطم
از پی سجدهٔ رخ تو چنان
عابدان در نماز می‌غلطم
بر سر سنبل رخ تو چنانک
آهوان در طراز می‌غلطم
بر سر آتش غمت چو سپند
با خروش و گداز می‌غلطم
تو کشان زلف و من چو گربه بر آن
سنبل دل نواز می‌غلطم
پیش زلفت چو کبک خسته جگر
زیر چنگال باز می‌غلطم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۳
آندم که نه شمع و نه لگن بود
شمع دل من زبانه زن بود
واندم که نه جان و نه بدن بود
دل فتنه یار سیمتن بود
در آینه روی یار جستم
خود آینه روی یار من بود
دل در پی او فتاد و او را
خود در دل تنگ من وطن بود
موج افکن قلزم حقیقی
هم گوهر و هم گهر شکن بود
دی بر در دیر درد نوشان
آشوب خروش مرد و زن بود
دیدم بت خویش را که سرمست
در دیر حریف برهمن بود
هر بت که مغانش سجده کردند
چون نیک بدیدم آن شمن بود
پروانهٔ روی خویشتن شد
آن فتنه که شمع انجمن بود
چون پرده ز روی خویش برداشت
خود پردهٔ روی خویشتن بود
خواجو بزبان او سخن گفت
هیهات چه جای این سخن بود